«من حرکتهای زیادی در طول زندگیام داشتهام و همهی آنها را بهعنوان یک ماجرا و چالش دیدهام. هشت بار در باشگاههای مختلف و کشورهای متفاوت قهرمان هشت جام شدهام. فوتبال بازی کردن در شرایطی که در طول زندگیتان یکجا ماندهاید، آسان است. شما در خانهی خود هستید و محیط راحتی دارید؛ ولی وقتی به پنج جای متفاوت نقل مکان میکنید با آزمونی واقعی روبرو میشوید. اگر موفق شدید، قهرمان واقعی خواهید بود و بههمین خاطر هم به شما بیشتر احترام خواهند گذاشت.» (زلاتان ایبراهموویچ در مورد علت زیاد عوض کردن باشگاههایش؛ اینجا)
در تمامی سالهایی که سابقهی کار کردن دارم، در اغلب جاهایی که مشغول کار بودهام یا سازمانهایی که با آنها پروژه داشتهام، از کار من بهصورت نسبی راضی بودهاند و این را به من منتقل هم کردهاند. البته همه چیز نسبی است؛ اما وقتی این تکرار میشود نشانهی یک اتفاق خوب است! اما بههمین دلیل من همیشه با این سؤالات مواجه بودهام: آیا من در کار کردن واقعا همانقدر که دیگران میگویند خوب و شایستهام؟ شاید همین کار را درست بلدم؟ شاید هم برای کار کردن در این محیط کاری خوبم؟
ابتدای امسال با وجود شرایط نسبتا مناسبی که در محل کار قبلیام داشتم تصمیم گرفتم محل کارم را عوض کنم. من میخواستم جواب سؤالهایم را پیدا کنم. من میخواستم خودم و تواناییهایم را بهچالش بکشم. هنوز برای قضاوت زود است؛ تا بعد ببینم چه میشود …
زلاتان در حرفهایش به همان دغدغهی من بهخوبی اشاره کرده است: اگر بتوانید یک کار را در محیطهای مختلف خوب انجام دهید و اگر بتوانید در یک محیط جدید کار جدیدی را در راستای تخصصتان بهخوبی انجام بدهید، یعنی واقعا آدم متخصصی هستید!
مدتی پیش برایتان خلاصهای از مصاحبهی دانیل گیلبرت روانشناس شادی با سایت HBR را با عنوان طول و عرض شادی نوشتم. یک جای مصاحبه، گیلبرت به نکتهی بسیار جالبی اشاره کرده بود که بهدلیل اهمیتش بهنظرم رسید بهتر است در یک پست جداگانه به آن بپردازم. در مباحث رهبری سازمانی تئوری معروفی هست که به نام داگلاس مکگریگور روانشناس معروف آمریکایی ثبت شده است. این تئوری با عنوان “تئوری X و Y” میگوید که انسانها در رابطه با کار، اصولا دو حالت دارند: تئوری X فرضش بر این است که انسانها ذاتا از کار بیزار هستند و تنبل. بنابراین باید تا میشود بهشان سخت گرفت تا درست کار کنند. تئوری Y برعکس است و معتقد است انسانها در واقع به کار علاقه دارند؛ چون دوست دارند با چالشها روبرو شوند و آنها را حل کنند. بنابراین باید کار چالشبرانگیز باشد تا آنها از کار کردن خسته نشوند.
آقای گیلبرت بهصورت غیرمستقیم جایی از مصاحبهاش به این تئوری اشاره میکند. او میگوید که رهبران دو شیوه برای تفویض کارها به همکارانشان دارند:
الف ـ “اگر این کار را تا فردا عصر به من تحویل ندادی، خودت هم از پسفردا صبح دیگر نیا.” (تئوری X)
ب ـ “فکر نمیکنم آدمهای زیادی باشند که بتوانند این کار را ظرف یک روز انجام بدهند. اما من به تو اطمینان و ایمان کامل دارم که میتوانی این کار را انجام بدهی. این کار برای کل گروه ما هم مهم است.” (تئوری Y)
خوب طبیعتا این پست باید دیشب نوشته میشد؛ اما دچار یک سری مشکلات جسمی عجیب و غریب شدهام که نشستن و نوشتن را برایم سخت کرده … البته الان بهترم و امیدوارم بهزودی سلامت کاملم را بهدست بیاورم.
