پيتر برگمان

10 پست

بهترین روش برای استفاده از ۵ دقیقه‌ی آخر روز کاری‌تان

طولانی اما بسیار بسیار خواندنی!

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب

جولی آنکو سرپرست یکی از بخش‌های یک شرکت خرده‌فروشی که من با آن کار می‌کردم در خطر اخراج شدن قرار داشت. اشکال کار او عجیب بود: او دارای عملکردی عالی بود! او در طول یک سال گذشته برای ارتقای یکی از برندهای شرکت، کاری کرده بود که از مجموع نتایج افراد قبلی در ۵ سال گذشته بیش‌تر بود.

مسئله این بود که او مانند یک خرس کار می‌کرد. او از آن‌چه حد طاقت انسانی به نظر می‌رسید بیش‌تر کار می‌کرد و از دیگران نیز همین انتظار را داشت و اغلب، وقتی سایرین نمی‌توانستند پا به پای او کار کنند، جوش می‌آورد. جولی سبقت‌جو و انحصارگرا هم بود: او می‌خواست حرف آخر را در تمام تصمیماتی که به‌نوعی به برند او مربوط می‌شد خودش بزند؛ حتی زمانی که همکاران‌اش از نظر فنی اختیار تصمیم‌گیری در آن مورد را داشتند. او به دیگران خوب گوش نمی‌کرد، به ‌آن‌ها تفویض اختیار نمی‌نمود و به آن‌ها کمک نمی‌کرد که احساس خوبی در مورد خودشان یا گروه کاری‌شان داشته باشند. و به این ترتیب هر چند که او ساعات زیادی را به کار کردن می‌گذراند، اوضاع خراب‌تر می‌شد.

اما هیچ کدام از این‌ها آن چیزی نبود که او را در خطر اخراج شدن قرار داده بود. مشکل اصلی این بود که او اصلا فکر نمی‌کرد که مشکلی دارد.

از من خواسته شد با او کار کنم و گام اول من مصاحبه با همه‌ی کسانی که با او کار می‌کردند، بود تا موقعیت را درک کنم و دیدگاه آن‌ها را به جولی منتقل کنم.

وقتی بازخوردها را به او منتقل کردم او پاسخی حیرت‌انگیز به من داد: “من نمی‌دونستم این کارها بده؛ اما خوب تعجب هم نکردم.” من پرسیدم چرا؟

“این بازخور درست همون چیزیه که من در شرکت قبلی دریافت کردم و به همین دلیل اون‌جا را ترک کردم.” می‌توانیم به جولی نگاهی بیاندازیم و به بی‌تفاوتی‌اش بخندیم؛ چرا که نتیجه‌ی بی‌علاقه‌گی او به کشف دلایل شکست‌‌های‌اش، باعث تکرار شکست‌ها می‌شود. اما این خنده، می‌تواند خنده‌ای عصبی باشد؛ چرا که بسیاری از ما ـ از جمله خود من ـ همین کار را می‌کنیم.

من معمولا از این‌که در بسیاری اوقات اتفاقی دوباره برای من رخ می‌دهد بدون این‌که خودم متوجه شوم، تعجب می‌کنم. من معتقدم که بسیاری از ما با بالا رفتن سن‌مان هوش‌مندتر می‌شویم. با این وجود، خیلی از اوقات همان اشتباهات گذشته را تکرار می‌کنیم. آن روی سکه ـ که آن هم چندان جالب نیست ـ این است که ما تعداد زیادی از کارها را درست انجام می‌دهیم و بعدها در تکرارشان شکست می‌خوریم.

یک دلیل ساده برای این موضوع وجود دارد: ما به ندرت زمان کافی را برای توقف، کشیدن یک نفس عمیق و تفکر درباره‌ی این‌که چه چیزی کار می‌کند و چه چیزی نه، در نظر می‌گیریم. همیشه کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارند و وقتی برای بازتاب نتایج وجود ندارد. من زمانی از خودم پرسیدم: اگر هر سازمان بتواند تنها یک درس را به کارکنان‌اش بیاموزد، چه چیزی بیش‌ترین تأثیر را خواهد داشت؟ پاسخ خیلی سریع و روشن به ذهن‌‌ام رسید: به آدم‌ها یاد بدهید که یاد بگیرند ـ این‌که چگونه به رفتار گذشته‌‌شان بنگرند و چیزهایی که درست کار کرده‌اند را کشف کنند و آن‌ها را تکرار کنند؛ آن هم در حالی که صادقانه دارند کارهای اشتباه گذشته را تغییر می‌دهند.

اگر کسی بتواند این کار را درست انجام دهد، هر چیزی خود به خود مورد توجه او قرار خواهد گرفت. به این شکل است که انسان‌ها دانش‌جویان مادام‌العمر می‌شوند. و به همین شکل است که شرکت‌ها به شکل سازمان یادگیرنده در می‌آیند. این امر نیازمند اعتماد به نفس، شفافیت و از بین بردن رفتار تدافعی است. چیزی هم در این میان هست که خیلی به آن نیاز نداریم: زمان زیاد!

در واقع این کار چند دقیقه بیش‌تر وقت نمی‌خواهد؛ اگر بخواهم دقیق بگویم تنها ۵ دقیقه کافی است: یک توقف کوتاه در آخر روز و کشف این‌که چه چیزی کار می‌کند و چه چیزی نه.

روش کار این‌گونه است:

هر روز پیش از ترک دفترتان زمان کوتاهی را برای تفکر در مورد اتفاقاتی که رخ داده کنار بگذارید. به تقویم‌تان نگاه کنید و برنامه‌های‌تان را با آن‌چه واقعا به وقوع پیوسته ـ جلساتی که شرکت داشته‌اید، کارهایی که به پایان رسانده‌اید، مکالماتی که داشته‌اید و آدم‌هایی که با ‌آن‌ها تعامل داشته‌اید (حتی اگر این تعامل درگیری بوده باشد!) ـ مقایسه کنید. سپس از خودتان سه مجموعه سؤال زیر را بپرسید:

  • اوضاع چطور پیش رفته است؟ چه موفقیت‌هایی را تجربه کرده‌ام؟ در برابر چه چالش‌هایی مقاومت کرده‌ام؟
  • امروز چه چیزهایی یاد گرفته‌ام؟ درباره‌ی خودم؟ درباره‌ی دیگران؟‍ چه کارهایی را می‌خواهم فردا متفاوت از امروز انجام بدهم؟
  • چگونه با دیگران تعامل داشته‌ام؟ لازم است کسی را مطلع بکنم؟ یا از کسی تشکر بکنم؟ یا از کسی سؤالی بپرسم؟ یا به او بازخورد بدهم؟

سؤالات بخش آخر برای نگهداشت و رشد روابط با دیگران بسیار باارزش است. زدن یک ـ یا حتی سه تا ـ ای‌میل وقت زیادی از شما نمی‌گیرد تا سپاس‌تان را از مهربانی کسی ابراز دارید، از دیگری سؤالی بپرسید یا آن یکی را در جریان وضعیت پروژه قرار دهید.

اگر ما این تأمل را درباره‌ی روزی که گذشت نداشته باشیم، سزاوار از دست دادن این‌گونه ارتباطات غیرررسمی و باارزش هستیم. و اغلب ما این اشتباه را مرتکب می‌شویم. اما در جهانی که ما برای دستیابی به کوچک‌ترین خواسته‌مان به دیگران وابسته‌ایم، حفظ این روابط حیاتی‌اند.

پس از چند گفتگوی طولانی با جولی، او اثربخشی کم کردن سرعت‌ کارش و دیدن دیگرانی که دور و برش هستند را پذیرفت. او متوجه شد که او خیلی سخت و سریع کار می‌‌کرده و در حالی که نتایج با کیفیتی را تحویل می‌داده، علیه خودش کار می‌کرده است و به این ترتیب هم شغل خود را در معرض خطر قرار داده و هم اوضاع را برای دیگران سخت‌تر کرده است.

بنابراین به‌تدریج و در چارچوب یک نظم عالی، او شروع به تغییر دادن خودش کرد. کم‌کم دیگران هم تغییر یافتن او را درک کردند. من با این‌که می‌دانستم که همه چیز رو به راه است؛ برای‌اش پیامی گذاشتم که در طول چند هفته‌ی بعد اگر مشکلی داشت به من زنگ بزند؛ اما او همان روز عصر زنگ زد.

“سلام پیتر. فقط خواستم بدونی که تماس تو را دریافت کردم و خواستم از توجهی که به من داشتی تشکر کنم. من الان با اعضای تیم‌ در حال صرف چای هستم. چند روز دیگه بهت زنگ می‌زنم.”

و خوب، او چند روز بعد به قول‌اش وفا کرد.

منبع

دوست داشتم!
۸

نویسنده‌ی مهمان (۲): هنگامی‌که هیچ‌چیز جواب نمی‌دهد

توضیح: آقای مهندس حشمت سیدی از خوانندگان خوب گزاره‌ها لطف کرده‌اند و به جبران غیبت چند هفته‌ای پست‌های ترجمه در این‌جا، یکی از نوشته‌های بسیار عالی و خواندنی نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من پیتر برگمان را ترجمه کرده‌اند. ضمن تشکر ویژه از ایشان، این متن ـ که اندکی ویرایش شده است ـ را حتمن بخوانید:

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: حشمت سیدی

سال‌ها بود که در ناحیه‌ی زانو از التهاب تاندون رنج می‌بردم. کوچک‌ترین حرکتی باعث می‌شد از درد به خودم بپیچم. بنابراین، به دیدن برادرم بِرِتی ـ که دکترم هم بود ـ رفتم.

هنگامی‌که بِرِتی مشغول معاینه زانوی من بود، من به شرح کارهایی که برای مداوای درد زانو انجام داده بودم پرداختم. وقتی شروع به درد گرفتن کرد، از ایبوپروفن استفاده کردم. وقتی دیدم جواب نداد، از کورتیزون استفاده کردم. همچنین فیزیوتراپی را هم امتحان کردم، از یخ استفاده کردم و پیش ماساژور رفتم. همچنین بعضی از روش‌های مورد استفاده ورزشکاران حرفه‌ای را که اخیرا موضوع بحث رسانه‌ها نیز بود امتحان کردم؛ اما فایده‌ای نداشت، حتی دردم بدتر هم شد.

من گلایه کردم که هیچ‌چیزی افاقه نکرد.

بِرتی گفت: هنوز یه چیزی هست که ما امتحان نکردیم.

من پرسیدم: خوب چی هست؟ امیدوارم خیلی زمان‌بَر و البته گرون نباشه.

در این موقع بِرِتی جواب داد که: تو خودت الان بهش اشاره کردی. هیچی.

وی پیشنهاد کرد که من برای شش ماه آینده تمام درمان‌هامو متوقف کنم؛و سپس اضافه کرد که: تمام کارهایی که برای درمان زانوت انجام دادی ممکنه که بدترش کرده باشن. شرط می‌بندم بعد از چند ماه که کاری با زانوت نداشته باشی از درد زانو هم خبری نباشه.

