یقین دارم علت زندگی من انجام کارهایی است که دلم میخواهد!
یوستین گاردر
“این فصل مسائلی را احساس کردم که تا پیش از این هرگز احساس نکرده بودم. من احساس کردم که با من به نحوی برخورد شده که انتظارش را نداشتم. این رفتارها، آنطوری که درزمان امضای قرارداد در موردش صحبت میشد، نبود. ما بحثها و صحبتهای زیادی داشتیم و درپایان فصل دوباره صحبت خواهیم کرد تا ببینم که آیندهام به چه ترتیب خواهد بود. چرا که آنچه که در طول این فصل گذشت، جایگاه من نیست. من از شرایطم راضی نیستم.یک برد مثل برد مونیخ، به کنار … میخواهم به من بگویند که در آینده اوضاع چطور خواهد بود.” (فرناندو تورس در مورد آیندهاش در چلسی؛ اینجا)
حکایت بسیاری از ما با سازمانهای محل کارمان همین است … در دل نکتهی بهظاهر سادهای که تورس به آن اشاره کرده، چند نکتهی مهم هم برای مدیران و هم برای کارکنان سارمانها وجود دارد:
۱- برای مدیران: برای رضایت پرسنل از سازمان، لازم است همهی شرایط واقعی ـ و حتا احتمالی ـ کار کردن را در زمان استخدام یا ابتدای سال یا زمانی که مشکل بهوجود میآید یا اتفاق خوبی میافتد، به آدمها بگویید. / برای کارکنان: از مدیرتان بخواهید که همهی واقعیتها را به شما بگوید. مثال: سازمان مشکل مالی دارد و ممکن است در پرداخت حقوق کمی تأخیر داشته باشد.
۲- برای مدیران: بخشی از رضایت کارکنان از سازمان محل کارشان، به این برمیگردد که از آیندهی سازمان مورد نظر آگاه باشند. / برای کارکنان: در زمان تصمیمگیری برای ماندن یا رفتن از یک سازمان، فکر کردن به آیندهی این سازمان را هم جزو معیارهای تصمیمگیریتان قرار دهید. مثال: آیا این سازمان برای آیندهش بلندپرواز و ریسکپذیر است یا نه؟ آیا احتمال دارد پروژهی بزرگ و جالبی وارد سازمان شود که هم از نظر مالی شرایط را بهتر کند و هم در آن کلی چیز جدید یاد بگیریم؟
“مشتریمداری” از آن اصطلاحات زیبایی است که این روزها ورد زبان همه شده و یکی از مُدهای مدیریتی این روزهای ایران است. اینکه چقدر مشتری خوب است و قربان صدقهاش برویم و این حرفها. 🙂 بالاخره مشتری دارد نان ما را میدهد دیگر! اما امان از زمانی که مشتریمداری تبدیل بشود به مشتریآزاری.
چند تجربهی بد خودم را در این زمینه مینویسم تا به خودم و دیگران یادآوری کنم مشتریمداری چه چیزی نیست:
۱- تا بهامروز دو بار مسئولیت مذاکره انتخاب مشاور ایزو را برای شرکت برعهده داشتهام. طبق روال معمول این کار، چند شرکت را از طریق سایتشان شناسایی کردم و از آنها خواستم پیشنهادشان را برای من بهعنوان “نمایندهی شرکت” ارسال کنند. دوستان مشاور هم زحمت کشیدند و پیشنهاداتشان را ارسال کردند. من هم پیشنهادات را برای تصمیمگیری در اختیار مدیران ارشد شرکت گذاشتم. در همان حالی که آقایان در حال ارزیابی و تصمیمگیری بودند، من هر روز توسط تلفنهای مشاوران بمباران میشدم! (تجربهی اولم مربوط به سه سال پیش است. یکی از آقایان مشاور هنوز هم به من زنگ میزند!) در این اوضاع بسیار بسیار بد بازار مشاوره که گرفتن کار بسیار سخت است، شاید پیگیری برای گرفتن کاری که درخواستش ارائه شده خوب باشد، اما هر چیزی حدی دارد. پیگیری بیش از حد تا مرز کچل شدن (!) مشتری مطمئنا نتیجهی عکس دارد. شک نکنید (یکیشون امروز باز زنگ زده بود! سطح رو.)
