ـ “زن عوض کردن! این قراره چی رو عوض کنه؟ فکر میکنی چیزی رو حل میکنه؛ چیزی رو عوض میکنه؟”
ـ مرد میگوید: “من نمیدونم.”
(داستان کولینگا؛ نیمهی راه ـ مجموعه داستان خوبی خدا؛ نوشتهی سام شپارد و ترجمهی امیر مهدی حقیقت)
*****
رؤیاهای بزرگ و دوری داشته باش … (شعار کارتون بالا)
*****
رؤیای شما چگونه است؟ آیا به این فکر کردهاید خیلی وقتها بهعلت کوچک بودن و نزدیک بودن رؤیایتان اتفاقات مثبتی که دوستشان دارید برایتان نمیافتد؟ این، یکی از کشفهای بزرگ زندگی من بوده که رؤیا هر چه در ظاهر نشدنیتر و دورتر باشد، دست یافتن به آن شدنیتر و لذتبخش خواهد بود. رؤیای بزرگ مارتین لوترکینگ را در وبلاگ یک پزشک بخوانید!
خلاصه کنم: لذت بردن از تلاش برای رسیدن به یک رؤیای بزرگ، انرژی بیپایانی به آدم میدهد. امتحانش کنید!
۲۶ سال در اوج بدون رقیب. تبدیل شدن به یک افسانه. تصویر ثابت ذهنهای فوتبالی ما در تمامی این سالها. با آن آدامس گوشهی دهان و دستهای گره کرده و چشمهای متفکرش. با آن خوشحالیهای کودکانهاش بعد از هر گل. با آن غروری که سزاوارش بود. با آن همه طعنههای بهیادماندنی و جنگهای بیپایاناش با رقبا و رفقا. با توفانهای گاه و بیگاهاش.
سر الکس فرگوسن را شاید تنها بشود با یک جمله تعریف کرد: “کسی که خودش، تعریف موفقیت، در دنیای حرفهایها بود!”
*****
سال ۱۹۹۶. اولین تصاویر نقش بسته از فوتبال باشگاهی روز دنیا در ذهن من. تقابل یووهی استاد لیپی و منیو سر الکس فرگوسن در لیگ قهرمانان اروپا. برد منیو با وجود ضربهی آزاد بینظیر زیدان. منچستر در بازی برگشت به یووه باخت. یووهای که همان سال تا پای فینال رفت. اما تصویر آن بازی بینظیر تیم قرمزپوش میدان ـ برای منی که از قضای روزگار، هوادار آبیپوشان وطنی بودم ـ فراموش نشد و بیش از همه نامی جذاب در ذهن من حک شد: الکس فرگوسن.
بعد از جام جهانی ۹۸ ـ خاطرهانگیزترین و زیباترین جام جهانی عمر من ـ که تلویزیون ایران پخش زندهی فوتبال را جدی گرفت و دسترسی ما هم بهواسطهی روزنامههای ورزشی جذاب آن روزها ـ بهویژه ابرار ورزشی ـ به اخبار فوتبال دنیا آسانتر شد، من تازه فهمیدم که این مونقرهای دوستداشتنی، بیش از ۱۰ سال است که کارگردانِ لشکرِ قرمزپوش و فوقالعاده موفق “تئاتر رؤیاها” است.
اگر چه تصاویر محوی از بازیهای درخشان اریک کانتونا در ذهنم بود و مثل خیلیهای دیگر از خداحافظی اریک کبیر جا خوردم، اما بعدتر ـ و بهویژه بعد از فینال دراماتیک ۹۹ مقابل بایرن ـ دریافتم که منیو فرقی دارد با تمام تیمهای دیگر ـ تفاوتی که بعدها آن را فقط در بارسای پپ آن را دیدم: شور و اشتیاقی کودکانه به لذت بردن از فوتبال.