برویم سراغ درس این هفته: موضوع جذاب نوآوری که همه بارها و بارها در موردش شنیدهایم و خواندهایم و نتیجهی “نوآوری” را در قالب محصولات شرکتهایی مثل اپل و گوگل لمس کردهایم. اما این “نوآوری” اصلا یعنی چه؟
واژهی Innovation یا همان نوآوری خودمان، ریشه در کلمات لاتین in و novare دارد و معنای لغویش این است: “ساختن چیزی جدید برای ایجاد تغییر.” این کاری است که همه از پسش برمیآیند: هر کسی بالاخره رؤیاها و خلاقیتهای خاص خودش را دارد. و بههمین دلیل است که از روز اولی که بشر پا به کرهی خاکی گذاشت، نوآوری جزوی از زندگی روزمره محسوب شده است: اجداد غارنشین ما هم نوآوریهای فراوانی داشتهاند! (کشف آتش، روشهای شکار، ساخت ابزارهای دستی، کشف روشهای کشاورزی و … باز هم بگم!؟) حتا عدهای میگویند که علت بقای انسانها در طول تاریخ، نوآوری بوده است …
ولی نوآوری واقعا چیست؟ یک ایدهی جدید؟ یک محصول بسیار عالی مثل محصولات اپل؟ چیزی که ما را از رقبا متمایز کند؟ چیزی که حسابی پولساز باشد؟ چیزی که دنیا را زیر و رو کند؟ نوآوری همهی اینها هست و هیچ کدام هم نیست. تعریف علمی نوآوری عبارت است از: “برداشت و درکی جدید از یک ایده، عمل یا یک شی توسط یک فرد یا گروه مشخص بهدست آید.” فقط توجه کنید که این “تازگی” و به عبارت دیگر “نو بودن” الزاما بهمعنی ایجاد دانش جدیدی نیست؛ بلکه میتواند ناشی از بهکارگیری کاراتر و پیشرفتهتر دانش موجود یا اصلاح و تعدیل آن باشد. بنابراین نوآوری همیشه ساخت چیزهای جدید نیست. نوآوری میتواند بهسادگی بهتر کردن وضعیت موجود باشد.
نوآوری ایدهپردازی صرف هم نیست. این ایده تا بهعمل درنیاید به هیچ دردی نمیخورد. دیدیم که نوآوری در لغت بهمعنای “ساختن” است. بنابراین باید ببینیم که نوآوری در عمل چطور اتفاق میافتد. مثل بسیاری از مفاهیم دنیای علم، نوآوری هم یک فرایند است. از جایی آغاز میشود و با طی تعدادی گام پی در پی به نقطهای ختم میشود. فرایند نوآوری را در شکل زیر میبینید:
میبینید که نوآوری در دو عنصر ایده و اجرا تشکیل شده است و بدون هیچ کدام از آنها کامل نیست! بنابراین برای نوآوری لازم است هم یک ایدهی عالی داشته باشید (دقت کنید نگفتیم ایدهی جدید) و هم آن را عالی اجرا کنید. برای همین است که در داستان زندگی جابز میبینیم که خیلی وقتها او ایدههای عالی دیگران را میربود، آنها را عالی پیاده میکرد و یک محصول استثنایی تحویل جامعه میداد. خیلی از ایدههای جابز جدید نبودند؛ اجرای عالی او بود که باعث موفقیتش میشد.
اما اهداف نوآوری برای بنگاه کوچک ما چه چیزهایی هستند؟ چرا باید نوآوری داشته باشیم؟ پاسخ این سؤالها را خودتان بهتر از من میدانید: در هر بازاری که بنگاه کوچکم را راه انداختهام تعدادی رقیب دارم. برای رقابت با آنها من باید خودم را از آنها متمایز کنم. دو راه پیش رو دارم: قیمت پایینتر یا محصول متفاوت. نوآوری میشود ساختن همان محصول متفاوت!