۲- لپتاپ جدیدم را که میخرم فروشنده به من میگوید ضمانتنامهاش باید از شرکت اصلی صادر شود و فرایندش دو هفتهای طول میکشد. دو هفته بعد مراجعه میکنم و به آقای فروشنده میگویم برای گرفتن ضمانتنامه آمدهام. در همین گیر و دار فردی وارد فروشگاه میشود و جویای قیمت یک لپتاپ پشت ویترین میشود. آقای فروشنده من را رها میکند و بهسراغ آقای تازهوارد میرود. بیست دقیقهای معطل میشوم تا آقای تازهوارد تصمیم بگیرد نمیخواهد خرید کند و برود. آقای فروشنده بهسراغ من که مشتری بالفعلش بودم میآید و نمیداند که دیگر از او خرید نخواهم کرد!
۳- برای خرید بلیط سفر یک تور خارجی به یک آژانس مسافرتی رفتهام. راهنمایی میشوم تا نزد یکی از خانمهای متصدی بروم. خانم در حال توضیح دادن شرایط تور هستند که تلفنشان زنگ میخورد و ظاهرا پشت خط، یکی از مشتریان دائمیشان است. یک ربعی معطل میشوم تا مذاکرات استراتژیک طرفین به پایان برسد. خانم دوباره مشغول توضیح دادن به من میشوند!
لطفا فقط و فقط کمی برای وقت و شخصیت مشتری ارزش قائل باشید!
ناامیدی از آینده و احساس شکستخورده بودن از آشناترین احساسات این روزهای زندگی ماست. من پیامهای زیادی دریافت میکنم که از من برای رهایی از این احساس و موفقیت کمک میخواهند. در این پست نامهای را که همین اواخر برای دوستی نادیده فرستادم منتشر میکنم؛ شاید به کار دیگران هم آمد:
دوست عزیز! متأسفم در چنین شرایطی قرار گرفتهاید و کاملا درکتان میکنم. سال گذشته من هم در یک حلقه از حوادث بد قرار گرفتم؛ چه در زندگی شغلیام و چه در زندگی شخصی. مهمتر از همه فوت پدربزرگ عزیزتر از جانم بود که برای من چیزی بیشتر از یک پدر بود … اما اتفاقات بد بسیار دیگری هم برایام افتادند: کل سال را درگیر یک شکست عاطفی شدید بودم، مدیر پروژهای بودم که شکست خورد و فشار و استرس بسیار بسیار زیادی را تحمل کردم. چند ماهی دنبال کار بودم و پیدا نکردم و دست آخر امسال را با بیکاری خودخواسته شروع کردم. برای من در آن روزها آینده، چیزی شبیه یک شوخی تلخ بهنظر میرسید. مدام به این فکر میکردم که چون گذشته و امروز آنطوری که من میخواستهام نبوده و چون من پشت سر هم بد میآورم، آینده هم چیزی شبیه به گذشته است و حتا بدتر … اما چه شد و چه کردم تا خوب شدم و زندگی را هم درست کردم؟ میخواهم برای شما همین را بنویسم. حواست باشد که من فقط میتوانم در مورد مسیر درست حرکت از عمق دره به اوج قله را صحبت کنم و نه اینکه شما درست است چه کار بکنی. امیدوارم تجربهی من برایت مفید باشد:
۱- اول از همه و مهمترین نکته: دوست بسیار بزرگواری روزی به من این تلنگر را زدند که چرا آینده را به گذشته وصل میکنی؟ از آن بدتر چرا فکر میکنی آینده، همان گذشته است؟ روزهای زیادی به این سؤالها فکر کردم. حق با آن دوست بود. شاید بدیهی بهنظر برسد؛ اما خیلی از ما بهصورت ناخودآگاه این پیشفرض را در مورد آینده داریم و برای همین، ناامیدیم. واقعیت این است که آینده میتواند امتداد گذشته و امروز باشد؛ اما نه لزوما. ما میتوانیم آینده را از امروز متفاوت کنیم؛ بهشرط اینکه فکر کردن و غصه خوردن در مورد گذشته را کنار بگذاریم. بهشرط اینکه دربارهی آینده با ذهنیت گذشته و دیروزمان فکر نکنیم. بهشرط اینکه بفهمیم آینده، همان تکرار گذشته نیست. بهشرط اینکه بدانیم زیاد شکست خوردن بهمعنی همیشه شکسته خوردن نیست! وقتی این ذهنیت را کنار گذاشتم، ۸۰ درصد ماجرا حل شد؛ چون حالا میدانستم آینده، فرق بزرگی با گذشته دارد: امروزی که میتوانم با آن فردا را بسازم.
