یک ـ ۲۷ بهمن ماه، هفت سال پیش از این، یکی از بهترین دوستان زندگی من، بعد از ۱۶ سال دوستی نزدیک، ما را برای همیشه جا گذاشت … هفت سال از آن روز تلخ میگذرد و من روزی نیست که به آن اتفاق و “هادی” فکر نکنم. اما خوب، گذر زمانه دردها را برایت عادی میکند و یاد گذشته را دلپذیرتر. با این حال دلتنگی، از آن رازهای نامکشوف اعماق وجود بشر است که حتی گذشت روزها هم نمیتواند مرهمی برای آن باشد. اما چه میشود کرد. زندگی همین است و باید با آن ساخت و کنار آمد.
*
دو ـ در این سالها بارها برای دیگرانی که در تلخیهای زندگی روزمره گرفتار شده بودند تعریف کردهام که نقطهی عطف زندگی من روز مرگ “هادی” بوده است. روزی که بهاندازهی یک عمر پیر شدم. روزی که فهمیدم “مرگ” تا چه اندازه به ما نزدیک است و ما چقدر انتظارش را نداریم!
*
سه ـ البته که آدم در برابر سختیها دوام میآورد (چگونه و با تحمل چه دردی بماند!) اما از همان غروب تلخ ۲۷ بهمن ۱۳۸۷ متوجه شدم که چقدر زندگی در نبض تکتک لحظهها جریان دارد و چقدر باید قدر “حال” را دانست؛ حالی که شاید آیندهای را در پیش نداشته باشد. قربانی کردن حال بهپای غصههای دیروز بیمعنیترین اتفاق ممکن است. اما از آن بیمعناتر و خندهدارتر، تلخکامی ناشی از ناامیدی از فردا است؛ آن هم زمانی که حداقل در “حال” هنوز وقت برای خندیدن و لذت بردن از لحظههای زندگی را داری.
*
چهار ـ زندگی در لحظه بهمعنای فراموشی فردا نیست. تلاش امیدوارانه برای فردا و زندگی کردن رؤیاها و کوتاه نیامدن، تنها کاری است که در حال از ما بر میآید!
*
پنج ـ هفت سال است که تقریبا هر روز آیات شریفهی ۲۵۰ تا ۲۵۲ سورهی مبارکهی بقره را زمزمه میکنم؛ آیاتی که “هادی” مدتها آنها را با تلاوت بهشتی مرحوم استاد مصطفی اسماعیل زندگی کرد: قالواْ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا …
*
شش ـ بهیاد “هادی”، “آقا جان” و تمامی گذشتگان عزیز زندگیام، فاتحهای میخوانم و زیر لب این بیت زندهیاد حسین منزوی را زمزمه میکنم که:
تو جلوهی ابدیت به لحظه میبخشی
که من هنوزم و در من، همیشهوار تویی …
پ.ن. عنوان پست شعری است از فاضل نظری.