مطالعه‌ی موردی به نام اپرا وینفری

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

همیشه وقتی اسم اپرا وینفری به گوش‌ام می‌خورد فکر می‌کردم: “این هم یک سلبریتی مثل بقیه‌ است. یک ستاره‌ و دیگر هیچ!” گذشت و گذشت تا خواندن کیسی که در مدرسه‌ی مدیریت هاروارد براساس زندگی حرفه‌ای اپرا وینفری نوشته شده و این‌‌جا خلاصه‌اش آمده است. شدیدا توصیه می‌کنم که متن کامل این کیس را بخوانید. در این کیس جالب، با شرکتی روبرو می‌شوید که در آن اشتیاق و آرزو برای خدمت به دیگران، انگیزه‌ی اصلی کار کردن آدم‌ها است. شرکتی که همه هر روز صبح با شادی و عشق سر کار می‌آیند. شرکتی که همه در آن حرف‌های‌شان را با “به نظر من …” شروع می‌کنند و البته این “نظرات” برای همه مهم است و در شرکت تأثیرگذار و … خانم دکتر نانسی کوهن نویسنده‌ی این کیس در گفتگو با سایت هاروارد بیزینس ریویو از عشق و علاقه‌ای می‌گوید که در صدای مدیران هارپو پروداکشنز حین صحبت از پشت تلفن حس کرده است. از درس‌هایی می‌گوید که خود او و تیم‌اش در هنگام کار بر روی این کیس یاد گرفته‌اند. و سرانجام شما در این کیس با جملات بی‌نظیر زنی بزرگ روبرو می‌شوید که از اجباری بودن امیدواری سخن می‌گوید:

“اگر تنها آرزوی پول‌دار شدن داشته باشید، می‌توانید به این آرزو برسید. معلوم است که آرزوی هر کسی در این‌جا (مدرسه‌ی مدیریت هاروارد) پول درآوردن است. هر کسی که الان این‌جا است می‌خواهد به سطحی از موفقیت‌ مالی برسد که حتی در مخیله‌ی اغلب انسان‌های این دنیای خاکی نمی‌گنجد. اما چیزی که من می‌خواهم به شما بگویم ـ و می‌دانم که می‌دانید و فقط برای اطمینان بخشیدن به شما است ـ این است که پول فقط وقتی به درد می‌خورد که باعث شود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید. در ابتدا پول چیز خوبی است. اما وقتی که شما به همه‌ی آن چیزهای خوب رسیدید، تازه حال خیلی از آدم‌های ناشادی را پیدا می‌کنید که من می‌دانم به همه چیز رسیده‌اند و حالا این احساس را دارند که:‌ «دیگه چی؟» «دیگه چی؟» «دیگه چی؟» و همین احساسِ «دیگه چی؟» دارد تلاش می‌کند تا به شما خبر بدهد که هنوز چیزهای بیش‌تری هست. چیزی فراتر از جایی که الان هستید …”

“من یک کار را به خوبی انجام داده‌ام: تیمی ساخته‌ام که درک کرده‌اند نباید ایده‌‌ی یک شو را به من بدهند؛ مگر این‌که پشت‌اش ایده‌ای باشد. اول به من بگویید که ایده چیست تا ببینیم با مأموریت شرکت ما هارپو هم‌خوانی دارد یا خیر. مأموریت ما هم بسیار گسترده است: تغییر دیدگاه انسان‌ها نسبت به خودشان، تعالی بخشیدن به آن‌ها، روشن‌سازی آن‌ها، ترغیب و تشویق آن‌ها و البته سرگرم کردن آن‌ها. بنابراین ما می‌خواهیم کارهای بزرگی انجام دهیم، اما در هر حال هر ایده‌ی شو که برای من می‌آورید باید در این حوزه‌ها بگنجد.”

“صدایی درون هر انسانی هست که همان صدای پدر و مادرتان، صدای استادتان و اصلا صدای همه‌ی جهان است: “تو باید این کار را انجام بدی! تو باید این کار را انجام بدی! تو مجبوری، می‌فهمی؟ مجبوری که انجام‌اش بدی!” و در همین حال صدای ضعیفی درون هر انسانی هست ـ برای بعضی‌ها این صدا خیلی هم ضعیف نیست ـ که از شما دعوت می‌کند کاری بکنید که از ظرفیت وجودی‌تان بزرگ‌تر است …”

دکتر کوهن می‌گوید: “درس بزرگ هارپو و اپرا برای من این بود: در هر سازمانی هر کس نیت و مقصودی دارد و باید خدماتی را هم ارایه کند. مهم این است که هدف فرد با خدمتی که ارایه می‌کند هم‌سو باشد.” “ما داریم وارد دنیایی می‌شویم که در آن تفاوت‌ها هر روز بیش‌تر می‌شوند و البته دنیا هم با متفاوت بودن راحت‌تر است!” “در این دنیای جدید مزایا، رضایت و اهداف شغلی انسان تنها به نیازهای خود او مرتبط نیست؛ بلکه به نیاز او برای کمک به دیگران یا حداقل تلاش او برای کمک به دیگران حتی از راه غیرمستقیم ربط پیدا می‌کند.” “پیام اپرا وینفری به شاگردان من روشن بود: «هدف‌تان را بیابید. شما می‌خواهید به دیگران کمک کنید. چطور؟ همین هدف شماست.» اگر کارمان را درست انجام دهیم مأموریت اصلی ما در مدرسه‌ی مدیریت هاروارد هم همین است: کمک به دانش‌جویان برای یافتن هدف‌شان.”

دوست داشتم!
۵

آخرین دلیلی که باعث استعفای شما می‌شود، چیست؟

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

کار کردن همیشه سختی‌های خاص خودش را دارد و هر کس، در هر سازمانی که کار کند و در هر لایه‌ی سازمانی هم که باشد (از مدیرعامل گرفته تا کارگر ساده‌ی کفِ کارخانه) سختی‌های خاص خود را دارد. حالا در سطوح بالاتر این سختی‌ها بیش‌تر از جنس داشتن مسئولیت‌های زیاد و اختیارات کم است و در سطوح پایین‌تر می‌تواند از شرایط فیزیکی و محیطی تا درآمد کم و مسائل دیگری از این دست باشد. در هر حال هر شغلی هزینه‌هایی دارد و فایده‌هایی و احتمالا نقطه‌ی سر به سر تحمل آدمی جایی است که هزینه‌های شغل به منافع‌اش بچربد.