۲- مرحلهی بعد: تصمیم گرفتم که موفق بشوم؛ با وجود تمام نداشتهها، شکستها و مشکلاتم.
۳- مرحلهی سوم: نشستم و به این فکر کردم که من چه دارم و چه ندارم. چه جاهایی قوی هستم و چه مهارتهایی دارم (دانش تخصصی، مهارتهای رفتاری، مهارتهای رایانهای و هر چیز دیگری که بشود اسمش را نقطهی قوت گذاشت.)مثلا: من در زمینهی مدیریت دانش، تخصصی داشتم و همچنین شبکهی بزرگی از دوستان متخصصی که از طریق وبلاگم و دنیای مجازی با آنها آشنا شده بودم. بعد با همین چارچوب به این فکر کردم چه چیزهایی ندارم. مثلا: من در روابط شخصیام با آدمها کمرو بودم و اسمش را گذاشته بودم حجب و حیا و همین باعث شده بود خیلی جاها حقم خورده شود. همینجا هم خطر ناامیدی و ناواقعگرایی شدیدا وجود دارد: خوشبینانه به خودمان نگاه کنیم. حتما نقاط قوت بسیاری داریم! در عین حال لازم است با خودمان صادق باشیم: حتما نقطهی ضعف هم داریم.
۴- قدم بعد: در محیط چه فرصتهایی وجود داشت که من میتوانستم از آنها استفاده کنم؟ مثلا: فرصت اینکه برخی شرکتهای خصوصی بزرگ به یک مشاور متخصص و در عین حال جوان در حوزهی مدیریت برای مدیریت ارشد سازمان نیاز داشتند. در عین حال تهدیدهایی هم وجود داشت. مثلا: من به آن مدیرعاملها دسترسی نداشتم!
۵- نتیجهی گامهای سه و چهار را کنار هم گذاشتم و از ابزاری بهنام تحلیل SWOT استفاده کردم تا ببینم حالا که قرار است آینده را بسازم باید چه کار کنم؟ مثال: میتوانستم با تکیه بر دانش و تخصصیام و رزومهام از شبکهی آدمهای متخصص اطرافم بخواهم به من کمک کنند تا از فرصتِ نیازِ شرکتها به مشاور مدیریت استفاده کنم.
۶- حالا وقت اقدام رسیده بود. اقداماتی که باید انجام میدادم اولویتبندی کردم و اجرایشان را شروع کردم. در طی مسیر هم حواسم بود که: طول و عرض شادی چیست، تعریف موفقیت چیست، اینکه باید کنترل کنم، نه فرار!، اینکه امید آخرین چیزی است که میمیرد، و چیزهایی شبیه اینها. ضمنا یاد گرفتم رؤیاهایم را زندگیکنم و راز موفقیت را از مثلث طلایی بارسا و معادلهی جیم وولفنزون و شریل سندبرگ آموختم.
