“آلگری بار مسئولیت ما را نسبت به گذشته بیشتر کرده است. کونته برای ما نقش یک انگیزهدهنده و مشوق را داشت؛ اما آلگری روی تاکتیکها و مدیریت فردی بازیکنان کار کرده است و در رسیدن تیم به جایگاه فعلیاش تأثیرگذار بوده است. قطعا کار گروهی و تیمی ما پیشرفت داشته است؛ چون در اولین فصل ترکیب ما قدرت فعلی را نداشت اما با این حال قهرمان شدیم. آن سال کونته با قدرت روانی که به ما داد سبب موفقیتمان شد. یووه فعلی نمیتواند بدتر از یوونتوس بزرگ دهههای اخیر باشد. اگر شما به اندازه کافی قوی باشید نتایج خود همه چیز را درباره وضعیتتان خواهد گفت.” (آندرهآ بارزالی؛ اینجا)
شاید حرف بارزالی بدیهی بهنظر برسد؛ اما بسیار بسیار مهم است. بارزالی میگوید که هر سازمانی برای موفقیت هم نیاز به استراتژی و ساختار و فرایند و زیرساخت و ابزار دارد و هم نیاز به داشتن یک روح بزرگ جمعیِ همسو در جهت دست یافتن به اهداف اصلی سازمان. “سیستم” و “ذهنیت” قوی دو بال موفقیت هر سازمانی را تشکیل میدهند. اما در دل حرفهای بارزالی یک نکتهی مهم دیگر هم هست که شاید در نگاه اول به چشم نیاید: بارزالی دربارهی بازسازی یوونتوس پس از چند سال ضعف بهواسطهی ماجراهای کالچوپولی صحبت کرده است. بارزالی میگوید بعد از یک شکست سازمانی بزرگ برای بازسازی سازمان شما در درجهی اول نیاز به بازاندیشی و تقویت ذهنیت سازمانی هستید و وقتی که سازمان از نظر روحی بهشرایط نسبتا پایدار رسید، آنوقت است که برای دستیابی به موفقیتهای بزرگ و تداوم آنها شما نیازمند توسعهی سیستم قدرتمندی در تمامی ابعاد سازمانی هستید.
دربارهی ذهنیت درست، هفتهی پیش نوشتم. اینکه سیستم چیست موضوعی است که امیدوارم بتوانم در آینده بیشتر به آن بپردازم. فعلا این نوشتهی قبلی گزارهها را بخوانید.
“در فصل ۱۱-۲۰۱۰ ـ که اولین سال ریاست آندره آنیلی بود ـ بهدلیل مصدومیت در نیمفصل اول بازی نکردم و در نیمفصل دوم هم تمرکز نداشتم. ذهنم جای دیگری بود. احساس میکردم که شاید زمان برای تغییر، برای ترک یوونتوس، فرا رسیده است: من همیشه یک احساس مسئولیت بزرگ میکردم؛ اما این حس را از دست داده بودم. اما سپس با مدیران جدید باشگاه آشنایی بیشتری پیدا کردم و آنها نظر من را تغییر دادند. پختگی و بهبود رابطه بعد از یک دوره اختلاف، افراد را به هم نزدیکتر میکند.” (جان لوئیجی بوفون؛ اینجا)
جیجی بوفون، این روزها یکی از مهمترین عوامل عملکرد موفق باشگاه یوونتوس است. نقش اون در بیانکونری تنها یک دروازهبان اعجوبه نیست؛ بلکه نقش او بهعنوان کاپیتان و رهبر تیم مهمتر از هر عامل دیگری باعث بهپیش رفتن یوونتوس بهویژه در دوران آلگری شده است. بوفون اینجا از فکر کردن به ترک یووه و بعد چرایی تصمیماش برای ماندن میگوید. جایگاه بوفون در یووه نقشی آشنا است. بسیاری از سازمانها دارای مدیران و کارشناسانی هستند که برای آن سازمان همچون تکستارهای درخشان بهحساب میآیند. افرادی که در اغلب موارد، انتظار مادی آنچنانی هم از آن سازمان ندارند، جز همانی که بوفون از آن سخن گفته است. متأسفانه هم خودم تجربیاتی منفی از این جنس داشتهام و هم افراد زیادی را میشناسم که دست آخر مجبور شدهاند برای حفظ احترام و شأن کاری خودشان، سازمان مورد علاقهشان را ترک کنند.