نوآوری یک شکل مشخص ندارد و میتواند انواع مختلفی داشته باشد. فهرستی از انواع نوآوری را با هم مرور کنیم:
۱٫ نوآوری تدریجی در محصول (مدلهای جدید گوشیهای موبایل نوکیا) در برابر نوآوری رادیکال در محصول (آیفون اپل!)
۲٫ نوآوری تدریجی در مدل کسب و کار (انواع روشهای تبلیغاتی گوگل که در نهایت به ادسنس تبدیل شدند) در برابر نوآوری رادیکال در مدل کسب و کار (آیتونز اپل که مدل کسب درآمد صنعت موسیقی را تغییر داد!)
۳٫ نوآوری تدریجی در بازار (کاهش تدریجی قیمت سیمکارتهای همراه اول در سالهای دورتر) در برابر نوآوری رادیکال در بازار (سیمکارتهای ایرانسل که موبایل را برای همه قابل دسترسی کرد!)
۴٫ نوآوری تدریجی در فرایند (تلفنبانک) در برابر نوآوری رادیکال در فرایند (بانکداری آنلاین.)
و در پایان این پست کمی هم دربارهی فرایند تجاریسازی نوآوریها: هدف هر نوآوری عرضهی محصولی به بازار (که لزوما محصول جدید نیست) است که مشتری داشته باشد (که این مشتری هم لزوما بابت نوآوری پول نمیدهد!) بنابراین در پی فرایند نوآوری که به محصول ختم میشود، باید فرایند دیگری هم وجود داشته باشد که محصول را در اختیار مشتری نهایی بگذارد. این فرایند همان فرایند “بازاریابی” است. فعلا در همین حد حواستان باشد که بازاریابی معادل تبلیغات یا فروش نیست و چیزی بسیار فراتر از آن است. بازاریابی که از کشف نیاز مشتری شروع میشود با تصمیمات استراتژیکی مثل: “زمان عرضهی محصول به بازار” و “بازارها و گروه مشتریان هدف” ادامه مییابد و در نهایت به تبلیغات و فروش ختم میشود. البته باز هم همهی ماجرا این نیست! در درس پانزدهم بهشکل مفصل به موضوع بازاریابی و فروش خواهیم پرداخت.
پایان درس چهارم. هفتهی آینده به یکی از مهمترین مباحث مطرح در توسعهی کسب و کارهای کوچک میپردازیم: به چه اطلاعاتی نیاز داریم!؟
معمولا همهی ما این تجربه را داریم که سفر، موقع رفتن بیشتر از برگشتن طول میکشد! فرقی هم نمیکند یک سفر روزمره برای رسیدن به محل کار باشد یا یک سفر واقعی. پیریا راجوبیر و همکاراناش در تحقیقشان روی این موضوع کار کردهاند. در این تحقیق از ۱۲۷ دانشجوی مقطع کارشناسی خواسته شده تا احساسشان را مورد زمانی که سفرشان از خانه تا کلاس درس و بالعکس طول میکشد، گزارش کنند. نتیجه: آنها احساس کردهاند برگشتن به خانه ۵ دقیقه کمتر طول میکشد! (۲۲ دقیقه در برابر ۱۷ دقیقه) علت چیست؟
محققان معتقدند علتاش این است که افراد بهصورت ذهنی مقصد “خانه” را در یک محدودهی بزرگتر جغرافیایی تعریف میکنند؛ در حالی که مقصدهای ناآشنا یا نامحبوب (!) را در فضایی کوچکتر در نظر میگیرند.
ـ … اصولا اعتراف به اینکه سر کار فیلم به آدم خوش میگذرد، ممکن است در برخی این تصور را ایجاد کند که ما وقت میکشتیم و هرهکره میکردیم؛ چرا که تصور لذت بردن از نفس فیلمسازی برای خیلیها غریبه است. اما من واقعا لذت بردم … کاردستی باحالی بود و خیلی کیف میدهد که برای کاردستی درست کردن، لذت ببری و پول هم بگیری!
ـ به چه چیزی میتوان عمیقا تکیه کرد؟ این را باید کشف کرد. هر بار که بخواهی فیلم بسازی باید دوباره کشف کنی.