۷- تصمیم برای رها کردن گذشته و ساختن فردا با امروز، تصمیم آسانی نبود. در واقع این تصمیم سختترین تصمیم ممکن بود. اما من این تصمیم را گرفتم و موفق شدم: زندگی شغلی و شخصی من در فاصلهی چند ماه از این رو به آن رو شد. آرامشی که این روزها در زندگیام تجربه میکنم را سالها بود که گم کرده بودم … جالب است که امروز با نگاهی به ماجراهای این چند ماه اخیر، میبینم که مهمترین نکته همان رها کردن فکر کردن به آینده با تفکر گذشته بود!
حالا نوبت شماست: فقط و فقط باید این سختترین تصمیم را بگیرید و شروع کنید. همین حالا و همین لحظه. حالا وقت دوباره شروع کردن است …
(منبع عکس)
تراویس هوییوم اینجا به نکتهی جالبی در مورد گوگل اشاره میکند: تغییر استراتژی گوگل از “نوآوری” به “ابداع”. او تعریف جالبی از نوآوری در برابر “ابداع” دارد: ابداع عبارت است از فرایند تبدیل پول به ایده؛ در حالی که نوآوری یعنی تبدیل ایده به پول!
هوییوم شاهد این امر را کاهش معنادار محصولات نوآورانهی گوگل و تمرکز روی توسعهی کسب و کار از طریق تملیک کسب و کارهای نوآور دیگران میداند. گوگل در دو سال گذشته هزینهای بالغ بر ۵۰۰ میلیون دلار را برای خرید بیش از ۶۰ شرکت هزینه کرده است و این یعنی خرید هر دو هفته یک بار، یک شرکت. این در حالی است که همچنان کسب و کار اصلی گوگل، پول درآوردن از تبلیغات مرتبط با جستجو است.
نکتهای که هوییوم به آن اشاره کرده بسیار جای تأمل دارد. گوگل در دو سال اخیر و بهویژه بعد از مدیرعاملی لری پیج بهوضوح دارد تلاش میکند خودش را از “غول جستجو” به “غول شبکههای اجتماعی” تبدیل کند. در واقع در این استراتژی جدید، پلتفرم گوگل پلاس محور تمامی فعالیتهای گوگل شده است. تمرکز بر ترکیب تمامی محصولات گوگل با گوگل پلاس و حذف سرویسهای پرطرفداری مانند گودر و تعطیل کردن بسیاری از محصولات و اپلیکیشنهای دیگر (از جمله گوگل باز، گوگل ویو و …) برای مجبور کردن کاربران به مهاجرت به گوگل پلاس از مهمترین اقدامات گوگل در این راستا بوده است. گوگل به این ترتیب میخواهد به ما بگوید که محصول اصلیش یک پلتفرم شبکهی اجتماعی است که با سبدی غنی و متنوعی از محصولات ـ از جستجو گرفته تا کتابخانهی عظیم ویدئوی یوتیوب ـ تکمیل میشود. در خبرهای این یک سال اخیر شنیدهایم که لری پیج دو برنامهی بسیار مهم را که منبع اصلی بزرگترین نوآوریهای گوگل در سالهای حیاتش بودهاند تعطیل کرده تا کارکنانش را روی بهبود حداکثری گوگل پلاس متمرکز کند: گوگل لبز و صرف ۲۰ درصد زمان هفتگی روی پروژههای شخصی.
امروز که کمی بیش از یک سال از عرضهی گوگل پلاس به بازار شبکههای اجتماعی میگذرد، بهنظر میرسد با دقت بیشتری میتوان در مورد نتیجهبخش بودن این تغییر استراتژی قضاوت کرد. نتایج گوگل با “پلاس”ش در برابر مهمترین رقیب موجود یعنی فیسبوک چیزی جز ناامیدی در پی نداشته است (هر چند بعید بهنظر میرسد گوگل به این زودیها به شکستش اعتراف کند.) به همین دلیل بهنظرم نقدی که سال گذشته در روز حذف گودر به تغییر استراتژی گوگل داشتم (اینجا) بهشدت هنوز معنادار است.