من اگرچه به این حرف برادرم مظنون بودم اما مشتاق هم بودم که انجامش بدم. و در کمال تعجب، بعد از چند ماه دیگه درد زانوم هم خوب شده بود.

پیش از این در مقاله‌ی “خودتان را به حالت پیش‌فرض کارخانه دربیاورید” اشاره کرده بودم که گاهی اوقات، کاری انجام ندادن می‌تواند به تغییر شرایط کمک کند.

بعضی مواقع پاسخ مناسب این هست که برای همیشه کاری انجام ندهیم. در مورد درد زانوی من، کاری انجام ندادن جواب داد. گاهی اوقات، اینکه برای حل چیزی کاری انجام ندهید دقیقا همان چیزی است که برای حل آن (مشکل) نیاز است.

انجام این استراتژی بسیار دشوار است، چرا که ما غالبا تمایل داریم که پیش‌دست (Proactive) باشیم. اگر مشکلی وجود داشته باشد، مسلما اینکه فعالانه با آن برخورد کنیم به ما احساس بهتری می‌دهد.

اما این نکته را هم در نظر داشته باشید که ممکن است زمان، انرژی، و وقت بسیاری را برای حل مشکلی سپری کنیم که در واقع آن مشکل با زمان، تلاش و پول حل نمی‌شود.

طبق آمارهای نیویورک تایمز، در سال ۲۰۰۹، آمریکایی‌ها حدود ۳٫۶ میلیارد دلار برای داروهای بدون نسخه‌ی سرماخوردگی، سرفه و گلودرد هزینه کردند. با این وجود، این مقاله اشاره می‌کند که شواهد بسیار کمی در مورد تأثیر این‌گونه درمان‌ها بر بیماری افراد و یا حتی کاهش مدت زمان سرماخوردگی وجود دارد. برخی درمان‌ها، مانند مصرف آنتی‌بیوتیک عوارض جانبی را هم ممکن است داشته باشند که سلامت فرد را بدتر نیز می‌کنند.

به بیان دیگر، بهترین استراتژی برای مقابله با سرماخوردگی این است که کاری انجام ندهیم.

آیا این استراتژی خارج از دنیای پزشکی هم جواب می‌دهد؟ این روزها بحث و گفتگوهای زیادی پیرامون ایجاد کسب و کارهای جدید از طریق مشوق‌ها (Incentive) هست. آیا پول و تلاشی که برای این مشوق‌ها صرف می‌شود کمکی هم می‌کند؟ با توجه به بررسی صورت گرفته توسط بنیاد کافمن‏ پاسخ این سؤال منفی است.

داده‌های مرکز آمار (آمریکا) حاکی از این است که تعداد کسب و کارهایی که هر ساله بین سال‌های ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۵ آغاز به کار کردند بین ۳% تا ۶% در نوسان بوده است. با توجه به این مطالعه، هیچ یک از عواملی که ممکن است ارتباطی با تصمیم‌های آتی کارآفرینان مبنی بر تشکیل کسب و کار جدید داشته باشند ـ رکودها، رشد (Expansion)، تغییرات نرخ مالیات، رشد جمعیت، کمبود یا مازاد سرمایه، پیشرفت‌های تکنولوژیک یا عوامل دیگر ـ اثر زیادی بر سرعت ایجاد استارت‌آپ‌ها ایالات متحده نداشته‌اند.

به بیان دیگر، بهترین استراتژی برای تحریک ایجاد کسب و کارهای جدید این است که کاری انجام ندهیم.

در مورد روابط فردی (Interpersonal relationship) چه؟چند وقت پیش با فردی که رابطه نزدیکی با وی داشتم مشاجره‌ی بدی داشتم. چندین بار سعی کردم کاری انجام دهم ـ ایمیل فرستادم، با تلفن تماس گرفتم، و حتی یکبار کادو هم فرستادم ـ اما هیچ کدام از این کارها باعث نشد که هر یک از ما احساس بهتری داشته باشیم. در نهایت، تصمیم گرفتم که بی‌خیال شوم و برای مدت زیادی کار دیگری انجام ندادم.

اخیرا، همان فرد را دیدم، به نحوی، به نظر می‌رسید که احساس بهتری نسبت به دوران بعد از مشاجره‌مان داریم؛ اگرچه رابطه‌مان به خوبی قبل از جروبحث نبود، اما تا حدود زیادی مشکل رفع شده بود.

من پیشنهاد نمی‌کنم که با همه‌ی مشکلات را با این استراتژی ـ یعنی کاری انجام ندادن ـ برخورد کنیم. بعضی مواقع، لازم است که مستقیما و مصممانه برای حل مشکل اقدام کنید. برای مواردی که به اصطلاح آتش زیر خاکستر هستند، برخورد شفاف و مستقیم با موضوع می‌تواند بسیار مؤثر واقع شود. من شدیدا طرفدار گفتگو کردن در مورد موارد چالش‌برانگیز و غیرقابل بحث هستم؛ و بسیار دیده‌ام که این کار برای حل مشکل خیلی مفید بوده است.

اما از چه تعداد مشاجره‌های غیرضروری می‌توان فقط با توجه نکردن به مسایل بی‌اهمیت و نادیده گرفتن آن‌ها جلوگیری کرد؟ احتمالا مواردی بوده که ما می‌توانستیم اجازه بدهیم که به نقطه‌ضعف کسی اشاره نشود، و البته این کار را نکردیم. شاید می‌توانستیم بدون اینکه احساس پشیمانی در فرد ایجاد کنیم وی را ببخشیم.

به بیان دیگر، بعضی اوقات، بهترین استراتژی برای مقابله و حل مسائل حاد فردی این هست که در واقع کاری نکنیم.

خوب، از کجا بدانیم که آیا باید کاری انجام بدهیم یا ندهیم؟

چِخوف جایی نوشته: “هنگامی‌که برای یک بیماری درمان‌های بسیاری ارائه شده است، این بدان معناست که این بیماری لاعلاج است.”چنانچه تجربیات یا داده‌های پیشین حاکی از این امر باشند که پاسخ‌های متعددی وجود دارد و در عین حال هیچ‌کدام از این پاسخ‌ها واقعا کارساز نباشند، احتمالا بهترین استراتژی منفعل بودن و کاری نکردن هست.

همچنین اگر شما دو یا سه راه‌حل را امتحان کردید و هیچ‌کدام از آن‌ها جواب نداد، احتمالا نوبت این است که دیگر کاری انجام ندهید.

منبع

پ.ن. پست لینک‌های هفته امیدوارم فردا شب؛ ولی اگر نرسیدم، جمعه لینک‌های منتخب دو هفته را منتشر می‌کنم.

دوست داشتم!
۱

چگونه بر چیزهای مهم متمرکز بمانیم

نویسنده: پیتر برگمان / ترجمه: علی نعمتی شهاب

همیشه یاد گرفتن رفتارهای جدید خوب است؛ اما اگر دوست داریم ثابت نگه‌شان داریم، باید محیط‌مان را تغییر بدهیم و سپس این محیط تازه را تا جایی که می‌خواهیم متفاوت رفتار کنیم، حفظ کنیم.

لیزا یکی از مشتریان‌ من با یکی از زیردستان‌اش ـ دیوید ـ مشکل داشت. دیوید ارتباط روشنی با لیزا برقرار نمی‌کرد یا به‌اندازه‌ی کافی با لیزا در ارتباط نبود. ما فهرستی از سؤالاتی را که باید لیزا و دیوید باید هر روز به آن‌ها پاسخ می‌دادند را فراهم کردیم تا دیوید بتواند به‌تر ارتباط برقرار کند. سؤالاتی مثل “آیا کسی وجود داره که بخوای امروز مطلع‌اش بکنی؟ کسی هست بخوای ازش تشکر کنی؟ آیا لازمه از کسی سؤالی بپرسی؟”

بعد از سه هفته پاسخ دادن روزانه به این سوالات، مهارت ارتباطی او به‌شدت بهبود یافت. بنابراین لیزا پرسیدن سؤالات را متوقف کرد. تنها چند روز بعد، دیوید به الگوهای رفتاری سابق‌اش برگشت. سؤالات دیوید را درست نکرده‌ بودند؛ آن‌ها تنها باعث شده بودند دیوید با کمک آن‌ها رفتارش را شکل دهد.

بنابراین سؤال اصلی این است: آیا محیط‌تان ـ و زندگی‌تان ـ را طوری شکل داده‌اید که احتمال به‌سرانجام رساندن مهم‌ترین اولویت‌‌‌های‌تان افزایش یابد.

برای بسیاری از ما پاسخ این سؤال خیر است. ما روزمان را با اهداف بزرگی آغاز می‌‌کنیم. اما بعد تماس‌ها و ای‌میل‌های دیگران شروع می‌شوند و خیلی زود به‌سختی می‌توانیم به یاد بیاوریم که قرار بود پیش از هر چیز روی چه چیزی تمرکز کنیم ـ البته اگر از اول هم می‌دانستیم!

روزهای ما آشفته به‌نظر می‌رسند در حالی که برای برگشتن به مسیر درست تلاش می‌کنیم و پیشرفت چندانی نداریم. وقتی آخر هفته می‌رسد، دیگر فراموش کرده‌ایم که اول هفته آرزو داشتیم به چه نتایجی برسیم. و در پایان سال از این‌که به سوی اولویت‌های مهم‌مان هیچ گام بزرگی برنداشته‌ایم، می‌هراسیم.

راه‌حل این مسئله، ترغیب خودتان به تمرکز به‌تر نیست. این راه جواب نمی‌دهد. نظم و خود ـ کنترلی غیرپایدار هستند؛ زیرا در بسیاری از محیط‌هایی که ما زندگی می‌کنیم، عوامل پرت‌کننده‌ی حواس، انتظارات بسیار زیاد دیگران، موقعیت‌های بسیار و وسوسه‌های گوناگونی وجود دراند که ما را از زندگی کردن مطابق آن‌چه باید براساس ارزش‌ها و اولویت‌های‌مان باشد، باز می‌دارند. این مثل تلاش برای وزن کم کردن همراه با زندگی در یک آب‌نبات‌فروشی است.

ما نیازمند بازسازمان‌دهی محیط‌مان ـ مثل محدود کردن معده‌مان یا خالی کردن کابینت‌‌های‌مان ـ هستیم؛ تا بتوانیم احتمال حرکت به‌سوی اولویت‌های اصلی‌مان را افزایش دهیم.

در این‌جا سه راه برای این منظور پیشنهاد می‌شود:

۱٫ کابینت‌تان را از شکر خالی کنید: حداکثر ۵ چیز ـ و نه بیش‌تر ـ را که دوست دارید برای امسال روی آن‌ها تمرکز کنید پیدا کنید. آن‌هایی که باید ۹۵ درصد زمان‌تان را صرف آن‌ها کنید. هر چیزی را که در این محدوده جا نمی‌گیرد را از فهرست کارهای لازم‌الاجرای‌تان (To-Dol List) حذف کنید. من یک فهرست ۶ بخشی از کارهای لازم‌الاجرا درست کردم ـ برای هر یک از ۵ حوزه‌ی تمرکزم یک بخش و بخش ششم هم برای آن “۵ درصد بقیه”. آن بخش “۵ درصد بقیه” مثل شکر می‌ماند ـ مقدار کم‌اش قبول است؛ ولی نباید بیش‌تر از ۵ درصد روزتان را به فعالیت‌هایی که در ۵ بخش تمرکز نمی‌گنجند، اختصاص دهید.