برای فرگی، فوتبال خود زندگی بود: همین بود که چند بار از خداحافظی گفت و دل ما لرزاند؛ اما خودش هم نتوانست طاقت دوری را بیاورد و خداحافظی را فراموش کرد. تا امروز که خبر خداحافظیاش مانند آواری روی دل تمامی دوستدارانش خراب شد …
*****
اسطورهها یک ویژگی مشترک دارند: تا هستند جزءی عادی و تفکیکناپذیر از زندگی روزمرهی ما هستند و وقتی میروند، چشم میدوزیم به جای خالی پرنشدنیشان و حسرت گذر ایام را میخوریم …
*****
سر الکس فرگوسن برای من بیش از هر چیز نماد یک رئیس حرفهای تمامعیار است. کسی که هویت مربیان فوتبال را از جایگاه سنتیشان بالاتر کشید. کسی که از رفتار و تصمیماتاش در طول این سالها، بهاندازهی چندین هزار صفحه کتاب مدیریتی، درسآموزی کردهام. بیایید نگاه کنیم به برخی از درسهای بزرگ فرگی:
اول ـ چشماندازتان را بزرگ و دستنیافتنی تعریف کنید و به آن معتقد بمانید: بارها و بارها گفته بود که هدفاش به زیر کشیدن لیورپول از برج عاج پرافتخارترین تیم انگلیسی است. ۳-۴ سال اول که نتایج درخشانی نگرفت ـ و در همان سالها این لیورپول بود که با مربی ـ بازیکنی بهنام کنی دالگلیش در فوتبال جزیره آقایی میکرد ـ همه با تمسخر به حرفهای فرگی مینگریستند. حالا امروز که فرگی دارد از فوتبال میرود، کمتر کسی رکوردهای دستنیافتنی لیورپول را به یاد میآورد.
دوم ـ ثبات. ثبات. ثبات. در تمامی این سالها، تنها چهرهی ثابت تیم، خودش بود. همهی آن دیگران ـ از مدیران تیم تا مربیان و بازیکنان ـ نسل اندر نسل تغییر کردند. اما خود او، همانی بود که همیشه بود؛ تنها با موهایی سپیدتر از گذشته.
سوم ـ ایدههای ثابت، اجرای انعطافپذیر: یادم هست یکی از چیزهایی که من را عاشق منیو کرد، بازی هجومیاش بود. تیمی خالی از ستارههای آنچنانی که از چپ و راست به دروازهی تیمهای بزرگ و کوچک حمله میکرد. اما جالبتر اینجا بود که ایدهی اصلی بازی هجومی منیو در طول این سالها مدام تغییر میکرد: زمانی هجوم با سیستم سنتی انگلیسی و تیکه بر سانترهای بیمانند دیوید بکهام و قدرت سرزنی مهاجمان تیم، سلاح اصلی این تیم بود و زمانی دیگر استفاده از گوشهای کناری سریعی که سرعت جابهجاییشان در کنارهها، حریف را اینقدر گیج میکرد تا دقیقا از جایی که خودش حتی حدس هم نمیزد، ناکآوت شود!
چهارم ـ قله، پایان راه نیست: یک آدم چقدر باید موفقیت بیاورد تا از موفق شدن خسته شود؟ اما برای فرگوسن، بالاتر از همه قرار گرفتن، تنها شروع راهی بود برای رسیدن دوباره به همان قله و قلههایی بلندتر.
پنجم ـ شکست، تنها نقطهای است برای شروع دوباره: تصویر مشتهای گره کرده و عصبانیت سر الکس بعد از فینال سال ۲۰۰۹ لیگ قهرمانان اروپا مقابل بارسا را یادتان هست؟
اینها و دهها درس ریز و درشت دیگر نشان میدهند که چرا سالها باید بگذرد تا معلوم شود چرا فرگوسن برای همیشه جاودانه شد. حرفهای آخرش را هم بخوانید!
*****
خودش جایی گفته بود: “فوتبال نباید هرگز رمانتیسماش را از دست بدهد. هرگز.” و شاید بههمین دلیل است که تصویری هم که از او در ذهن ما نقش بسته، تصویر یک انسان است. با تمام ضعفها و قوتهایش. و با عشقی بیمانند به معشوقی بزرگ: فوتبال. عاشقی که رمانتیسم را در حد کمال، با زیباییهایی که در این سالها بر صحنهی “اولدترافورد” برای ما بهصحنه آورد، زنده نگه داشت.