هوییوم در ادامهی مقالهاش یک مثال جالب میزند: HP که در دههی ۱۹۳۰ برای “نوآوری” در صنایع الکترونیک پایهگذاری شده بود، با خرید شرکت کامپک ـ یکی از رقبای اصلی خود ـ دست به تغییر استراتژی خود از نوآوری به “تعالی در عمیات” زد و دیگر نتوانست سابقهی درخشانش را تکرار کند. ضمن اینکه کامپک هم از بین رفت!
استراتژی تعالی در عملیات دقیقن همان چیزی است که گوگل با پلاس در پیش گرفته است. امیدوارم گوگل به نتیجهای مانند HP نرسد که بعد از چندین سال از خرید کامپک، عملا آنقدر در کسب و کار اصلی خود ـ یعنی تولید سختافزار ـ از نظر رقابتی ضعیف شد که تصمیم گرفت تولید PC را از سبد محصولاتش حذف کند.
()
یک هفتهی خیلی بارمق!
پیش از شروع:
جامعهشناسی، سلامت و روانشناسی و کار حرفهای:
کنترلگری (زهرا جم؛ تراوشهای ذهن یک مشاور)
کشف ژن شادی در زنان (که آقایون ندارندش …)
فقدان ژن آرامش در افرادی که بیخوابی دارند/ ارثی بودن بیخوابی
مدیریت، تحلیل کسب و کار و کارآفرینی:
زندگی ما٬ کسب و کار ما (۱) / عطش سبقت و خط سرعت (مسیح کریمیان) (عااالی!)
همیشه اولینها به یاد میمانند (استاد پرویز درگی) (عااااالی!)
پنج موردی که تیم کوک بهتر از استیو جابز عمل کرد (مهران نصر؛ رسانههای امروز)
بررسی نتیجه دادگاه جنجالی سامسونگ و اپل: برنده و بازنده واقعی کیست؟ (علی ارغوان؛ نویسندهی مهمان یک پزشک)
ایجاد فرض اولیه حل مسئله مشاوره و مشخصههای فرایند حل مسئله در مکنزی (ابراهیم حیدری) (برای مشاوران مدیریت خواندن این دو پست الزامی است!)
چه کسی مشتریِ من است؟ (زینب جم؛ همینا)
یک پاسخ ساده یا یک حقیقت تلخ؟ (علی واحد؛ وبلاگ رادمان)
فاز دو راه اندازی کسب و کار اینترنتی ـ شناسایی فرصت (قسمت پایانی) (سید رضا علوی؛ فارسیبیز)
چرا درونگراها میتوانند به بهترین رهبران مبدل گردند (عالی!)
چرا جوانان از کارآفرینی میترسند؟
پنجرهای تازه رو به آفتاب ساختن (نگاهی دیگر به خلاقیت)
کارهایی که ماریسا مایر باید در یاهو انجام دهد
استراتزیهای پیش روی جانشین استیو جابز در سال ۲۰۱۳ برای اپل (البته اینا تاکتیک هستند نه استراتژی. کاش نویسندهی محترم فرق این دو تا را بلد بود.)
