“آدم‌هایی که خواب بهشت را می‌بینند، وقتی به کنار آن می‌رسند، دیگر عجله‌ای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارن‌ها“؛ ترجمه‌ی دکتر پرویز شهدی)

از مطالعه‌ی این رمان و دیدن این تک‌جمله‌ی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سال‌ها می‌گذرد. از همان لحظه‌ای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال سهل آدمی، برای‌م از بزرگ‌ترین رازهای زندگی بود. این‌که چرا وقتی به در “بهشت” می‌رسیم، دیگر میلی به ورود به آن نداریم. بهشت البته در این‌جا کنایه‌ای است از همه‌ی آرزوهای به‌ظاهر، نشدنی و رؤیاهای بی‌تعبیر. و چه کسی هست که اقلا یک بار در زندگی‌اش، در دروازه‌ی “بهشت”، به تردید نیفتاده باشد و در باقی عمر، رنجِ حسرتِ وارد نشدن را به دوش نکشیده باشد؟

اما واقعا چرا این‌ اتفاق، نه یک بار، که بارها در زندگی ما تکرار می‌شود؟ سال‌هاست که همراه با تحمل دردِ “گذشتن از بهشت‌ها و رؤیاها” به این مسئله فکر می‌کنم و این روزها، به‌گمانم رازش را بالاخره یافته‌ام: این‌که لذتی که ما از تصویر بهشت رؤیایی حس می‌کنیم، تفاوت بسیاری دارد با لذت بهشت واقعی. ما بهشتی را ترسیم می‌کنیم که وقتی به در ورودی‌اش می‌رسیم، می‌بینیم همانی نبوده است که می‌اندیشیدیم؛ و همین‌جا است که ناخودآگاه، به انکارِ واقعیتِ آن بهشت می‌پردازیم: “نه! این‌جا بهشت گم‌شده‌ی من نیست!” و همین انکارِ واقعیت و همین واقعیتِ دردناکِ لعنتی، بزرگ‌ترین زلزله‌های زندگی انسان‌ها را رقم می‌زند …

شاید عالی‌ترین تصویر ماجرا را اما بتوان در “هبوط از بهشت” تصویر کرد: جایی که در فیلم بی‌نظیر “” ـ شاه‌کار پیتر ویر ـ ترومن (جیم کری) به دروازه‌ی خروجی بهشت رؤیایی که در آن زندگی می‌کند می‌رسد و دچار تردیدی برعکس می‌شود. همان‌جا سؤال کارگردان این نمایش بزرگ (اد هریس) از ترومن بسیار شنیدنی است: این‌که آیا می‌خواهد “بهشت” را رها کند و با واقعیتِ ناشناخته روبرو شود؟ و جالب‌، این‌جاست که بسیاری از آدم‌ها، به‌امید پیدا کردن بهشتی که احساس لذت ناشی از تصویر کردن آن‌ها در ذهن، با احساس لذت بودنِ واقعی در آن بهشت هم‌سان باشد، همانند ترومن، بهشتِ رؤیایی زندگی‌شان را به‌فراموشی می‌سپارند و قدم در راه پرریسک پیدا کردن “قطعه‌‌ی گم‌شده‌“شان می‌گذارند. فیلم “نمایش ترومن”، سرنوشت ترومن را پس از انتخاب‌ش به ما نشان نمی‌دهد؛ چرا که به‌دنبال ستایش “سنت‌شکنی” و “انتخاب‌ جسورانه” برای فرار از “بهشت روزمرگی” است. اما طعم تلخ واقعیت، به ما انسان‌ها ثابت کرده که متأسفانه پایان تمام این جستجوها، همانی نیست که عمو شلبی در داستان آشنایی قطعه گم‌شده با دایره‌ی بزرگ” نشان‌مان می‌دهد …

و همین‌جاست که به‌نظر می‌رسد لازم است همه‌ی ما کمی فکر کنیم: “احساس ما از فکر کردن تصویر بهشتِ رؤیایی زندگی‌مان چقدر با احساس واقعی تجربه‌ی آن بهشت هم‌سان است؟” این‌ را که بفهمیم، تردیدِ مواجهه با بهشت، رنگ می‌بازد. و به‌همین علت، لازم است که “پروژه‌ی کشف کردن” مهم‌ترین اولویت زندگی ما باشد؛ همان‌طور که شل سیلوراستاین در همان داستان “آشنایی قطعه‌ی گم‌‌شده …” قصه‌اش را برای‌مان تعریف می‌کند: درست مثل قطعه‌ی گم‌شده، تنها با غلت زدن و تجربه کردن زندگی است که می‌توان واقعیتِ بهشتِ رؤیایی زندگی را در عمل ساخت و دایره شد!

