“بازی مقابل لاتزیو، برای ما خیلی مهم است و باید متمرکز بمانیم. در دیدار مقابل یوونتوس هم باید سبک خودمان را حفظ کنیم تا بتوانیم به نتیجهی دلخواه برسیم. ما در شرایط خوبی قرار داریم اما مطمئن هستم میتوانیم بهتر از این کار کنیم. بازیکنان خوبی دارم اما هنوز با اوج فاصله داریم و این باید به ما اعتماد به نفس زیادی بدهد. ما هنوز کار خاصی نکردهایم. هنوز با جایگاه مدنظرمان در جدول یا سبک فوتبالی مدنظرمان فاصله داریم.” (استفانو پیولی؛ اینجا)
البته پیولی نتوانست به هدفی که آرزویش را داشت برسد و قبل از پایان فصل از اینتر اخراج شد. اما نکتهای که در سخنان او پررنگ کردهام برایم جالب بود: اینکه هنوز با اوج در فاصله هستیم و میتوانیم بهتر شویم، خود میتواند یک عامل اعتماد بهنفسبخش باشد! در واقع باور داشتن این نکتهی ساده که در مواجهه با مشکلات، لازم نیست دست روی دست بگذاریم و با تلاش کردن میتوانیم کمکم بهسوی قلهی اوج گام برداریم، خودش به ما اعتماد بهنفس میدهد که برای بهتر شدن همین حالا دست بهکار شویم. 🙂
زمانی که ماسیمیلیانو آلگری بعد از ۴ سال حضور در میلان و کسب تنها یک اسکودتو جایگزین آنتونیو کونتهی موفق در یوونتوس شد، شاید کمتر کسی فکر میکرد که او بتواند در یووهی تازه اوج گرفته موفق شود. اما کارنامهی سه فصل حضور استاد آلگری در یووه، نشان از آن دارد که همهی پیشبینیها در مورد او و توانمندیهایش اشتباه بودند. او در این سالها از ۱۲ جام ممکن ۷ جام را برد و ۴ جام را هم در فینال از دست داد. اما چگونه آلگری این یوونتوس جذاب را ساخت؟ ابتدا بیایید چند گزینهگویه را از میان اظهارات وی در طول همین فصل اخیر با هم مرور کنیم:
“من از بازیکنانم خواستهام تمام تمرکز خود را روی نتایج یووه و بهبود کیفیت بازی تیم قرار دهند و مهمتر از همه سعی کنیم در مراحل پایانی مسابقات شرایط را بهتر مدیریت کنیم.”
“به بازیکنانم گفتهام که تنها به بازی پیشِ رو فکر کنند و هیچ عجلهای نداشته باشند. باید قدم به قدم پیش رفت. نباید به این فکر کرد که یک ماه دیگر چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد.“
“تیم ما باید فوقالعاده باشد و همینطور حریف را اذیت کند زیرا دلیلی ندارد که شما برنده نشوید.“
“همیشه تغییر نکاتی تازه بههمراه دارد و بعد از آن اطمینان به شرایط جدید حاصل میشود. ما تحت هر شرایطی به فکر بهبود کیفیت خود هستیم؛ زیرا من بازی کردن با ۸ دفاع صرفا برای کمتر گل خوردن را دوست ندارم و معتقدم بین خطوط باید تعادل حاکم باشد.”
“من تا به حال ندیدهام تیمی بدون فدا کردن خودش برای قهرمانی، جنگیدن تمام عیار برای توپ و تلاش فراوان موفق به فتح عنوانی شود. شاید یک یا دو بازی را بدون این شرایط بتوان برد اما برای تداوم نیاز به افکار خاصی است.“
“فینال آن دیداری نیست که شما بازی میکنید، بلکه آن دیداری است که شما محکوم به پیروزی هستید.“
“من یک رؤیاپرداز هستم و همینطور یک واقعبین و نتیجهگرا. ما پروسه رشد را پشت سر میگذاریم. من از عملکرد بازیکنان راضی هستم و در چند سال اخیر گام مهمی رو به جلو برداشتیم. یوونتوس حالا در اروپا از احترام برخودار است. این مهمترین دستاورد من در سه سال حضور در اینجاست.“
اگر بخواهم خلاصهی نکات مورد نظر استاد آلگری را خلاصه جمعبندی کنم؛ باید بگویم که راز جادویی آلگری تمرکز روی “نگرش درست” است. شما با نگرش درست میتوانید هر قلهای را فتح کنید. بهنظر میرسد برای داشتن یک نگرش درست، چه در کسبوکار و چه در زندگی، باید بهدنبال مجموعه کلیدواژههایی گشت که میتوانند چون تکههای پازل در کنار هم تصویر کاملی را از الگوی ذهنی، رفتاری و کاری مورد انتظار برای موفقیت ارائه دهند. اگر بخواهیم از نگاه آلگری به این کلیدواژهها نگاه کنیم میتوانیم به این کلیدواژهها برسیم:
۱- چشمانداز: شما باید هدف نهایی و جایی که میخواهید به آن برسید را بهخوبی بشناسید. چشمانداز یک رؤیای شدنی است!