فیسبوک کارمندان خود را ملزم به استفاده از اندروید کرد! (فارنت) (نکتهی استراتژی داره توش …)
فناوری اطلاعات و ارتباطات:
محصول جدید سامسونگ: دوربین گلکسی! (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک)
حجم دادههای فیسبوک در یک روز چقدر است؟ (حامد همائی؛ نویسندهی مهمان یک پزشک)
آیا کامپیوتر شما در برابر جاوا آسیب پذیر است؟ (iClub) (بسیار مهم)
اخبار حیرتانگیز این هفته: در جنگ حقوقی با اپل؛ سامسونگ گناهکار شناخته شد! (فارنت) در برابر پیروزی سامسونگ بر اپل در دادگاه ژاپن (نارنجی) و این یکی: گوگل و اپل ظاهرا به دنبال مصالحه بر سر پتنتها هستند! (فارنت)
مایکروسافت چطور لوگوی جدید خود را طراحی کرده است؟ (سعید امیرلو؛ وببلاگ فارسی)
توییتر به بنیاد لینوکس پیوست (آزادراه)
ویندوز ۸ نام تمام برنامههایی که نصب میکنید را به مایکروسافت میفرستد! (فارنت)
مورچهها میلیونها سال است از الگوریتم اینترنت استفاده میکنند! (فارنت)
آیا اینترنت از ارزش محتوایی میکاهد؟ (مجلهی شبکه)
شکاف جنسیتی در دنیای آیتی همچنان ادامه دارد
رونمایی از تلفن هوشمند آمازون/ معرفی نسل جدید تبلت کیندل فایر
شبکههای اجتماعی:
شبکههای اجتماعی سازمانی؛ همکاری و مشارکت در سازمان (جواد افتاده؛ رسانههای اجتماعی)
همگرایی رسانههای اجتماعی با سازمان های خبری (جواد افتاده؛ رسانههای اجتماعی)
رونقی که رسانههای اجتماعی به کسبوکار دادند (گفتگو با دکتر یونس شکرخواه)
صنعت فاوا در ایران:
نگاهی به تغییرات جدید رتبهبندی شورای عالی انفورماتیک
گفتوگو با مدیرعامل شرکت ثبتکننده دامنههای مربوط به ایران
چند درصد وبگردها هنوز دایلآپی هستند؟ (فاجعه)
پهنای باند اینترنت بینالملل افزایش ۳۷ برابری خواهد داشت (خالیبندیهای تمام نشدنی آقای وزیر.) این خبر را بگذارید در برابر این یکی: جایگاه باورنکردنی “ایران” در نمودار جهانی سرعت دانلود اینترنت!
تصویب آییننامه کارت هوشمند ملی
اقتصاد:
برای یکصد سالگی میلتون فریدمن (علی دادپی؛ اقتصاد خرد، بازار و خانوار)
شباهت و تفاوت ایران و نروژ (حجت قندی؛ اقتصادانه)
سرنوشت اقتصاد در سایه تحریم و در گذشت زمان (حجت قندی؛ اقتصادانه)
نرخ تورم منطقه یورو افزایش یافت
هزینههای مصرفی در اقتصاد آمریکا به بالاترین حد در پنج ماه اخیر رسید (این نشانهی خوبیه برای خروج از رکود اقتصادی)
سر ریچارد برانسون کارآفرین و ثروتمند مشهور انگلیسی است که بهدلیل مالکیت گروه معروف شرکتهایش ـ ویرجین ـ شناخته میشود. او مالک بیش از ۴۰۰ شرکت است که در زمینههای متعددی ـ از صنعت هوایی و مسابقات فرمول یک گرفته تا اوازم تزئینی و حتا حمل و نقل فضایی ـ فعالاند. ثروت آقای برانسون بیش از ۴٫۲ میلیارد دلار برآورد شده است.
اینجا به ۷ راز موفقیت آقای برانسون اشاره شده است:
۱- “بله” گفتن لذتبخش است!
۲- حالا که میخواهید رؤیا ببینید، رؤیای بزرگی ببینید! از یک پسرک روزنامهفروش تا فردی که ۸ شرکت میلیارد دلاری راه انداخته چقدر فاصله است؟ (معلوم است که آن پسرک، خود استاد است!)
۳- لذت بردن، خودش لذتبخش است! استاد جایی گفته: “لذت ببرید، سخت کار کنید و پول خودش میآید.”
۴- ریسکهای حساب شده بکنید: بههمین دلیل است که “بله” گفتن برای آقای برانسون راحت است.
۵- در لحظه و برای همین الان زندگی کنید: از کار سخت هم لذت ببرید.
۶- همیشه و به همه احترام بگذارید.
۷- گشادهدست و بخشنده باشید.
