- حکمتها (۸۵) - ۱۳ فروردین ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۵) - ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۴) - ۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دنیا آنقدر وسیع است که برای همهی مخلوقات جایی هست. پس به جای اینکه جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید …
چارلی چاپلین
دنیا آنقدر وسیع است که برای همهی مخلوقات جایی هست. پس به جای اینکه جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید …
چارلی چاپلین
میدانم که [مرگ] دارد سر میرسد و ترسی هم از آن ندارم. چون معتقدم در آن سوی مرگ، چیزی که بخواهیم از آن بترسیم وجود ندارد. فقط امیدوارم در مسیر سر رسیدناش، تا حد امکان از درد و رنج بیشتر معاف شوم. پیش از آنکه زاده شوم کاملا راضی بودم، و مرگ را هم حالتی مثل آن تلقی میکنم. آنچه به خاطرش قدردان هستم موهبت شعور است و زندگی، عشق، شگفتی و خنده. نمیتوانید بگویید که جالب نبوده، آنچه از این سفر با خودم به خانه آوردهام، خاطرات عمرم است. نیاز من به آنها تا به ابدیت، بیش از نیاز به آن مدل کوچک برج ایفل است که به رسم یادگار از پاریس به خانه آوردهام، نیست.
باور دارم که اگر در پایان همهی اینها، به فراخور قابلیتهایمان، کاری کرده باشیم که دیگران را کمی شادتر کرده باشد و کاری که خودمان را کمی شادتر کرده باشد، این کمابیش نهایت چیزی است که از ما برمیآید. کاستن از شادی دیگران، جنایت است، و ناشاد کردن خودمان، نقطهی آغاز همهی جنایتها است. باید بکوشیم تا خوشی را به جهان ببخشیم. این نکته، فارغ از هر مشکلی که ممکن است داشته باشیم و هر وضعیتی که سلامتی و شرایطمان ممکن است داشته باشند، صدق میکند. باید بکوشیم. من همیشه این را نمیدانستم و خوشحالم از این بابت که آن قدر عمر کردم تا این حقیقت را کشف کنم …
مجلهی فیلم؛ شمارهی ۴۲۱؛ بهمن ۱۳۸۹؛ ص ۶۵
پ.ن.۱٫ مدتها بود جملاتی با اینقدر قدرت در توصیف ماهیت زندگی برخورد نکرده بودم. راجر ایبرت منتقد بزرگ سینما، این روزها به دلیل ابتلا به سرطان تیروئید، روزهای آخر عمر را میگذراند.
پ.ن.۲٫ آخر هفتهی به شدت شلوغی از نظر کاری داشتهام. لینکهای هفته امیدوارم فردا منتشر شوند.
این ترم آخری در دانشگاه درس مدیریت ریسک داشتیم. یکی از مباحث درس، تئوریهای ریسک بود که در این بخش ۱۲ تئوری مطرح شده در این زمینه (که اغلبشان هم صبغهی فلسفی داشتند) بررسی شدند. یکی از این تئوریها اما برای من بهعنوان یک تحلیلگر سیستم جذاب بود: تئوری شکست سیستمی. طبق این تئوری، هیچ سیستمی کامل نیست و در نتیجه سیستمها به صورت بالقوه در خطر شکست قرار دارند. و خوب این متصدیان سیستمها هستند که باید ضمن آگاهی از زمینههای بالقوهی شکست سیستمشان، ارزیابی دقیقی از میزان ریسک موجود داشته باشند. یک مثال جذاب ولی ناراحتکننده در این زمینه هم هم مطرح است: فاجعهی انفجار شاتل چلنجر روی سکوی پرتاب در سال ۱۹۸۶٫ فاجعهی چلنجر محصول دست کم گرفته شدن خوردگی موجود در اتصالات نگهدارندهی سپرهای محافظ حرارتی شاتل چلنجر بود. مهندسان میدانستند که این اتصالات دچار خوردگی شدهاند؛ اما خوب شاید این طوری فکر میکردند: “این دفعه را هم جواب میده. وقتی برگشت درستاش میکنیم …” اما خوب متأسفانه حتا رفتنی هم در کار نبود! تأسف بیشتر تکرار این حادثه برای شاتل کلمبیا بود که در سال ۲۰۰۳ رخ داد. بنابراین سیستم به صورت ذاتی متضمن مقداری ریسک است و چگونگی محاسبه و کاهش این ریسک است که مهم است! خوب آیا راهی هست برای مقابله با این ریسکهای بالقوه؟ شاید.