قبل‌تر پستی داشتم تحت عنوان معیارهای سنجش کیفیت زندگی کاری و مدل مؤسسه‌ی Vault را در این زمینه معرفی کرده بودم. سؤال اصلی که این مدل می‌خواهد پاسخ بدهد این است که چرا باید یک سازمان را برای کار کردن انتخاب کرد و همین طور، چرا باید در یک سازمان باقی ماند. اما همین پرسش را می‌توان برعکس هم مطرح کرد: چرا و کی باید یک سازمان را ترک کرد؟ چه زمانی ظرفیت آدم تکمیل می‌شود و دیگر نمی‌تواند شرایط را تحمل کند؟

خود مؤسسه‌ی Vault زحمت طرح این سؤال را کشیده و در پیمایشی که در آن ۲۲۳ نفر شرکت داشته‌اند از آدم‌ها پرسیده که: “آخرین دلیلی که باعث استعفای شما می‌شود، چیست؟” و نتایج جالبی هم به دست آورده است:

نتایج به‌اندازه‌ی کافی گویا هستند. فقط مورد اول کمی نیاز به توضیح دارد. تابستان ام‌سال حملات موجودات موذی (از جمله کک و موش) به دفاتر کاری شرکت‌های متعددی در شهر نیویورک مشکلات اساسی را برای آن‌ها پدید آورد؛ تا جایی که بعضی از این شرکت‌ها از جمله دفتر گوگل در منهتن تعطیل شدند! بنابراین می‌شود این عامل را تحت عنوان “شرایط نامناسب فیزیکی محیط کار” به صورت کلی‌تر بیان کرد.

نظر شما چیست؟ آخرین دلیل استعفای شما چه خواهد بود؟

دوست داشتم!
۰

رزومه‌ نوشتن مهم است؛ به شرط شبکه‌سازی!

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

مطلبی که چندی  پیش در مورد اصول رزومه‌نویسی نوشتم، بازتاب‌های خوبی داشت و حسابی دیده شد. در طول هفته‌های بعد هم چند نفر از دوستان عزیز از جمله شهرام خان در یادداشت‌های صنایعی نکات بسیار مفید دیگری را به این بحث افزودند (و من هم‌چنان منتظرم امیر مهرانی به قولی که برای نوشتن در این زمینه داده بود عمل کند! همین‌جا از نیما، احسان، احمد و مهدی عرب عامری هم دعوت می‌کنم در این زمینه بنویسند.)

در زمان جستجوی شغل، رزومه‌نویسی یکی از مهم‌ترین کارها است و نه مهم‌ترین کار. به‌عبارت به‌تر جستجوی شغل یک فرایندِ مستمر است و نه یک فعالیت موقتی. در دنیای در حال رکود امروز (و البته ایرانی که فضای کسب و کار در آن هر روز بی‌ثبات‌تر از دیروز است)، شما همیشه باید این آمادگی را داشته باشید که شغل‌تان را از دست بدهید. اما آیا جستجوی شغل جدید تنها با بی‌کار شدن یا در زمانی که از شغل فعلی‌تان راضی نیستید، آغاز می‌شود؟ تصور عمومی این است که پاسخ این سؤال مثبت است؛ و در نتیجه، بسیاری از فرصت‌های مناسب کاری به دلیل همین ندیدن‌ها و تعطیل کردن‌ها، از دست می‌روند. حلقه‌ی مفقوده‌ی ماجرا در “شبکه‌سازی شغلی (Career Networking)” نهفته است. خوب حالا این شبکه‌سازی شغلی یعنی چه؟

خیلی از ماها اولین شغل‌مان را با معرفی این آشنا و آن دوست و یا یکی از اعضای خانواده‌مان به دست آوردیم. با همین‌ مثال مفهوم شبکه‌سازی روشن می‌شود: “شبکه‌سازی شغلی یعنی استفاده از آدم‌هایی که می‌شناسید برای پیشرفت در مسیر شغلی‌تان.”  بنابراین کمک گرفتن از دیگران برای دست یافتن به شغل مورد نظرمان ذاتا بد نیست؛ مگر این‌که با راه‌های غیراخلاقی انجام شود.

همین اول باید روشن کنم که شبکه‌سازی یک ارتباط مفید برای هر دو طرف است و نه استفاده‌ی ابزاری از آدم‌ها! این اولین و مهم‌ترین اصل شبکه‌سازی است: اگر می‌خواهید دیگران برای شما کاری بکنند، شما هم باید برای آن دیگران در بدترین حالت بتوانید کاری بکنید (نگفتم کاری بکنید. این هم سطح بالاتری است در روابط شما برای شبکه‌سازی.) این خیلی هم بدیهی است: اغلب آدم‌ها نه از روی محبت، بل‌که از روی نیازی که به شما دارند رابطه‌شان را با شما پی‌ریزی می‌کنند.

خوب برای شبکه‌سازی باید چه بکنیم؟

۱٫ از آدم‌های دور و برتان شروع کنید: دوستان، آشنایان، هم‌کاران و … فهرستی از آدم‌های مفیدی که رو در رو می شناسید تهیه کنید و بعد ببینید که هر یک از آن‌ها چه کاری می‌توانند برای شما بکنند و شما باید برای‌شان چه کار کنید.

۲٫ خودتان را به آن‌هایی که نمی‌شناسید یا شما را نمی‌شناسند، بشناسانید: (جمله‌ی ادبی نوشتما!) به‌عبارت به‌تر شبکه‌ی آدم‌هایی که می شناسید را گسترش دهید. برای این کار ببینید کجاها باید باشید و بعد اگر الان به آن‌ جاها دسترسی ندارید، برنامه‌ریزی و تلاش کنید تا خودتان را در آن موقعیت‌ها قرار دهید: در دانشگاه (چه هم‌کلاسی‌ها و چه اساتید؛ به‌ویژه برای دانشجویان MBA توصیه می‌شود)، انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌تان، انجمن‌ها و کنفرانس‌ها و همایش‌های علمی و فنی و تخصصی مربوط به رشته‌تان و خلاصه هر جایی که لااقل یک آدم به‌درد بخور پیدا می‌شود، سراغ آن کسانی که باید، بروید و ارتباط را آغاز کنید. در کنارش وبلاگ نوشتن و خواندن و رسانه‌های اجتماعی را فراموش نکنید (البته حضور خاموش و منفعل نه؛ هم خودتان بنویسید و هم در مورد نوشته‌های دیگران نظر بدهید.)

۳٫ حواس‌تان باشد که ره‌رو آن است که آهسته و پیوسته رود! جوگیر نشوید و صبر و حوصله داشته باشید.

۴٫ وقتی از کسی برای کمک به شما در زمینه‌های کاری کمک می‌خواهید، از او عذرخواهی نکنید که وقت‌اش را می‌گیرید یا او را به زحمت می‌اندازید: اعتماد به نفس داشته باشید و یادتان باشد: اگر برای‌اش ارزش لازم را داشته باشید آن کار را برای شما می‌کند (همین است که گفتم این رابطه دو طرفه است. همیشه که طرف از روی محبت برای شما کار نمی‌کند!)

۵٫ خودتان باشید: طبیعی باشید، غریزی عمل کنید، ظاهرسازی نکنید. به قول اینگرید برگمان: “خودت باش. جهان اصالت را می‌ستاید!”