اگر خوانندهی پستهای فوتبالی گزارهها بودهاید از میزان علاقهی من به ژاوی هرناندز ـ هافبک میانی باشگاه بارسلونا و تیم ملی اسپانیا ـ باخبرید. ژاوی هنرمندی تکرارنشدنی است؛ رهبر ارکستر موزون و زیبای توتال فوتبال بارسا. بازی بارسا بدون ژاوی چیزی کم دارد؛ حتا اگر لیوی مسی نازنین ۵ تا ۵ تا گل بزند و اینیستا با دریبلهای جادوییش چشمهایمان را بنوازد. به قول پپ: “ژاوی تاکتیک خالص است!”
اما این ژاوی دوستداشتنی چه دارد که او را از بقیه اینقدر متمایز میکند؟ کارلو گارگانیزه نویسندهی سایت گل اینترنشال اینجا به ۵ ویژگی کلیدی ژاوی اشاره کرده که بهنظرم همهی ما میتوانیم آنها را از ژاوی یاد بگیریم و برای موفقیت حرفهایمان بهکار ببریم. این ۵ ویژگی با تفسیر من (!) اینها هستند:
۱- چشمانداز و آگاهی: ژاوی در هر لحظه برآورد دقیقی از محلی که هست دارد. همواره میداند کجاست، کجا باید باشد و بهکجا باید برسد. همیشه در همانجایی هست که باید. میداند باید از این نقطه به کدام نقطهی زمین برود. شما چطور؟ میدانید کجایید و قرار است به کجا بروید؟
۲- تخصص: تخصص ژاوی پاس دادن است. این را همه میدانند و خودش بهتر از همه. فرقی نمیکند: پاس بلند، متوسط و کوتاه. هر جور پاسی را که لازم باشد به بهترین شکل ارسال میکند. تخصص شما چیست؟
۳- درک درست از وضعیت دیگران: هیچ آدمی در یک تیم یا سازمان، تنها نیست. بههمین دلیل ژاوی فقط حواسش به خودش نیست. او حواسش هست که دیگران الان کجا هستند. چند لحظه بعد هم که جایشان تغییر کرد، دقیقن میداند چه کسی کجاست! دقت کنید که با بازی شدیدا پویای بارسا که در آن همواره بازیکنان در حال عوض کردن جایشان هستند، این کار ژاوی چقدر بینظیر است. شما چطور؟ از همکارانتان باخبرید؟ میدانید چه کار میکنند؟ خبر دارید چه کیفیت و مهارتهایی دارند؟
۴- مرد بازیهای بزرگ: ژاوی همیشه وقتی چالشهای بزرگ و سخت پیش میآیند، از راه میرسد و نتیجه را بهکلی تغییر میدهد. خیلی وقتها تفاوت بارسا با رقیبانش نه داشتن لیو مسی، که داشتن ژاوی است. آیا واقعن در گروه یا سازمانتان تأثیرگذار هستید؟
۵- بازیگر تیمی: ژاوی مهارت کار تیمی را هم بلد است. ژاوی همیشه جایی هست که بازیکن همتیمیش توپ را به او پاس بدهد. ژاوی در زمین درست در همان لحظهای که باید و بههمان کسی که باید پاس میدهد. این پست قبلیم را بخوانید تا بفهمید بازیگر تیمی یعنی چه!
آقای کمالیان عزیز در اینجا فراخوانی دادهاند و از نیروهای جوانی که تازه قصد دارند وارد بازار کار شوند خواستهاند تا بگویند چه انتظاری از سازمانی که قرار است در آن کار کنند دارند. بحث جالبی پای همان مطلب شکل گرفته که توصیه میکنم حتمن آن را دنبال کنید.