چند روز پیش داشتم ویژهنامهی مجلهی فیلم برای روز ملی سینما (شهریور امسال) را میخواندم که بخشی از آن در مورد نظام استودیویی در روزهای ابتدایی هالیوود بود. یک جایی از مقاله این جملات جالب آمده: “آندره بازن [منتقد معروف فرانسوی و از پایهگذاران مجلهی مشهور کایهدو سینما] نظام استودیویی را به رودی آرام تشبیه کرد که همیشه جاری است. او این نظام را نه نتیجهی خلاقیت این شخص یا آن فیلمساز، بلکه حاصل «نبوغ سیستم» میدانست.” نبوغ سیستم؛ چقدر جذاب! خوب این “سیستم نابغه” چطور سامان یافته بود؟ نویسندهی مقالهی مجلهی فیلم آقای احسان خوشبخت این مسئله را مدیون ایجاد گروهی از ساختارها دانستهاند: مدیریتی دیکتاتورمآب اما خلاق (احتمالا چیزی شبیه همین استیو جابز محبوب این روزها) و نگاه به فیلم بهعنوان یک محصول و تلاش برای استانداردسازی ساخت و ارایهی آن. این دومی بحث مفصلی دارد؛ اما این ساختارها در نظام استودیویی بهعنوان چارچوبهای انجام کار تثبیت شده بودند:
تردیدی نیست که این سیستم هم بارها و بارها شکست را تجربه کرد؛ اما نبوغ سیستم که بر این اصل اساسی متکی بود که «هر چیزی تا زمانی که میشود ازش پول درآورد ارزشمند است» (کاری با اخلاقی بودن یا نبودناش ندارم؛ اما اگر دقت کنید به خوبی اساس مدل ماتریس BCG را در این گزاره میبینید!) باعث موفقیتهای هر روز بیشتر از دیروز شد. نشانهاش ادامه یافتن همین ساختار تا امروز در هالیوود است. در واقع میخواهم بگویم: اگر در سطح بهینهای یک سیستم را ساختاربندی و استاندارد بکنید، خطاها و زمینههای شکست تا حدود زیادی مجال بروز نخواهند یافت (مگر در شرایط خاص که اشتباهات انسانی یا تغییرات محیطی یا رخدادهای پیشبینی نشده باعث پدید آمدن شکست شوند!)
شاید مثال جالب دیگری در زمینهی مقایسهی شکست سیستم با نبوغ سیستم، غرق شدن کشتی تایتانیک به دلیل اشتباه سیستمی در طراحی و ساختاش در برابر فیلم معروف جیمز کامرون باشد که تا همین پارسال و قبل از آواتار پرفروشترین فیلم تاریخ سینما بود!
حالا احتمالا مهمترین سؤال پیدا کردن سطح بهینهی ساختارسازی و استاندارد کردن است. چیزی که حدس میزنم برایاش راهحل سیستمی وجود نداشته باشد و تنها به تجربه تکیه داشته باشد.