۲٫ ورودی معده‌تان را محدود کنید: هر روز صبح نگاهی به فهرست شش بخشی‌تان بیاندازید و کارهایی را که باید در آن روز انجام دهید را به ساعت‌های مشخص شده روی تقویم‌تان منتقل کنید. این‌طوری به‌صورت استراتژیک انتخاب می‌کنید که چگونه مهم‌ترین کارها را با زمان محدود روزتان هماهنگ سازید.

۳٫ با یک نفر دیگر در مورد این‌که چه می‌خواهید بخورید توافق کنید: با کس دیگری ـ مدیرتان، همکارتان یا دوست‌تان ـ بنشینید و به او فهرست کارهای لازم‌الاجرای شش بخشی‌تان و تقویم روزانه‌تان را نشان دهید. به او بگویید که برنامه دارید چه کنید و چگونه برنامه‌تان با آن‌چه می‌خواهید امسال به آن برسید ارتباط پیدا می‌کند. این چیزها را بلند بگویید و از آن فرد بخواهید آن‌ها را برای شما تکرار کنید. به این ترتیب به سطح بالاتری از تعهد و مسئولیت‌پذیری دست خواهید یافت.

منبع

دوست داشتم!
۱

باز کردن قفل معادله‌ی موفقیت‌تان

پیش از آغاز: حقیقتا این مقاله‌ی نسبتا طولانی یکی از جذاب‌ترین و زیباترین مقالاتی بوده که تا به امروز ترجمه کردم. خواهش می‌کنم وقت بگذارید و تک‌تک کلمات انرژی‌بخش‌اش را بخوانید. پیتر برگمان با نوشته‌های بی‌نظیرش، قطعا یکی از قهرمانان زندگی من است!

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب

وقتی جیم وولفنزون یک دانشجوی سال دوم در دانشگاه سیدنی بود، یک روز دوستی به نام روپرت بلیگ ـ کاپیتان تیم شمشیربازی دانشگاه ـ از او پرسید که آیا می‌تواند فردای آن روز در مسابقات شمشیربازی دانشگاه‌های کشور در ملبورن مسابقه بدهد؟

جیم گفت: “تو دیوونه شدی. من تا حالا اصلا شمشیر رو لمس هم نکردم!”

اما روپرت دیوانه نبود؛ تنها ناراحت بود. یکی از اعضای تیم او بیمار شده بود و روپرت باید فردی را جایگزین او می‌کرد تا بتواند در آن مسابقات شرکت کند.

یک مسئله‌ی مهم‌تر هم وجود داشت. جیم پول سفر به ملبورن و هیچ شانسی برای موفقیت نداشت.

اما او گفت: “خیلی خوب؛ باشه. یک کاری‌اش می‌کنیم.”، پول سفر را از پدر و مادرش قرض گرفت و هر چیزی را که می‌توانست از هم‌تیمی‌های جدیدش در یک جلسه‌ی تمرین در ملبورن یاد گرفت.

چه داستان عجیبی می‌شد اگر جیم یک استعداد کشف‌نشده بود که همه‌ی رقبای‌اش را می‌برد. اما واقعیت این‌طوری نبود. جیم همه‌ی مسابقه‌ها را بدون کسب حتا یک امتیاز باخت!

اما او هنوز هم در خاطرات خواندنی‌اش “یک زندگی جهانی” می‌نویسد: “من سعی کردم روش‌های جدیدی برای گرفتن امتیاز از حریف ابداع کنم … یادم نمی‌آید قبل از این تجربه، لحظاتی چنین مفرح داشته باشم.”

با وجود باخت‌های‌اش تیم او قهرمان مسابقات شد. و جیم هم برای سال‌ها به شمشیربازی چسبید، به‌شکل ناگهانی در مسابقات شمشیربازی المپیک ۱۹۵۶ شرکت کرد و از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۵ رئیس بانک جهانی شد.

اما تجربه‌ی شمشیربازی جیم، چه تأثیری بر زندگی شایسته‌ی احترام اقتصادی و سیاسی او گذاشت؟ همه جور تأثیری.

هر داستان زندگی با معیارهای بی‌نهایت زیادی که بر سرنوشت آن فرد تأثیرگذارند، پیچیده می‌شود. البته گروهی از الگوها وجود دارند که ما معمولا براساس آن‌ها با تجربیات‌مان روبرو می‌شویم. در طول زمان این الگوها، آینده‌ی ما را رقم می‌زنند.

برای بسیاری از ما، الگوهای‌مان می‌توانند خیلی زود در زندگی‌مان روشن شوند. الگوهای جیم ـ چیزهایی که باعث شدند جیم به موفقیت‌های شخصی، اقتصادی و سیاسی قابل توجهی برسد ـ در شکست‌های او در شمشیربازی‌اش نهفته بودند.

اول چند تا اعتراف بکنم: من جیم را مدت زیادی است که می‌شناسم و همیشه شیفته‌ی او بوده‌ام. البته این شیفتگی تنها به دلیل موفقیت‌های‌ او نبوده است؛ بلکه برای یگانگی شخصیت او به‌عنوان یک فرد و به‌عنوان یک ره‌بر بوده است. او همیشه در فهرست کوتاه آدم‌هایی بوده که من همیشه دوست داشتم وقتی بزرگ شدم، مثل آن‌ها باشم. من هنوز هم دارم برای تحقق این آرزو تلاش می‌کنم!

خوب چه الگویی پشت موفقیت جیم بود؟

روان‌شناسان احتمالا بر نوع تربیت او تمرکز می‌کنند. او در فقر بزرگ شد و در ترکیب پویایی از عدم امنیت و آرزومندی که زیربنای بسیاری از داستان‌های موفقیت است، رشد یافت. مربیان راه و روش زندگی (Life Coachs) ممکن است به اشتیاق او برای پذیرش موقعیت‌هایی که از دسترس او خارج بودند و آغوش همیشه باز او برای دریافت کمک از دیگران اشاره کنند. مطمئنا مشاوران هم مدعی می‌شوند که جزیی از این موفقیت بوده‌اند.

اما منبع اصلی موفقیت جیم ذهن تحلیل‌گر او و روش نظام‌مند او برای حل مسائل بود. او خود را وسط یک مهلکه می‌انداخت، موقعیت را ارزیابی می‌کرد، تلاش می‌کرد سیستم را بشناسد و کشف کند که سیستم دارد از این راه به کجا می‌رود. او کم‌ترین تعداد اقداماتی را که بزرگ‌ترین تأثیر ممکن را می‌گذاشتند تعیین می‌کرد و بعد به‌سراغ اجرای آن‌ها می‌رفت.

با این حال احتمالا استادان او در هاروارد با این گزاره موافق‌اند که اگر او واقعا توانایی‌اش را نداشت نمی‌توانست به همه چیز برسد. جیم باهوش و بامهارت بود. او به‌سختی کار می‌کرد و هیچ وقت از یاد گرفتن دست نمی‌کشید. البته داستان سفر او به ملبورن برای شمشیرسازی داستانی دراماتیک است؛ اما موفقیت او به‌عنوان یک شمیرباز ـ و البته یک ره‌بر اقتصادی و جهانی ـ در فاصله‌ی میان آن مسابقات و المپیک نهفته است. او سال‌ها برای بهبود مهارت‌ها و افزایش استعدادش به‌سختی تلاش کرد.

احتمالا الگوی موفقیت جیم در واقع یک معادله است: جیم = شخصیت یگانه + عدم امنیت + آرزومندی + بله گفتن + کمک خواستن + حل مسئله + خوش‌بینی + روابط + قابلیت داشتن. می‌بینید! همان‌طور که گفتم، هر داستان زندگی بسیار پیچیده است!

با این حال هر چقدر بیش‌تر در مورد جیم فکر می‌کنم، بیش‌تر متوجه سادگی موفقیت او می‌شوم. یک نیروی پنهان تصمیم‌گیری او را به پیش می‌برد. این، کلیدِ حل آن معادله بود. بدون این نیرو، استعداد بی‌نظیر جیم به هدر می‌رفت.

این دقیقا کلیدی‌ترین سؤال است.

اغلب انسان‌ها وقتی که موقعیتی جدید، برداشتن گام بعدی یا تصمیم‌گیری را بررسی می‌کنند، می‌پرسند: “آیا موفق خواهم شد!؟”

اما جیم سؤال دیگری پرسید: “آیا ارزش ریسک‌اش را دارد؟”

تفاوت میان این دو سؤال تفاوت میان هیچ وقت شمشیربازی نکردن و شمشیربازی در المپیک است. وقتی روپرت از جیم خواست تا در مسابقات قهرمانی شرکت کند، هیچ شانسی برای موفقیت وجود نداشت. شکست، نتیجه‌ای غیرقابل اجتناب بود. اما آیا ارزش ریسک‌اش را داشت؟ برای جیم مطمئنا بله.

رویکرد جیم در زندگی پذیرش ریسک‌ها، یادگیری از آن‌ها و استفاده از این دانش برای درک و تحلیل ریسک بعدی بود. شکست جزیی غیرقابل انکار از استراتژی او است.

ریسک‌پذیری واقعا نیازمند شکست است. شما باید به‌اندازه‌ی کافی از شکست بترسید تا به‌سختی کار کنید و از روبرو شدن با ریسک‌ها سربلند بیرون بیایید؛ اما در عین حال نه این‌قدر که باعث شود از همان ابتدا هیچ ریسکی نکنید. اگر از عینک یادگیری نگاه کنیم، شکست حداقل به‌اندازه‌ی موفقیت مفید است. کار کردن روی چیزهایی که مطمئن هستید به‌سرانجام می‌رسند، چیزهایی را که می‌توانید به آن‌ها برسید به‌شدت محدود می‌کنند. به‌جای آن ریسک‌پذیر باشید و ببینید چه رخ می‌دهد.

پس از پایان دوره‌ی ریاست‌اش بر بانک جهانی، رئیس جمهور وقت ایالات متحده جورج بوش پسر از او خواست تا نماینده‌ی ویژه‌ی او در مذاکرات صلح خاورمیانه با محوریت مسائل نوار غزه باشد. اگر او می‌پرسید که “آیا نتیجه‌بخش است؟” هرگز با چنین کاری موافقت نمی‌کرد. اما به جای آن او تنها سؤالی را که مهم بود پرسید: “ارزش‌اش را دارد؟” و آن پست را پذیرفت.

منبع

دوست داشتم!
۹

اجازه ندهید انتظارات‌تان شما را فریب دهند

نویسنده: پیتر برگمان؛ ترجمه: علی نعمتی شهاب

دو هفته قبل در حالی که آفتاب در آسمان می‌درخشید و جوانه‌های کوچک بر روی شاخه‌های درختان خودنمایی می‌کردند، من در زمان اسکی کردن دچار سرمازدگی شدم! آن هم نه یک سرمازدگی کوچک: چند تا از انگشتان پای من مثل برف سفید شده بودند. خوشبختانه من انگشتان‌ام را از دست ندادم؛ اما ۱۰ دقیقه‌ طول کشید تا دوش آب گرم باعث شود آن‌ها به آرامی و با درد بسیار به رنگ عادی خود برگردند.