۶٫ فقط خودتان بودن کافی نیست: باید دقیقا به طرف مقابل نشان دهید که این “خودتان” یعنی چه؟ برای این کار باید پرسنال برندینگ را یاد بگیرید.

۷٫ فرصت‌شناس باشید: متخصص بودن شما به این معنا نیست که فقط در جمع متخصصین شبکه‌سازی کنید. ممکن است همین پیرمردی که توی این مهمانی روبروی شما نشسته، دنبال هم‌چون “شما”یی می‌گردد و هنوز پیدای‌اش نکرده یا آن جوانک بانمک بغل‌دستی‌تان در شرکتی کار بکند که چند سال است می‌خواهید در آن‌جا استخدام شوید ولی هنوز از گیت حراست‌اش هم رد نشده‌اید! فقط مشکل این‌جا است که باید بلد باشید سر صحبت را باز کنید و آدم‌ها را به صحبت کردن ترغیب.

۸٫ با هر کسی با زبان خودش صحبت کنید: با آدم‌های فنی با زبان خودشان صحبت کنید و با غیرفنی‌ها با زبان ساده. در مورد فنی‌ها باید حواس‌تان باشد که ببینید طرف حوزه‌ی کاری‌اش دقیقا چیست و با ترمینولوژی آن حوزه صحبت کنید. خلاصه “مشترکات‌تان را با هم به‌اشتراک بگذارید!”

۹٫ برای شروع یک نفر کافی است: هم‌زمان سراغ صد تا آدم مختلف نروید! وقتی با یک نفر کار شبکه‌سازی را شروع کنید، هم فرصت تجربه پیدا کردن در این زمینه و یاد گرفتن اصول و فوت و فن‌های‌اش را پیدا می‌کنید و هم در کنارش امکان تجربه‌ی عملی اصول مذاکره، زبان بدن (Body Language) و اصول روابط انسانی اثربخش (که یاد گرفتن‌شان واجب عینی است!) را.

۱۰٫ نگران این نباشید که نمی‌توانید محبت طرف مقابل را جبران کنید: جبران محبت که فقط این نیست که شما هم برای طرف مقابل کاری جور کنید، پروژه‌ای به بدهید یا … شما تنها کافی است قابل اعتماد باشید، احساسات‌تان را به طرف مقابل منتقل کنید و به دیگران کمک کنید تا موفق شوند یا در مورد خودشان احساس خوبی داشته باشند … (این قسمت آخرش چقدر قشنگه …)

۱۱٫ خودتان را از قبل آماده کنید: هم از قبل بدانید که چه می‌خواهید بگویید و چه سؤال‌هایی را بپرسید و هم واکنش‌ها و سؤالات طرف مقابل را پیش‌بینی کنید و برای‌‌شان برنامه داشته باشید.

۱۲٫ روی قول‌های‌تان بمانید: یادتان باشد که “مردِ و قول‌اش (و همین طور زنِ و قول‌اش!)” اگر مثلا قول دادید گزارشی را ام‌شب برای کسی بفرستید، همین ام‌شب این کار را بکنید. مهم است که آدم‌ها بدانند شما قابل اعتمادید.

۱۳٫ نترسید که ممکن است پاسخ منفی بشنوید: زندگی همین است دیگر؛ همیشه که نباید بشود!

۱۴٫ ریسک‌پذیر باشید: ممکن است هر دو طرف منتظر باشید که یکی شجاعتِ شکستنِ یخِ گفتگو را به خرج دهد! خوب ریسک این‌که آن آدم شما باشید را بپذیرید! (با در نظر گرفتن نکته‌ی بالایی.)

۱۵٫ کلید موفقیت در شبکه‌سازی این‌ها است: بتوانید رابطه‌ی صمیمانه‌ای با دیگران ایجاد کنید و از آن مهم‌تر، منظورتان را به آن‌ها خوب برسانید.

این کارها را هم نکنید: دست روی دست بگذارید تا زمانی که نیاز به شغل پیدا کنید، اعتماد به نفس زیادی داشته باشید، با دیگران با غرور برخورد کنید و از همه‌ مهم‌تر، از دیگران انتظار داشته باشید که برای شما شبکه بسازند!

در شبکه‌سازی نقش رسانه‌های آن‌لاین بسیار قابل توجه است؛ به‌ویژه سایت لینک‌داین. لینک‌داین می‌تواند هم محل نمایش رزومه‌ی شما باشد و هم محلی برای تعریف و تمجید دیگران از شما (منظور معرفانی هستند که بعضی وقت‌ها اهمیت بسیار زیادی پیدا می‌کنند.) حتی همین پروفایل ساده‌ی گوگل هم به جای خودش می‌تواند خیلی کاربردها داشته باشد! در هر حال هر جایی پروفایل آن‌لاین ساختید، حواس‌تان باشد که مختصر و مفید باشد، مهم‌ترین اطلاعات تحصیلی و تجربیات کاری شما را در برداشته باشد و از همه مهم‌تر، شامل کلمات کلیدی باشد که شما را در محیط وب جستجوشدنی و پیداشدنی سازد! جمله‌ی هری بی. واینر که یک متخصص پیدا کردن شغل است به خوبی نشان‌دهنده‌ی اهمیت برندسازی آن‌لاین است: “به‌ازای هر ده دقیقه‌ای که روی رزومه‌تان کار کردید، باید یک ساعت را در لینک‌داین بگذرانید.”

منابع: برای نوشتن این پست از مطالب این‌جا و این‌‌جا و این‌جا و این‌جا استفاده کرده‌ام. بخشی را هم براساس تجربیات و دیدگاه‌های شخصی خودم نوشته‌ام.

دوست داشتم!
۱

مهارت‌های ارتباطی خود را بهبود ببخشید

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

نوشته‌ی: جان بالدونی ـ ترجمه‌ی: علی نعمتی شهاب

ارتباطات در سازمان هم‌چون چسبی است که سازمان را در کنار یکدیگر نگاه می‌دارد. ارتباطات ابزارهایی هستند که ما با کمک آن‌ها ایده‌های‌مان را به یکدیگر انتقال می‌دهیم، از همدیگر یاد می‌گیریم و احتمالا از همه مهم‌تر این‌که به هم وصل می‌شویم!

براساس یک پیمایش انجام شده در مدارس مدیریت توسط مؤسسه هریس اینتراکتیو و وال استریت ژورنال”که در سپتامبر سال ۲۰۰۷ منتشر شده است “مهارت‌های ارتباطی و بین فردی (Interpersonal) هم‌چنان در صدر لیست موضوعاتی که برای استخدام‌کنندگان با اهمیت است، قرار دارد.”

پس چرا بسیاری از ما اهمیت ارتباطات را تا زمانی که تبدیل به یک موضوع جدی نشود، نادیده می‌انگاریم؟ یک علت شاید این باشد که ما هیچ زمانی را برای این‌که بفهمیم از ارتباطات‌مان در سازمان چه می‌خواهیم، اختصاص نمی‌دهیم.