وودی آلن بزرگتر و شناخته شدهتر از آن است که بخواهم در موردش چیزی بگویم. فقط چند سطری از گفتگوی عالی که از استاد در مجلهی فیلم شهریور ماه منتشر شده:
ـ من فرصتهای طلایی داشتم که به هدر دادم و هیچ کس هم غیر از خودم، مقصر نیست. آدم وقتی به سن خاصی میرسد، تازه متوجه میشود که فاقد آن استعداد و عظمت است.آدم در جوانی میخواهد به بزرگی و عظمت برسد؛ اما حالا یا به خاطر نبود فرصت یا نظم و برنامهریزی یا شاید هم به خاطر نداشتن نبوغ و استعداد، نمیتواند به آن جایگاه بزرگی که میخواسته دست یابد. سالها پشت سر هم میآیند و میروند و آدم متوجه میشود که من فقط یک آدم متوسط بودهام، اما خب تمام تلاشم را کردهام!
ـ من همیشه در یک چهارچوب کابوسگونه و با آگاهی از این واقعیت که خود زندگی یک چیز بیرحم، بیمعنا و وحشتناک است به سر میبرم. خدا به کسانی که شانسشان خنثی بوده رحم کند؛ چرا که از بین این آدمها، حتی زیباترین و بااستعدادترینشان چه نصیبشان میشود؟ یک عمر کوچک بیمعنا در یک وادی لایتناهی.
ـ متأسفانه مرگ هم که آدم تمام عمر آن را مثل یک شمشیر بالای سرش حس میکند. هر چه هم نادیدهاش بگیری و بهاش کممحلی کنی، بالاخره یقهات را میگیرد. فقط تنها کاری که از دست آدم برمیآید این است که دعا کند خیلی سریع و بدون درد باشد. یک بار توی یکی از فیلمهایام گفتم بهترین راهِ مردن این است که موقع خواب پس از گفتن شب به خیر و گفتن اینکه فردا میرویم موزه بخوابی و دیگر بلند نشوی!
این هم بخشهایی از گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی دربارهی رونوشت برابر اصل:
ـ تراژدی سرنوشت بشر است … این تراژدی بشری است که آدمها همدیگر را نمیفهمند و وقتی از دست میدهند باز معنایاش این نیست که فهمیدهاند بلکه میکوشند از دست دادهها را دوباره به دست بیاورند. مثل قماربازی که در یک کازینو میبازد اما ادامه میدهد چون تلاش میکند باختاش را جبران کند و به همین دلیل دوباره از دست میدهد و این یک بار اتفاق نمیافتد … تراژدی سرنوشت بشری است، بشر کاری نمیتواند بکند. اگر نشانهی بدبینی مفرط من نباشد، دارم میگویم که محتوم است. فهم اینکه ناگزیر یا محتوم است گاهی کمک میکند که مصایب آن را بهتر تحمل کنیم …
ـ میکوشم از از هر حدس و گمان و آیندهنگری فرار کنم. به فردا فکر نمیکنم. رؤیابافی نمیکنم. به دلیل شرایط سنیمان البته میطلبد که کمی رؤیابافی کنیم چون من، دست کم، آدم گذشته نیستم. گذشته را که گذشته میدانم و حال را هم که داریم از دست میدهیم، بنابراین، واقعیت این است که تنها چیزی که برایمان میماند همین آینده است، رؤیاست …
امروز قطع بودن اینترنت یک توفیق اجباری بود برای دیدن انیمیشن استثنایی مری و مکس. بعد از مدتها بیحوصلگی نشستم و این کار استثنایی آدام الیوت را که در ستایشاش بسیار خوانده بودم را دیدم. مری و مکس از آن داستانهایی دارد که آدم نمیتواند موقع تماشایاش جلوی ریختن اشکهایاش را بگیرد. از آن داستانهایی که این روزها تقریبا همهی ما فراموششان کردهایم؛ داستانهایی دربارهی دوستی و محبت و انسانیت و از همه مهمتر: بخشش!