این‌جا یک چیزی عجیب است. من تقریبا تعطیلات آخر هر هفته‌‌ی زمستان‌ها را بدون سرمازدگی در دمایی زیر صفر درجه اسکی می‌کنم. بنابراین آن روز چه اتفاقی برای من افتاد؟

خوب این اتفاق دقیقا به این دلیل رخ داد که زمانی که من سرمازده شدم دیگر بهار از راه رسیده بود!

می‌دانید: در زمستان وقتی هوا سرد است من یک ژاکت پر گرم می‌پوشم و چندین لایه لباس گرم هم زیر آن به تن می‌کنم. از همه مهم‌تر من از گرم‌کننده‌های پا استفاده می‌کنم ـ که بسته‌های شیمیایی نازکی هستند که داخل کفش اسکی من قرار می‌گیرند و برای ۶ ساعت حرارت تولید می‌کنند. من به آن‌ها نیاز دارم چون کفش‌های من تنگ هستند؛ چیزی که باعث جریان خون من را مختل می‌کنند و در نتیجه مرا وقتی هوا سرد است نگران سرمازدگی می‌کنند.

این بار از آن‌جایی که آخرین اسکی در تعطیلات آخر هفته در بهار بود، من یک ژاکت نازک پوشیدم و از گرم‌کننده‌های پای خودم استفاده نکردم.

اما دمای هوا زیر صفر درجه بود! فکر می‌کنم دقیقا ۲۰ درجه فارنهایت زیر صفر!

آیا قبل از بیرون رفتن دمای هوا را بررسی کردم؟ البته که این کار را کردم. می‌دانستم هوا سرد است. درد پاهای‌ام یک ساعت بعد از یک ساعت اسکی کردن شروع شد؛ اما من هم‌چنان به کارم ادامه دادم. من به سادگی داده‌های موجود را نادیده گرفتم. چرا؟ خوب چون بهار بود! من انتظار هوای گرم‌تری را داشتم. تجربه قبلی‌ام به من نشان می‌داد که در این زمان از سال هوا آفتابی و گرم است. هر سال من در چنین زمانی با تی‌شرت اسکی می‌کردم! تعطیلات آخر هفته‌ی قبل هوا حدود ۱۵ درجه بالای صفر بود و من به راحتی با تی‌شرت‌ام اسکی کرده بودم.

همه‌ی آن اطلاعات گذشته با این واقعیت که هوا واقعا آن قدر سرد بود که من دچار سرمازدگی شوم، بی‌مصرف شده بودند.

این، مثال خوبی است در مورد این‌که چقدر ساده انتظارات ما نسبت به وضعیت واقعی، استفاده از اطلاعات گذشته برای وضعیت کنونی و آرزوهای‌مان، ما را به اشتباه می‌اندازند و چقدر وقتی این چنین عمل می‌کنیم سرانجام دردناکی در انتظار ما است.

یک اصطلاح خاص برای چنین خطایی در علم روان‌شناسی وجود دارد: خطای تأیید (Confirmation Bias یا تله‌ تأیید.) ما به دنبال داده‌ها، رفتارها و شواهدی می‌گردیم که به ما نشان می‌دهند که چیزها همان‌طوری هستند که ما باور داریم باید باشند. به عبارت بهتر، ما به دنبال تأیید این هستیم که در موضع حق قرار داریم.

در اوایل دهه ۱۹۹۰، وقتی برای یک شرکت مشاوره با اندازه‌ی متوسط کار می‌کردم، به دوره‌ی MBA مدیران اجرایی دانشگاه کلمبیا رفتم. دو سال پس از فارغ‌التحصیلی من هنوز برای همان شرکت اول کار می‌کردم و برای روبرو شدن با چالش‌های جدید آماده بودم. من چند مهارت جدید داشتم ـ مهارت‌هایی که با پول پرداخت شده توسط شرکت محل کارم به دست آورده بودم ـ و می‌خواستم از آن‌ها استفاده کنم.

اما آن شرکت “منِِ جدید (The new me)” را ندید! آن‌ها “من ِقدیم (The old me)” را دیدند؛ فردی که او را ۴ سال قبل استخدام کرده و آموزش‌اش داده بودند. در نتیجه آن‌ها همان کارهای قبلی را به من دادند و از من به همان شکلی که قبل از گذراندن دوره MBA استفاده می‌کردند، بهره گرفتند.

مدتی بعد یک مشاور کاریابی با من تماس گرفت؛ اما او که از قبل مرا نمی‌شناخت در کمال تعجب من را همان طوری دید که بودم و نه در جایگاهی که تصور می‌کرد باید باشم. تنها چند ماه بعد من آن شرکت را ترک کردم و به شرکت جدیدی پیوستم که می‌خواست از مهارت‌های جدید من برای جهش خود بهره‌‌برداری کند.

این پدیده عامل اصلی بسیاری از شکست‌های شخصی، حرفه‌ای و سازمانی است: این‌که دنیای پیرامون ما تغییر می‌کند؛ اما ما هنوز انتظار داریم که جهان به همان شکلی باشد که ما فکر می‌کنیم باید باشد، و در نتیجه هیچ کاری نمی‌کنیم!

همیشه در دوران مربی‌گری‌ سازمانی‌ام با این چالش مقابله کرده‌ام. در واقع چالش برانگیزترین وظیفه یک مربی این نیست که به بقیه کمک کند تا تغییر کنند؛ بلکه سخت‌ترین بخش کار تغییر نگرش دیگران نسبت به آن فرد است. زیرا وقتی ما یک عقیده را شکل می‌دهیم، در برابر تغییر آن مقاومت می‌کنیم.

امروز دایره‌المعارف بریتانیکا که در ۲۰۰ سال گذشته همواره جزو پرفروش‌ترین کتاب‌ها بوده است توسط رسانه‌های دیجیتال مورد هجوم واقع شده است و احتمالا نمی‌تواند خود را بازیابی کند. شرکت کداک که از سال ۱۸۸۸ میلادی تاکنون فروشنده موفقی بوده است، نمی‌توانست حتی تصور کند که با چه سرعت و شدتی توسط رقبای جدید دنیای دیجیتال پشت سر گذاشته شود.

خوب چرا ما در دام فریب خوردن توسط انتظارات‌مان می‌افتیم؟‍

براساس تجربه‌های‌مان!

معمولا انتظارات ما از واقعیت درست‌ هستند. در بهار، هوا گرم‌تر است. انسان‌ها معمولا کاملا تغییر نمی‌کنند. و یک محصول ۲۰۰ ساله، در هر حال ۲۰۰ ساله است. این وضعیت تا حدودی ثابت است.

چنین وضعیتی به ما احساسِ خوبِ امنیت و بر حق بودن می‌دهد.

اما بعضی وقت‌ها ما اشتباه می‌کنیم؛ البته احتمالا نه در اغلب مواقع. ممکن است در یک زمان مشخص درست فکر و عمل می‌کردیم؛ اما پس از آن شرایط تغییر کرده باشند. در نتیجه امروز احتمالا داریم اشتباه می‌کنیم و نمی‌خواهیم هم بدانیم که چنین است. ما آن اشتباه را حتی نمی‌بینیم. زیرا سرگرم راه یافتن شواهدی برای تأیید ایده‌های قبلی‌مان هستیم.

متأسفانه وقتی خطای تأیید به ما احساس بهتری می‌دهد، در عین حال باعث می‌شود بدتر رفتار کنیم. بنابراین کارکنان، سازمان را ترک می‌کنند. کسب و کارها می‌لغزند و من سرمازده می‌شوم.

خوب چطور از افتاده در دام فریب خوردن توسط انتظارات‌مان اجتناب کنیم؟

برای این منظور باید تمرین کنید!

به جای گشتن به دنبال این‌که چطور چیزهای مختلف شبیه هم هستند، می‌توانیم دنبال تفاوت‌های آن‌ها بگردیم. به جای جستجو برای یافتن شواهدی در جهت تأیید دیدگاه‌مان می‌توانیم برای رد کردن آن تلاش کنیم. به جای خواستنِ بر حق بودن، می‌توانیم خواستار قرار گرفتن بر موضع ناحق باشیم.

البته این کار حجم عظیمی از اطمینان را می‌طلبد. اجازه بدهید با آن روبرو شویم، در حال که همه‌‌ی ما ترجیح می‌دهیم در جای درست قرار بگیریم تا جای غلط.

اما نکته‌ی تمسخر برانگیز این‌جاست: هر چه بیش‌تر به دنبال غلط‌ها بگردید احتمال رسیدن به سرانجام مثبت و درست بیش‌تر است!

بار بعدی که به یک زیردست‌تان نگاه کردید از خود بپرسید چه چیزی تغییر کرده است؟ به جای تمرکز بر کارهای غلط او، به دنبال کارهای مثبتی بگردید که شما هرگز قبلا متوجه آن‌ها نشده‌اید.

وقتی به صنعت‌تان می‌نگرید از خودتان بپرسید چه تغییراتی در آن رخ داده است و چرا ممکن است این تغییرات موجب بی‌معنی شدن استراتژی کسب و کار شما شوند. از دیگران بخواهید با نظر شما مخالفت کنند. و به جای استدلال کردن، فقط گوش دهید!

دفعه‌ی بعدی که بیرون رفتید بدون توجه به فصل، دست‌تان را از پنجره بیرون ببرید و دمای هوا را امتحان کنید!

منبع

پ.ن. مدتی است به انتشار مجموعه ترجمه‌های منتشر شده در این وبلاگ همراه با مجموعه‌ی مشابهی از مقالات مربوط به کار حرفه‌ای و بهره‌وری شغلی که ترجمه کرده‌ام (و هنوز این‌جا منتشر نشده) در قالب کتاب فکر می‌کنم. با توجه به استقبالی که از برخی از این مقالات روی وب شده (از جمله آمار هیت فید و خود وبلاگ یا کپی پیست‌هایی که در سطح وب شده‌اند!)‌، به نظرم این‌طوری افراد بیش‌تری می‌توانند از این مقالات استفاده کنند. اگر کسی از خوانندگان محترم این وبلاگ می‌تواند در این زمینه به من کمک کند، لطفا از طریق پست الکترونیکی من به نشانی gozareha@gmail.com یا صفحه‌ی تماس با من در این زمینه به من اطلاع دهد. پیشاپیش متشکرم.

دوست داشتم!
۰

یک برنامه‌ی دو مرحله‌ای برای تغییر دادن عادات بد

نویسنده: پیتر برگمان؛ ترجمه: علی نعمتی شهاب

در حالی که داشتم توسط تلفن همراه‌ام با کسی صحبت می‌کردم ـ یادم نمی‌آید که چه کسی بود و در چه موردی با هم صحبت می‌کردیم ـ سه فرزندم را از آپارتمان‌مان به سمت مینی‌ون خودم ـ که کنار خیابان پارک شده‌ بود ـ راه‌نمایی می‌کردم.