منبع عکس‌ها به‌ترتیب: + و + و +

 

دوست داشتم!
۱

  “آدم‌هایی که خواب بهشت را می‌بینند، وقتی به کنار آن می‌رسند، دیگر عجله‌ای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارن‌ها“؛ ترجمه‌ی دکتر پرویز شهدی) از مطالعه‌ی این رمان و دیدن این تک‌جمله‌ی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سال‌ها می‌گذرد. از همان لحظه‌ای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال

خو کن به قایق‌ت که به ساحل نمی‌رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است …

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من هم‌چنان همان‌م و دنیا عوض شده است! 

فاضل نظری

دوست داشتم!
۲

خو کن به قایق‌ت که به ساحل نمی‌رسیمخو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است … حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریقمن هم‌چنان همان‌م و دنیا عوض شده است!  فاضل نظری دوست داشتم!۲

دنیای امروز، دنیایی است پر از دل‌خستگی‌ها و نرسیدن‌ها، غم‌ها و شکستگی‌ها و از همه بدتر، خودبینی‌ها و خودپسندی‌ها و خودخواهی‌ها. خوب بودن، کم‌یاب است و خوبی، اکسیری گران‌بها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی‌ هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا به‌همین دلیل است که انتخاب اغلب ما در زندگی، حداکثر کردن لذت و شادی خودمان می‌شود و بس؛ و فراموش می‌کنیم که نشاندن لبخندی عمیق بر چهره‌ی دیگران، چقدر ساده است و زیبا و بالاترین درجه‌ی انسانیت است … 

در این گیر و دار، شاید لازم باشد هر از گاهی تلنگری به خودمان بزنیم تا به خودمان بیاییم و به‌یادمان بیاید که آن دنیای پر از عشق و مهر و شادی و زیبایی و مهربانی که آرمان‌شهر زندگی همه‌ی ماست با تلاش تک‌تک ما ساخته می‌شود و از آن مهم‌تر، در ساختن آن، وظیفه‌ی اخلاقی بزرگی را بر دوش می‌کشیم: مهربانی! نه برای خودنمایی و نه در حد آن‌چه “لیاقت” دیگران می‌پنداریم؛ بلکه هر چقدر که می‌توانیم و هر کجا که می‌شود و بدون داشتن چشم‌داشت جبران از دیگران. و فراموش نکردن این‌که کوچک‌ترین مهر و محبت، می‌تواند همانند تلنگری بر کهکشان، دنیایی را زیر و رو کند. حالا این دنیا می‌تواند به کوچکی دنیای یک پرنده باشد که در این روزهای سرد سال، با خوردن غذای اضافی ما سیر شود و می‌تواند به بزرگی دنیای بشریت باشد!

چند روز پیش از این بود که یک ویدئو کلیپ به‌دستم رسید. ای‌میل محمود حق‌وردی دوست بسیار خوبم، در حکم یک تلنگر بزرگ بود برای من و یادآوری همین چیزهایی که در این پست نوشتم. ویدئو کلیپی کوتاه؛ اما عمیق از تأثیر زنجیره‌وار محبت‌‌های ساده در ساختن زیباترین دنیای دنیا! این کلیپ را برای دوستان بسیاری فرستادم. بعد دیدم حیف است که شما خوانندگان خوب گزاره‌ها را از دیدن این کلیپ محروم کنم. بنابراین این شما و این هم کلیپ ما نظاره‌گر نیستیم. خواهش می‌کنم که چند دقیقه‌ای وقت بگذارید و این کلیپ را با حجم حدود ۱۲ مگابایت دانلود کنید و نگاه‌ش کنید. به احساس خوبی که در آخرِ کلیپ خواهید داشت، کاملا می‌ارزد …

دوست داشتم!
۷

دنیای امروز، دنیایی است پر از دل‌خستگی‌ها و نرسیدن‌ها، غم‌ها و شکستگی‌ها و از همه بدتر، خودبینی‌ها و خودپسندی‌ها و خودخواهی‌ها. خوب بودن، کم‌یاب است و خوبی، اکسیری گران‌بها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی‌ هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا به‌همین دلیل است که انتخاب اغلب ما در