و این همان چیزی است که نظر ریچارد اندرسون مدیرعامل شرکت دلتا ایرلاینز را در مورد انتظاراتش از ارتباطات اثربخش جذاب می‌کند (جملات داخل گیومه سخنان اندرسون هستند):

  1. مبانی را بدانید: “افراد باید بتوانند کلمات را هم در حالت نوشتن و هم در حالت صحبت کردن کنترل کنند.” مقصود خودتان را به صورت شفاهی همانند زمانی که می‌نویسید به خوبی بیان کنید. شکست خوردن در برقراری ارتباط به صورت مرتبط افراد را در مورد آن‌چه از آن‌ها انتظار می‌رود در نااطمینانی نگاه می‌دارد.
  2. در مورد چیزهایی که می‌گویید به صورت شفاف و روشن بیندیشید: اندرسون هوادار پاورپوینت نیست. به نظر وی نمایش سرفصل مطالب بدون “یک فاعل، یک فعل و یک موضوع” اندیشه‌ای را به صورت کامل عرضه نمی‌کند. با احترام به نظر آقای اندرسون پاورپوینت خود، مشکل نیست؛ بلکه مدیرانی که از آن به‌عنوان یک میان‌بر برای فکر کردن استفاده می‌کنند مشکل هستند.بسیاری از مدیران به جای این‌که از پاورپوینت برای بیان افکار خود استفاده کنند، از آن برای ترسیم نقشه افکار خود استفاده می‌کنند.
  3. برای جلسه آماده شوید: مستندات مربوط به جلسات باید زودتر از زمان برگزاری آن‌ها بین افراد توزیع شوند و باید به شکل روشن و مختصر تهیه شوند. اندرسون هم‌چنین انتظار دارد جلسات “سر موقع” آغاز شوند. این همه آن چیزی است که باید در فرایند آماده‌سازی جلسه انجام شود. اغلب جلسات به این دلیل که مدیران و کارکنان قبل از حرف زدن زمانی را برای فکر کردن در مورد این‌که چه می‌خواهند بگویند اختصاص نمی‌دهند، حتی قبل از آغازشان از هدف اصلی‌شان منحرف می‌شوند.
  4. به بحث کردن مشتاق باشید: اندرسون می‌گوید:” من بحث کردن را دوست دارم. دوست دارم منظر هر یک از افراد به موضوع را بدانم؛ بنابراین مجبورم بیش‌تر از گفتن نظرات خودم، از دیگران سؤال کنم.” مدیران معمولا به خاطر کمبود زمان یا احتمالا داشتن احساس اهمیت بسیار، این موضوع را روشن نمی‌کنند که به شنیدن دیدگاه‌های جایگزین علاقه‌مند هستند. چنین رویکردی به «خرد جمعی» منجر می‌شود؛ چرا که هیچ کس اظهارنظر نمی‌کند!
  5. به دیگران گوش دهید: بحث کردن وقتی هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌کند بی‌فایده است. اندرسون دوست ندارد که مدیران زیردست‌اش در جلسه بلک‌بری‌های (نوعی گوشی موبایل هوشمند و پیشرفته) خودشان را چک کنند. چنین کاری عدم “تمرکز” را نشان می‌دهد و به نظر اندرسون مثل این است که شما در جلسه روزنامه بخوانید. ما خیلی کم‌تر از زمان محدودی که برای که برای تقویت مهارت‌های گفتاری و نوشتاری خودمان وقت صرف می‌کنیم برای توسعه مهارت‌های شنیداری خودمان زمانی در نظر می‌گیریم. بنابراین بسیاری از مدیران از موضوعات ناآگاه می‌مانند و در نتیجه، به شکل اشتباهی برای درگیر شدن با موضوعاتی که متعاقبا به مشکل تبدیل خواهند شد آماده می‌شوند. زمانی که برای شنیدن صرف می‌شود، می‌تواند از بسیاری از این وقایع ناگوار جلوگیری کند.

“خزانه خود را بسنجید” اصطلاحی است که توسط متخصصان موضوع پاداش‌دهی سازمانی به‌عنوان مرجعی برای همسوسازی پاداش‌ها با اهداف سازمانی از آن بهره می‌گیرند. می‌توان فلسفه مشابهی را برای مهارت‌های ارتباطی در نظر گرفت. اگر شما به مهارت‌های ارتباطی اهمیت بدهید، برای آن استخدام می‌شوید، آموزش می‌بینید و حتی ممکن است اخراج شوید. مهارت‌های گفتاری و نوشتاری مبانی مهارت‌های ارتباطی هستند؛ و سازمان‌ها هم نیازمندند تا به زمینه گسترده‌تری برای این‌که چگونه این مهارت‌ها برای اطلاع‌رسانی، قانع کردن، آموزش و جذب افراد به کار می‌روند بنگرند. این موضوع نیازمند سال‌ها تلاش و داشتن سرمشق‌های مناسب است. این برعهده رهبران است که راه را با برقرای ارتباطات واضح و روشن نشان دهند؛ اما آموزش دیگران برای این‌گونه رفتار کردن نیز وظیفه رهبران سازمان است.

منبع

دوست داشتم!
۱

خواستن، دوست داشتن و باقی ماجراها

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

نتایج تحقیق خانم پروفسور عظما خان یک هفته‌‌ای است که ذهن من را حسابی به خودش مشغول کرده است. این یکی از جذاب‌ترین تحقیقاتی است که من به عمرم خوانده‌ام. کشف خانم پرفسور عظما خان استثنایی است: خیلی وقت‌ها ما چیزی را می‌خواهیم، چون نداریم‌اش؛ نه این‌که واقعا دوست‌اش داریم! به قول ایشان: «احساس “خواستن” و “دوست داشتن” برخلاف تصور عمومی از هم کاملا مستقل‌اند ولی در عین حال با هم رابطه دارند. در واقع هر چه بیش‌تر چیزی را بخواهیم، در عمل کم‌تر آن را دوست داریم. این از جنس اشتیاق و انزجار است.»

من مدت‌ها است به این نتیجه رسیده‌ام که ما آدم‌ها وقتی به چیزی که با تمام وجود آرزوی‌اش را داریم می‌رسیم، دست آخر با یک “خوب که چی” و “اونی که این همه می‌خواستم‌اش همین بود؟” و یأس فلسفی ناشی از همین احساسات روبرو می‌شویم. نمی‌گویم که از داشتن‌اش لذت نمی‌بریم؛ اما آن لذتی که فکر می‌کردیم را هم به دست نمی‌آوریم. در واقع شاید بشود گفت که حسرتِ محرومیت، احساسی به مراتب قوی‌تر از لذتِ داشتن است و به همین دلیل است که همیشه آن دردِ خواستن و نداشتن و نشدن را به دوست داشتن تعبیر می‌کنیم تا خودمان را تسکین بدهیم.