من تلفن را در دست راست‌ام گرفته بودم و چندین کیسه را در دست چپ‌ام و در همین حال سعی می‌کردم بچه‌ها را از پریدن وسط خیابان باز دارم. در حالی که دانیل پسر دو ساله‌ام به شلوارم آویزان شده بود، سوفیا و ایزابل ـ به ترتیب چهار ساله و هشت ساله ـ با دیدن ماشین در کنار خیابان شروع به دویدن به سمت آن کردند.

قبل از این‌که از پیاده‌رو خارج بشوند من فریاد کشیدم: “صبر کنید!” آن‌ها دقیقا سر موقع ایستادند و این کار باعث شد با ماشینی که داشت از خیابان رد می‌شد تصادف نکنند. این وضعیت باعث شد آدرنالین زیادی در خون من ترشح شود. حرف زدن‌ام را متوقف کردم. در واقع من باید قبل از پیش آمدن این اتفاق تلفن را قطع می‌کردم‌ ـ حالا این برای‌ام روشن بود ـ ؛ اما این کار را نکرده بودم. با خودم فکر می‌کردم که از وقوع چه فاجعه‌ای جلوگیری کرده‌ام.

این‌که چه چیزی باعث تغییر رفتار آدمی می‌شود، بسیار جذاب است.

من به مکالمه‌ام با تلفن ادامه دادم و در همین حال فرزندان‌ام را تا خودروی‌مان راهنمایی کردم. وقتی روی صندلی راننده نشستم، استارت زدم، دنده عقب گرفتم و چرخیدم تا عقب‌ام را ببینم، هنوز داشتم با تلفن صحبت می‌کردم. در حالی که ماشین را با سرعت کمی به عقب می‌بردم و سعی می‌کردم که این کار مکالمه‌ام را مختل نکند، به آرامی به بچه‌ها گفتم: «کمربندها را ببندید!»

در همین حال سیستم حس‌گر خودرو شروع به بوق زدن کرد که علامت آن بود که چیزی پشت سر من قرار دارد. از پنجره‌ی عقبی نگاهی به بیرون انداختم؛ اما چیزی ندیدم. بنابراین با توجه به عجله‌ام و در حالی که هنوز با تلفن صحبت می‌کردم و هم‌زمان به بچه‌ها اشاره می‌کردم کمربندهای‌شان را ببندند و به آرامی دنده عقب می‌رفتم، صدای بوق سیستم را نادیده گرفتم؛ حتی وقتی که بوق‌ها به شکل ممتد درآمدند.

ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد و من صدای برخوردی را شنیدم. به ترمزها لعنتی فرستادم و بالاخره تلفن را قطع کردم. بعد از خودرو پیاده شدم و به عقب آن رفتم. آن‌جا دو موتور سیکلت له شده را دیدم!

من می‌توانستم وقتی در نمای عقبی که در صفحه GPS‌ام نمایش داده شده بود یا وقتی سیستم شروع به بوق زدن کرد آن‌ها را تشخیص دهم. اما حواس‌ام خیلی پرت شده بود.

چیزی که مرا خیلی ترساند این بود که ممکن بود کسی هم سوار این موتورسیکلت‌ها می‌بود. یا اصلا می‌شد به جای این موتورسیکلت‌ها بچه‌هایی در حال بازی کردن باشند. من قسر در رفتم. کسی صدمه ندید. اما من در عین شکرگزاری، به شدت آشفته بودم.

رانندگی در حال صحبت کردن با تلفن، معادل رانندگی در حال مستی است. اس‌ام‌اس زدن حتی از آن بدتر است: کسانی که در حال رانندگی اس‌ام‌اس می‌زنند، احتمال تصادف‌شان ۲۳ برابر است؛ چنان‌که اخیرا یک مطالعه نشان داده که رانندگانی که در حال رانندگی اس‌ام‌اس می‌زنند یا دریافت می‌کنند، در ۴٫۶ ثانیه از هر ۶ ثانیه اصلا جاده را نگاه نمی‌کنند.

این ثانیه‌های حواس‌پرتی ـ نگاهی کوتاهی انداختن به تلفن اغلب نامحسوس‌ترین لحظه بی‌توجهی است ـ تفاوت میان اجتناب از تصادف را با تصادف کردن ایجاد می‌کنند.

نکته جالب همین جا است: همه ما با این‌که این موضوع را می‌دانیم، باز هم کار خودمان را می‌کنیم!

ما همه کارهایی را که می‌دانیم در بلند مدت ما را از مسیرمان منحرف می‌کنند انحام می‌دهیم. مثلا تلاش برای ثابت کردن بر حق بودن‌مان وقتی این موضوع هیچ اهمیتی ندارد یا پاسخ‌گویی به یک ای‌میل در یک کنفرانس چند جانبه.

چرا این کارها را متوقف نمی‌کنیم؟ چه چیزی صحبت نکردن با تلفن همراه را در هنگام رانندگی یا کنار گذاشتن یک ادعا را قبل از آن‌که دیر شود، سخت می‌کند؟

جالب است که ما به دلیل ضعف تخیل‌مان فکر می‌کنیم می‌توانیم از این‌ کارها فرار کنیم! (و من خودم را هم در این میان مستثنا نمی‌کنم.)

مثلا فکر می‌کنیم: بقیه مردم وقتی با گوشی‌شان صحبت می‌کنند تصادف می‌کنند؛ ولی من نه! با توجه به تجربیات من در زمینه مکالمه با تلفن در حین رانندگی، خیلی سخت بشود تصور کرد که ممکن است من تصادف کنم! بنابراین هم‌چنان به صحبت کردن با تلفن در زمان رانندگی ادامه می‌دهیم!

اگر ضعف در تصور مسئله اصلی باشد، تقویت تخیل‌مان و تمرین دادن آن راه حل مسئله است.

آیا در دنیای اصول تغییر رفتارهای انسانی، اجماعی درباره‌ی این‌که کدام یک از دو عامل ترس یا پاداش تأثیر بیش‌تری دارند، وجود دارد‍؟ یا خیر برخی معتقدند شما هم‌زمان به هر دوی آن‌ها احتیاج دارید. تجربه‌ی من حاکی از آن است که شما هر دو را لازم دارید؛ ولی نه به صورت هم‌زمان. اگر می‌خواهید رفتارتان را تغییر دهید، با کمی ترس شروع کنید و بعد پاداش گرفتن را تجربه کنید.

ترس یک کاتالیزور بسیار خوب است. ترس مرحله‌ی اول پرتاب موشک و نیروی محرک آغازین ما برای حرکت در فضای سکون است. اخیرا من ـ و بیش از ۳٫۵ میلیون نفر انسان دیگر ـ یک ویدئوی ۴ دقیقه‌ای را تماشا کردیم که تصادف ایجاد شده توسط یک دختر نوجوان را که به دلیل ارسال اس‌ام‌اس در حین رانندگی رخ داده بود، دراماتیزه می‌کرد. این ویدئو جزئیات جالب تصادف و پی‌آمدهای آن را نشان می‌داد.

من دختری را با صورت خونین نگاه می‌کردم که از غم دوستانی که کشته بود، مات و مبهوت اطراف‌اش را نگاه می‌کرد. من درد، تأسف و نابودی درونی او را احساس می‌کردم.

بعد از دیدن آن ویدئو من استفاده از تلفن همراه‌‌ام را در ماشین متوقف کردم. دیدن آن ویدئو تجربه‌ای در مورد آینده‌ی احتمالی خودم به من داد. من می‌توانستم تصور کنم که احتمال داشت اگر من هم آن خودرو را می‌راندم، اتفاق مشابهی رخ دهد.

چیزی که در مورد ترس مفید است، ایجاد یک حس تجربه‌ی حال از آینده‌ی محتمل است. حتی اگر ما از آینده بترسیم، ترس، هم‌اکنون در ما وجود دارد. و با توجه به این‌که تصمیم‌گیری ما به تجربه کنونی ما وابسته است، می‌خواهیم که رفتارمان را برای کاهش ترس‌مان تغییر دهیم.

با این حال این آخرِ ماجرا نیست. من از گفتن‌اش متنفرم؛ اما چند روزِ بعد از له کردن موتورسیکلت‌ها و چند روزِ بعد از تماشای آن ویدئو، من به عادت مکالمه با تلفن همراه در حین رانندگی برگشتم!

ترس ناپایدار است. ترس خسته‌کننده و استرس‌زا است و در طول زمان از بین می‌رود. مقصود ترس، کوتاه‌مدت است. برای تغییر در بلند مدت، تجربه‌ی ترس باید با تجربه‌ی یک زندگی بهتر تکمیل شود.

این گام دوم است: پاداش‌دهی! یک قولِ عملی به خودمان در مورد به‌بود وضعیت کنونی! خوراکی که ما را برای ادامه دادن به عادت خوب‌مان به جای عادت بد قبلی ترغیب می‌کند.

من وقتی متوجه شدم که آن ویدئو را دوباره قبل از یک رانندگی طولانی با خانواده‌ام، نگاه کرده‌ام (یک ترس محرک.) سپس من به این فکر کردم که رانندگی بدون حواس‌پرتی چه احساسی دارد! من وارد یک ریتم جدید شدم و آن را تثبیت کردم. من از خودِ رانندگی لذت بردم. من یک گفتگوی بسیار خوب با همسرم النور داشتم. کشف کردم که این، بهترین رانندگی من در یک دوره طولانی مدت بوده است.

بنابراین با ایجاد یک ترسِ مفید شروع کنید و سپس آثار مثبت انتخاب‌تان را به خود یادآوری کنید.

در میانه‌ی استدلال خود ـ وقتی اصرار دارید که کار درستی می‌کنید، در حالی که اصلا این موضوع اهمیتی ندارد ـ لحظه‌ای تأمل کنید تا آدم‌هایی را تصور کنید که دیگر نمی‌خواهند با شما گفتگو کنند. با دیدن این صحنه از آن‌ها عذرخواهی کنید و صحنه را ترک گویید. گزارش ارزیابی عملکردتان را با نظرات آن‌ها بر روی آن در نظر بگیرید. سعی کنید واقعا در لحظه‌ی کنونی، آن گزارش را ببینید. این ترس به شما در متوقف کردن بحث و جدل‌تان کمک می‌کند.

سپس به خودتان اجازه دهید که از آن تصاویر ترسناک فاصله بگیرید و مطمئن شوید که به تغییر کیفیت گفتگوهای‌تان، لذت بردن دیگران از آن و اضطراب کم‌تر خودتان توجه کافی می‌کنید. این وضعیت ـ مانند رانندگی آرامش‌بخش و بدون تلفن همراه من ـ پاداشی است که تغییر ایجاد شده توسط شما را پایدار می‌کند!

منبع

دوست داشتم!
۰

به خودمان اعتماد به خود را بیاموزیم

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب

هفته‌ پیش من به جلسه‌ای رفتم که برای پاس‌داشت و تقدیر از دیدگاه‌های دکتر آلن روزنفیلد تشکیل شده بود؛ کسی که برای ۲۲ سال رئیس مدرسه‌ی سلامت عمومی میل‌من کلمبیا بوده است. آلن در حوزه‌ی سلامت عمومی به‌ویژه در حوزه‌های بهداشت و حقوق زنان یک غول به حساب می‌آید.