حدود یک ماه و نیم پیش بود که دوست عزیزم رضا بهرامی‌نژاد برای‌م از پروژه‌ی جذابی گفت که به‌تازگی شروع کرده است: کلاس پرنده! ایده‌ی رضا ساده اما بسیار هیجان‌انگیز بود: سفر یک تیم هنرمند به یک مدرسه‌ی روستایی، زیباسازی مدرسه و برگزاری برنامه‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برای بچه‌ها. و من در این یک ماه به‌شدت لحظه به لحظه انتظار کشیدم تا روز موعود اولین سفر کلاس پرنده به‌مناسبت روز کتاب و کتابخوانی از راه برسد: سفر به روستای زیبا اما محروم بارنجگان از توابع شهر حاجی‌آباد استان خراسان جنوبی.

این انتظار بالاخره این هفته به‌سر آمد: سفر ما از روز یکشنبه آغاز شد و روز سه‌شنبه به‌پایان رسید. صبح یکشنبه با پرواز شماره‌ی ۲۱۶ هما به بیرجند رفتیم و از آن‌جا حدود ۵ ساعت در راه بودیم تا به روستای عشایرنشین بارنجگان رسیدیم.

توصیف شور و اشتیاق بچه‌ها و معلمان‌شان با دیدن ما وصف‌ناپذیر است. هنوز وقتی به یاد برق شادی چشم‌های زیبای بچه‌ها می‌افتم، دل‌م برای‌شان حسابی تنگ می‌شود …

برنامه‌ی روز اول، اجرای یک نمایش با نام “پسرک طبل‌زن” بود؛ پسری که در قالب یک سفر اودیسه‌وار و با راه‌نمایی “فرشته‌ی مهربون” به این نتیجه می‌‌رسید که … نتیجه‌اش را نمی‌گویم؛ چون ما نتیجه‌گیری را برعهده‌ی بچه‌ها گذاشتیم و بچه‌ها فردا صبح‌ آن روز با نقاشی‌های بانمک‌شان نظرشان را به ما ارائه دادند. یکی از برنامه‌های آینده‌ی نزدیک گروه “کلاس پرنده” برگزاری نمایش‌گاهی از نقاشی‌های بچه‌های بارنجگان است که آن‌جا می‌توانید ببینید بچه‌ها به چه نتایج جالبی رسیدند. 

 

برنامه‌ی روز دوم برگزاری برگزاری تعدادی کلاس آموزشی برای بچه‌ها بود. این کلاس‌ها: عروسک‌سازی، موسیقی و صداسازی، روزنامه‌ی دیواری و نقاشی. من هم به معلمان مدرسه شیوه‌ی ساختن و نوشتن وبلاگ را یاد دادم. باز هم باید بگویم که توصیف لحظات زیبای گروه ما در بین بچه‌ها وصف‌ناپذیر است؛ بنابراین چند عکس از این لحظات را شما هم ببینید:

 

یکی از اهداف اصلی گروه ما، زیباسازی مدارس بارنجگان بود. از عصر روز دوم سفر تا ساعت ۴ صبح روز سوم ـ که زمان برگشت‌مان بود ـ دو کار در این زمینه انجام دادیم:

یکی نقاشی دیواری بسیار زیبای سارا طبیب‌زاده با کمک سایر بچه‌ها در رنگ‌آمیزی: 

و دیگری طراحی و اجرای جمعی کتابخانه‌ی مدرسه:

 

 در این سفر با ۹ جوان علاقه‌مند و بسیار هنرمند همراه بودم که از آشنایی و دوستی با آن‌ها بسیار مفتخر و خوش‌حال شدم: 

عکس بالا استاد رضا بهرامی طراح و مدیر پروژه. و دوستان خوب تیم پروژه:

سارا طبیب‌زاده، شهرزاد بهشتیان، هاله مؤدبیان، سوده دوست‌بخیر، فرزانه ثابت، امیر سهرابی، محمد عاشقی و مجتبی کلارستاقی. همراه با یاری و پشتیبانی این دوستان که در سفر همراه ما نبودند: ساره هوشیار و طه بهرامی.