۲- پیشرفت گام به گام: برای رسیدن به آن هدف، باید آهسته اما مستمر و پیوسته پیش رفت.
۳- انعطافپذیری: اینکه چیزهایی درست کار نمیکنند، نشانهی این است که نیاز است تغییراتی انجام شود. این تغییر هم در کل مسیر میتواند اتفاق بیفتد (آلگری چندین بار سیستم بازی یووه را در طول این سه فصل تغییر داده) و هم میتواند بهصورت مقطعی انجام شود (مثل تغییراتی که هر مربی از جمله آلگری در طول هر بازی در تیم انجام میدهد.)
۴- تغییر برای رسیدن به تعادل: هدف از تغییر، رسیدن به تعادل است. هر سیستمی در حالت عادی در تعادل است؛ اما محیط پیرامونی آن و حتی محیط درونی آن سیستم همواره دستخوش تغییر هستند. بنابراین با بر هم خوردن تعادل (مثل بد بازی کردن یک تیم فوتبال یا نتیجه نگرفتن آن) لازم است تغییری ایجاد شود تا دوباره به حالت تعادل جدیدی برسیم.
۵- دلسرد نشدن: مسیرِ رسیدن به رؤیاها طولانی و پر از موانع است. برنده کسی است که جا نزند، بجنگد و از حرکت بهسوی رؤیاهایش دست برندارد؛ چرا که هیچ دلیلی وجود ندارد که شما برنده نشوید.
۶- وقف کامل خود روی رؤیاها: باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی!
۷- احترامجویی: هر هدفی که داری نباید فراموش کنی که در نهایت “این نام نیک است که میماند.” 🙂
نتایج آلگری در این سالها ثابت کرده که بیشتر مربی لیگ است تا فینالها. اما نگرش درست آلگری به پیشرفت حتما این نقیصه را هم برطرف خواهد کرد.
“مویس سعی داشت که یک سبک خاص را پیاده کند؛ ولی هیچوقت مشخص نشد که این سبک و روش دقیقا چی است. در نهایت یک جو منفی ایجاد شد. زمان فرگی جو همیشه مثبت بود. بهآرامی بازیکنها را از دست داد. من از بازی زیر نظر وی لذت نبردم. تاکتیکهای مویس اغلب به سردرگمی و افکار منفی منتهی میشد. همیشه تاکتیکها دربارهی متوقف کردن حریف بود. ما برای نباختن به زمین میرفتیم. او روحیهی یک باشگاه کوچک را به الدترافورد آورد. بزرگترین سردرگمی در مورد نحوهی کار کردن ما با توپ بود. اغلب میگفت که توپهای بلند ارسال کنیم. بعضی بازیکنها احساس میکردند که بهاندازهی کل دوران بازیشان توپ بلند ارسال کردند. بعضی وقتها تاکتیک اصلی ما ارسال توپهای بلند و سانتر از جناحین بود. آبروریزی بود. در بازی خانگی جلوی فولهام ۸۱ سانتر داشتیم. من فکر می کردم که چرا ما این کار را میکنیم؟ اندی کارول که برای ما بازی نمیکند. کل سبک کاریش برای ما بیگانه بود. بقیهی اوقات خواهان پاسهای کوتاه زیاد بود: «امروز میخوام ۶۰۰ پاس بدید. هفتهی پیش فقط ۴۰۰ تا پاس دادید.» کی اهمیت میدهد؟ من ترجیح میدهم که روی ۱۰ تا پاس، ۵ تا گل بزنم!” (ریو فردیناند در مورد دوران مربیگری مویس در منیونایتد؛ اینجا)
پیش از این دربارهی اهمیت طراحی و اجرای یک فلسفهی رقابتی و مدیریتی اثربخش توسط مدیران در سازمانها نوشتهام. جالب اینکه مثال مورد بررسی در این مورد، لوئیس فنخال بود که پس از مویس سرمربی منچستر یونایتد شد. حالا با خواندن حرفهای جالب ریو فردیناند در مورد دوران حضور مویس در الدترافورد بیش از هر چیزی میتوان به این باور رسید که چالش اصلی منیونایتد در دوران پسافرگی بیش از هر چیز شکلدهی به یک فلسفهی رقابتی جدید است. چیزی که مویس نتوانست از پسِ آن برآید و حالا توسط فنخال در حال ساخته شدن است تا بعد از آن تیم (احتمالا) بهدست “گیگز”ی برای شروع یک دوران جدید طولانی حضور یک مربی در “تئاتر رؤیاها” سپرده شود.