دیوید بکهام بهنظرم زیباترین جملهی خداحافظی را خطاب به فراموشنشدنیترین رئیس تاریخ فوتبال گفته است: “من بهواقع به اینکه زیر نظر بهترین مربی تاریخ کار کردم، به خودم افتخار میکنم. مرسی رئیس و از بقیه اوقاتت لذت ببر …”
از تو ممنونیم برای خلق برخی از نابترین لحظات زندگی فوتبالیمان. خداحافظ پیرمرد دوستداشتنی. خداحافظ رئیس!
این روزها ایمیلهای زیادی دریافت میکنم از جوانانی که بهدنبال راهاندازی کسب و کاری برای خودشان هستند. این آگهی بهنوعی این دوستان جوان من را هدف گرفته است. شاید فرصت خوبی باشد برای شروع یک کار جدید و جذاب:
گروه نرمافزاری پیوست بهمنظور تأمین رضایت خریداران و در راستای پوششدهی خدمات نرمافزاری در سطح کشور اقدام به جلب همکاری شرکتها و عاملین فعال در مراکز استانها و شهرستانها می نماید. ضوابط و الزامات سازمانی پیوست که در اولین آن رعایت حقوق خریدار قرار دارد، بهعنوان منشور همکاری شرکتهای نمایندگی با دفتر مرکزی پیوست است. پوششدهی تمام عیار از خدمات استقرار سیستمها توسط نمایندگیها و پشتیبانی از عملکرد بیکم و کاست محصولات توسط سازمان مرکزی پیوست در قالب خدمات الکترونیک، تضمینکنندهی رضایت خریداران و مبنای درآمد پاک گروه پیوست است. در صورت تمایل به همکاری با پیوست در قالب نمایندگی فروش و خدمات پس از فروش و یا عاملیت مجاز فروش، مقتضی است نسبت به تکمیل فرم مربوطه اقدام تا در اولین فرصت اقدامات لازم در مراحل بعدی انجام شود.
گروه نرمافزاری پیوست یکی از بزرگترین شرکتهای تولید کننده نرم افزارهای مالی، منابع انسانی و اتوماسیون اداری است که بیش از ۳۰ محصول متفاوت در حوزههای مالی و اداری تولید کرده و در بیش از ۲۵۰۰ سازمان بزرگ و کوچک دولتی و خصوصی مورد استفاده قرار گرفته است.
پ.ن. گزارهها از انتشار آگهیهای استخدامی تخصصی استقبال میکند. در صورت علاقه میتوانید به آدرس Gozareha@gmail.com آگهی خود را ارسال کنید.
فرض کنید من کتاب الکترونیکی نوشتهام که میخواهم کتابم را بفروشم. وقتی کتابم آماده شد، با این سؤال مواجه میشوم که چطور باید کتابم را بهفروش برسانم؟ فروش دو مرحله دارد: بازاریابی (که در واقع تبلیغات فقط بخشی از آن است) و فروش. در بازاریابی من باید ببینم کتابم بهدرد چه کسانی میخورد و بعد کتابم را به آنها معرفی کنم و بگویم چرا بهدردشان میخورد. فروش هم که بهمعنی رساندن کتابم بهدست خریداراناش در قبال دریافت پول از آنهاست. سؤال این است که چطور میتوانم این کار را انجام بدهم؟ چند راه به ذهن من میرسد: الف ـ میتوانم کتابم را از طریق سایت شخصی یا وبلاگم معرفی کنم و همانجا هم بفروشم. ب ـ میتوانم کتابم را در یک سایت واسط (مثلا یک سایت آمازون ایرانی!) بفروشم. ج ـ شاید هم بشود با ایمیل زدن، کتابم را به مخاطباناش معرفی کنم و بهفروش برسانم. و البته بدیهی است که میتوانم ترکیبی از اینها را هم امتحان کنم. درخواستهای خریداران را هم میتوانم از همین روشها دریافت کنم. در مرحلهی بعد پول از مشتری دریافت میشود و او سپس میتواند کتاب را از سایت دانلود کند یا آن را از طریق ایمیل دریافت کند.