فهرست بلند بالایی از سخنرانان وجود داشت و من پس از مدتی تمرکزم را از دست دادم. پس از مدتی جری هوسن کوادیا پروفسور دانشگاه کوازولو ناتال از آفریقای جنوبی پس تریبون قرار گرفت.

او نگاهی به حاضران در مجلس انداحت و بدون هیچ هیاهویی سخنرانی‌اش را شروع کرد: “اغلب چیزهایی که من امروز می‌خواستم بگویم، گفته شد. “سپس بدون خواندن متنی که آماده کرده بود، زمان کوتاهی درباره‌ی یک ویژگی عجیب آلن سخن گفت:‌ “دیدن در تاریکی!” دیدن بی‌عدالتی‌هایی که دیگران نمی‌بینند و سپس اقدام کردن.

در میان همه‌ی سخنرانی‌های آن شب بدون هیچ تردیدی سخنرانی ساده و دل‌نشین او بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد.

جری آن‌چه را که آلن زیسته بود برای ما مدل کرد: دیدن در تاریکی! آن روز عصر دیگر نیازی به سخنرانی فصیح و غرّای دیگری در مورد وضعیت سلامت عمومی نبود. جری همه‌ی آن چیزی را که آماده کرده بود، برای پرداختن به آن چیزی که در آن لحظه بهتر می‌دانست به کناری نهاد. توانایی او برای تشخیص موقعیت، توقف و سپس تغییر مسیر واقعا ستودنی بود. این نشان‌دهنده‌ی انعطاف‌پذیری، حضور ذهن و تمرکز او است. اما این‌جا نکته‌ای عمیق‌تر هم وجود دارد. جری نشان داد که به خودش اعتماد دارد.

پیش‌تر درباره‌ی این‌که چقدر روی سخنرانی TEDx خودم در مورد یادگیری کار و فکر کردم و خودم را برای آن آماده کردم، نوشته‌ام. هر وقت ویرایش جدیدی از سخنرانی‌ام آماده می‌شد آن را برای گروهی از دوستان معتمد می‌فرستادم ـ کسانی که آدم‌هایی هوش‌مند، بخشنده و بافراست بودند ـ و از آن‌ها می‌خواستم که نظرشان را در مورد سخنرانی من بدهند. آیا به‌اندازه‌ی کافی جذاب است؟ آیا به‌اندازه‌ی کافی روشن است؟ آیا به‌اندازه‌ی کافی خلاقانه است؟ آیا به‌اندازه‌ی کافی بامزه است؟

هر بار که آن‌ها نظرات ارزشمند و هو‌ش‌مندانه‌شان را به من می‌گفتند، من کمی احساس خسران می‌کردم و کمی اعتمادم به پیامی که می‌خواستم بدهم، ایده‌های خودم و از همه بدتر خودم کم‌تر می‌شد. این بدان معنا نیست که شنیدن انتقاد برای من سخت است. اتفاقا برعکس من زود به آن‌ها عمل می‌کردم. من زیاده از حد آن‌ها را می‌پذیرفتم. من بیش از اندازه حساس بودم تا تغییراتی را به وجود آورم که موجب به دست آوردن بالاترین سطح واکنش مثبت شود.

دیوید واگونر در شعر “قهرمانی با یک چهره” این چنین می‌سراید:

“هر آن چیزی را که از من خواسته شده بود، برگزیدم

آن‌ها به آرامی به من تلقین کردند که چه کسی هستم

صبر کردم، و از آن چیزی که باید یاد می‌گرفتم شگفت‌زده شدم

اوه امروز دو برابر زمان تولدم نابینا هستم.”

بسیار از ما زمان زیادی از زندگی‌مان را به گوش کردن به پدران و مادران، معلمان، مدیران و ره‌بران‌مان می‌گذرانیم و آن چیزی را که به ما می‌گویند انتخاب می‌کنیم، همان کسی می‌شویم که به ما تلقین می‌کنند، خودمان را براساس بازخورهای دیگران اصلاح می‌کنیم و منتظر تأیید دیگران ـ که نشانه‌ی شناخته شدن‌مان است ـ می‌مانیم.

دلیل خوبی برای یادگیری از خرد دیگران وجود دارد. اما این‌جا هزینه‌هایی هم هست: همان‌طور که ما خودمان را مطابق آرزوها، اولویت‌ها و انتظارات دیگران شکل می‌دهیم، دچار ریسک از دست رفتن خودمان می‌شویم. ما ممکن است بدون راه‌نمایی‌های آن‌ها منجمد شویم، اما خوب در طرف مقابل، ممکن هم هست نتوانیم خودمان دست به انتخاب بزنیم و به بینش خودمان شک کنیم. اوه این‌جا است که دو برابر زمان تولد، کور می‌شویم!

درمان ساده‌ای برای حس نااطمینانی از خودمان بودن وجود دارد: از پرسیدن دست بکشید. به جای آن زمانی را به سکوت برای تصمیم‌گیری در مورد آن‌چه می‌اندیشید بگذرانید. به این شکل است که ما بخشی از وجود خودمان را می‌بخشیم. این‌گونه است که قدرت‌مند، زیرک، خلاق و بابینش می‌شویم. به این ترتیب است که دیدمان را دوباره به دست می‌آوریم.

بعد از منحرف شدن با بازخورهایی که گرفته بودم، بعد از این‌که النور گفت زیادی سخت کار کرده‌ام، بعد از این‌که برای ۵ بار مرور دیگر سخنرانی‌ام زمان کم آوردم؛ بالاخره همان کاری را کردم که جری انجام داد. متن سخنرانی را به کناری انداختم و انتخاب‌های شخصی‌ام را در مورد چیزهایی که می‌خواستم با دیگران به‌اشتراک بگذارم، مشخص کردم.

چگونه به آن انتخاب‌ها رسیدم؟ من به هزاران کلمه‌ای که نوشته بودم، تگاه کردم تا چیزی را پیدا کنم که احساس می‌کردم نگاه یکتای من را به موضوع یادگیری به خوبی بازتاب می‌دهد. امروز این کار برای من بدیهی است؛ اما مسئله‌ی اصلی این است که چگونه من انتظار داشتم دیدگاه یکتای خودم را با پرسیدن از دیگران بیابم؟ به جای‌ این کار من در تاریکی به دنبال چیزهایی که دیگران از آن‌ها چشم‌پوشی کرده بودند، گشتم.

این‌گونه اعتماد کردن به خود تنها در مورد نوشتن متن سخنرانی کاربرد ندارد. این روش در مورد سخن گفتن در جلسات، انتخاب پروژه‌هایی که می‌خواهید انجام‌شان بدهید، دفاع از بودجه‌ی واحدتان و داشتن شجاعت انجامکارهایی که شما را به جلو می‌برد، هم هست. آیا می‌توانید به خودتان این‌قدر اطمینان کنید که انگیزه‌های شخصی‌تان را دنبال کنید؟

به محض این‌که تصمیم گرفتم پرسیدن از دیگران را در مورد این‌که درباره‌ی تفکرات من چطور فکر می‌کنند، متوقف کنم؛ من چیز جذاب دیگری را کشف کردم: من وقتی به دیگران وابسته‌ نیستم، سخت‌تر کار می‌کنم. من مشکلاتی را حل می‌کنم که ممکن بود حل آن‌ها را برعهده‌ی دیگران قرار بدهم. من سخت‌کوشانه‌تر کار می‌کنم تا مطمئن شوم دیدگاه من به موضوع، از منطق درونی و یکپارچگی لازم برخوردار است.

قبلا وقتی مقاله‌ام را برای اظهارنظر دیگران می فرستادم، با وجود این‌که می‌‌دانستم که بخش‌هایی از آن هنوز کار دارد، تنبلی می‌کردم. و وقتی تنبلی من با بخشندگی دیگران همراه می‌شد اثر جانبی‌اش کاهش ایمان من به توانایی‌های خودم برای کار کردن روی کاری که به آن چسبیده بودم، می‌شد!

پیشنهاد من نادیده گرفتن بازخورها نیست. خوب است بدانیم دیگران در مورد کار ما چگونه فکر می‌کنند. بعد از تمام کردن بازنویسی سخنرانی‌ام آن را به‌عنوان تمرین برای چند گروه متفاوت از شنوندگان اجرا کردم.

اما این بار من از آن‌ها نخواستم پیام مرا بسنجند. من از آن‌ها خواستم تا چیزی که تحویل‌شان دادم را بسنجند. آیا آن‌ها از سخنرانی من چیزی به دست آورده بودند؟ آیا من پیام‌ام را به شکلی بیان کردم که اشتیاق‌ام را به آن نیز به شنونده منتقل کند؟

و وقتی سرانجام سخنرانی‌ام را در فیلنت میامی ارایه دادم، سخنان‌ام روشن، متمرکز و معتبر احساس شد.

حالا احساس می‌کنم خودم هستم.

منبع

دوست داشتم!
۱

چرا به‌ترین راه‌حل‌ها، معمولا موقتی هستند؟

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب

“تو گیاه‌خواری؟ دوباره؟” نیکی خندید: “مگه امتحان‌اش نکرده بودی؟”

پم تذکر داد: “چرا مثل بقیه نمی‌خوری، هر چیزی حد وسطش خوبه ها؟”

همه‌ی آدم‌های اطراف میز کمی به من خندیدند و کمی هم به پم؛ پمی که حالا دومین بشقاب غذای‌اش را داشت تمام می‌کرد و یک نماد درست و حسابی اعتدال بود.

من با دوستان دوران دبیرستان‌ام بودم؛ شش نفر از ما طی ۲۵ سال هر ماه یک بار با هم ناهار می‌خوردیم. ما در این ناهارها خیلی رسمی رفتار نمی‌کردیم.

آن مکالمه‌ی کذایی خیلی طول نکشید؛ هر چند هیچ موضوعی در این ناهار خوردن‌ها کش نمی‌آمد. اما این اتفاق مرا به فکر فرود برود. آیا من یک آدم شکست‌خورده بودم چون دوباره گیاه‌خوار شده بودم؟ چرا من دفعه‌ی قبل نتوانسته بودم مقاومت‌ام را ادامه بدهم؟ و اگر نتوانسته بودم، چرا دوباره داشتم این کار را امتحان می‌کردم؟

یک راه نگاه کردن به این موضوع این است که تغییر رفتار همانند ترک سیگار یا الکل است؛ بعضیی وقت‌ها باید چند بار امتحان کنید تا بالاخره بتوانید به صورت دایمی به ترک آن متعهد شوید.

اما یک دیدگاه درست دیگر هم وجود دارد: همه چیزها که نباید ثابت نگه داشته شوند؛ بلکه بستگی دارد به این‌که شما به چه چیزی می‌خواهید برسید.