حرفهای فردیناند برای من از این جهت جالب است که شرح کاملی از مشکلاتی را ارائه میدهد که نداشتن یک فلسفهی مدیریتی مشخص بر سر سازمان میآورد. با بررسی این مشکلات به سه اصل کلیدی زیر برای موفقیت در طراحی و اجرای فلسفهی رقابتی مشخص میرسیم:
۱- اصول فلسفهی رقابتیتان پیش از آغاز کارتان در سازمان مشخص کنید: فردیناند میگوید که مویس میدانست سبک خاصی باید داشته باشد؛ اما حتی خودش هم نمیدانست که این سبک خاص چیست! مویس تلاش میکرد با آزمون و خطا این فلسفه را در میدان عمل شکل دهد؛ کاری که نشدنی است!
۲- فلسفهی رقابتیتان را براساس شایستگیهای تیم و تاریخچهی سازمان مورد نظر و البته دانش و تجربهی خود شکل دهید: از حرفهای فردیناند برمیآید که مویس تلاش کرده بود تا فلسفهی جدید منیونایتد را براساس تجربهاش در تیم اورتون شکل دهد که از هر لحاظ با تیم بزرگی مثل منیونایتد متفاوت بوده است. دانش و تجربهی مدیر برای طراحی یک فلسفهی رقابتی جدید حتما بهکار میآیند؛ اما زیر و رو کردن ماهیت کاری سازمان بدون تغییر در افکار و ابزار تقریبا نشدنی است (فراموش نکنید که مویس هیچ خرید بزرگی هم انجام نداد!)
۳- فلسفهی رقابتی باید در ذهن و قلب کارکنان ثبت شود: بازیکنان منیونایتد در هر تمرین و در هر بازی با روش جدیدی از بازی مواجه میشدند و واقعا نمیدانستند که تیم قرار است چگونه بازی کند. وقتی ثبات در ذهن مدیر وجود نداشته باشد و خود مدیر هم نداند که از کارکناناش چه میخواهد، نباید انتظار داشت که سازمان هم بتواند مسیر مشخصی و باثباتی را بهسوی موفقیت طی کند.
در دوران امروز شاید کمتر مدیر و پژوهشگر عرصهی مدیریت در اهمیت وجود فلسفهی رقابتی و مدیریتی روشن و اثربخش برای موفقیت سازمان تردید داشته باشد. بهتر آنکه از تعاریف بگذریم و قدم در راه پرخطر اجرا بگذاریم! خوب است که بهعنوان مدیر یک سازمان، یک شرکت و حتی یک واحد سازمانی همین امروز شکلدهی فلسفهی مدیریتی خود و تلاش برای اجرای آن را آغاز کنید.
دنیای کسبوکار، دنیایی بزرگ و پیچیده و متنوع است. در دنیای فرارقابتی، سریع و پرریسک امروزی، نقش رهبران کسبوکارها بیش از هر زمانی در موفقیت سازمان کلیدی شده است. سازمانهای امروزی برای بقا در بازار، چارهای ندارند جز آنکه پابهپای روندهای بازار پیش بروند و این امر، تنها با در پیش گرفتن جهتگیری درست و از آن مهمتر، چرخش (Pivot) بهموقع در مدل کسبوکار، محصول و حتی شیوههای مدیریتی سازمان بهدست میآید. اما چگونه رهبران میتوانند چنین شایستگیهایی را بهموقع تشخیص دهند و آنها را در سازمان خود پدید آورند؟
برای پاسخ به این سؤال باید به یک نکتهی کلیدی توجه کرد: یکی از مهمترین نقشهای رهبران و مدیران در سازمان ـ و احتمالا یکی از مهمترین عوامل تمایز آنها از زیردستان ـ توان تصمیمگیری است. “چون نیک بنگریم” تقریبا تمامی رهبران بزرگ تاریخ کسبوکار (و حتی سیاست، فرهنگ و هنر) با تصمیمات دشوار و بزرگی که گرفتهاند در حافظهی تاریخ ماندگار شدهاند. اگر به زندگی کارآفرینان بزرگی چون: بیل گیتس، استیو جابز و ایلان ماسک و مدیران بزرگی همانند: لویی گشنر و جک ولش و پیشگامان عصر نوین صنعتی همانند: هنری فورد و آلفرد اسلوآن دقت کنیم، همگی آنها در طول دوران کاریشان با چالشهای بزرگی مواجه شدهاند و آنچه باعث موفقیت آنها و شرکتشان شده، تصمیمات درستی بوده است که گرفتهاند.