اتفاقها در داستان مری و مکس اصلیترین نقش را بازی میکنند؛ مهمتریناش همین است که دو آدم تنها در دو نقطهی بسیار دور از هم روی کرهی زمین به صورت اتفاقی با هم دوست میشوند: یک دوستی ساده و خالص و دوستداشتنی! مکس آدم تنهایی است که هیچ دوستی ندارد و ورود مری به زندگیاش برایاش در حکم یک معجزه است (همین یکی دو ماه پیش اتفاقی در زندگی من افتاد که با دیدن مکس حسابی با او همذاتپنداری کردم!) اما مکس اینقدر در تنهاییاش فرو رفته که حتی فکر کردن به تنها نبودن برای او که آدم بسیار پراسترسی است (این هم یک شباهت دیگرش با من!) غیرقابل هضم است! و این نقطهی شروع داستانی است که پر است از تصاویر انسانی و احساسات پاک و فراموش نشدنی.
در اینجا قصد نوشتن دربارهی داستان فیلم را ندارم؛ چرا که تمام لذت این فیلم در دیدن و کشف لحظه لحظهی ماجرای مری و مکس در گذر سالها است. تنها چند دیالوگ شاهکار فیلم را انتخاب کردهام که اینجا بنویسم و البته همهی آنها هم از زبان مکس هستند:
ـ من برای هیچ کس تهدیدکننده نیستم؛ البته جز خودم!
ـ مردم اغلب مرا در سردرگم میکنند، با این حال تلاش میکنم نگذارم نگرانم کنند …
ـ دوستی واقعی در قلبها احساس میشود نه در چشمها …
ـ Love Yourself first
ـ من تو را میبخشم چون آدم کاملی نیستی؛ درست مثل خود من. هیچ آدمی کامل نیست.
خلاصهی داستان مری و مکس این است: همدیگر را دوست داشته باشیم و بالاتر از آن، یاد بگیریم که به وقتاش همدیگر را ببخشیم.
این فیلم کوتاه ۱۲ دقیقهای با نام نشانهها (Signs)، با وجود کوتاه بودناش یکی از بهترین فیلمهایی است که به عمرم دیدهام. عاشقانهی عجیب دو جوان در میان سرگیجههای دایمی یک شهر شلوغ، که چگونه از راه دور و از طریق چند نشانهی ساده همدیگر را مییابند و به لطف امید و ایمان به همدیگر، دست آخر به هم میرسند.
فیلم چند نقطهی عطف بسیار جالب دارد: یکی جایی که اتاق دختر عوض میشود و پسر ناامیدانه به دنبال او میگردد، دیگری وقتی دوباره دختر را یک طبقه بالاتر پیدا میکند (و چقدر خندههای هر دوشان دیدنی است!) و دیگری صحنهی آخر و وصال عاشق و معشوق!
دیدن این فیلم را از دست ندهید.
پ.ن. لینک دانلود فیلم مستقیم است و نیازی به فی*لتر*شکن نیست.
امروز بالاخره بعد از چند هفته که به دلایلی نمیشد، فیلم “هیچ” را به تماشا نشستم. من کار قبلی عبدالرضا کاهانی ـ یعنی بیست ـ را ندیدهام بنابراین نمیتوانم “هیچ” را با آن مقایسه کنم. فعلا هم خیلی حوصله نقد نوشتن ندارم؛ پس براساس نگاه خود کاهانی، در اینجا “نگاه”هایی دارم به این فیلم:
۱- راستاش بیش از هر چیز نگاه عجیب کاهانی به مردان جامعه برایام جالب بود که به شکلی غریب با حرفهای این روزهای خانم شادی صدر همسویی داشت! مردانی که یا بظیغیرت و بیعرضهاند (عادل ـ احمد مهرانفر) یا بیتفاوت نسبت به دنیای دیگران (نادر ـ مهدی هاشمی) یا در ظاهر غیرتی و مرد خانواده هستند و در خلوتشان دنبال فیلم “نرم” (!) و از آن بدتر همین که بوی پول به مشامشان رسید سریعا دنبال تجدید فراش میروند!