وقتی مایل‌استون‌های مهم زندگی‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم در زندگی بارها با این احساس روبرو شده‌ام. مهم‌ترین‌های‌اش شاید چند مورد خاص باشند:

  • وقتی سال سخت کنکور کارشناسی که تمام شد و وارد دانشگاه که شدم! (البته دوری از خانواده هم بی‌تأثیر نبود.)
  • وقتی سر کار رفتم!
  • وقتی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی دلخواه‌ام MBA شدم!
  • وقتی مشکل خدمت سربازی‌ام حل شد!

مشکل فقط این یأس فلسفی (!) نیست. این یأس رفع شدنی است و راه‌حل هم دارد. این‌که فقط به جنبه‌های مثبت زندگی فکر کنی، نیمه‌ی پر لیوان را ببینی و افکار و احساسات ناامیدانه و ناراحت را با توجیه کردن خودت در مورد بی‌فایدگی‌شان دور بریزی. اما آن جنبه‌ی بدتر این ماجرا چیست؟

شخصا تصور می‌کنم که این عدم توجه به تفاوت “دوست داشتن” و “خواستن”، شاید مهم‌ترین بلایی است که یک نفر می‌تواند در یک رابطه‌ی عاشقانه بر سر خودش بیاورد (خانم دکتر خان اشاره‌ای در حد یک جمله به این نکته داشته‌اند، اما به نظرم این کاربرد تحقیق‌شان در تحلیل رفتار آدم‌ها بسیار مهم‌تر از کاربردهای بازاریابی‌اش است.) این‌که کسی چون درگیر رابطه‌ای نبوده یا این‌که به داشتن چنین رابطه‌ای احساس نیاز می‌‌کرده، باعث شوند سریع و خام‌دستانه و خوش‌بینانه و از روی توهم، به قول یکی از دوستان رابطه‌ی دوستی را عاطفی کند و بعد هم اتفاقات ناخوشایندی بیفتد و نشود و آن آدم برسد به عمیق‌ترین نقطه‌ی چاه خالی زندگی …

شاید علت این همه ماجراهای عشق‌های ناکام و فاجعه‌هایی که رخ می‌دهد، ریشه در همین ندانستن تفاوت میان “خواستن به خاطر نیاز” و “خواستن به خاطر دوست داشتن” باشد. این دومی، جوهر و اساس عشق است و کاش همه‌مان بتوانیم روزی همان‌طور که سالواتوره و النا در به‌ترین فیلم زندگی من ـ سینما پارادیزو ـ در فراق از هم آن را تجربه‌ کردند، چنین تجربه‌ای را داشته باشیم …

بنابراین به‌تر است همین الان سعی کنیم بفهمیم هر کدام از خواست‌های‌مان از کدام جنس است. این طوری شاید اگر آن خواستن، به دلیل “حس محرومیت” باشد، بتوانیم راحت‌تر کنارش بگذاریم و اگر از جنس “دوست داشتن و احساس نیاز واقعی” بود؛ آن وقت ایمان‌مان تقویت شود که روزی (حالا گیرم حتی در رؤیا!) به آن خواهیم رسید!

یادم نمی‌رود روزی که در کنکور ارشد MBA پذیرفته نشدم، با خودم گفتم من به دلیل علاقه‌ی شدیدی که به دانشگاه‌ام پلی‌تکنیک دارم، حتما روزی مدرک MBA‌ام را از همین دانشگاه خواهم گرفت و این آرزو، کم‌تر از یک سال بعد رنگ واقعیت به خود گرفت! به قول راسل ایکاف بزرگ: «آینده عمدتا آن چیزی است که ما دوست داریم باشد!»

دوست داشتم!
۴

گزاره‌ها (۲۸)

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

اگر A نماد موفقیت در زندگی باشد؛ آن‌گاه A برابر است با x به‌علاوه y به‌علاوه z که در آن x یعنی کار، y یعنی بازی و z یعنی بسته نگاه داشتن دهان‌تان!

آلبرت انیشتین

دوست داشتم!
۰

چگونه مثل استیو جابز فکر کنیم؟

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

استیو جابز این روزها کاریزماتیک‌ترین شخصیت دنیای فناوری است. جابز موتور اصلی حرکت اپل است؛ شرکتی با محصولات بسیار جذاب و دوست‌داشتنی و البته ارزش‌مندترین شرکت فناوری جهان. اهمیت جابز تا آن حد بالا رفته که توماس فریدمن ـ ستون‌نویس معروف روزنامه‌ی نیویورک تایمز و نویسنده‌ی کتاب جهان مسطح است ـ معتقد است آمریکا برای این‌که بتواند به شکل شگفت‌آورتری از رکود خارج شود، داشتن جابزهای بیش‌تر است! چه چیزی جابز را از دیگران متمایز می‌کند؟

کارمینه گالو برای فهمیدن پاسخ این سؤال با یک دو جین از کارکنان سابق اپل، تحلیل‌گران و متخصصان مصاحبه کرد. نتیجه؟ استیو جابز هم یک آدم معمولی است؛ فقط بلد است چطور “متفاوت فکر کند!” گالو به‌زودی یافته‌های‌اش را در کتابی با عنوان “رازهای نوآوری استیو جابز” منتشر خواهد کرد. اما او در مطلبی که اخیرا در فوربس چاپ شده، به این موضوع پرداخته که جابز چطور متفاوت فکر می‌کند؟ با هم تکنیک‌های خلاقیت جابز را مرور می‌کنیم:

  1. شاید شنیده باشید نام شرکت اپل از یک منطقه در نزدیکی محل زندگی اسیتو جابز و استیو وزنیاک گرفته شده؛ اما آیا می‌دانید که اپل در عین حال یک نماد است؟ اپل نماد یک درخت است؛ به ساختار یک درخت دقت کنید (مفهوم ریاضی درخت را یادتان هست که؟): درخت به سادگی از یک تنه و چند شاخه تشکیل شده؛ یک موجودیت ساده و قابل فهم که میوه‌اش دست‌یافتنی است!!! جابز معتقد است یک رایانه (و در حالت کلی یک محصول) باید این دو ویژگی را داشته باشد: ساده و قابل فهم و در عین حال قابل دست‌یابی!
  2. متفاوت فکر کردن جابز در قرار دادن دایمی خودش در معرض تجربیات مختلف در زندگی بشری نهفته است. جابز تجربیات منحصر به فردی در زندگی داشته: از یاد گرفتن خطاطی در دوران دانشگاه تا تجربه‌ی ریاضت‌کشی عرفان شرقی در هندوستان! و همین دقیقا راز ایده‌پردازی‌های فوق‌العاده‌ی استیو جابز است. یک مثال بانمک‌اش این‌که خطاط بودن جابز باعث شد وقتی در ۱۹۸۴ اولین مکینتاش را ارایه کرد، مکینتاش اولین رایانه‌ی شخصی بود که فونت‌های زیبایی داشت. یا وقتی او می‌خواست فروشگاه‌های اپل را راه بیاندازد به جای این‌که مدیر فروشی را از صنعت آی‌تی انتخاب کند، یکی از مدیران سابق خرده‌فروشی Target را انتخاب کرد! او و آن مدیر ـ رون جانسون ـ تصمیم گرفتند تا برای به‌ترین بودن، به الگو گرفتن از شرکت‌های فناوری اکتفا نکنند. برای همین به جای طرح این سؤال که: “به‌ترین مدل خدمات مشتری در صنعت آی‌تی چیست؟” یک سؤال کلی‌تر مطرح کردند: “به‌ترین مدل خدمات مشتری چیست؟” و جواب‌شان را هم در “هتل‌های چهار فصل” پیدا کردند. برای همین است که شما در فروشگاه‌های اپل، به جای صندوق‌دار، دربان می‌بینید!
  3. جابز همیشه یک سنت‌شکن بوده؛ توضیح بیش‌تری لازم است؟
  4. جابز ادراک متفاوتی نسبت به دیگران دارد و همین چیزی است که او را نوآور می‌کند نه مقلد. مثلا دو جین آدم ابداع زیراکس را در زمینه‌ی رابط کاربری گرافیکی در سال ۱۹۷۹ دیدند؛ اما تنها جابز بود که به فکر رسید می‌شود این رابط کاربری را در یک رایانه به کار برد و خوب همین ایده شد، مبنای ساختن سیستم عامل مک برای اولین مکینتاش در سال ۱۹۸۴!
  5. اما جالب‌ترین اصل فکر کردن استیو جابز: در یکی از بزرگ‌ترین تحقیقات انجام شده در زمینه‌ی نوآوری و خلاقیت، محققان هاروارد با بیش از ۳۰۰۰ مدیر در طول ۶ سال مصاحبه کردند. یافته‌ی آن‌ها این بود که اصل شماره‌ی یک خلاقیت “ارتباط ایجاد کردن” است: توانایی ایجاد ارتباط موفق میان پرسش‌ها، مسائل و ایده‌های ظاهرا نامرتبط از حوزه‌های مختلف. نتیجه‌ی این تحقیق گسترده‌ی هاروارد چیزی بود که استیو جابز ۱۵ سال به پیش به یک گزارش‌گر گفته بود: “خلاقیت تنها یعنی وصل کردن چیزها به هم‌دیگر.”

استیو جابز شدن انگار خیلی هم سخت نیست ها؛ البته به شرط داشتن همت مضاعف! 😉

دوست داشتم!
۱

۳ ترفند برای تبدیل شدن به یک منبع انرژی

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

نوشته‌ی: روزابث موث کانتر / ترجمه‌ی: علی نعمتی شهاب

برخی افراد بدون توجه به راهی که بر می‌گزینند به خاطر انرژی مثبتی که از خودشان منتشر می‌کنند تبدیل به رهبر می‌شوند. حتی در دوران‌های سخت آن‌ها راهی را می‌یابند. به نظر می‌رسد آن‌ها زندگی را براساس شرایط خود می‌زیند؛ حتی در زمانی که مجبورند خود را با خواسته‌های دیگران وفق بدهند. وقتی آن‌ها وارد یک اتاق می‌شوند آن را زنده می‌سازند. وقتی یک پیام می‌فرستند، گیرنده از دریافت آن احساس خوبی پیدا می‌کند. انرژی‌شان آن‌‌ها را تبدیل به آهن‌رباهایی برای جذب دیگران می‌کند. “انرژی آشکار” یک بُعد (Dimension) نادیده گرفته شده رهبری است: شکلی از قدرت که برای هر کس و در هر موقعیتی در دسترس است. در حالی که جذابیت یک نقشه دراز مدت است، انرژی به شکل روزانه برای پیش‌روی در زندگی ضروری است.

سه نکته افرادی را که به‌عنوان منبع انرژی سایرین عمل می‌کنند از دیگران متمایز می‌سازد:

۱٫ تمرکز بی‌رحمانه روی نیمه روشن زندگی: منبع‌های انرژی مثبت‌بین هستند و با این دید زندگی می‌کنند. یک مدیر ارشد خانم در دولت ایالتی که با مشکل عدم علاقه مردم به دخالت‌های بیش از حد دولت روبرو بود، این مشکل را با حضور به شدت مثبت خود در جامعه حل کرد. او تعارف را با جامعه‌ای که آژانس وی به آن خدمت می‌کرد کنار گذاشت و طوری کار کرد که گویی او برای مردم کار می‌کند نه برای دولت. او از همه با شادی که برای بازگشت یک عزیز از جنگ از خود نشان می‌دهیم، استقبال می‌کند! من می‌‌توانم ابروهای بدبینان را که دارند از تعجب بالا می‌روند ببینم، اما برای قضاوت در مورد موفقیت او باید گفت که مردم ملاقات با او و EMailهای پر از علامت تعجب او را دوست دارند. او به همه چیز و همه‌جا دعوت می‌شود!

بده بستان ناشی از تمرکز بر نیمه روشن زندگی می‌تواند قابل توجه باشد. در کتاب جدیدم ـ SuperCorp ـ داستانی را درباره موریس لوی مدیر ارشد اجرایی شرکت بازاریابی بین‌المللی Publicis Groupe تعریف می‌کنم که در متوازن کردن علاقه شرکت‌اش برای دست یافتن به شرکت پیشگام اینترنتی Digita موفق بود. در طول یک دوره طولانی که شرکت وی به دنبال خرید Digita بود، مشکلات شرکت Digita به آن ضربه زد و باعث شد قیمت سهام‌اش سقوط شدیدی کند. در چنین نقطه حساس زمانی، یکی از رقبای اصلی Publicis به سرپرست Digita یک Email زد و گفت: “اکنون سهام شما در قیمتی مناسب قرار دارد؛ بنابراین باید با هم صحبت کنیم.” لوی همان روز Emailی به سرپرست Digita فرستاد و گفت “این خیلی غیرعادلانه است که شما به این شکل دچار مشکل شده‌اید؛ در حالی که پارامترها هنوز هم بسیار خوب مانده‌اند.” و البته انرژی مثبت لوی باعث شد شرکت وی به خرید باارزشی دست یابد.

۲٫ بازتعریف جنبه‌های منفی به شکل مثبت: منابع انرژی آدم‌های اهل گفتن “می‌شود” هستند. آن‌ها دوست ندارند که در قلمرو منفی‌نگری بمانند؛ حتی وقتی چیزهای واقعا ناامیدکننده‌ای وجود دارند. مثلا برای همه مشکل به نظر می‌رسد که بتوانند بی‌کاری را به‌عنوان “زمانی مناسب برای فکر کردن عمیق و تغییر جهت در حین تغییر شغل” تعریف کنند، اما بعضی از افراد انرژی‌دهنده واقعا بر پرتوهای اندک نور در یک فضای تیره و تار تمرکز می‌کنند. یک مدیر بازاریابی که به دلیل بحران اقتصادی کنونی از کار بی‌کار شده بود در افرادی که در یک مرکز کاریابی می‌دید پتانسیل لازم را دید و آن‌ها را متقاعد کرد که می‌توانند در کنار هم یک کسب و کار خدماتی را ایجاد کنند. او منبع انرژی برای تغییر تعریف دیگران از یک موقعیت منفی به یک موقعیت مثبت شد.