این رهبران بزرگ چطور توانستهاند تصمیمات درستی بگیرند؟ شاید بهترین پاسخی که بشود به این سؤال داد این است: “پرسیدن سؤالهای درست!” چالشهای پیش روی کسبوکار همواره بهسوی آینده جهتگیری دارند و پاسخگویی به آنها، روش حرکت بهسوی آینده را مشخص میکنند. یوستین گرودر نویسندهی معروف نروژی میگوید: “پاسخ فقط بخشی از راه است که پشت سر گذاشته شده، این سؤال است که همیشه به پیش رو اشاره دارد.” برای مواجهه با آینده در امروز، چارهای جز پرسیدن سؤال نداریم. اما چگونه میتوانیم سؤالات درستی بپرسیم؟
علم مدیریت مدرن در طول دو قرن اخیر بهدنبال ارائهی روشی اثربخش برای پرسیدن سؤالات درست بوده است. اگر از زاویهی دید فلسفهی علم هم نگاه کنیم، ماهیت پژوهشمحور و تجربی علم جدید نیز یافتن سؤالات درست و ساختن تئوریهایی برای پاسخ آنها و سپس تلاش برای ابطال آنها است! بنابراین رهبران و مدیران، برای یافتن سؤالات درستی که باید در مورد کسبوکارشان به آنها پاسخ بدهند، باید به ادبیات گستردهی علم مدیریت رجوع کنند.
یکی از اصول مقدماتی علم مدیریت کسبوکار، اصل سلسلهمراتب است که در آن سازمان به سطوح مختلفی تقسیم میشود. اگر چه در دنیای امروز که با افزایش شایستگیهای نیروی انسانی، پیشرفت فرهنگ سازمانی و بهرهگیری از ابزارهای مدیریتی مبتنی بر فناوری اطلاعات، سازمانها بهسوی مسطح شدن پیش میروند، بسیاری مدعی مرگ اصل سلسلهمراتب مدیریتی هستند؛ اما این اصل همچنان زنده هست و خواهد بود. چرا؟ چون این اصل فقط به مدیریت منابع انسانی اشاره ندارد؛ بلکه مهمتر از آن به تفاوت مسائلی که تمرکز مدیر را میطلبند، در سطوح مختلف اشاره دارد. سؤالات و مسائل پیش روی مدیرعامل حتما با یک مدیر میانی متفاوتاند. بنابراین در هر یک از سطوح سازمانی، شناسایی و طرح سؤالات درست متناسب با آن سطح سازمان اهمیت مییابد.
در سطح مدیریت ارشد، رهبران سازمانی همواره با بنیادیترین سؤالات مطرح در مورد کسبوکار و مسیر حرکت آن در اقیانوس پرتلاطم محیط پیرامونی دست و پنجه نرم میکنند. مجلهی مشهور “استراتژی+بیزینس” بهمناسبت بیست سالگیاش از تعدادی از پژوهشگران، رهبران و نویسندگان همکارش خواسته است تا فهرستی از مهمترین سؤالات پیش روی رهبران ارشد سازمانها را ارائه دهند. این فهرست در نهایت با جمعبندی سؤالات مطرح شده در قالب بیست سؤال کلیدی زیر خلاصه شده است:
۱- چگونه برنده خواهیم شد؟
۲- چگونه برای مواجهه با عدم قطعیت آماده خواهیم شد؟
۳- چه چیزی برای تصمیمگیری هوشمندانهتر به ما کمک میکند؟
۴- در مورد تغییر چه میدانیم؟
۵- بهترین راه انجام کارها چیست؟
۶- چگونه احتمالا همهی کارها را به نتیجه برسانم؟
۷- باید از چه سیستمهایی برای پایش اینکه چه میکنیم، بهره بگیریم؟
۸- طرح ایدهآل سازمانی ما چه خواهد بود؟
۹- چگونه رشد خواهیم کرد؟
۱۰- در مورد جهانی شدن چه انجام خواهیم داد؟
۱۱- چگونه مشتریان را جذب خودمان میکنیم؟
۱۲- بهترین راه نوآوری چیست؟
۱۳- چه کاری از دست ما برای بهترین کارکنانمان برمیآید؟
۱۴- به چه چیزی میتوانیم افتخار کنیم؟
۱۵- چگونه میتوانیم توان بالقوهی خودمان را شکوفا سازیم؟
۱۶- چگونه میتوانم در عین عضوی از این سازمان بودن، خودم باشم؟
۱۷- چرا کسبوکارهای سازمانی وجود دارند؟
۱۸- اصلا رهبری یعنی چه؟
۱۹- بهترین مدیرعامل کیست؟
۲۰- دنیا واقعا چگونه کار میکند؟
این سؤالات را بدون ترتیب بخوانید و در موردشان فکر کنید. اینها همگی سؤالاتی هستند که هر رهبر بزرگ دنیای کسبوکار باید برای آنها پاسخی داشته باشد. پاسخ به این سؤالات در واقع شکلدهندهی فلسفهی مدیریتی شما در جایگاه رهبر سازمانی است که در آن کار میکنید؛ حتی اگر الان در جایگاه رهبری قرار ندارید. فکر میکنم تمرین تحلیلی خوبی برای همهی ما باشد!