۲- زنان فیلم هم جملگی زنانی مظلوم و درد کشیده هستند که تحت ظلم و ستم بیپایان مردها قرار دارند. در این میان لیلا (نگار جواهریان) که دختری تقریبا امروزی و مستقل است وصله ناجوری است میان زنان داستان!
۳- نگاه به شدت اغراقآمیز کاهانی به زندگی پایینترین سطوح جامعه را ـ بهویژه در سطح گفتار و رفتار ـ اصلا دوست نداشتم. به نظرم اغراق و نگاه کاریکاتوری هم بالاخره حدی دارد که از آن بالاتر، داستان را غیرقابل باور میکند. و این یکی از نقایص عمده داستان “هیچ” است.
۴- شروع و میانه داستان “هیچ” از آن داستانهای کاروری است که آخرش آدم به خودش میگوید: خوب که چی؟ اما از نظر من پایانبندی داستان هیچ اصلا خوب نیست. یکی از دلایلی اصلی که “به همین سادگی” میرکریمی را دوست داشتم پایان باز داستاناش بود. اما کاهانی یک پایان به شدت تلخ و در عین حال باز را انتخاب کرده است؛ در حالی که من وقتی “نادر” شناسنامه و دفترچه بانک به دست از خانه خارج شد، فکر کردم داستان تمام شده است (و بهترین نقطه پایان هم همینجا بود.) اما یک اشکال دیگر در این پایانبندی به ظاهر روشن وجود دارد: اگر پایان فیلم، باز نیست چرا تماشاگر فقط فرجام یکتا (باران کوثری) را در فیلم میبیند؟ از آن بدتر این سؤال است که چرا در خانوادهای از قشر پایین و سنتی جامعه که در آن نشانههای غیرتمندی به شدت مشاهده میشود (تذکرات مکرر مادر خانه یعنی عفت به دخترش لیلا در مورد حجاب را به یاد بیاورید)، وقتی اعضای خانواده شب به خانه میآیند و غیبت دخترشان را میبینند، هیچ واکنشی نشان نمیدهند؟ اصلا من نمیفهمم براساس چه منطقی لیلا نامزدش را از خود میراند و به راحتی هر چه تمامتر بدون توجه به تلاشهای مادر و برادرهایاش، برای امرار معاش به تنفروشی روی میآورد؟ از آن گذشته چه بر سر محترم (پانتهآ بهرام) که شوهر هوسراناش او را از خانه بیرون کرده میآید؟
براساس همین سؤالهای بیپاسخ است که من واقعا منطق داستان “هیچ” را نفهمیدم. شاید منظور کارگردان همانی بوده که جایی از فیلم عفت میگوید: “هیچ” نداشتن خانواده عفت در اول فیلم با “هیچ” نداشتنشان در آخر فیلم از زمین تا آسمان متفاوت است! (نقل به مضمون)
۵- چقدر تعداد صحنههایی که در حالت عادی در سینمای ایران شاید ۱۰ درصدش هم قابل نمایش نیست در این فیلم زیاد بود. تأکید چند باره بر خاموش کردن چراغها در شب توسط همسران چند خانواده مختلف فیلم (!)، تعبیر فیلم “نرم” (که من نفهمیدم چرا معادل آن واژه معروف گرفته شده است) و بازی کردن صابر ابر با موهای نامزدش لیلا فقط چند نمونه بود! کاهانی هم مثل دهنمکی رانتی دارد؟
۶- بازیهای بازیگران واقعا عالی است؛ مخصوصا مهدی هاشمی، مهران هاشمی (بیک) و بهویژه پانتهآ بهرام (محترم) که واقعا استثنایی است (درآوردن لکنتزبان “محترم” واقعا فقط کار بازیگری چون خانم بهرام بود.) تصویربرداری کار ـ مخصوصا استفاده از کرین در لوکیشن بسیار کوچک فیلم ـ نیز بسیار عالی بود. موسیقی کارن همایونفر هم بسیار خوب بود.