وقتی این فراخوان را خواندم یاد وضعیت چند سال پیش خودم افتادم. زمانی که سال آخر دورهی لیسانس بودم و داشتم دنبال کار میگشتم. کمی فکر کردم و باورهای آن روزهایم را بهیاد آوردم. امروز که به آن روزها نگاه میکنم میبینم بعضیهایشان درست بودهاند و بعضی دیگر نه. این باورها را اینجا مینویسم تا در این بحث شرکت کرده باشم. طبیعی است که اینها تجربیات یک دانشجوی سابق مهندسی صنایع هستند و لزوما همهی آنها را نمیشود به رشتههای دیگر تعمیم داد:
۱- من سال آخر دانشگاه (و تقریبا فارغالتحصیل) هستم و در نتیجه دانش و مهارت مورد نیاز بازار کار را بهدست آوردم: متأسفانه بعدها فهمیدم که چیزی بیش از ۸۰ درصد درسها در بازار کار بهدرد نمیخورند. مخصوصا در حوزهی کاری که من واردش شدم (مشاورهی مدیریت) تنها یکی دو درس (در واقع تنها درس تحلیل سیستمها) به کارم آمدند. من باید یاد گرفتن را از ابتدا شروع میکردم، میخواندم و میخواندم و میخواندم. در سالهای بعد (مخصوصا زمانی که MBA خواندن را شروع کردم) با حقیقت دیگری مواجه شدم: حتا آنجایی که درسهای دانشگاه را میشد در عمل بهکار برد هم تفاوت میان دنیای تئوریک با آنچه باید عملی میشد بسیار بود. من باید کاربرد تئوری در عمل را تجربه میکردم و راه تبدیل آن به این را مییافتم.
۲- من اینقدر توانمندم که فقط کافی است یک فرصت کاری بهدست بیاورم: نه. من آنقدرها هم که فکر میکردم، خوب نبودم. چیزهایی که من فکر میکردم توانمندیهای من هستند در عمل اینگونه نبودند. من مهارت کار تیمی نداشتم، بلد نبودم حتی یک صفحه گزارش بنویسم، نمیدانستم چطور باید با دیگران حرف زد و از آنها اطلاعات بهدست آورد، آدم حساسی بودم (و هستم) و نمیدانستم چطور باید روابطم را با همکارانم و مدیرانم تنظیم کنم، رفتارم بچهگانه بود و صمیمیت را با خیلی چیزها اشتباه میگرفتم و … در کنارش با ادبیات موضوع حوزهای که در آن کار میکردم آشنایی نداشتم، از نرمافزارهای تخصصی حوزهی کاریم سر در نمیآوردم و … بهصورت خلاصه: نه مهارتهای “کار حرفهای” داشتم و نه “دانش و مهارت فنی.” و همین باعث میشد که اشتباهاتم حسابی ناراحت و عصبیم کنند.
۳- تخصصم هر چه باشد مهم نیست: طبیعتا این یکی به طبیعت بسیار متنوع مباحث رشتهی مهندسی صنایع مربوط است؛ ولی تنها خاص این رشته نیست. مشکل اینجا بود که من هیچ تصوری در مورد آیندهم نداشتم. نمیدانستم که قرار است بهعنوان یک مهندس صنایع چه کاره بشوم. فقط میدانستم دوست ندارم در حوزهی کاری اصلی که در دانشگاه مثلا برای آن تربیت شده بودم ـ یعنی مهندسی تولید و کارخانه ـ مشغول بهکار شوم. برای همین هر چیزی که گیرم میآمد میخواندم: از شش سیگما و مباحث پیشرفتهی مدیریت کیفیت تا مهندسی ارزش و دهها موضوع دیگر که بعدها در کارم عملا کاربرد خاصی پیدا نکردند. من فقط داشتم وقتم را تلف میکردم …
۴- کار باید دنبال من بگردد نه من دنبال کار! آن روزها اسم رزومه و مصاحبهی شغلی را اصلا نشنیده بودم. نمیدانستم که چطور باید کار پیدا کرد. مثل خیلیهای دیگر فکر میکردم که دیگران باید با روابطشان به من کمک کنند و خودم هیچ نقشی در این زمینه ندارم!
۵- هدف از کار کردن کسب درآمد است! آن روزها بهدلیل اقتضائات سن و سالم فقط و فقط دوست داشتم مستقل باشم و دستم در جیب خودم. اینکه از پدرم پول توجیبی میگرفتم برایم قابل قبول نبود. برای همین از کار، تنها انتظار داشتم که درآمدی داشته باشم. همین. آن روزها نمیدانستم که در کار، رضایت شغلی و حرفهای، انجام دادن کار دلخواه، یاد گرفتن و … هم مهماند و درآمد تنها یک معیار تأثیرگذار در زندگی شغلی است.