میتوانید توضیحات بیشتری در مورد هر سؤال و پاسخ نویسندگان استراتژی+بیزینس به سؤالات مطرح شده را در سایت خود مجله با کلیک روی هر سؤال بخوانید.
«برای من تیم بالاتر از هر چیز است. زمانی در منچستر همزمان گیگز و رونالدو و رونی و اسکولز و… را داشتیم. رونالدو و رونی همیشه اولین افرادی بودند که سر تمرین میآمدند. چه چیزی رونالدو و رونی را ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب بیدار میکند؟ پول؟ قطعا نه. چیزی که یک تیم را متفاوت میکند ظرفیت بازیکنان و تعهد تیم است. برای من دو ساعتی که تیم تمرین میکند مهمترین لحظات مربیگری است. آمادگی همه اعضای تیم، کلید موفقیت خواهد بود.»
«ستارهها از مربی انتظار راهنمایی دارند. اینکه محیط خوبی به وجود بیاورد. اکثر مربیان جهت مشخصی برای تیمشان ندارند. چند بازیکن را انتخاب میکنند و میگویند حالا ببینیم چه میشود. اما بازیکن رهبر میخواهد نه رئیس. وقتی در منچستر، بلان، ورون و بسیاری از ستارههای بزرگ دنیا حاضر هستند بهعنوان مربی در تمرین چه ویژگیای داری که بتواند آنها را جذب کند؟» (کارلوس کیروش در سمینار سالیانهی سرمربیان تیمهای ملی فوتبال آسیا؛ اینجا)
وقتی پپ در پایان ۴ سال پرماجرا، هیجانانگیز و پرافتخار، بارسلونا را ترک کرد، خیلیها بودند که معتقد بودند ستارههای درخشان “تیم رؤیایی” بارسا به سطحی از بلوغ و توانمتدی رسیدهاند که نیازی به مربی ندارند و “هر کسی جز پپ هم بود میتوانست همین نتایج را بگیرد!” شروع رؤیایی بارسای “تیتو ویلانووا”ی مرحوم، گویی اثباتی برای این نظر بود؛ اما … سه سال سیاه بارسا ـ و شاید نقطهی اوج آن، شکست تحقیرآمیز ۷-۰ برابر بایرن در نیمه نهایی لیگ قهرمانان ـ تا آمدن لوئیس انریکه، ثابت کرد که حتی “دریم تیم” هم نیاز به یک رهبر بزرگ دارد …
کارلوس کیروش بهگونهای همین نکته را در حرفهایش تذکر داده است. این مربی که تجربهی کار کردن در بهترین تیمهای دنیا با برترین ستارههای فوتبالی بیست سال اخیر دنیا را داشته، به سه اصل بسیار ساده اما حیاتی برای موفقیت سازمانهای ستارهمحور اشاره کرده است:
۱- ظرفیت ذهنی بالا و تعهد نیروی انسانی؛
۲- داشتن فلسفهی رقابتی و جهتدهی به تیم براساس آن توسط رهبر سازمان؛
اما مربی چگونه میتواند این اصول را در تیمش عملا پیاده کند؟ کارلوس کیروش به جادوی تمرین اشاره کرده است. اما در دنیای کسبوکار غیرفوتبالی که سازمانها ظاهرا امکان تمرین کردن ندارند، مدیر چگونه میتواند چنین رویکردی را در رهبریش پیاده کند؟ تصور من این است که برگزاری دورههای آموزشی رسمی و غیررسمی، جلسات و دورهمیهای کوتاه روزانه و هفتگی (شاید شبیه الگوی اسکرام)، دورهمیهای مجازی (در قالب گروههای ایمیلی و تلگرامی) و امثال آنها بتواند به چنین هدفی کمک کند.