۷- خانهای که لوکیشن فیلم بود واقعا دوستداشتنی بود. حسرت چنین خانهای را دارم …
۱٫ دیدن یک فیلم ملودارم از ابراهیم حاتمیکیا به اندازه کافی عجیب و غریب است؛ چه برسد به اینکه بستر داستان، یک مجادله ضد اطلاعاتی باشد!
۲٫ دقت در جزئیات. هیچ وقت تا به حال ندیده بودم حاتمیکیا در فیلمهایاش تا این حد به جزئیات دفت کرده باشد؛ جزئیاتی که هر کدامشان برای به یاد ماندنی کردن فیلم کافی هستند:
– اسم مأمور اطلاعاتی: شهاب ۸ (شهاب هستم بالاخره!!!)
– عوض شدن عنوان نامهها: از هو القادر تا هو القاضی و تا هو الحبیب …
– عوض شدن تصویر پسزمینه لپتاپ شهاب ۸: از تصویر قبرستان تا تصویر صفحه شطرنج (این یکی وقتی آمد که عنوان گزارش هو القاضی بود. من از خیلیها پرسیدم به این نکته دقت نکرده بودند. از همه شاهکارتر بود!) و تا تصویر خود ارغوان.
– دقت در روابط میان دانشجویان: دانشجویان حاتمیکیا همانی هستند که باید باشند؛ بدون به یادآوری آن کلیشههای همیشگی؛
– بازی محمد اینانلو در نقش رئیس دانشگاه (لازم به یادآوری است که اینانلو نماد چییست؟)
۳٫ آرمانگرایی: مگر میشود فیلمی از حاتمیکیا ببینیم و آرمانگرایی هم در آن نباشد؟ دیدن اعتراض دانشجویان به تخریب جنگلهای “سبز” (هر چند فیلم ۵ سال پیش ساخته شده) در جای خودش بسیار دیدنی و جذاب بود!
۴٫ شخصیتپردازی فوقالعاده: ورود تکتک شخصیتهای اصلی به داستان در تعامل با شخصیت اصلی فیلم است. اینکه حاتمیکیا اینقدر در دادن اطلاعات در مورد شخصیتها امساک میکند و ما هر شخصیت را با تنها یک تصویر ـ تصویری که در همان لحظه ورود شخصیت به فیلم برایمان ساخته میشود ـ میشناسیم؛ به نظرم باعث دوستداشتنیتر شدن شخصیتها شده است: تصویر ما از هر شخصیت در همان اولین نگاه، یک مابهازای واقعی را در دنیای اطرافمان به یاد میآورد و همین است که باعث میشود با وجود اطلاعات کمی که فیلم در مورد آنها به ما میدهد، به طور کامل با آنها همذاتپنداری داشته باشیم. شخصیتهای فیلم به خاطر معمولی بودنشان دوستداشتنی هستند. یک استثنا در این زمینه خود شهاب ۸ است؛ جالب است که تا آخر فیلم هم هنوز هیچ چیز در مورد شهاب ۸ نمیدانیم و در عین حال او، محبوبترین شخصیت فیلم برای من است. چرا؟ چون “شجاعت تغییر” داشت! (هر چند اینجا محتوای تغییر هم مهم است!)
۵٫ و اما مهمترین جاذبه فیلم: غوغای عشق! شهاب ۸ نماد آن آدمهای خشنی است که از زندگی، هیچ نفهمیدهاند. شهاب ۸ با کشف عشق است که تازه میفهمد زندگیاش را واقعا باخته است … حرفهای محسن در مورد دامی که عشق به ارغوان مینهد، تصویرهایی که حاتمیکیا از عجز و لابه شهاب ۸ به درگاه خداوند وقتی که میفهمد عاشق شده نشانمان میدهد، حرفهای پدر ارغوان وقتی از دخترش حرف مِیزند؛ همه تصاویری دلنشین را جلوی چشم ما میگذارند: اینکه عشق راز هستی و تنها راه نجات است!