۶- پیشرفت یعنی مدیر شدن! آن روزهای اول کارم فکر میکردم که پیشرفت یعنی اینکه در ردههای سازمان رشد عمودی داشته باشم. نمیدانستم که کارشناس متخصص بودن، بسیار سختتر و در خیلی جاها مهمتر از مدیر بودن است. از آن بدتر نمیدانستم که در پست کارشناس هم چیزی به نام کارراههی شغلی وجود دارد و میتوانم در همان ردهی سازمانی هم پیشرفت بسیاری داشته باشم.
شاید شانسی که من آوردم این بود که خیلی زود راهم را پیدا کردم، آدمهایی دور و برم بودند که به من اجازه دادند اشتباه کنم، الگوهای قابل دسترسی در زندگی شغلیم داشتم که همیشه خودم را از آنها عقبتر میدانستم (و در نتیجه چارهام پیش رفتن حداکثری بود تا به آنها برسم) و از همه مهمتر اینکه خیلی زود “دانستم همی که نادانم!” برای همین خیلی زود شروع کردم به یاد گرفتن و تجربه کردن و بعدها هم با راهاندازی گزارهها ماجرا برایم جدیتر شد. و حالا خوشحالم که اشتباهات آن روزهایم را فهمیدهام، خوشحالم که تلاش کردهام پیش بروم و بهتر بشوم و از همه بیشتر خوشحالم که میدانم هنوز اول خطم و برای بهتر شدن و یاد گرفتن و برای تجربه کردن و درس گرفتن از اشتباهات، حد پایانی وجود ندارد.
این روزها که به ششمین سالگرد شاغل شدنم نزدیک میشوم، فهمیدهام که در زندگی شغلی “انتظار” و “توهم” در مورد خودمان و شرایط کاریمان همچون دو روی سکهاند. مرز بسیار نازکی بین این دو وجود دارد که تشخیصش بسیار مشکل است. البته فکر هم میکنم مشکل در درجهی اول از من و شما نیست. مشکل از دانشگاهی است که ما را برای ورود به بازار کار درست آماده نمیکند. دانشگاهی که در آن درسها و کتابها مربوطاند به ۳۰-۴۰ سال پیش. دانشگاهی که در آن خبری از آموزش مهارتهای شغلی نیست.
جایی میخواندم که “خودشیفتگی” یعنی “دیدن تصویرِ خودِ مطلوب در آینهی امروز.” اینکه من فکر کنم همانیام که باید باشم یا دوست دارم باشم. در زندگی شغلی متأسفانه هیچوقت اینگونه نیست. حتا پیتر دراکر مرحوم هم نمیتوانست ادعا کند در علم مدیریت که خودش بنیانگذارش بوده به کمال رسیده است (و هیچوقت هم چنین ادعایی نکرد.) بنابراین به همهی جوانان جویای کاری که این نوشته را میخوانند توصیه میکنم برای کار پیدا کردن: “خودتان را بشکنید؛ آینه شکستن خطا است!”
جفری جیمز اینجا به نکتهی جالبی اشاره کرده است. او میگوید آدمهای مستعدِ شکست خوردن، معمولا وقتی میخواهند کاری را شروع کنند میگویند: “من تلاشم را میکنم … (I will Try)” (حالا در فارسی شد چهار کلمه برای این حرف ربط؛ به بزرگواری خودتان ببخشید!) آقای جیمز معتقد است که این آدمها با گفتن این جمله مجوز شکست خوردنشان را صادر میکنند: “اونا وقتی شکست خوردن به خودشون میگن: «خوبیش اینه که من حداقل، تلاش خودم را کردم.»” آیا این چیزی جز یک بهانه است؟
بنابراین بهجای گفتن “من تلاشم را میکنم!” بگویید: “من این کار را انجام خواهم داد” یا از آن بهتر: “من باید این کار را انجام بدهم!”