بیبرگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
ای دل
راهی نیست
باید خویش را
بر دستان و آسمان
آویخت.
از صدای تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسی است
که آینه را به میل خویش
صیقل میدهد
که من صورتم را در آینهی
صورت تو ببینم …
احمد رضا احمدی
بیبرگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
ای دل
راهی نیست
باید خویش را
بر دستان و آسمان
آویخت.
از صدای تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسی است
که آینه را به میل خویش
صیقل میدهد
که من صورتم را در آینهی
صورت تو ببینم …
احمد رضا احمدی
پیر لومتر نویسندهی فرانسوی و برندهی جایزهی گنگور ۲۰۱۳ برای بهترین رمان است. در مصاحبهی جذاب او منتشر شده در روزنامهی آرمان […]
ـ با وجود اینکه با کمی پشتکار و اندکی کوشش از عهدهی مطالعهی «افلاطون» برمیآمدم و میتوانستم یک مسئلهی مثلثات را حل […]
خود را شبی در آینه دیدم، دلم گرفت از فکر اینکه قد نکشیدم، دلم گرفت از فکر اینکه بال و پری داشتم، […]
نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ … گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟ […]
۱ دیدگاه برای “باغِ بیبرگی …”
یاد این شعر شاملو افتادم…
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.