اسپانسرهای این پروژه که بدون کمک آن‌ها اجرای پروژه ممکن نبود و همت عالی‌شان را می‌ستایم این‌ها بودند: مؤسسه‌ی مهر گیتی، شرکت رنگ سحر، میهن‌بلاگ، انتشارات سوره‌ی مهر و خیریه‌ی حامی:

اما چند نکته‌ی جالب از میان مشاهدات خودم را هم لازم است بنویسم:

۱- روستای بارنجگان آب و تلفن دارد؛ اما آب شرب و گاز خیر. وضعیت آب روستا بسیار بسیار خطرناک است و من شخصا امیدوارم اگر کسی امکان‌ش را دارد برای دسترسی مردم به آب سالم و قابل شرب هر چه سریع‌تر کاری بکند.

۲- اینترنت مدارس روستا هم معضل دیگری است. با وجود نصب تجهیزات اینترنت در کانکس مخابرات روستا، شرکت مخابرات استان (و مرکز مخابراتی قائن به‌عنوان شهر روستای بارنجگان) از ارائه‌ی اینترنت به مدرسه‌ی روستا سرباز می‌زند و این امر را منوط به وجود ۲۵ مشتری قطعی در روستا کرده است. این در حالی است که پست‌بانک همیشه تعطیل (!) روستا دارای اینترنت پرسرعت است و کانکس مخابرات روستا آن‌قدر به مدرسه نزدیک است که حتی می‌شود با یک مودم وایرلس معمولی ارتباط اینترنتی مدرسه را برقرار کرد. امیدوارم اگر کسی از میان خوانندگان این وبلاگ امکان پی‌گیری ماجرا را دارد؛ کمک کند تا مخابرات استان اینترنت مدرسه‌ی روستای بارنجگان را هر چه سریع‌تر برقرار کند.

۳- روستای بارنجگان روستایی عشایرنشین است؛ عشایری که در بهار به ییلاق کوه‌های اطراف روستا کوچ می‌کنند. مهربانی و سادگی مردم روستا مثال زدنی است. از ما دعوت کردند تا در فصل بهار به آن‌جا سفر کنیم و همراه‌شان در کوچ باشیم. اگر چه روستا مهمان‌سرایی ندارد؛ اما کل منطقه‌ به یک بار دیدن‌ش می‌ارزد.

۴- روستای بارنجگان مهد کودک و آمادگی دارد!

۵- آسمان زیبا و واقعا آبی روزها و آسمان پرستاره‌ی شب‌های روستا رؤیایی است …

۶- من در تمام روستا آینه‌”ای ندیدم و برای‌م این نکته بسیار عجیب بود.

۷- بچه‌های روستا با وجود سادگی و صمیمیت‌شان و رؤیاهای بسیار زیبای‌شان، اعتماد به‌نفس بسیار کمی دارند. نمی‌دانم این به‌دلیل ماهیت زندگی در یک روستای محروم مرزی است یا چیز دیگر؛ اما به‌وضوح دیدم که چقدر حضور دو روزه‌ی ما در آن‌جا باعث به‌بود این ویژگی در بچه‌ها شد.

۸- بچه‌های مدرسه‌ی روستا نمایشگاهی از کاردستی‌های‌شان ترتیب داده بودند که در میان کاردستی‌ها این یکی واقعا چشم‌گیر بود:

۹- آقای لشکری یکی از معلمان روستا از من قول گرفت این جمله را حتما این‌جا در وبلاگ‌م بنویسم: “بارنجگان آسمانی پرستاره دارد و زمینی پرستاره‌تر؛ اما ستاره‌های زمینی‌ش بال پر کشیدن به آسمان را ندارند.” بیایید هر طور که می‌توانیم و از دست‌مان برمی‌آید کمک‌شان کنیم.

پ.ن.۱٫ تیم پروژه‌ی کلاس پرنده دست یاری تک‌تک شما را برای برنامه‌های آینده‌ی خود می‌فشارد. شما می‌توانید چه با حضور در پروژه و چه با حمایت‌های مادی و معنوی به ما برای ساختن روزهایی شاد برای کودکان مناطق محروم کشور و برای تحقق آرزوی بزرگ‌مان که زدن تلنگری به آینده‌ی زیبای این بچه‌ها است، کمک کنید. منتظر یاری تک‌تک شما هستیم. لطفا با ما تماس بگیرید. 🙂

پ.ن.۲٫ سفرنامه‌ی شورانگیز و خواندنی رضا بهرامی عزیز را هم بخوانید.