دوستان مدیر، بیایید کمی به این داستان بیشتر فکر کنیم: آیا “حسِ خوبِ ماندن” که همانا چیزی جز حس تأثیرگذاری و احترام متقابل نیست را به همکارانمان هدیه دادهایم؟
مهندسی مجدد شیوهای برای بازسازی سازمان و مدیریت است که در آغاز دهه ۹۰ در ادبیات مدیریت ظهور کرد. طراح این نظریه پروفسور مایکل همر است که با انتشار مقالهای در مجله «هاروارد بیزینس ریویو» در سال ۱۹۹۱ مفاهیم بنیادین و دگراندیشی سازمانی را به جهان مدیریت عرضه داشت. کتاب وی با عنوان «مهندسی مجدد: منشور انقلاب سازمانی» با کمک جیمز چمپی در سال ۱۹۹۳ منتشر شد.
میدانیم براساس نظریهی مایکل همر، سه نیرو بهصورت جداگانه و همزمان، شرکتهای امروزی را بهگونهای روزافزون بهسوی سرزمینی هدایت میکنند که به چشم مدیران و دست اندرکاران سازمانها هراسانگیز و ناآشنا مینماید. این سه نیرو عبارتند از: مشتریان، رقبا و تغییرات. این سه نیرو ـ که به C3 معروفاند ـ عبارتند از: مشتری، رقابت و تغییر. در این دنیای دگرگون شده، اصول «تقسیم کار» وضع شده از سوی آدام اسمیت که محور سازماندهی شرکتها بود، دیگر کارساز نیستند و در نتیجه برای شرکتها سودمند و ضروری نیست کار خود را براساس این اصول سازمان دهند. ساختار وظیفهگرا در دنیای کسبوکار امروز غیرمؤثر بوده و منسوخ است. شرکتها از این پس باید مبتنی بر محور فرایندها سازماندهی شوند.
مهندسی مجدد بهمعنی بازاندیشی بنیادین و طراحی مجدد ریشهای فرایندها به منظور دستیابی به بهبود چشمگیر در معیارهای کلیدی عملکرد از قبیل هزینه، کیفیت و سرعت انجام فعالیتها یا ارایه خدمات است. در واقع مهندسی مجدد سازمانی بهدنبال شناخت تمامی بینظمیهای طبیعی سازمان و ارایهی یک الگو یا مدل دارای نظم جهت انجام اثربخش و بهینهی فعالیتهای سازمان است. مفهوم عملیاتی مهندسی مجدد ایجاد سازمان نوآور و خلاقی است که بتواند در دنیای رقابتی و دارای تغییرات سریع کسبوکار امروزی بهشکلی سودآور به فعالیت موفق بپردازد.
در طول نزدیک به بیست و چند سالی که از طرح ایدهی مهندسی مجدد در دنیای مدیریت میگذرد، اگر چه الگوها و رویکردها و ابزارهای جدیدی برای اجرای این مفهوم مدیریتی توسط مشاوران و اساتید دانشگاهها در سراسر جهان عرضه شده است (و فناوری اطلاعات نقش بسیار مهمی را در تحول و تکامل مهندسی مجدد ایفا نموده است)؛ اما در عین حال خود این مفهوم نیز دستخوش تغییرات بسیاری شده است. ما در عمل متوجه شدیم که اجرای “مهندسی مجدد” برخلاف آنچه شعار میدهیم در عمل بسیار پیچیده و دشوار است. نرخ بالای شکست پروژههای مهندسی مجدد، نشان از همین امر دارد. برخی از مهمترین مشکلات و چالشهای موجود بر سر راه موفقیت پروژههای مهندسی مجدد عبارتند از:
عدم وجود اطلاعات کافی در مورد فرایندها و مستندات مربوط به آنها؛
دشوار بودن قضاوت در مورد عملکرد فرایند قبل و بعد از مهندسی مجدد بهویژه در مورد فرایندهای خدماتی؛
مقاومت متصدیان فرایندها و عدم ارائهی اطلاعات کافی و مناسب در مورد وضعیت فرایند و مشکلات آن؛
عدم وجود استانداردها و مدلهای مرجع مناسب برای بازطراحی فرایندهای تخصصی (بهویژه در مورد فرایندهای سازمانهای دولتی و خدماتی)؛
ضعف فنی متدولوژیها و رویکردهای مهندسی مجدد در عمل بهویژه بهدلیل تمرکز نداشتن مشاوران روی یک حوزهی خاص صنعتی.