“مثبت‌اندیشی” و ” نعمت‌شماری” شبیه کلیشه‌های مبتذل احمقانه به نظر می‌رسند. اما منبع‌های انرژی احمق نیستند. آن‌ها می‌توانند تحلیل‌گران زیرکی باشند که جریان‌های وقایع دور و بر خود را به خوبی می‌شناسند و به دقت به انتقادها گوش می‌دهند؛ در نتیجه می‌توانند خود را به شکل پیوسته بهبود دهند. مطالعات نشان می‌دهند خوش‌بینان بیش‌تر از بدبینان دوست دارند اخبار بد را بشنوند؛ چون آن‌ها فکر می‌کنند که می‌توانند کاری در مورد آن‌ها انجام دهند. برای حرکت مداوم در جهت مخالف طوفان‌ها، انرژی‌دهندگان پوسته‌های نازکی که از دیدگاه بدبینانه شبیه بارانی ضد آبی به نظر می‌رسند که نم‌ پس می‌دهد را پرورش می‌دهند. آن‌ها بعضی وقت‌ها دل‌سرد می‌شوند، ولی قربانی نه.

یک کارآفرین که کسب و کارهای بسیاری را ایجاد کرده بود و تعداد دیگری را توسعه و رشد داده بود یک مأموریت شخصی برای بالا بردن استانداردهای ملی در صنعت خود داشت. او تلاش خود را با ملاقات کردن با تک‌‌تک مقامات بلند پایه شرکت‌های فعال در آن صنعت ـ که در آن جلسات همه آن افراد به او گفتند شکست خواهد خورد ـ آغاز کرد. او پس از شنیدن این هشدارها، به شکل مؤدبانه‌ای سری به موافقت تکان می‌داد و سپس از آن افراد می‌خواست که به انجام کاری در راستای هدف او آن هم تنها به‌عنوان یک آزمایش متعهد شوند و سراغ جلسه بعدی می‌رفت. بعد از ۸ یا ۹ جلسه بعد او به جایگاه خوبی در مسیری دست یافته بود که همه خواسته بودند او را نسبت به آن دلسرد کنند.

۳٫ زمان پاسخ‌دهی سریع. منابع انرژی وقت تلف نمی‌کنند: افراد انرژی‌دهنده همه دلایلی را که باعث می‌شوند نتوان یک کار را انجام داد به شما نمی‌گویند. آن‌ها خودشان را در آن کار درگیر می‌کنند. ممکن است نیاز به فکر کردن داشته باشند ولی در عین حال عمل کردن را کنار نمی‌گذارند. آن‌ها به Emailها و تلفن‌ها پاسخ می‌دهند، حتی اگر پاسخ‌شان این باشد که الان نمی‌توانم جواب بدهم. این کار به آن‌ها در انجام کارهای بیش‌تر کمک می‌کند. به دلیل این ویژگی پاسخ‌گو بودن سایرین برای اطلاعات یا برقراری ارتباط به آن‌ها مراحعه می‌کنند. در این فرایند انرژی‌دهندگان به اطلاعات بیش‌تر و یک شبکه شخصی بزرگ‌تر دست می‌یابند؛ ‌چیزی‌ که دارایی ضروری برای دستیابی به موفقیت است.

نکته خوب در مورد این شکل از انرژی این است که به صورت بالقوه در اطراف ما فراوان، تجدیدپذیر و رایگان است. تنها نیازمندی انرژی‌دهندگان این است که فعال، مثبت و پاسخ‌گو و بر روی مأموریت‌شان متمرکز باقی بمانند.

پ.ن. حتما این خانم کانتر را بشناسید که از اساتید برجسته‌ی استراتژی در هاروارد هستند.

منبع

دوست داشتم!
۰

مورد عجیب ناندو پارادو

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

گاهی اوقات آدم به زندگی‌ عجیب و غریب آدم‌هایی برخورد می‌کند که حتی تصور قرار گرفتن در موقعیت آن‌ها هم حسابی ترسناک است! ناندو پارادو در سال ۱۹۷۲ یکی از شانزده مسافر نجات یافته‌ی پرواز ۵۷۱ خطوط هوایی اروگوئه بود که بر روی سلسله کوه‌های آند سقوط کرد. او که مادر و خواهرش را در این پرواز از دست داده بود، همراه با دیگر نجات‌یافتگان ۷۰ روز را در میان برف‌ها و یخ‌های کوه‌های آند بدون دسترسی به غذا و آب گذراند تا نجات یابد. برای نجات پیدا کردن هم او همراه با یک نفر دیگر، ۱۰ روز از کوه‌ها بالا رفتند؛ در حالی که تلاش آن‌ها توسط دیگر اعضای گروه‌ به شکل‌های مختلفی حمایت می‌شد.

آقای پارادو که ام‌روز یک بیزینس من موفق است، عامل موفقیت خود را درسی می‌داند که از آن روزهای پرماجرا گرفت: “تصمیم‌گیری برای من راحته؛ چون من می‌دونم بدترین چیزی که ممکنه اتفاق بیفته اینه که من اشتباه کنم!

وقتی پارادو به خانه بازگشت اعضای خانواده به خیال مردن او، لباس‌های‌اش را به کسان دیگری بخشیده بودند و خواهر دیگرش به اتاق او نقل مکان کرده بود. اما قسمت غم‌انگیز ماجرا که ناندو را آزار می‌داد این بود که مادر و خواهرش به دعوت او سوار آن هواپیمای شوم شده بودند …

“روابط‌تون با دیگران را از دست ندید. آدم‌هایی که دور و برتون هستند را ببوسید … هیچ کس نمی‌دونه فردا قراره چه اتفاقی بیفته.” برای آقای پارادو درس دوم مهم‌تر بود: مهم‌ترین چیز در زندگی هر چه باشد، قطعا کار کردن نیست!

منبع: این‌جا و ویکی‌پدیا

پ.ن. سایت آقای پارادو را هم دوست داشتید ببینید.