اگر دقت کنید چیزی میان همهی مثالهای فوق مشترک است: همهی این مثالها در مورد روش انجام یک کار هستند. در واقع زندگی روزمرهی هر کسب و کاری ـ چه بزرگ باشد و چه کوچک ـ شامل مجموعهای است از کارهای لازمالاجرا و بدیهی است که هر کاری را هم به روشهای مختلفی میتوان انجام داد. بنابراین در مرحلهی طراحی و راهاندازی کسب و کار و سپس در زمان ادارهی کسب و کار، باید همواره به دو سؤال کلیدی پاسخ داد: ۱- چه کارهایی باید انجام شوند تا محصول و خدمت نهایی در اختیار مشتری قرار بگیرد؟ ۲- هر یک از این کارها باید به چه شکلی انجام شوند؟
برای پاسخ دادن به سؤالات فوق میتوانیم دو مسیر را بهصورت جداگانه یا همزمان طی کنیم: اول: با بررسی مدل و ماهیت کسب و کارمان. مثلا: در فروش اینترنتی، من لازم نیست فکری به حال فروش رو در رو به مشتری بکنم؛ چون ارتباطم با مشتری از نوع مجازی است. ولی باید از روشهای فروش قابل اجرا در دنیای مجازی مطلع باشم و روشهای مناسبی را انتخاب کنم. در مقابل، وقتی یک مغازهی کتابفروشی دارم، باید از تکنیکهای فروش حضوری استفاده کنم. دوم: با بررسی روشهای کاری دیگران. بهاحتمال زیاد میشود کسب و کاری مشابه با کسب و کار خودمان پیدا کرد و دید که آنها از چه روشهایی برای انجام کارها استفاده میکنند. مثلا میتوانیم بهعنوان مشتری به آن کسب و کار مراجعه کنیم و روشهای کاریشان را بهدقت زیر نظر بگیریم یا از روشهای کسب و کار یکی از دوستانمان الگوبرداری کنیم. دو نکته در اینجا مهماند: الف ـ لازم نیست کسب و کار مورد نظر، دقیقا شبیه کسب و کار ما باشد، اما باید از نظر منطق کسب و کار مشابهت داشته باشد. مثلا: من برای فروش اینترنتی کتابم، میتوانم از روشهای کاری فروشگاه اینترنتی گل و گیاه دوستم الگوبرداری کنم. ب ـ الگوبرداری بهمعنای کپیبرداری نیست! منظورم از الگوبرداری، این است که کلیات کارها و روشهای کاری چند کسب و کار مشابه را بررسی کنیم و آنهایی را که با ماهیت کسب و کار ما همخوانی بیشتری دارند را انتخاب و اجرا کنیم.
خروجی دو گام بالا، فهرستی از کارهای لازمالاجرا و روشهای کاری ما در کسب و کارمان است. مثلا برای کسب و کار فروش اینترنتی کتاب من، این فهرست به شکل زیر است:
۱- بازاریابی کتاب: من کتابم را در وبلاگ خودم معرفی میکنم و به چند سایت پربیننده هم آگهی میدهم.
۲- فروش کتاب: من کتابم را در یک فروشگاه اینترنتی کتاب قرار میدهم و از طریق درگاه اینترنتی آنها، پول به حساب من واریز میشود.
۳- کاربر کتاب پس از پرداخت وجه، کتاب را مستقیم از سایت فروشگاه اینترنتی دانلود میکند.