این ضعفها کمابیش در ایران نیز همانند دنیا در برابر موفقیت پروژههای مهندسی مجدد، چالش ایجاد کرده و میکنند. اما چگونه میتوان بر این چالشها غلبه کرد؟ آیا راهحل، پاک کردن صورت مسئله و ادارهی سازمانها با همان رویههای پیشین است؟ پاسخ قطعا منفی است. مشاوران مدیریت، متخصصان کسبوکار در سازمانها و پژوهشگران هر یک بهنوبهی خود تلاش کردهاند تا بهجای کنار گذاشتن مهندسی مجدد برای چالشهای آن راهحلهایی عرضه کنند. اما شاید مهمتر از ابزارها و روشهای ارائه شده، تکامل در مفهوم خود مهندسی مجدد در طول یک دههی اخیر باعث تحول تفکر و نوع نگاه ما به ماهیت سازمان و بازمهندسی آن شده است. حالا ما میدانیم که صرفِ تغییر و اصلاح فرایندهای سازمان، باعث ایجاد یک تحول بنیادین نمیشود و بیش و پیش از هر چیزی لازم است الگوهای ذهنی سازمان در مورد کارکردها و عملکردهای خود اصلاح شوند. اما چه عواملی در ایجاد این تحول اهمیت دارند که لازم است به آنها توجه شود؟
میچ روچیلد در مقالهی جذاب خود در سایت مجلهی آنترپرنر به سه عامل بسیار کلیدی اشاره کرده است:
۱- فرایندهای جدید: طبیعتا فرایندهای قبلی یک جای کارشان مشکل داشته است که نتوانستهاند اثربخشی و ارزشآفرینی لازم را داشته باشند. بنابراین مهندسی مجدد فرایندها و بازطراحی آنها همچنان یک کار کلیدی است.
۲- فرهنگ جدید: اهمیت فرهنگ سازمانی ـ یعنی همان الگوهای ذهنی حاکم بر تصمیمگیری و رفتار و عملکرد افراد در سازمان ـ هر روز در دنیای مدیریت بیشتر از قبل میشود. یک اشکال پروژههای مهندسی مجدد، عدم توجه کافی به موضوع تحول فرهنگی بود که البته از دل همین مشکل، مفهوم “مدیریت تغییر” بهعنوان یکی از حوزههای نوین و جذاب مدیریتی بیرون آمد.
۳- نیروی انسانی جدید: گاهی وقتها برای تزریق ایدهها و تفکر جدید و یا انجام کارهای جدید (و یا حتی انجام کارهای قدیمی با روشهای جدید) نمیتوان به نیروی موجود سازمان اکتفا کرد. در چنین موقعیتی ورود نیروی انسانی جدید در هر دو ردهی مدیریتی و کارشناسی به سازمان تبدیل به یک الزام میشود.
مقالهی آقای روچیلد در عین حال تحول این سه عامل را راهحلی برای سرعت بخشیدن به رشد کسبوکار نیز میداند. اما من اجازه میخواهم که با ایشان در این مورد مخالفت کنم و فقط در همین حد اشاره کنم که فرایند، فرهنگ و نیروی انسانی در هر سازمانی بهصورت کامل لازم است با استراتژی سازمان هم سو باشند. یکی از دامهای مهم مهندسی مجدد همین است که فکر میکنیم با تغییر در لایههای اجرایی هرم سازمان، کل سازمان هم خود بهخود متحول میشود. اما تجربه نشان داده است که در بسیاری از اوقات، مشکل اصلی نه در اجرا که در استراتژی و مدل کسبوکار سازمان نهفته است.