دوست داشتم!
۴

چهار اشکال تقسیم‌بندی آدم‌ها به خوب و بد

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)

همه‌ی ما در زندگی‌مان و از جمله در محل کار به دلایلی از بعضی از آدم‌ها خوش‌مان می‌آید و از بعضی دیگر نه. این دو گانه‌ی دوست داشتن یا نداشتن، گاهی دلیل منطقی دارد و گاهی صرفا یک احساس خوب یا بد در مورد آدم‌ها است. همیشه هم در هر حالتی حق با ماست و بقیه هستند که مشکل دارند! من خودم تجربه‌ی یک مشکل قدیمی را با یک همکار محترمی دارم که هر چند همیشه هم می‌دانسته‌ام که همیشه هم حق با من نیست، اما خوب آن “احساسِ” بد، مانع از این می‌شده که آن آدم را همان چیزی ببینم که هست: یک آدم کاملا معمولی (همین سوگیری به صورت برعکس هم در میان برخی دیگر از هم‌کاران وجود دارد که آن آدم را بسیار فوق‌العاده می‌دانند!)

یادم هست چند سال پیش مجموعه‌ی کلاژ مانندی از شبکه‌ی چهار پخش می‌شد با نام: تلخند. تلخند روایتی نو بود از داستان‌های کهن ایرانی که با آن صورتک‌های پست مدرن‌اش حسابی جذاب بود! این برنامه یک شعر محوری داشت که در تیتراژش همیشه خوانده می‌‌شد:

گر تو از دید عنایت نگری جانب دیو / دیو اندر نظرت رشته‌وش و حور لقاست

و گر از دیده‌ی انکار به یوسف نگری / یوسف اندر نظرت زشت‌رخ و نازیباست!

و این باز هم به آن احساس و دیدگاه آدمی نسبت به دیگران برمی‌گردد!

چند روز پیش این‌جا مطلبی خواندم در نقد شعار تبلیغاتی فیلم “فیس‌بوک” دیوید فینچر؛ یعنی: شما نمی‌توانید موفق شوید مگر این‌که چند تا دشمن برای خودتان درست کنید! نویسنده‌ ـ آقای جفری ففر ـ معتقد است که نباید علت موفقیت مارک زوکربرگ را در دشمن داشتن دانست؛ زوکربرگ هم مثل سایرین یک انسان معمولی است با نقاط ضعف خاص خودش، و طبیعی است که در مسیر زندگی، برای خودش دشمن‌تراشی کرده باشد.

آقای ففر یک گام به جلوتر هم می‌گذارد: اصلا چرا ما باید حتما دشمن داشته باشیم؟ یا به‌عبارت به‌تر چرا باید آدم‌ها را سیاه و سفید ببینیم؟ جفری فرر با آن کلیشه‌هایی که از شنیدن این عبارت آخر به ذهن آدم می‌رسد هیچ کاری ندارد. بلکه به سادگی چهار اشکالی که تقسیم‌بندی آدم‌ها به خوب و بد ایجاد می‌کند، را بیان می‌نماید. این هم آن چهار اشکال:

اول: این تقسیم‌بندی‌ها یادگیری را به تعویق می‌اندازند. وقتی آدم‌ها یک نفر را با برچسب بد یا مشکل‌دار نشانه‌گذاری می‌کنند، بعدتر به این نتیجه هم می‌رسند که چیز زیادی هم نیست که از آن فرد یاد بگیرند. این اشتباه است ـ ما باید بر روی یادگیری از همه‌ی انسان‌ها و همه‌ی موقعیت‌ها تمرکز داشته باشیم. چرا؟ حداقل‌اش این است که طبق تحقیقات انجام شده، ما می‌توانیم از شکست‌ها هم به همان اندازه‌ی پیروزی‌ها درس بگیریم. به تجربه ثابت شده حتی بدترین ره‌بران نیز نقطه‌ی قوتی دارند که ارزش یاد گرفتن داشته باشد!

دوم: خلاصه کردن یک انسان چند بعدی در چند دسته‌ی خاص مثل خوب یا بد، بی‌تردید باعث فریب ما می‌شود. این دیدگاه باعث نادیده گرفته شدن اختلافاتِ ظریفِ آدم‌ها و ساده‌سازی طبیعت پیچیده‌ی رفتار و زندگی اجتماعی آدمی می‌گردد. یک دیدگاه تقلیل‌گرایانه ممکن است باعث شود چیزها روشن‌تر به نظر بیایند؛ اما در عین حال دیدگاهی چندان واقعی هم نسبت به جهان و آدم‌هایی که مجبوریم با آن‌ها تعامل داشته باشیم برای ما فراهم نمی‌کند.

سوم: چنین تقسیم‌بندی باعث می‌شود در برابر تجدید نظر در دیدگاه‌تان نسبت به آدم‌ها مقاومت پیدا کنید. وقتی ما کسی را در دسته‌ی خاصی جای می‌دهیم، توجه به رفتار واقعی آن‌ها را متوقف می‌کنیم و به‌جای آن همه چیز را موافق قضاوتی که خودمان شکل داده‌ایم، تفسیر می‌کنیم. به این شیوه، ما توانایی‌مان را برای تعامل اثربخش با دنیای اطراف‌مان تنظیم می‌کنیم. به خوب‌ها ما بیش از حد اعتماد می‌کنیم و احتمال این‌که طرف به نفع خودش کار کند را نمی‌دهیم. در مورد بدها ما خودمان را از مزایای احتمالی روابط با دیگران محروم می‌کنیم.

چهارم و احتمالا از همه مهم‌تر این‌که: قهرمان‌سازی و شیطان‌سازی از آدم‌ها به صورت بالقوه خطر ایجاد رخوت و سستی را در آن آدم‌ها به همراه دارد. مایکل اریک دایسونِ نویسنده و مربی، به بیانی شیوا این خطر را به‌عنوان “خطر شیر کردن ره‌بران” نامیده است! دکتر مارتین لوترکینگ مثال خوبی است: “تأکید بر کمال کینگ باعث می‌شود تا انسانیتِ هواداران او را نادیده بگیریم.” دایسون معتقد است که به‌تر است ما به آدم‌ها اجازه بدهیم که نقایص‌شان را بدانند: “با یک نگاه دقیق به عمل‌کرد و ضعف‌های دکتر کینگ، ما باید مجذوب ایجاد تغییر در جامعه‌مان شویم و برای این‌ کار به این عقیده که چیزهای خوب می‌توانند توسط آدم‌های ناکامل تحقق یابند، تکیه کنیم.” به شکل مشابه دایسون با اشاره به ماجرای فرزند نامشروع جسی جکسون به این اشاره می‌کند که: “ره‌بران احتمالا نمی‌توانند خلوصی را که بعضی‌ها انتظار دارند در عمل داشته باشند” و ره‌برانی که خود را هم‌چون قهرمان می‌پندارند، “چنان خودپسندی از خود نشان می‌دهند که ره‌بری واقعی را در نطفه خفه می‌سازد.” ره‌بران و دیگرانی که می‌دانند همه‌ی آدم‌ها خوبی و بدی دارند، احتمالا در عمل محتاطانه، بدون اعتماد به نفس کاذب و البته متواضعانه‌تر با سایر آدم‌ها رفتار خواهند کرد.

خوب ظاهرا اشکالات دیدگاه منفی من نسبت به آن همکار محترم، خیلی بیش‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم!

دوست داشتم!
۰