فراموش نکنید که این یک فهرست اولیه است. یعنی در عمل من باید کارهای دیگری را هم انجام دهم. مثلا: تدوین ویرایشهای بعدی کتابم یا نوشتن و ترجمهی کتابهای جدید. نتیجه اینکه این فهرست اولیه را بهصورت پویا باید بازنگری و اصلاح شود. بنابراین هر از گاهی براساس آنچه در عمل دارید انجام میدهید و با مطالعهی کارهای دیگران این فهرست را اصلاح کنید و بهبود بدهید.
بد نیست بدانید مفهومی که در این درس در مورد آن صحبت کردیم در ادبیات علم مدیریت با نام “فراینده کسب و کار” شناخته میشود. فرایند را بهصورت زیر تعریف کردهاند:
“مجموعهای از مراحل، فعالیتها و وظایف هدفمند و به هم مرتبط که با استفاده از زیرساختها و روشهای خاص و ضمن مصرف منابع تعریف شده یک یا چند ورودی را به یک چند خروجی هدفمند تبدیل میکند.”
فرایند مفهومی گستردهتر از گردش کاری دارد. در گردش کاری تنها انجام یک یا چند وظیفه از شرح وظایف واحد سازمانی مورد نظر است و به تولید خروجی مشخص برای مشتری سازمان توجه نمیشود؛ در حالی که در فرایند هدف، تولید یک یا چند خروجی دارای ارزش برای مشتری (درون / برون سازمانی) است. میتوان گفت که هر فرایند ممکن است از یک یا چند گردش کاری تشکیل شود (و این در صورتی است که گردش کاری مورد نظر یک یا چند خروجی را برای مشتری سازمان تولید کند.) و همینجا یک نکتهی کلیدی مشخص میشود که باید به آن توجه کنیم: در شناسایی و طراحی فرایندهای کسب و کار، تنها نباید روی روشهای کاریمان با مشتریان تمرکز کنیم. بنابراین هر کاری که باید در کسب و کار ما انجام پذیرد ـ حتی اگر نتیجهاش مربوط به داخل سازمان باشد ـ را باید در فهرست فرایندهایمان در نظر بگیریم.
پایان درس سیزدهم. هفتهی آینده در مورد بحث مهمی در کسب و کارهای اینترنتی صحبت میکنیم: مدیریت تکنولوژی.
بهعنوان یک کارآفرین، غذاهای زیادی برای میل کردن در بشقاب روی میزتان قرار دارند. متمرکز ماندن زیر فشار دائمی درخواستهای کارکنان و مشتریان، نامههای الکترونیک و تماسهای تلفنی که همه بهدنبال پاسخی از جانب شما هستند، بسیار مشکل است. در میان این همه عوامل منحرفکنندهی حواس، درک محدودیتهای ذهنیتان و کار کردن روی آنها میتوانید تمرکز و بهرهوری شما را افزایش دهد.
مغزهای ما بهخوبی برای حواسپرتی تنظیم شدهاند. بههمین دلیل است که محیط دیجیتال امروزی باعث شده تا تمرکز بسیار سختتر شود. دیوید راک بنیانگذار مشترک “مؤسسه رهبری مبتنی بر علم عصبشناسی” و نویسنده کتاب “مغز شما در کار” میگوید: “حواسپرتی نشاندهندهی این است که چیزی تغییر کرده است. حواسپرتی یک اخطار است که میگوید «توجهات را همین الان جمع کن؛ این میتواند خطرناک باشد.»” این واکنش مغز، خودکار و عملا غیرقابل توقف است.
در حالی که چند وظیفهای بودن یک مهارت ضروری است؛ دارای یک جنبهی منفی نیز است. راک میگوید: “این کار میتواند هوشمندی ما را کاهش دهد و بهزبان بهتر، IQ ما را کم کند. ما اشتباه میکنیم، نشانههای ظریف را تشخیص نمیدهیم، زمانی که نباید، فرمان را رها میکنیم یا حرف اشتباهی میزنیم.”
شرایط وقتی بدتر میشود که بدانیم حواسپرتی باعث ایجاد احساس خوبی هم در ما میشود. راک میگوید: “مغز شما در زمان چند وظیفهای بودن، کلید پاداشدهی مغزتان را روشن میکند” که بدین معناست: زمانی که کارهای زیادی را همزمان انجام میدهید، احساس بسیار خوبی در مورد تواناییهای خودتان دارید.