دنیای کسبوکار، دنیایی بزرگ و پیچیده و متنوع است. در دنیای فرارقابتی، سریع و پرریسک امروزی، نقش رهبران کسبوکارها بیش از هر زمانی در موفقیت سازمان کلیدی شده است. سازمانهای امروزی برای بقا در بازار، چارهای ندارند جز آنکه پابهپای روندهای بازار پیش بروند و این امر، تنها با در پیش گرفتن جهتگیری درست و از آن مهمتر، چرخش (Pivot) بهموقع در مدل کسبوکار، محصول و حتی شیوههای مدیریتی سازمان بهدست میآید. اما چگونه رهبران میتوانند چنین شایستگیهایی را بهموقع تشخیص دهند و آنها را در سازمان خود پدید آورند؟
برای پاسخ به این سؤال باید به یک نکتهی کلیدی توجه کرد: یکی از مهمترین نقشهای رهبران و مدیران در سازمان ـ و احتمالا یکی از مهمترین عوامل تمایز آنها از زیردستان ـ توان تصمیمگیری است. “چون نیک بنگریم” تقریبا تمامی رهبران بزرگ تاریخ کسبوکار (و حتی سیاست، فرهنگ و هنر) با تصمیمات دشوار و بزرگی که گرفتهاند در حافظهی تاریخ ماندگار شدهاند. اگر به زندگی کارآفرینان بزرگی چون: بیل گیتس، استیو جابز و ایلان ماسک و مدیران بزرگی همانند: لویی گشنر و جک ولش و پیشگامان عصر نوین صنعتی همانند: هنری فورد و آلفرد اسلوآن دقت کنیم، همگی آنها در طول دوران کاریشان با چالشهای بزرگی مواجه شدهاند و آنچه باعث موفقیت آنها و شرکتشان شده، تصمیمات درستی بوده است که گرفتهاند.
این رهبران بزرگ چطور توانستهاند تصمیمات درستی بگیرند؟ شاید بهترین پاسخی که بشود به این سؤال داد این است: “پرسیدن سؤالهای درست!” چالشهای پیش روی کسبوکار همواره بهسوی آینده جهتگیری دارند و پاسخگویی به آنها، روش حرکت بهسوی آینده را مشخص میکنند. یوستین گرودر نویسندهی معروف نروژی میگوید: “پاسخ فقط بخشی از راه است که پشت سر گذاشته شده، این سؤال است که همیشه به پیش رو اشاره دارد.” برای مواجهه با آینده در امروز، چارهای جز پرسیدن سؤال نداریم. اما چگونه میتوانیم سؤالات درستی بپرسیم؟
علم مدیریت مدرن در طول دو قرن اخیر بهدنبال ارائهی روشی اثربخش برای پرسیدن سؤالات درست بوده است. اگر از زاویهی دید فلسفهی علم هم نگاه کنیم، ماهیت پژوهشمحور و تجربی علم جدید نیز یافتن سؤالات درست و ساختن تئوریهایی برای پاسخ آنها و سپس تلاش برای ابطال آنها است! بنابراین رهبران و مدیران، برای یافتن سؤالات درستی که باید در مورد کسبوکارشان به آنها پاسخ بدهند، باید به ادبیات گستردهی علم مدیریت رجوع کنند.
یکی از اصول مقدماتی علم مدیریت کسبوکار، اصل سلسلهمراتب است که در آن سازمان به سطوح مختلفی تقسیم میشود. اگر چه در دنیای امروز که با افزایش شایستگیهای نیروی انسانی، پیشرفت فرهنگ سازمانی و بهرهگیری از ابزارهای مدیریتی مبتنی بر فناوری اطلاعات، سازمانها بهسوی مسطح شدن پیش میروند، بسیاری مدعی مرگ اصل سلسلهمراتب مدیریتی هستند؛ اما این اصل همچنان زنده هست و خواهد بود. چرا؟ چون این اصل فقط به مدیریت منابع انسانی اشاره ندارد؛ بلکه مهمتر از آن به تفاوت مسائلی که تمرکز مدیر را میطلبند، در سطوح مختلف اشاره دارد. سؤالات و مسائل پیش روی مدیرعامل حتما با یک مدیر میانی متفاوتاند. بنابراین در هر یک از سطوح سازمانی، شناسایی و طرح سؤالات درست متناسب با آن سطح سازمان اهمیت مییابد.