پ.ن.۳٫ عکس‌ها از محمد عاشقی، رضا بهرامی و خودم.

دوست داشتم!
۱۴

حدود یک ماه و نیم پیش بود که دوست عزیزم رضا بهرامی‌نژاد برای‌م از پروژه‌ی جذابی گفت که به‌تازگی شروع کرده است: کلاس پرنده! ایده‌ی رضا ساده اما بسیار هیجان‌انگیز بود: سفر یک تیم هنرمند به یک مدرسه‌ی روستایی، زیباسازی مدرسه و برگزاری برنامه‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برای بچه‌ها. و من در این یک ماه به‌شدت لحظه به لحظه انتظار کشیدم

ـ بیش‌تر عمرم، می‌خواستم کسان دیگری باشم؛ دو راهی اصلی همین‌جا بود و به‌زعم من، علت سکون و تعطیلی خلاقیت در من هم جز این نبود. هیچ‌وقت نمی‌توانستم آ‌ن‌چه را دیگران از من انتظار داشتند، برآورده کنم: توقعات والدین مهاجرم را، توقعات بستگان هندی‌ام را، هم‌سن‌وسالان آمریکایی‌ام را و بالاتر از همه، خودم را. نویسنده‌ی درون من می‌خواست مرا ویرایش کند. تربیت من، ملغمه‌ای بود از دو نیم‌کُره، مخالف باورهای عموم و پیچیده؛ من می‌خواستم تربیتی می‌داشتم متعارف، مورد قبول عامه و قابل کنترل. می‌خواستم ناشناس و معمولی باشم. دل‌م می‌خواست شبیه بقیه به‌نظر برسم، شبیه بقیه رفتار کنم. چشم‌انتظار آینده‌ای دیگر بودم که برآمده از گذشته‌ای متفاوت بود و از بازی‌گری، همین‌ش وسوسه‌ام می‌کرد، حس آسودگی که با پاک کردن هویت خودم و سازگار کردن‌م با چیزی دیگر داشتم. چطور می‌خواستم نویسنده بشوم، چطور می‌خواستم چیزی را که درون خودم بود، به‌روشنی بروز بدهم وقتی نمی‌خواستم خودم باشم؟

ـ ذاتا آدم جسوری نیستم. پیش از این، برای گرفتن راه‌نمایی، برای تأثیرپذیری به دیگران نگاه می‌کردم، گاهی حتی برای گرفتن بنیادی‌ترین راه‌نمایی‌ها در زندگی. با این حال، داستان‌نویسی یکی از  جسورانه‌ترین کارهایی است که یک آدم می‌تواند بکند. ادبیات، اراده کردن است، تلاشی عامدانه برای درک دوباره، برای دوباره چیدن و دوباره ساختن چیزی که از خود واقعیت هیچ کم ندارد. حتی در مرددترین و شکاک‌ترین نویسنده‌ها، این اراده باید ظهور کند. نویسنده بودن به‌معنی جهشی است از «شنیدن» به گفتنِ «به حرف‌م گوش کن!»

از روایت: دست به‌دست کردن قصه‌ها؛ جومپا لاهیری، همشهری داستان؛ شماره‌ی مرداد ۱۳۹۰

(عکس از این‌جا)

دوست داشتم!
۴

ـ بیش‌تر عمرم، می‌خواستم کسان دیگری باشم؛ دو راهی اصلی همین‌جا بود و به‌زعم من، علت سکون و تعطیلی خلاقیت در من هم جز این نبود. هیچ‌وقت نمی‌توانستم آ‌ن‌چه را دیگران از من انتظار داشتند، برآورده کنم: توقعات والدین مهاجرم را، توقعات بستگان هندی‌ام را، هم‌سن‌وسالان آمریکایی‌ام را و بالاتر از همه، خودم را. نویسنده‌ی درون من می‌خواست مرا ویرایش

بدی را از سینه‌ی دیگران با کندن آن از سینه‌ی خود ریشه‌کن کن!