شاخص اصلی در موفقیت تمامی اقدامات مدیران برای تمرینِ اجرای موفق ایدههای برآمده از فلسفهی رقابتی، همانی است که در جملهی آخر کیروش آمده است: چطور میتوانی سازمان و کار حرفهای را برای همکارانت جذاب کنی؟ پاسخ این سؤال، قفل بزرگ بسیاری از مسائل و مشکلات سازمانی را خواهد گشود.
“فوتبال شغل ماست. ما باید خودمان را قربانی کنیم و سفرهای درازی برای بازی در یک مکان یا مکانی دیگر انجام دهیم تا مانند همه درآمد کسب کنیم. با این حال تنها چیزی که در ذهن من میگذرد این است که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم رفتار حرفهای نظیر چیزی که الان دارم، داشته باشم. این همان چیزی است که به من برای کار روزمرهام انگیزه میدهد و مرا به جایی که الان هستم، رسانده است. من برای پاریسنژرمن احترام قائلم و در حال حاضر به این تیم متعهدم. سعی میکنم که تمام تلاشم را برای این تیم انجام دهم، طوری که انگار از اول عمرم طرفدارش بودهام.” (ادینسون کاوانی؛ اینجا)
“تعهد” نیروی انسانی به سازمان یکی از اساسیترین اصول موفقیت سازمانها است. متعهد ساختن اعضای تیم به اهداف و برنامههای تیم و تلاش همدلانه برای تحقق آنها یکی از مهمترین وظایف مدیران و رهبران محسوب میشود. یکی از ابعاد نظامهای مدیریت منابع انسانی و مدیریت استعدادها همین ایجاد تعهد نسبت به کار و سازمان محل کار است. این موضوع تا آنجا پیش رفته که امروزه مبحث مهمی با عنوان “شهروندی سازمانی” بهعنوان بالاترین درجهی تعهد افراد به سازمان محل کارشان مطرح شده است. سازمانهای امروزی در تلاشاند با استفاده از ابزارهای مختلف در دسترس، از جمله: آموزش، سیاستهای تشویقی و رفاهی و … افراد را به سازمان متعهد سازند.
اما کاوانی به نکتهای ساده اشاره کرده که معمولا در این میان نادیده گرفته میشود: تعهد به کار، یک عامل درونی و یکی از قوانین اساسی اما نانوشتهی دنیای حرفهایها است. تعهد همان عاملی است که باعث میشود تعریف حرفهای بودن در عمل معنادار شود: “حرفهای بودن یعنی انجام بهترین کاری که میتوانید، حتی وقتی علاقهای به کار و شغل و سازمان محل کارتان ندارید.” در در “تفکر کارمندیِ” بسیاری از ما تعهد یک عامل بیرونی است که باید توسط مدیر و سازمان محل کارمان ایجاد شود. البته باید بگویم خودم طعم تلخ عدم توجه مدیران بالادست به تعهدم را نسبت به کار چشیدهام؛ اما در یک نگاه بلندمدت بعد از حدود ده سال شاغل بودن فکر میکنم که “متعهد بودن” انتخاب درستی بوده است؛ چون:
۱- به من اجازهی عمیق شدن در حوزهی تخصصی و کارم را داده است: من تجربیات بسیار متنوعی را در دوران اشتغال به کارم پشت سر گذاشتهام؛ اما حوزهی کاری نخصصی من همیشه “تحلیل و توسعهی کسبوکار” بوده است.
۲- روابط شغلی و حرفهایام را با چسب قدرتمند اعتماد مستحکمتر ساخته است: بسیاری از مشتریان و سازمانهایی که با آنها همکاری داشتم توسط دوستان و مشتریانام معرفی شدهاند.
۳- وجدان کاریام راضی است! زمانی به یکی از مدیرانم گفتم که من تمامی تلاشم را برای بهتر کردن شرایط کاری این شرکت (و نه لزوما جایگاه خودم در شرکت) انجام دادم؛ اما دیگر فکر میکنم نمیتوانم بیشتر از خود شما به حال این شرکت دلسوزی کنم و در نتیجه وقت رفتنم فرا رسیده است.