سرانجام اینکه هدف اصلی، تمرکز مستمر نیست؛ بلکه دستیابی به یک زمان کوتاه بدون حواسپرتی در هر روز است. راک میگوید: “بیست دقیقه تمرکز عمیق در هر روز میتواند تحولآفرین باشد.”
این سه ترفند را برای متمرکز شدن و بهرهوری بالاتر امتحان کنید:
۱. کارهای خلاقانه را اول انجام دهید: معمولا ما کارهای بینیاز از تفکر را اول انجام میدهیم و بعد بهسراغ کارهای سخت میرویم. این کار انرژی شما را تحلیل میبرد و تمرکزتان را کاهش میدهد. راک میگوید: “یک ساعت بعد از آغاز کار، شما ظرفیت کمتری نسبت به زمان آغاز کارتان دارید. هر تصمیمی که ما میگیریم، ذهنمان را خستهتر میکند.” برای اثربخشی در تمرکز، ترتیب کارها را برعکس کنید: صبحها پیش از هر چیز، کارهای نیازمند خلاقیت یا توجه زیاد را انجام دهید و کارهای آسانتر ـ مانند پاک کردن ایمیلها یا زمانبندی جلسات ـ را برای زمان دیگری در روز بگذارید.
۲- زمانتان را سنجیده تخصیص دهید: با مطالعهی هزاران فرد مختلف، راک متوجه شده که ما دقیقا تنها شش ساعت در یک هفته تمرکز کامل داریم. او میگوید: “شما باید در مورد کارهایی که در این ساعات محدود انجام میدهید، بسیار سختگیر باشید.”
اغلب افراد در ساعات ابتدایی صبح یا ساعات انتهایی شب بهتر تمرکز میکنند و مطالعات راک نشان میدهد که ۹۰ درصد افراد خارج از محل کارشان بهتر فکر میکنند. بنابراین دریابید که کجا و چه زمانی بهتر میتوانید تمرکز کنید و سپس سختترین وظایفتان را برای آن زمانها نگاه دارید.
۳- مغزتان را همانند عضلاتتان پرورش دهید: زمانی که چندوظیفهای بودن هنجار قابل قبولی است؛ مغزتان بهسرعت خودش را با شرایط تطبیق میدهد. شما با تبدیل شدن حواسپرتی به یک عادت قابلیت تمرکز را از دست میدهید. راک میگوید: “ما مغزمان را برای تمرکز نداشتن تربیت میکنیم.”
تمرکز را با حذف کلیه عوامل منحرفکننده حواس و توجه کامل به یک فعالیت مشخص تمرین کنید. با زمان محدودی ـ مثلا ۵ دقیقه در روز ـ شروع کنید و تلاش کنید این زمان را بهصورت مداوم افزایش دهید. در زمان تمرین، اگر متوجه شدید تمرکز ذهنیتان از بین رفته است، تنها به همان فعالیتی که دارید انجام میدهید بپردازید. راک میگوید: “این کار مثل متناسب کردن اندامها است. شما باید روی عضلهای که میخواهید بسازید، تمرکز کنید.”