۶٫ از نقطه نظر فنی این، بهترین فیلم حاتمیکیا است؛ حتی بهتر از فیلمهایی که بعد از آن ساخته است. کارگردانی دقیق و حساب شده خود حاتمیکیا و از آن بهتر، تصویربرداری عالی و تدوین فوقالعادهای که ریتمی بسیار مناسب به فیلم میدهد.تدوین فیلم به نظر من یک نمونه مثالزدنی است.
۷٫ بازی بازیگران فیلم هم بسیار عالی است: حمید فرخنژاد مثل همیشه باورپذیر و دوستداشتنی است، خزر معصومی در اولین تجربه بازیگریاش عالی است و کوروش تهامی هم بسیار بهتر از سایر نقشآفرینیهایی است که من از او دیدهام.
۸٫ در تمام مدت فیلم داشتم به این فکر میکردم که چرا حاتمیکیا باید چنین فیلمی را بسازد!؟ و البته به هیچ نتیجهای هم نرسیدم.
۹٫ به رنگ ارغوان هنوز تر و تازه است؛ انگار نه انگار که ۵ سال پیش ساخته شده. علتاش مشخص است: “رنگ عشق” هیچ گاه کهنه نمیشود. این، یکی از ماندگارترین آثار ابراهیم حاتمیکیا است؛ محبوبترین فیلمساز ایرانی من!
دیشب “” اثر بزرگ را دیدم. فیلمی دیگر در ستایش زندگی که این بار هم به سبک خاص استاد، یکی دیگر از مهمترین پرسشهای فلسفی بشر در طول تاریخاش را مطرح میکند: به راستی زندگی ما حقیقت است یا مجاز؟ من واقعیام یا کس دیگری واقعیت است و من سایه او هستم؟ اینها سؤالاتی است که “زندگی دو گانه ورونیک” قصد مطرح کردن آنها را دارد و طبق معمول سایر آثار کیشلوفسکی پیدا کردن جواباش به عهده من و شمای بیننده است.
از لحاظ بصری، این یکی از بهترین فیلمهایی است که من تاکنونن دیدهام. قاببندیهای کیشلوفسکی در این فیلم حیرتانگیز است؛ قاببندیهایی که بیش از هرچیز اولین فیلم سه گانه رنگها و بهترین آنها ـ یعنی آبی ـ را به یاد میآورند و به اعتقاد من در بسیاری جاها چشمنوازتر هستند: قابهایی که اغلب با نور سبزی کمرنگ رنگآمیزی شدهاند و در آنها زاویه دید دوربین به شکلی بسیار عجیب و غیرمعمول یک نقاشی رنگارنگ را به سبک خاص کیشلوفسکی نمایش میدهد.
بازی ایرنه ژاکوب ـ همان دخترک فیلم قرمز ـ در اینجا هم بسیار چشمگیر است؛ بهویژه در یک سوم ابتدایی فیلم که ما داریم زندگی ورونیکا ـ همزاد سرخوش لهستانی ورونیک فرانسوی ـ را میبینیم. بازی ژاکوب به خوبی حس حیرانی و سرگشتگی کاراکتر فیلم را به نمایش میگذارد؛ اینکه به راستی کدام یک از این دو حقیقی است: ورونیکا یا ورونیک؟
اگر این فیلم را دیدید حتما از موسیقی طبق معمول استثنایی زیبگنیو پرایسنر ـ آهنگساز همیشگی فیلمهای کیشلوفسکی ـ غافل نشوید که مثل سه گانه رنگها، اینجا هم موسیقی جزیی از فیلم است.
در تمام مدت تماشای فیلم این شعر فروغ در ذهنام تکرار میشد که:
«ای بسا من گفتهام با خود
زندگی آیا درون سایههامان رنگ میگیرد؟
یا که ما خود سایههای سایههای خویشتن هستیم؟»
به نظرم این شعر به زیباترین شکل ممکن خلاصه این شاهکار کیشلوفسکی را بیان میکنند.