در سطح مدیریت ارشد، رهبران سازمانی همواره با بنیادیترین سؤالات مطرح در مورد کسبوکار و مسیر حرکت آن در اقیانوس پرتلاطم محیط پیرامونی دست و پنجه نرم میکنند. مجلهی مشهور “استراتژی+بیزینس” بهمناسبت بیست سالگیاش از تعدادی از پژوهشگران، رهبران و نویسندگان همکارش خواسته است تا فهرستی از مهمترین سؤالات پیش روی رهبران ارشد سازمانها را ارائه دهند. این فهرست در نهایت با جمعبندی سؤالات مطرح شده در قالب بیست سؤال کلیدی زیر خلاصه شده است:
۱- چگونه برنده خواهیم شد؟
۲- چگونه برای مواجهه با عدم قطعیت آماده خواهیم شد؟
۳- چه چیزی برای تصمیمگیری هوشمندانهتر به ما کمک میکند؟
۴- در مورد تغییر چه میدانیم؟
۵- بهترین راه انجام کارها چیست؟
۶- چگونه احتمالا همهی کارها را به نتیجه برسانم؟
۷- باید از چه سیستمهایی برای پایش اینکه چه میکنیم، بهره بگیریم؟
۸- طرح ایدهآل سازمانی ما چه خواهد بود؟
۹- چگونه رشد خواهیم کرد؟
۱۰- در مورد جهانی شدن چه انجام خواهیم داد؟
۱۱- چگونه مشتریان را جذب خودمان میکنیم؟
۱۲- بهترین راه نوآوری چیست؟
۱۳- چه کاری از دست ما برای بهترین کارکنانمان برمیآید؟
۱۴- به چه چیزی میتوانیم افتخار کنیم؟
۱۵- چگونه میتوانیم توان بالقوهی خودمان را شکوفا سازیم؟
۱۶- چگونه میتوانم در عین عضوی از این سازمان بودن، خودم باشم؟
۱۷- چرا کسبوکارهای سازمانی وجود دارند؟
۱۸- اصلا رهبری یعنی چه؟
۱۹- بهترین مدیرعامل کیست؟
۲۰- دنیا واقعا چگونه کار میکند؟
این سؤالات را بدون ترتیب بخوانید و در موردشان فکر کنید. اینها همگی سؤالاتی هستند که هر رهبر بزرگ دنیای کسبوکار باید برای آنها پاسخی داشته باشد. پاسخ به این سؤالات در واقع شکلدهندهی فلسفهی مدیریتی شما در جایگاه رهبر سازمانی است که در آن کار میکنید؛ حتی اگر الان در جایگاه رهبری قرار ندارید. فکر میکنم تمرین تحلیلی خوبی برای همهی ما باشد!
میتوانید توضیحات بیشتری در مورد هر سؤال و پاسخ نویسندگان استراتژی+بیزینس به سؤالات مطرح شده را در سایت خود مجله با کلیک روی هر سؤال بخوانید.
«برای من تیم بالاتر از هر چیز است. زمانی در منچستر همزمان گیگز و رونالدو و رونی و اسکولز و… را داشتیم. رونالدو و رونی همیشه اولین افرادی بودند که سر تمرین میآمدند. چه چیزی رونالدو و رونی را ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب بیدار میکند؟ پول؟ قطعا نه. چیزی که یک تیم را متفاوت میکند ظرفیت بازیکنان و تعهد تیم است. برای من دو ساعتی که تیم تمرین میکند مهمترین لحظات مربیگری است. آمادگی همه اعضای تیم، کلید موفقیت خواهد بود.»
«ستارهها از مربی انتظار راهنمایی دارند. اینکه محیط خوبی به وجود بیاورد. اکثر مربیان جهت مشخصی برای تیمشان ندارند. چند بازیکن را انتخاب میکنند و میگویند حالا ببینیم چه میشود. اما بازیکن رهبر میخواهد نه رئیس. وقتی در منچستر، بلان، ورون و بسیاری از ستارههای بزرگ دنیا حاضر هستند بهعنوان مربی در تمرین چه ویژگیای داری که بتواند آنها را جذب کند؟» (کارلوس کیروش در سمینار سالیانهی سرمربیان تیمهای ملی فوتبال آسیا؛ اینجا)