یک شرکت تولیدی با سابقه جهت تکمیل کادر خود در محل کارخانه (شهرک صنعتی شمسآباد) در نظر دارد در دو موقعیت کاری زیر و با شرایط ذکر شده به جذب نیرو اقدام نماید:
۱- رییس برنامهریزی تولید:
لیسانس مهندسی صنایع (همهی گرایشها)
۳ سال سابقه کار و حداقل یک سال سابقهی کار مرتبط
آشنا به مباحث برنامهریزی تولید
آشنا با کنترل موجودی
آشنا به نحوهی تعامل میان فرآیندها و واحدهای مختلف یک شرکت تولیدی مانند تأمین، بازرگانی و تولید
علاقمند به کار در محیط تولیدی رو به توسعه
۲- مهندس تولید:
حداقل لیسانس پلیمر یا شیمی
حداقل یک سال سابقه کار در حوزههای مشابه
آشنایی به صنعت تولید فوم و فرمولاسیونهای مرتبط یک مزیت ویژه است
علاقمند به کار در محیط تولیدی رو به توسعه
لازم به ذکر است محل کار در شهرک صنعتی شمسآباد (نزدیک به فرودگاه امام) است و ترجیحاً دوستانی که در جنوب، جنوب شرقی و مرکز تهران ساکن هستند نسبت به ارسال رزومه اقدام فرمایند. ارسال رزومه به m.ali.entezari@gmail.com
همهی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کردهایم که در آن نامشخص نبودن آینده، آنچنان بر دوشمان سنگینی میکند که گویی زندگی متوقف میشود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ میزند و درماندهی “حکمتهای فراوان زندگی” میشویم:
۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و آه همراه ندارد؟
۲- آیا آینده، آنی میشود که من میخواهم بشود؟
۳- من امیدی واهی به روزهای زیبای آینده دارم. میدانم که نمیشود!
این روزها زندگی فردی و اجتماعی اغلب ما در حلقهای از مشکلات و ناکامیها و غمها و دردها گیر افتاده است؛ حلقهای که بهنظر بیپایان میرسد. امروز، آینده از همیشه نامشخصتر و از آن بدتر، دردناکتر بهنظر میرسد. امید، گمشدهی بزرگ این روزگار است. اما از آن بدتر، داشتن این احساس است که آینده در دستان من نیست: دنیا با من سر سازگاری نداشته و ندارد و من، تسلیمِ محضِ عواملی هستم که روی آنها کوچکترین تأثیری ندارم! زندگی طرحی است تکراری از رخدادهای بیرون از اختیار من که در آن، خوبیها و زیباییها “اتفاق”اند” و بدیها و زشتیها “الگوهای ثابت زندگی.”
شاید. در روزهای بد زندگی، عمیقا این گزارهها را تجربه کردهام. بهعنوان فردی که ناامیدی را تا جایی نزدیک به آخرش رفته است، از تجربیات خودم بهیاد میآوردم که در آن روزها، نااطمینانی از آیندهای خوش و زیبا، بیشتر از غم و درد دیروز و امروز آن روزهایم آزارم میداد. هر چند که بالاخره راه فرار از این چرخهی ظاهرا بیپایان ناامیدی را بهسبک خودم پیدا کرد: کنترل کن نه فرار!
همین اواخر نوشتهی لورنا ناپ را در همین مورد خواندم. لورنا در نوشتهاش به دورهای از اتفاقات بد پیاپی در زندگیاش اشاره میکند. اتفاقاتی که هر کدامشان برای بهزانو درآوردن یک انسان معمولی کفایت میکنند: شکست در عشق، بیکار شدن و از همه بدتر، مبتلا شدن پدرش به بیماری سرطان …
لورنا اما از راههایی میگوید که برای فرار از حسهای دردناک زندگیاش آموخته و خودش هم تأثیر آنها را عمیقا تجربه کرده است. راههایی ساده اما اثرگذار. بهنظرم رسید در این جو ناامیدی و نااطمینانی که این روزها گریبانگیر زندگی تکتک ماست، مرور این تجربیات میتواند راهگشا باشد. بنابراین خلاصهای از ۵ راه لورنا برای مدیریت نااطمینانیهای آینده را با هم در ادامهی پست میخوانیم:
۱- بهیاد بیاوریم آیندهی قابل پیشبینی کسلکننده است: همانطور که از اتفاقات خوب ناگهانی سرشار از لذتی فراموشنشدنی میشویم، اتفاقات بد احتمالی هم بخشی از زندگی هستند. خیلی وقتها آینده، نتیجهی تصمیمات امروز خود ماست. ما هم که تلاش میکنیم بهترین تصمیم را برای آینده براساس اطلاعات امروز بگیریم. بسیار خوب پس چرا در امروز که منتظر آیندهایم، در انتظار آن اتفاقات خوب نباشیم؟ غصهی گذشته کم نیست که خودمان را گرفتار دردِ غمِ آینده کنیم؟ هیجانِ رسیدنِ آینده، لذت بیشتری دارد!