من این هفته یک جلسه‌ی استراتژی خارج از شرکت را با مدیر ارشد اجرایی (CEO) و تیم ره‌بری یک سازمان فعال در زمینه‌ی تکنولوژی برگزار می‌کردم؛ سازمانی که درآمدش بیش از ۶۰۰ میلیون دلار در سال است. ما چندین روز را به بازطراحی بخش‌های مختلف سازمان گذراندیم. ما یک ساختار سازمانی جدید طراحی کردیم، آدم‌ها را در نقش‌های ره‌بری چیدیم و زنجیره‌ی پاسخ‌گویی را در سازمان مشخص کردیم. این شرکت، یک شرکت متعالی با ره‌بری توان‌مند، استراتژی مشخص برای رشد و اهداف معتبر برای تبدیل شدن به شرکتی با فروش یک میلیارد دلار در سه تا سال آینده است.

با اشاره به ساختار سازمانی جدیدی که ما به صورت جمعی طراحی کردیم، یکی از زیردستان مستقیم مدیر ارشد اجرایی گفت: “این کار نمی‌کنه. در فروش ۹۰۰ میلیون دلار این ساختار به شدت سنگین می‌شه.”

مدیر ارشد اجرایی چند لحظه به فکر فرو رفت و سپس پاسخ داد: “این ساختار برای فروش ۹۰۰ میلیون دلاری نیست. این ساختار برای کارِ امروز ماست. ما دوباره تغییرش خواهیم داد؛ احتمالا در فروش ۷۵۰ میلیون دلار.”

ایده‌ی درخشان! اغلب، چیزها برای یک دوره‌ی مشخص مفیدند و پس از آن، نه. به‌تر است برای بسیاری چیزها، یک راه‌حل موقتی داشته باشید که بخواهید بعدا تغییرش بدهید؛ به‌ جای آن‌که راه‌حلی داشته باشید که فکر کنید همیشگی است و در نتیجه به آن مغرور شوید.

مهندسی مجدد فرایندها؟ مدیر یک دقیقه‌ای؟ مدیریت براساس اهداف؟ بازاریابی گوریلی؟ کنار گذاشتن همه‌ی این‌ها و بسیاری ایده‌های دیگر ـ یعنی همان مدها ـ راحت است. امروز روزی است و فردا روزی دیگر. به‌تر است در اولین برخورد، به آن‌ها مغرور نشوید.

به جای آن ببینید هر کدام از این مدها، می‌تواند برای سازمان شما در یک دوره‌ی زمانی مشخص مفید باشد. و همین خوب است. برای این‌که چیزی یک موفقیت بزرگ باشد، لازم نیست آخرِ چیزی باشد که باید باشد.

چالش؟ به هیچ راه‌حلی به‌عنوان یک نوش‌دارو برای همه‌ی دردها فکر نکنید؛ چرا که وقتی ما به چیزی به‌عنوان یک نوش‌دارو می‌نگریم، نقاط ضعف و ضررهای منفی جانبی آن را نادیده می‌گیریم. و وقتی ناگهان تندبادها وزیدن می‌گیرند، ما ایمان‌مان را به آن راه‌حل برای همیشه از دست می‌دهیم و هر ارزشی را که آن راه‌حل ایجاد می‌کند، دست کم می‌گیریم. در واقع از آن‌جایی که آن راه‌حل انتظارات ما را پاسخ نداده، از نظر ما به درد نمی‌خورد!

پس دوباره به دنبال سنگ جادویی بعدی به راه می‌افتیم. اشتیاق ما برای راه‌حل ـ فرمولی که با آن همه‌ی مشکلات‌مان را حل کنیم و اکسیری که درمان وحشت ما باشد ـ معمولا ما را به بی‌راهه می‌برد. چرا؟‌چون هیچ چیزی کامل نیست و هیچ چیزی برای همیشه نمی‌پاید. بنابراین ما بهتر است هر راه‌حلی را به صورت موقتی ببینیم و هر ابزاری را به صورت بالقوه ارزش‌مند و احتمالا زودگذر فرض کنیم.این شیوه‌ی تفکر بسیار مفید است؛ چه تغییر، شخصی باشد (مثل یک رژیم غذایی جدید) و چه سازمانی (مثل یک ابزار مدیریتی جدید چون یک ساختار سازمانی جدید.)

هر راه‌حلی را موقتی دیدن منافع شگفت‌آوری را در پی دارد:

  • تعهد به راه‌حل آسان‌تر می‌شود: اگر بدانیم که آن راه‌حلی کامل و همیشگی نیست؛ چرا چیز جدیدی را امتحان نکنیم؟
  • اجرای راه‌حل آسان‌تر (و سریع‌تر) می‌شود: حالا که می‌دانیم این ابتکار جدید همیشگی نیست، بگذارید کامل‌اش نکنیم و فقط کاری بکنیم که کار بکند.
  • درگیر کردن دیگران در آن راه‌حل آسان‌تر می‌شود: اگر یادآوری کنیم که این راه‌حل ناقص است و هنوز کامل نشده، سایر افراد احتمال بیش‌تری دارد که در بهبود بخشیدن آن مشارکت کنند؛ چیزی که باعث ایجاد احساس مالکیت نسبت به راه‌حل در آن‌ها نیز می‌شود.
  • پرداخت پول برای آن آسان‌تر می‌شود: اگر نمی‌خواهیم کامل‌اش کنیم و اگر نمی‌خواهیم برای همیشه نگهش داریم، لازم نیست سرمایه‌گذاری عظیمی در آن بکنیم.
  • کنار گذاشتن آن در زمان لازم آسان‌تر می‌شود: اگر در آن راه‌حل، پول زیاد یا هویت خودمان را سرمایه‌گذاری نکرده باشیم، وقتی دیگر ارزش افزوده‌ای ندارد و وقتی شواهد ثابت می‌کنند که چیز خوبی نیست، زمان و انرژی کم‌تری را در توجیه عالی بودن آن و چسبیدن به آن صرف می‌کنیم.

۵ اثر جانبی تفکرِ “این همیشگی نیست” شانس این‌که شما به جای این‌که درباره‌ی چیزی فقط فکر، صحبت، برنامه‌ریزی و توافق کنید؛ واقعا کاری را انجام دهید، به شدت افزایش می‌دهد.

ما تغییر می‌کنیم. موقعیت‌ها تغییر می‌کنند. انسان‌های دور و اطراف ما تغییر می‌کنند. و ابزارهایی که استفاده می‌کنیم نیز، تغییر می‌کنند.

چند راه‌نمایی:

  • بین تعهد به یک نتیجه ـ مثل ازدواج، میانه‌روی، سالم بودن، داشتن یک سازمان سودآور و … ـ و تعهد به ابزارهایی که برای رسیدن به آن نتیجه استفاده می‌کنید، تفاوت قائل شوید. این ابزارها می‌توانند تغییر کنند؛ در حالی که اهداف ثابت‌اند.
  • ارزشی که دارید به دست می‌آورید و چرایی آن را بفهمید. سپس براساس شواهدی که نشان می‌دهند دیگر آن ارزش به دست نمی‌آید، تصمیم بگیرید. این راهی است که با آن می‌فهمید کِیْ وقتِ حرکت فرا رسیده است.
  • تصمیم بگیرید چه زمانی می‌خواهید ارزیابی مجدد را انجام دهید. این مفید نیست که دایما رفتار خودتان را پیش‌بینی کنید. این شیوه‌ی رفتاری، اتمام کار را غیر ممکن می‌کند. شما بالاخره جایی از روی ضعف وا می‌دهید و بعدا هم از این کار تأسف می‌خورید! بنابراین تصمیم بگیرید چه زمانی می‌خواهید دوباره کارتان ارزیابی کنید و تا رسیدن به آن نقطه، به کارتان متعهد باشید.

وقتی یک ماه پیش تصمیم‌ام را برای خارج کردن گوشت و لبنیات از رژیم غذایی‌ام گرفتم، احساس رضایت بسیار زیادی می‌کردم. من می‌خواستم دوباره احساس پاکی داشته باشم و گیاه‌خوار شدن به من اجازه می‌داد این احساس را به دست آورم. ضمنا چیزی که من در مورد خودم می‌دانستم این بود که وقتی احساس در هم شکستگی و خارج از کنترل شدن می‌کنم، کارهایی انجام می‌دهم که خودم را تحت کنترل دربیاورم؛ مثلا موهای‌ام را کوتاه می‌کنم یا رژیم غذایی‌ام را تغییر می‌دهم. این یک مکانیسم مدیریتی است که به من کمک می‌کند کم‌تر احساس خوب نبودن را در دوران باقی مانده‌ از زندگی‌ام داشته باشم. وقتی احساس کردم که خودم را تحت کنترل درآوردم، من احتمالا رژیم غذایی‌ام را دوباره تغییر خواهم داد.

بد نیست به خاطر داشته باشید این‌که شما مجبور نیستید به چیزی برای همیشه متعهد باشید، به معنای آن نیست که هر چیزی هم عمر کوتاهی دارد. من در آخر آن جلسه‌ی ناهار به هم‌کلاسی‌های سابق‌ام گفتم “بعضی چیزها مانند انتخاب‌های رژیمی من زودگذر و موقتی هستند. با آن‌ها زندگی کنید. شما مجبور نیستید انتخاب مشابهی داشته باشید و من هم احتمالا دفعه‌ی بعد چیزهای دیگری میل خواهم کرد.” و اضافه کردم: “اما نگران نباشید. بقیه‌ی چیزها ـ از جمله سنت ناهار ماهانه‌ی ما ـ برای همیشه ادامه خواهند یافت.”

منبع

دوست داشتم!
۰

یک قانون سه بخشی برای رویارویی با دیگران

“آیا من باید به خودم دردسر صحبت کردن با او را بدهم؟” مایک که یک مدیر بازاریابی است، با من درباره‌ی یکی از زیردستان‌اش به نام آن صحبت می‌کرد؛ کسی که با کارهای خود او را حسابی عصبانی کرده بود. او به جلسه‌ای با یک مشتری دیر رسیده بود. البته آن خیلی هم دیر نرسیده بود (در واقع فقط ۱۰ دقیقه تأخیر داشت)، با این حال این تأخیر کمی ناخوشایند بود.

چند روز بعد او باید رأس ساعت ۱۶ برای مایک اطلاعاتی را ای‌میل می‌کرد و این کار را تا ساعت ۱۸ انجام نداده بود. من می‌دانم که این تأخیر هم مشکل خاصی ایجاد نمی‌کرد. مایک به من گفت در واقع او آن اطلاعات را تا فردا صبح لازم نداشت.

و بالاخره امروز صبح مایک یک میل صوتی (voicemail) از آن دریافت کرد که قادر نیست جلسه‌ی تلفنی را که قرار بوده با یک همکار در دفتر دیگری داشته باشند، برگزار کند. تلفن کردن یک مسئله‌ی داخلی بود و خیلی به زمان حساس نبود. اما آن دلیل موجهی برای مایک نیاورد و به همین دلیل مایک حسابی عصبانی شد: “هیچ کدام از این کارها یک مسئله‌ی اساسی نبودند و آن هم یک کارشناس بسیار خوب است. من از این کارهای او آزرده شده‌ام. آیا باید به اون چیزی بگویم یا قضیه را نادیده بگیرم؟”

من قانونی برای روبرو شدن با چنین موقعیت‌هایی دارم؛ زمان‌هایی که مطمئن نیستم که ایجاد مسئله ارزش‌اش را دارد یا نه. من به یک قانون نیاز دارم چرا که اغلب فهمیدن این‌که چیزی به‌اندازه‌ی کافی موضوع مهمی است یا نه تا وقتی خیلی دیر شده باشد، مشکل است و خوب آن وقت هم متأسفانه دیر شده و کنترل همه چیز از دست من خارج شده است! به عبارت دیگر اگر قرار باشد من بار اولی که با مسئله‌ای روبرو شدم خودم را با آن درگیر کنم، از دست می‌روم!