نگویمت که بیامیز با من اما، آه …
بعیدتر منشین از حدود زمزمهرس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که با بسامدش این عمرها نیاید بس …
حسین منزوی
“دخهآ در طول فصل قبل با انتقادات زیادی مواجه شد؛ ولی من هم وقتی جوان بودم و در آژاکس بازی میکردم، مرتکب اشتباهاتی میشدم و در یووه و یونایتد هم اشتباه میکردم. مهمترین نکته این است که باید اشتباهاتت را در همان بازی و یا در بازی بعدی فراموش کنی. دخهآ این کار را کرد. (ادوین فاندرسار دربارهی دروازهبان جوان اسپانیایی منچستر یونایتد؛ اینجا)
درس این شماره این است: تلاش کنید خیلی زود اشتباهاتتان را فراموش کنید؛ البته بعد از بهخاطر سپردن درسی که از آنها گرفتهاید!
ما انسانها در هر دقیقه از زندگیمان با تصمیمگیری مواجهیم: از “چه کنم؟” “چه بپوشم؟” “چه بخورم؟”ها گرفته تا “چه رشتهای بخوانم؟” “چه شغلی داشته باشم” و تا “با چه کسی باشم؟” و … بنابراین متأسفانه یا خوشبختانه تصمیمگیری درست بخش مهمی از بار زندگی شاد و موفق ما را بر دوش خود میکشد. خوب حالا چطور درست تصمیم بگیریم؟
تا بهامروز در مورد تصمیمگیری درست نکات بسیاری گفته شده است: از انواع روشهای کمّی و کیفی تصمیمگیری گرفته تا مباحث روانشناسی تصمیمگیری. تمامی این اصول بهدنبال کمک ما در تصمیمگیری هستند. آنها میخواهند به ما یاد بدهند چطور تصمیم بگیریم و از آن مهمتر چطور تصمیم نگیریم! اما همچنان این مشکل وجود دارد که این خودِ “ما” هستیم که دست آخر باید تصمیم را بگیریم … این مشکل بهویژه در مواردی که تصمیمگیری با احساسات در ارتباط است، حادتر میشود. چگونه میتوانی تصمیم بگیری که “آنِ” زندگیت را دیگر دوست نداشته باشی؟ چگونه میتوانی تصمیم بگیری که محیط کاری را که سالها در آن زندگی کردهای (و نه کار!) ترک کنی و بیکاری خودخواسته را بپذیری؟ چگونه میتوانی تصمیم بگیری بخش بزرگی از سرمایهی اندکی را که با هزار زحمت و دردسر بهدست آوردهای برای آموزش خودت سرمایهگذاری کنی؟ اینها نمونهی سختترین تصمیمات زندگی یک سالهی اخیر من هستند.
اما … صادقانه بگویم تجربهام به من نشان داده در چنین مواردی همیشه سختترین تصمیم همان درستترین تصمیم است! انتخاب تصمیم درست سخت است؛ چرا که آن تصمیم معطوف است به آیندهی زندگی و موفقیتی که شاید بهدست آید و شاید نه. در صورتی که احساسات روی روزهای خوب گذشته، وضعیت امروزی و شدنها و نشدنهای امروز و فردای ما متمرکزند. برای همین است که گرفتن تصمیم درست تا این حد دشوار است.
در این یک سال اخیر در تمامی تصمیمات مهم زندگیام سختترین تصمیم ممکن را انتخاب کردم. سعی کردم تا حدی که میتوانم بر احساساتم غلبه کنم و با عقلانیت تصمیم بگیرم. از تصمیم فراموش کردن کسی که دوستش داری که بدتر نداریم؟ (اینجا را بخوانید.) امروز خوشحالم که بگویم تجربه به من ثابت کرده همیشه آن سختترین تصمیم، درستترین تصمیم هم بوده است.
یکی از درسهای آقای مدیرعامل عزیزی که این روزها مشاورشان هستم (و البته عملا بیشتر برعکس است!) این است: تا وقتی که نتوانی در یک موقعیت شدیدا احساسی تصمیم درست را بگیری، مدیر خوبی نشدی.
بنابراین وقتی در انتخاب بین چند گزینه در تصمیمگیری حیران شدید، یک بار سختترین تصمیم را با دقت بیشتری تحلیل کنید!