۲- بپذیریم که اغلب اوقات،ترسهای ما بیمورد هستند: مغزهای ما برای تمرکز بر جنبهی منفی ماجرا سیمکشی شدهاند. اما مشکل اینجا است که وقتی اینگونه نگاه بکنیم، تنها برای رخ ندادن ترسهایمان و اتفاقات بد احتمالی تلاش میکنیم و نه برای اتفاقات خوبی که وابسته به تلاش خود ما هستند! نگرانی در مورد آینده، جلوی تلاش برای عملکردهای عالی را میگیرد (بهترین مثالش برای ما ایرانیها نگرانی برای کنکور است! یادتان هست؟)
۳- دامنهی پذیرش ابهاممان را افزایش دهیم: تغییر، دردناک است. اما … روی دیگر تغییر، احتمالات مثبت ماجرا است. لورنا به زمانی فکر میکند که گرفتار آیندهی مبهم و دردناک آینده بود. لورنا میتوانست اینگونه هم اوضاع را بررسی بکند: “اگر در عشق با این آدم شکست بخورم، ممکن است خیلی زود با یک محبوب جدید و سازگارتر با خواستههایم روبرو شوم!” (که آن محبوب هم پیدا شد!) یا “اگر بیکار بشوم، از دست شغلی پراسترس و تماموقتم راحت میشوم. شغلی دوستنداشتنی که تنها جنبهی مثبتاش درآمدش است. بنابراین میتوانم مشغول به کاری بشوم که دوستاش دارم!” (که این هم اتفاق افتاد!) (تجربهی خود منِ مترجم هم میگوید که خیلی وقتها ریسک رها کردن گذشته و حال نامطلوب، در ذهن ماست. چون فکر میکنیم آینده، همان گذشته است و حتا بدتر. من از رها کردن گذشته ضرری نکردم؛ شما هم امتحانش کنید!)
۴- شکرگذاری را تمرین کنیم: همیشه در بدترین روزهای زندگی هم میتوانیم چیزی پیدا کنیم که از دیدناش و تجربه کردناش لذت ببریم: لورنا درخت کریسمسی را بهیاد میآورد که با مادرش تزیین کرده بودند. او از طبیعت زیبای شهر محل زندگیاش لذت میبرد و چیزهایی شبیه اینها. (برای خود مترجم هم گاهی اوقات گوش کردن یک موسیقی زیبا یا خوردن یک لیوان قهوه معجزه میکند!) لورنا حتا میگوید شکرگذار این است که خانوادهای دارد و دوستانی که میتواند دردهایاش را با آنها تقسیم کند …
۵- بپذیریم که واقعیت، همین امروز است. همین لحظه: لورنا بهیاد میآورد که برای درمان پدرش هر کاری که از دستش برآمد انجام داد. اما … پدر لورنا در نهایت درگذشت (اینجای متن اصلی اینقدر دردناک است که گریه کردم! ـ مترجم) او میگوید که بزرگترین درس زندگیاش را همینجا گرفت: او با تمرکز بر آینده و اینکه برای درمان پدرش چه میتواند بکند، لذتِ بودن در روزهای آخر با پدرش را از دست داد. او با نگرانی برای از دست دادن عشقش، دست به کارهایی زد که باعث شدند فرایند جدایی سریعتر جلو برود. او نمیخواست غرق شود؛ اما غافل از این بود که در مرداب تفکرات خودش گیر کرده و با دست و پا زدن، هر لحظه بیشتر به فرو رفتنی بازگشتناپذیر نزدیک میشود … شاید بد نباشد در چنین روزهایی بهیاد بیاوریم پدری را که در روزهای آخر زندگیاش کاشف شد!
برایتان آیندهای زیبا و دوستداشتنی همانطور که امروز رؤیایش را میبینید آرزو میکنم. 🙂