در مقابل یکی از دوستانم را بهیاد میآورم که همیشه به بهانهی قدرناشناسی سازمان محل کارش، تنها و تنها برای اندکی حقوق بالاتر، شغل و سازمان عوض میکرد. دوست من روزی به خودش آمد که موقعیت شغلی را که همیشه رؤیایاش را داشت، از دست داد: مدیر شرکت به او گفته بود برای من، تعهد اولین عامل مؤثر در استخدام افراد است. سابقهی تو متعهد بودنات را نشان نمیدهد!
تعهد به کار و سازمان، اگر چه با عوامل بیرونی تقویت میشود؛ اما پیش از هر چیز یک عامل درونی است. در دورانی که نقش عوامل بیرونی بهدلیل آگاهی کم مدیران و شرایط اقتصادی و واقعیتهای نظام مدیریت منابع انسانی در کشور کمرنگ میشود، انتخاب تعهد در کار یک انتخاب اخلاقی و یک سرمایهگذاری اساسی روی خودمان برای روزی بزرگ در آینده است.
“من و سایر بازیکنان، فاصله معقولی با فانخال داریم. او شخصیت خاصی دارد که از همان روز اول جذبش میشوید. او بهشدت به نظم و انضباط اهمیت میدهد؛ اما فضای تمرینات و رختکن یونایتد با فانخال، خشک و بیروح نیست. در ایدههای او هر بازیکنی جایگاه خاص خود را دارد. او بارها با من در مورد آنچه که انتظار دارد صحبت کرده است. فانخال بسیار دوست دارد تا تیمش حفظ توپ کند و مالکیت میدان را در اختیار داشته باشد. او از ما میخواهد که تا حد امکان توپ را از دست ندهیم؛ چرا که اعتقاد دارد فرصتهای گلزنی اینگونه راحتتر بهدست میآیند.” (آندر هررا؛ اینجا)
پیش از این دربارهی اهمیت داشتن یک فلسفهی مدیریتی مشخص با بررسی موفقیتهای کارلو آنچلوتی اینجا نوشته بودم. چیزی که بسیار مهم است و بهنظرم باعث شکست پروژهی کارلتو در رئال (و قبلتر از آن در چلسی و پیاسجی) شد را در حرفهای آندر هررا جوان اسپانیایی منچستر یونایتد میتوانیم ببینیم.
فانخال یک ویژگی عجیب دارد که او را میان تمامی مربیان بزرگ دنیا بیهمتا میسازد: همیشه با حضور در یک تیم، باعث اوجگیری مجدد یک تیم به افول رفته و پایهگذاری یک تحول باورنکردنی میشود؛ هر چند در اغلب اوقات میوهی این تحول را دیگری میچیند! به سابقهی او نگاه کنید و بهیاد بیاورید که بارسا و بایرن او در دهههای ۹۰ و ۲۰۰۰ چگونه پایهگذار تیمهای رؤیایی این باشگاهها در روزهای بعد از حضور او شدند. بههمین دلیل است که عمیقا معتقدم فانخال، بهترین انتخاب برای دوران گذار بعد از فرگی افسانهای در تیم منچستر یونایتد بوده است و میراثدار او در یونایتد ـ که امیدوارم گیگزی دوستداشتنیمان دستیار فانخال باشد ـ تیمی ترسناکتر از تیم فرگی را خواهد ساخت.
اما فانخال چرا تأثیر کوتاهمدت قابل توجهی میگذارد و چرا پایهگذار تحولی عظیم میشود؟ در مورد دومی هنوز به ایدهی مشخصی نرسیدهام؛ اما در مورد اولی براساس حرفهای آندر هررا میتوان به نکتهای رسید که فانخال را از امثال کارلتو ـ بهرغم فاصلهی قابل توجه جامهای فانخال با آنها ـ متمایز میکند: هنر فانخال این است که فلسفهی مدیریتی سادهی خود را بهسرعت به بازیکنانش میآموزد. اینکه جوانی مثل هررا در اولین فصل همکاری با فانخال میتواند در چند جملهی کوتاه خلاصهی فلسفهی مدیریتی مربی بزرگش را شرح دهد، نشان از آن دارد که لوئیس فانخال در هر تیمی ـ از بایرن و بارسا بزرگ گرفته تا آلکمار کوچک ـ توانسته در زمانی کوتاه انگیزهها و توانمندیهای تیمهای خود را احیا و تقویت کند. این در حالی است که در طول فصل دوم حضور کارلتو در تیمهای چلسی، پیاسجی و رئال، بارها و بارها در مورد نارضایتی یا عدم درک بازیکنان از نقش خود در تیم یا تاکتیکهای تیمی بهصورت آشکار و پنهان، اخباری خواندهایم (البته فراموش نکنیم که کارلتو مربی بسیار دوستداشتنی و بزرگی است و این نکته، از این زاویهی دید است که بهنظر میرسد سالهای طولانی حضور موفق کارلتو در میلان، بهدلیل آشنایی و راحتی بازیکنان با فلسفهی مدیریتی او بود! کارلتو در هیچ تیم دیگری جز میلان بیش از دو سال دوام نیاورد.)