وقتی پپ در پایان ۴ سال پرماجرا، هیجانانگیز و پرافتخار، بارسلونا را ترک کرد، خیلیها بودند که معتقد بودند ستارههای درخشان “تیم رؤیایی” بارسا به سطحی از بلوغ و توانمتدی رسیدهاند که نیازی به مربی ندارند و “هر کسی جز پپ هم بود میتوانست همین نتایج را بگیرد!” شروع رؤیایی بارسای “تیتو ویلانووا”ی مرحوم، گویی اثباتی برای این نظر بود؛ اما … سه سال سیاه بارسا ـ و شاید نقطهی اوج آن، شکست تحقیرآمیز ۷-۰ برابر بایرن در نیمه نهایی لیگ قهرمانان ـ تا آمدن لوئیس انریکه، ثابت کرد که حتی “دریم تیم” هم نیاز به یک رهبر بزرگ دارد …
کارلوس کیروش بهگونهای همین نکته را در حرفهایش تذکر داده است. این مربی که تجربهی کار کردن در بهترین تیمهای دنیا با برترین ستارههای فوتبالی بیست سال اخیر دنیا را داشته، به سه اصل بسیار ساده اما حیاتی برای موفقیت سازمانهای ستارهمحور اشاره کرده است:
۱- ظرفیت ذهنی بالا و تعهد نیروی انسانی؛
۲- داشتن فلسفهی رقابتی و جهتدهی به تیم براساس آن توسط رهبر سازمان؛
اما مربی چگونه میتواند این اصول را در تیمش عملا پیاده کند؟ کارلوس کیروش به جادوی تمرین اشاره کرده است. اما در دنیای کسبوکار غیرفوتبالی که سازمانها ظاهرا امکان تمرین کردن ندارند، مدیر چگونه میتواند چنین رویکردی را در رهبریش پیاده کند؟ تصور من این است که برگزاری دورههای آموزشی رسمی و غیررسمی، جلسات و دورهمیهای کوتاه روزانه و هفتگی (شاید شبیه الگوی اسکرام)، دورهمیهای مجازی (در قالب گروههای ایمیلی و تلگرامی) و امثال آنها بتواند به چنین هدفی کمک کند.
شاخص اصلی در موفقیت تمامی اقدامات مدیران برای تمرینِ اجرای موفق ایدههای برآمده از فلسفهی رقابتی، همانی است که در جملهی آخر کیروش آمده است: چطور میتوانی سازمان و کار حرفهای را برای همکارانت جذاب کنی؟ پاسخ این سؤال، قفل بزرگ بسیاری از مسائل و مشکلات سازمانی را خواهد گشود.
“این فصل مسائلی را احساس کردم که تا پیش از این هرگز احساس نکرده بودم. من احساس کردم که با من به نحوی برخورد شده که انتظارش را نداشتم. این رفتارها، آنطوری که درزمان امضای قرارداد در موردش صحبت میشد، نبود. ما بحثها و صحبتهای زیادی داشتیم و درپایان فصل دوباره صحبت خواهیم کرد تا ببینم که آیندهام به چه ترتیب خواهد بود. چرا که آنچه که در طول این فصل گذشت، جایگاه من نیست. من از شرایطم راضی نیستم.یک برد مثل برد مونیخ، به کنار … میخواهم به من بگویند که در آینده اوضاع چطور خواهد بود.” (فرناندو تورس در مورد آیندهاش در چلسی؛ اینجا)
حکایت بسیاری از ما با سازمانهای محل کارمان همین است … در دل نکتهی بهظاهر سادهای که تورس به آن اشاره کرده، چند نکتهی مهم هم برای مدیران و هم برای کارکنان سارمانها وجود دارد:
۱- برای مدیران: برای رضایت پرسنل از سازمان، لازم است همهی شرایط واقعی ـ و حتا احتمالی ـ کار کردن را در زمان استخدام یا ابتدای سال یا زمانی که مشکل بهوجود میآید یا اتفاق خوبی میافتد، به آدمها بگویید. / برای کارکنان: از مدیرتان بخواهید که همهی واقعیتها را به شما بگوید. مثال: سازمان مشکل مالی دارد و ممکن است در پرداخت حقوق کمی تأخیر داشته باشد.