حکمت ۱۷۸ نهج‌البلاغه

یا علی

التماس دعا …

دوست داشتم!
۶

بدی را از سینه‌ی دیگران با کندن آن از سینه‌ی خود ریشه‌کن کن! حکمت ۱۷۸ نهج‌البلاغه یا علی التماس دعا … دوست داشتم!۶

متأسفانه یا خوش‌بختانه در ایران “هنر” یکی از حوزه‌هایی است که با “پول” یک‌جا جمع نمی‌شوند؛ مگر این‌که پای محصولی عامه‌پسند و بازاری وسط ماجرا باشد. همین سینمای‌مان را ببینید و پرفروش‌ترین فیلم‌های سال‌های اخیرش. اما هر از گاهی استثناهایی هم مثل “جدایی نادر از سیمین” پیش می‌آید که البته برای آن‌ها هم بهانه‌هایی تراشیده می‌شود. بهانه‌هایی مثل تأثیر مسائل سیاسی، مثل فصل اکران، مثل داشتن یک “فیلم رقیب” با آن کارگردان مشهورش و هزار نکته‌ی باریک‌تر از موی دیگر. در این میان اما همه‌ی ما فراموش می‌کنیم که “هنر” هم پیش از هر چیز “شغل” هنرمند است: هنر با وجود تمام ارزش‌های روحانی و معنوی‌ش، دارای ارزش مادی نیز هست. این نکته‌ای است که متأسفانه در کشور ما فراموش شده و نتیجه‌ش هم شده این بازار آشفته‌ی هنری که در آن هر محصول هنری مزخرفی به اسم “هنر برای هنر” به خورد مخاطبین داده می‌شود و از آن سو، همیشه هم در حال شنیدن گلایه‌های هنرمندان کشور ـ اعم از بزرگ و کوچک و پیر و جوان ـ از “عدم توجه مسئولین” هستیم.

در تمامی این سال‌ها به‌عنوان یک بیزینس‌خوانده‌ی علاقه‌مند هنر برای من این علامت سؤال وجود داشته که چرا هنرمندان خوب کشور ما با این همه استعداد و ذوق و قریحه‌‌ی عالی ـ که من اعتراف می‌کنم حسرت نداشتن‌شان را می‌خورم ـ به ساده‌ترین اصول کسب و کار هم در تولید و ارائه‌ی آثارشان فکر نمی‌کنند. البته وضع هنرهای پرمخاطبی مثل سینما و موسیقی در این میان به‌تر است و عمق فاجعه را باید در هنرهای اصیلی مثل تئاتر و هنرهای تجسمی دید. همین است که بسیار خوش‌حال و در عین حال شگفت‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم هنرمند بزرگی مثل اصغر فرهادی عزیز، در عین داشتن استعداد هنری والا، چقدر خوب به رعایت اصول “کسب و کار” در ساخت فیلم‌های‌ش توجه می‌کند (فقط و فقط به کارهای آقای فرهادی روی “برندینگ” خودش و فیلم‌های‌ش توجه کنید!)

رضا بهرامی دوست بسیار نازنین من، هنرمند و فیلم‌ساز است. یکی از ویژگی‌های دوست‌داشتنی رضا برای من این است که در عین هنرمند بودن، اهمیت جمله‌ی معروف “بیزینس ایز بیزینس” را در حوزه‌ی هنر کاملا درک کرده است. 😉 بر همین اساس رضا مجموعه کارگاه‌هایی را با عنوان “کارگاه هنر حرفه‌ای” برای هنرمندان طراحی کرده است تا به آن‌ها یاد بدهد هنر حرفه‌ای و کسب و کار هنری چگونه است (یاد کارهای زمین‌مانده‌ی کارگاه “کار حرفه‌ای” خودم افتام!) رضا در کارگاه‌ش مورد موضوع بسیار مهمی با نام “تفکر طراحی (Design Thinking)” صحبت می‌کند. حوزه‌‌ای از مطالعات هنری که در دنیا هم عمر چندانی ندارد و جذابیت‌ش این‌جاست که در تمامی مشاغل و برای همه‌ی متخصصین کاربردی است و حرف‌های جدیدی برای گفتن دارد (این‌جا هم قبلا در مورد تفکر طراحی توضیح داده‌ام.) من در دو کارگاه مقدماتی این دوره شرکت داشته‌ام و با وجود این‌که رشته‌ام و تخصص‌م چیز دیگری است از کارگاه رضا نکات بسیار زیادی یاد گرفتم (این‌جا در مورد آموخته‌های‌م از کارگاه‌ اول رضا نوشتم.)