بنابراین تنها داشتن یک فلسفهی مدیریتی قدرتمند نیست که موفقیت را رقم میزند. نباید فراموش کنیم که همه جا سادگی، کمال زیبایی است و در نتیجه توان ایجاد تعادل میان قدرتمندی و سادگی فلسفهی مدیریتی شما و پس از آن توان مدیر در انتقال آن به اعضای تیماش است که بنیان یک تیم و کسبوکار و سازمان موفق را میگذارد.
توانمندی، کاری است که قابلیت انجام آن را دارید. انگیزش، مشخصکنندهی کاری است که انجام میدهید. نگرش، تعیینکنندهی این است که آن کار را چقدر خوب انجام میدهید.
“گواردیولا مربی متفاوتی درمقایسه با سایر مربیان است. این هم به خاطر دیدگاهی است که او دارد. زمانی که من به اینجا آمدم، ایدهی من نسبت به فوتبال کاملا متفاوت با ایدهی امروزیام بود. گواردیولا به من یاد داد تا چطور به نحو دیگری به فوتبال بنگرم. من چیزهای زیادی از او یاد گرفتم تا چطور یک بازیکن حرفهای بهتری باشم و چطور به فوتبال فراتر از نتایج بنگرم.” (خاویر ماسکرانو در توصیف پپ گوآردیولا؛ اینجا)
یکی از اجزای ـ یعنی تفکر سیستمی است ـ مدیریت نگرشها یا مدلهای ذهنی است. پیتر سنگه در صفحات ابتدایی این کتاب استثنایی نوشته است: “ﻣﺪﻝﻫﺎﻱ ﺫﻫﻨﻲ ﺍﻧﮕﺎﺷﺖﻫﺎﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﻤﻴﻖ ﻭ ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺗﺼﺎﻭﻳﺮ ﻭ ﺍﺷﻜﺎﻟﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻓﻬﻢ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﻧﺤـﻮﻩی ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﺍﺛﺮ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﻝﻫﺎﻱ ﺫﻫﻨﻲ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﺛﺮﻱ ﻛـﻪ ﺁنهـﺎ ﺑﺮ ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﻣﺎ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﻧﺪ، ﺁﮔﺎﻫﻲ ﻛﺎﻣﻞ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.”
اگر چه هر کسی باید از محدودیتهای نگرش و مدل ذهنی خودش باخبر باشد؛ اما در زندگی با دیگران بهویژه در سازمانها یکی از وظایف مهم مدیران و رهبران سازمانی، تغییر نگرشها یا مدلهای ذهنی نادرست همکارانشان است (و این میتواند در رابطهی ما با بالادستیها و همکارانمان هم معنادار باشد.) خوب است همهی ما ـ اعم از مدیر و کارشناس ـ به این فکر کنیم که آیا در کار و زندگی کردن با دیگران، چقدر توانستهایم نگرشها و مدلهای ذهنی نادرست آنها را اصلاح کنیم؟ آیا عادت نکردهایم به شکایتهای خصوصی و لبخندهای ظاهری؟ بهنظرتان کدام یک بهتر است؟
“در مورد هر چیزی محدودیتهایی وجود دارد. هر بازیکن تنها دنیای محدود خود را میبیند و احساس میکند همه چیز باید همانطور که خودش میخواهد پیش برود.” (یورگن کلینزمن در جواب اتهام فیلیپ لام به او در زمینهی ضعف تاکتیکی؛ اینجا)
خطابام به مدیران است: این طبیعت کارشناسان زیر دست شماست که دنیا را محدود ببینند. دو سؤال:
۱- آیا خود شما بهعنوان مدیر همین اشکال را ندارید؟ آیا آن دید جامعنگر سیستماتیکی را که لازمهی کار یک مدیر است، دارید؟
۲- برای مدیریت این نوع نگاه کارشناسانتان چه برنامهای دارید؟ حواستان هست که بیتوجهی به این موضوع باعث میشود تا در بلندمدت چه نارضایتی در میان کارکنانتان ایجاد شود؟