۲- برای مدیران: بخشی از رضایت کارکنان از سازمان محل کارشان، به این برمیگردد که از آیندهی سازمان مورد نظر آگاه باشند. / برای کارکنان: در زمان تصمیمگیری برای ماندن یا رفتن از یک سازمان، فکر کردن به آیندهی این سازمان را هم جزو معیارهای تصمیمگیریتان قرار دهید. مثال: آیا این سازمان برای آیندهش بلندپرواز و ریسکپذیر است یا نه؟ آیا احتمال دارد پروژهی بزرگ و جالبی وارد سازمان شود که هم از نظر مالی شرایط را بهتر کند و هم در آن کلی چیز جدید یاد بگیریم؟
این چیزی که میخواهم بنویسم ربطی به آن چیزی که معمولا از ارتباط به ذهن ما ایرانیها خطور میکند ندارد. این روزها با از فیلتر درآمدن سایت فیسبوک و ایجاد شور و شوق فیسبوکبازی، شاید یک نگرانی عمده (برای مدیران البته!) این باشد که این کارها به معضل اتلاف وقت در میان کارکنان دامن بزند (بهویژه در شرکتهایی که دسترسی تمام وقت به اینترنت دارند.) اما بررسی انجام شده توسط شرکت IBM به نتیجه جالب و قابل توجهی رسیده است: هر چه مشارکت در سایتهای اینترنتی وب ۲ (یا همان سایتهای مشارکت اجتماعی) مثل فیسبوک، توئیتر و … بیشتر باشد ارتباطات اجتماعی فرد مناسبتر است. افرادی که در وب اجتماعی حضور بیشتری دارند، عموما در دنیای واقعی نیز روابط اجتماعی بهتری را میتوانند برقرار کنند. اینگونه افراد در محیط کار نیز ارتباط مناسبی را با مدیرانشان برقرار میکنند و در نتیجه به صورت متوسط نسبت به همکاران همسطحشان درآمد بیشتری دارند. در مقابل افرادی که در وب اجتماعی مشارکت چندانی ندارند، در دنیای واقعی نیز افرادی هستند که در ارتباط برقرار کردن مشکل دارند و در محیط کار، به شدت از نظر زمان انجام کارها و حجم کارهایی که باید انجام دهند با مدیرانشان دچار مشکل هستند. این افراد به صورت متوسط درآمد کمتری نسبت به افراد همسطحشان دارند.
من به صورت شهودی با نتایج این پیمایش موافقام و برای هر دو دسته تعیین شده برای آدمها در این گزارش مثالهایی هم از محیط کارم به ذهنام میرسد. فقط به نظرم باید به چند نکته در این مورد توجه بیشتری کرد:
۱- فکر میکنم مشارکت در اینجا به معنی بودن در سایتهای اجتماعی نیست. یعنی منظور این نیست که من مثلا فقط عضو فیسبوک باشم و هر از چند گاهی با گذاشتن چند تا عکس یا انجام یک تست سعی کنم اثری را از خودم در فیسبوک بهجا بگذارم. مشارکت را مثلا باید از تعداد دوستان من یا تعداد کامنتهایی که برای دیگران میگذارم سنجید.
۲- توانایی ارتباط برقرار کردن با دیگران و حفظ و گسترش این ارتباطات در موفقیت شغلی واقعا تأثیرگذار است. مثلا در یک شرکت پروژهای مثل شرکت ما، من اگر فرضا روزی دیگر نخواهم با مدیرم کار بکنم اگر با سایر مدیران ارتباط دوستانهای داشته باشم احتمالا میتوانم پروژهام را عوض کنم. ولی وقتی کسی نمیخواهد این ارتباط را برقرار کند، خوب وقتی با یک نفر به مشکل برخورد دیگر نمیتواند ادامه بدهد (بدترین مثال ممکن را زدم! البته علتاش این بود که چیز بهتری به ذهنم نرسید.)
۳- وقتی چنین تحقیقاتی را میبینم و در کنارش مثلا این بررسی را در مورد اتلاف وقت کارکنان آمریکایی میبینم، این باور که آدمها در سراسر دنیا چقدر در کار کردن شبیه هم هستند و تا چه اندازه مشکلات مدیران در کشورهای گوناگون به هم شبیهند، بیشتر در ذهنام تقویت میشود. همین شاید باعث شود بتوان کمی ناراحتیهایی را که در محیط کار از دست بد کار کردن یا وقت تلف کردن و از همه بدتر کار نکردن دور و بریها به آدم دست میدهد را راحتتر توجیه کرد و پذیرفت. آدمها همین هستند؛ شاید نظریه مدیریت X درست میگوید که انسانها به صورت پیشفرض از زیر کار در رو هستند! (بررسی انجام شده نشان میدهد کارکنان آمریکایی به صورت متوسط از ۹ ساعت کار روزانهشان، ۲ ساعت از وقتشان را علاوه بر یک ساعت وقت ناهار تلف میکنند. این در حالی است که حد ایدهآل اتلاف وقت برای مدیران در طول روز ۲ ساعت ـ یک ساعت وقت ناهار و یک ساعت دیگر اتلاف وقت به صورت نرمال ـ است.)