با این اوصاف دیگر حرفی باقی نمی‌ماند جز این‌که قابل توجه دوستان هنرمند، پزشک، مهندس و دارای سایر تخصص‌ها:

“این کارگاه در بیست ساعت (پنج جلسه ی چهار ساعته) برگزار می‌شود و برای برگزاری بهتر و انجام تمرین‌های متمرکز، ظرفیت آن پنج نفر است. لطفا برای کسب اطلاعات در زمینه نحوه‌ی برگزاری و ثبت‌نام و دریافت کاتالوگ کارگاه به این آدرس ای‌میل بزنید:

workshop@rezabahrami.com”

برای رضا بهرامی عزیز در راه جدیدی که آغاز کرده آرزوی موفقیت روزافزون را دارم.

دوست داشتم!
۴

متأسفانه یا خوش‌بختانه در ایران “هنر” یکی از حوزه‌هایی است که با “پول” یک‌جا جمع نمی‌شوند؛ مگر این‌که پای محصولی عامه‌پسند و بازاری وسط ماجرا باشد. همین سینمای‌مان را ببینید و پرفروش‌ترین فیلم‌های سال‌های اخیرش. اما هر از گاهی استثناهایی هم مثل “جدایی نادر از سیمین” پیش می‌آید که البته برای آن‌ها هم بهانه‌هایی تراشیده می‌شود. بهانه‌هایی مثل تأثیر مسائل سیاسی،

ـ هر چه مهارت‌ت بیش‌تر شود، حس مسئولیت‌ت افزایش می‌یابد.

ـ همینگوی معتقد بود باید کارت را جایی رها کنی که فردا می‌دانی دنباله‌ش چیست!

ـ حتی دلخواه‌ترین نوع خلاقیت هم قوانین خودش را دارد. تو می‌توانی برای واقع‌گرایی پشیزی ارزش قائل نشوی مشروط به آن‌که در دام اغتشاش و بی‌منطقی نیفتی.

ـ الهام از نظر من به‌معنای رحمت یا نسیم بهشت نیست؛ بلکه لحظه‌ای است که نویسنده با پایداری و تسلط بر موضوع مورد نظرش سوار است و با آن یکی می‌شود. وقتی می‌خواهی بنویسی نوعی تنش میان تو و موضوع پدیدار می‌شود و برای همین دائم تو و سوژه به هم لگد می‌زنید. اما لحظه‌ای فرا می‌رسد که تضادها از بین می‌رود و چیزهایی که حتا به خواب هم ندیده‌ای، رخ می‌دهد. آن لحظه چیزی به‌تر از نوشتن در دنیا وجود ندارد. من به این می‌گویم الهام.

از گفتگو با گابریل گارسیا مارکز؛ داستان همشهری؛ مرداد ۱۳۹۰

(عکس استاد از این‌جا)

پ.ن. هفته‌ی پیش خبرهای بدی در مورد پیرمرد دوست‌داشتنی رئالیسم جادویی منتشر شد. کاش واقعیت نداشت …

دوست داشتم!
۴

ـ هر چه مهارت‌ت بیش‌تر شود، حس مسئولیت‌ت افزایش می‌یابد. ـ همینگوی معتقد بود باید کارت را جایی رها کنی که فردا می‌دانی دنباله‌ش چیست! ـ حتی دلخواه‌ترین نوع خلاقیت هم قوانین خودش را دارد. تو می‌توانی برای واقع‌گرایی پشیزی ارزش قائل نشوی مشروط به آن‌که در دام اغتشاش و بی‌منطقی نیفتی. ـ الهام از نظر من به‌معنای رحمت یا

وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سخت‌تر شود و وقتی روزنه‌ی نجاتی نباشد، آن وقت “این‌جا بودن” تبدیل می‌شود به علت‌العلل تمامی مشکلات زندگی و “آن‌جا” می‌شود “بهشت گم‌شده.” بنابراین رفتن از این‌جا و رسیدن به آن‌جا، بزرگ‌ترین آرزوی آدمی می‌شود. هر چند “این‌جا” و “آن‌جا” تنها معنای مکانی ندارند و می‌توانند حتی به‌سادگی جایگاه آدم‌ها را در زندگی نشان دهند: “کاش جای فلانی بودم!”

و این‌گونه است که اگر آن “دیگری” فردی نزدیک به آدم باشد، تبدیل می‌شود به آینه‌ی تمام‌نمای تمام آن‌چه که من می‌خواستم به آن‌ها برسم و تجربه‌شان کنم؛ ولی نتوانستم … و اگر بتوانم او را به انجام کارهایی که من می‌خواهم مجبور کنم چقدر زندگی رؤیایی می‌شود!