اولین باری که چیزی من را ناراحت کرد، تذکر می‌دهم. بار دوم یادآوری می‌کنم که بار اولی که یک مسئله پیش می‌آید یک این یک اتفاق منفرد یا تصادف نیست که روی می‌دهد، بلکه یک الگوی بالقوه است که به وجود می‌آید. بنابراین من به دقت شروع به مشاهده‌ی رخ‌دادها می‌کنم و پاسخ خودم را براساس مشاهداتم مطرح خواهم کرد. بار سوم؟ بار سوم من اغلب با آن فرد درباره‌ی کارش صحبت می‌کنم. من این روش را قانون سه بخشی می‌نامم.

اگر کسی در مورد رتبه‌ی مشاوره‌ی من مزاح کند ـ مثلا ممکن است چیزی شبیه این را بگوید: “خوب با چنین رتبه‌ای خوبه که ارزش افزوده هم داری! (خنده‌ی زیرزیرکی)” ـ من احتمالا با او به حرف‌اش می‌خندم؛ ولی ناراحتی‌ام را هم به او گوشزد می‌کنم. بار دوم لبخند می‌زنم؛ اما نمی‌خندم. بار سوم به او می‌گویم: “این بار سوم است که شما رتبه‌ی من را مسخره می‌کنید. من می‌دانم که شما دارید مزاح می‌کنید؛ اما نگرانم که شما واقعا همین طوری فکر کنید. در این صورت من دوست دارم درباره‌ی این موضوع با شما صحبت کنم.”

اگر بار اول به یک جلسه دیر رسیدید، من ملاحظه‌ی شما را می‌کنم و به یک تذکر ساده اکتفا می‌کنم. بار سوم؟ من این مسئله را علیه شما علم خواهم کرد.

بار اولی که شما در کار گروهی ضعف نشان دهید، من به شما تذکر می‌دهم. بار سوم؟ باید به من ثابت کنید که به گروه تعهد دارید.

من اغلب چیزی شبیه این می‌گویم: “من سه بار به شما اخطار دادم و اکنون مجبورم در این مورد با شما صحبت کنم.” به این ترتیب هر دوی ما می‌فهمیم قرار است در مورد یک روند صحبت کنیم.

می‌شود درباره‌ی این موضوعات همان بار اول هم صحبت کرد؟ مطمئنا. مجبور نیستید صبر کنید. اما هر کسی ممکن است یکی دو بار لغزش داشته باشد. فقط نگذارید که حرف نزدن شما باعث شود آن اتفاق برای بار سوم رخ دهد. قانون سه بخشی یک قانون سرانگشتی است؛ چرا که به شما اجازه می‌دهد با اطمینان نسبت به این که این مسئله یک دغدغه‌ی ذهنی شما نیست و واقعیت دارد، دست به عمل بزنید. و در چنین موقعیت‌هایی اعتماد به نفس داشتن برای سخن گفتن از موضع قدرت ضروری است.

مایک بعد از این‌که قانون سه بخشی‌ام را برای‌اش تعریف کردم گفت: “خوب؛ پس به نظرت با آن درباره‌ی این مسئله صحبت کنم؟”

جواب دادم: “من نمی‌توانم کمک کنم؛ فقط یادآوری می‌کنم که این سؤال را سه بار از من پرسیدی! خودت چه فکری می‌کنی؟”

منبع (نویسنده: پیتر برگمان)

دوست داشتم!
۰

چگونه افکار گمراه کننده را تغییر دهیم

نوشته‌: پیتر برگمان

در همین لحظه، شما هر فکری می‌کنید شایستگی آن را را دارید. آن زندگی را سپری می‌کنید که باور دارید لیاقت‌اش را داشته‌اید. تجربیات شما در زندگی نشان‌گر اعتماد به نفس درونی شماست. اگر اعتماد به نفس‌تان پایین باشد، هیچوقت از زندگی که آرزوی‌اش را داشتید لذت نخواهید برد. حتی اگر در دستیابی به اهداف مورد نظرتان موفق هم شده باشید، تا زمانی که به منطقه آرامشی که نشان دهنده عقیده شما نسبت به خودتان است برنگشته‌اید، خودتان را اذیت خواهید کرد. اگر اعتماد به نفس‌تان بالا باشد، به خودتان اجازه خواهید داد به آن‌چه که دوست دارید و از آن لذت می‌برید برسید. حتی اگر دچار مشکلات شدید مالی یا یک تجربه آسیب‌زا شده باشید، دوباره به جای اول‌تان برمی‌گردید. دوباره خواهید توانست چیزهایی را که از دست رفته را برگردانید و تجربیاتی بهتر و تاز‌ه‌تر به دست آورید. به همین سادگی!

یک چیز را بدانید: این واقعیت که شما روی این کره خاکی قرار دارید، نشان می‌دهد که ارزشمند هستید. هر انسانی با یک استعداد خاص، هدفی عالی و خردی برای ابراز توانایی‌های خود خلق شده است. این حقی است که از بدو تولد به شما اعطا شده است. هر زمان که رابطه‌تان را با آن کسی که هستید قطع کنید، کشمکش‌ها‌ی‌تان شروع می‌شود. هر زمان که از خط حقیقت ذاتی‌تان دور افتادید، دچار نارضایتی، خستگی و ناامیدی می‌شوید.

کاری که باید بکنید این است که زمان بیشتری را دم باجه روزنامه‌فروشی بگذرانید و تیترهای روزنامه‌ها را که خبر از افراد معروف و مشهوری که همه چیز تمام هستند می‌دهند، مرور کنید. آنجا است که سرتان را تکان می‌دهید و در شگفتید که “او چه فکری در سر داشته که به اینجا رسیده؟”

احتمالا افکار درونی شخصی که بدون منطق همه چیز را در هم می‌کوبد چیزی مثل این است:

“من لیاقت این همه چیزهای خوبی که دارم را ندارم. خیلی زود همه می‌فهمند که من استعداد کافی برای داشتن این چیزها را ندارم. این چیزهای خوب برای من ماندگار نیستند.”

آلبرت انیشتین می‌گوید: “مشکلات با همان روش فکر کردنی که موقع پدید آوردن آن‌ها استفاده می‌کردیم، قابل حل نیستند.”

رفتارهای خود تخریبی لازم نیست حتما در مقیاس خیلی بزرگ انجام شوند تا آسیب برسانند. همین که به آن چیزی که هستید “نه” می گویید، به آن چیزهایی که می‌خواهید و کارهایی که می‌کنید “نه” می گویید، کافی است. وقتی درمقابل آنچه شما را به آرزوهای‌تان نزدیک‌تر می‌کند مقاومت می‌کنید، فرصت‌های زندگی‌تان را دور می‌‌اندازید. وقتی برای فهمیدن این‌که چرا نمی‌توانید به آنچه می‌خواهید برسید دنبال دلیل و بهانه هستید، خودتان را محدود می‌کنید.

اگر شما هم جزو آن دسته از افراد هستید که پشت سر هم خودتان را سر این موضوعات آزار می‌دهید، باید بگویم که با یک منتقد درونی هدایت می‌شوید که هر روز و هر روز به شما گوشزد می‌کند که چه کارهایی می‌توانید بکنید و چه کارهایی را نمی‌توانید و لیاقت چه چیزی را دارید و چه چیز را ندارید. باید این را هم بدانید که کار این منتقد درونی ـ صدای ترس و تردید درونی شما ـ امن نگه داشتن شما در همان جایی است که الان هستید. شاید از وضعیت کنونی‌تان راضی نباشید اما اگر باز از آن آگاه هستید، پس باید با آن راحت باشید.

اگر شخصی هستید که نمی‌توانید از مسیر خودتان بیرون بیایید، باید بدانید که با این کار خودتان را عقب نگه می‌دارید. شما اسیر آن منتقد درونی یا بهتر بگویم ترس و تردید درونی‌تان شده‌اید و افکار واعمال بدون پشتیبان شما فقط تلاشی برای توجیه است. شما وقت و تلاش زیادی را صرف این الگوهای فکری غلط کرده‌اید و هیچ علاقه‌ای هم به دور انداختن آن‌ها نشان نمی‌دهید.

به قول هنری فورد: “چه فکر کنید که می توانید چه فکر کنید که نمی توانید، حق با شماست.”

اولین قدم برای به دست آوردن تجربیات خوب بیش‌تر و و حفظ آن‌ها و هم‌چنین کاهش تجربیات بد این است که هرچه که فکر می‌کنید را باور نکنید. با امتحان کردن تجربیات‌تان و زیر سوال بردن افکارتان، دست از این نادانی خود بردارید. به چه فکر می‌کنید؟ اگر افکاری که پشت یک عملی که به یک تجربه بد ختم شده است مبنی بر ترس و تردیدهای درونی‌تان باشد، بد نیست که کمی این افکار را روشن‌تر کنید. از خودتان این سؤال‌ها را درمورد افکارتان بپرسید:

ـ آیا این افکار حقیقت دارند؟ از کجا می‌دانی؟ برای دفاع از این حقیقت چه مدارکی داری؟ آیا مدرکی برای نقض آن داری؟ دنبال کردن این باورها چه عواقبی دارد؟ برای بیرون آمدن از آن به چه نیازمندید؟ اگر این باورها را نداشتید، چه کسی می شدید، چه می کردید و چه داشتید؟

به جای این‌که روی آنچه که باور دارید نیستید و کارهایی که نمی‌توانید انجام دهید تمرکز کنید، توجه‌تان را به آنچه که هستید، آنچه که دارید و کارهای مثبتی که انجام داده‌اید معطوف کنید. آن وقت متوجه خواهید شد که دستاوردهای‌تان بر شکست‌های‌تان غلبه می‌کند. آن وقت به همه کارهای خوبی که برای خودتان و دیگران انجام داده‌اید پی می‌برید. یک باور تازه خلق کنید، یک رویکرد تازه درمورد خودتان و آنچه که لیاقت‌اش را دارید.

الیور وندل هولمز می‌گوید: “خیلی افراد می‌میرند، با این‌که خاطرات‌شان هنوز در دل‌هاست.”

با احترام گذاشتن به خودتان و امیال و آرزوهای‌تان اعتماد به نفس‌تان را بالا ببرید. مراقب افکار، نظرات و اعمالی که شما را از آرزوهای‌تان دور می‌کند باشید. هوشیارانه و درجهت رسیدن به آن‌چه که خوشحال و خوشبخت‌تان می‌کند، فکر کنید، حرف بزنید و عمل کنید.

منبع

پ.ن. از این به بعد سعی می‌کنم هفته‌ای حداقل یک پست ترجمه داشته باشم.

دوست داشتم!
۰