میلان کوندرا در رمان جذاب خود با عنوان “زندگی جای دیگری است” به واکاوی همین موضوع می‌پردازد. “زندگی جای دیگری است” داستان آدم‌هایی است که در بحبوحه‌ی انقلاب فرهنگی کمونیستی دهه‌ی چهل میلادی در جمهوری چک، به دنبال زندگی گم‌شده‌شان در زندگی دیگران می‌گردند: مادر که امیلِ کوچکِ شاعرش مظهر تمامی آرزوهای او در زندگی است، دختر موقرمزی که امیل از او متنفر است؛ اما به‌شکل مازوخیستی او را نمادی برای عشق ازلی می‌داند و در یک نگاه کلان‌تر، مردمی که با شیرینی خیالی زندگی در بهشت وعده داده شده توسط کمونیسم زندگی می‌کنند.

آدم‌های این دنیا همه به‌دنبال بهشت موعودشان در زندگی دیگری می‌گردند. و چه زیباست داشتن توان شکل دادن این زندگی! مادر، امیل را آن‌طور که خود می‌خواهد تربیت می‌کند و او را به کارهایی وادار می‌کند که خواسته‌ی قلبی خود اوست و در مقابل امیل، درمانده تلاش می‌کند تا زندگی را ـ که ذات آن را جز خشونت نمی‌داند ـ در رنج ناشی از تحمل عشق پاک و ساده‌ی دختر موقرمز بجوید.

“زندگی جای دیگری است” قصه‌ی آدم‌هایی است که تلاش می‌کنند تا دنیا را از پشت پرده‌ی دروغ‌های خودشان بینند و به این ترتیب، بهشت موعود خود را در زندگی دیگران بسازند. آن‌ها تلاش می‌کنند تا نداشته‌ها و نقاط ضعف خود را پشت نقاب خشونت و اقتدار توخالی‌شان پنهان کنند. اوج این نگاه در قهرمان رؤیاهای امیل شخصیت اصلی داستان متجلی است: “زاویه” که هر وقت بخواهد می‌خوابد و در خوابی دیگر بیدار می‌شود. “زاویه”ای که برخلاف امیل توان ساختن دنیای “بایدها” و توان تحمیل اراده‌ی خود را به آن دارد.

طعنه‌آور آن است که در پایان داستان، رستگاری از آن کسی است که تنها برای خودش و عشق‌اش و در دنیای خودش زندگی می‌کند. دختر موقرمز برنده‌ی پایانی جدال با زندگی است. همان کسی که رؤیای زندگی جادویی را در سر نداشت و زندگی را همان‌طور که بود، پذیرفته بود و زندگی می‌کرد.

میلان کوندرا در این رمان با آن طنز تلخ همیشگی‌اش به نبرد با تمامی آرمان‌شهرها و دیدگاه‌هایی می‌رود که معتقدند زندگی هر چه باشد، همینی نیست که در همین لحظه تجربه‌اش می‌کنیم. او طعم تلخ تراژدی زندگی مادر و امیل و دیگران را به ما می‌چشاند تا نشان‌مان دهد رستگاری از آن کسانی است که شهامت پذیرفتن زندگی را همان‌طوری که هست، دارند. کسانی که تلاش نمی‌کنند آرامش را با رستگار کردن دیگران به‌دست بیاورند. کسانی که می‌دانند زندگی همین‌جا و همین لحظه است و لازم نیست جای دیگری جستجوی‌اش کنیم.

پ.ن. تک‌تک جملات این پست (مخصوصا جمله‌ی آخر) رونوشت به خودم در این روزها!

دوست داشتم!
۱۱

وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سخت‌تر شود و وقتی روزنه‌ی نجاتی نباشد، آن وقت “این‌جا بودن” تبدیل می‌شود به علت‌العلل تمامی مشکلات زندگی و “آن‌جا” می‌شود “بهشت گم‌شده.” بنابراین رفتن از این‌جا و رسیدن به آن‌جا، بزرگ‌ترین آرزوی آدمی می‌شود. هر چند “این‌جا” و “آن‌جا” تنها معنای مکانی ندارند و می‌توانند حتی به‌سادگی جایگاه آدم‌ها را در زندگی