در ادبیات مدیریت استراتژیک، یکی از الگوهای اصلی استراتژی رقابتی “رهبری بازار” است. برخی شرکتها بهدلایل مختلف ـ از دسترسی به فناوری پیشرفتهی انحصاری گرفته تا شخصیت مدیران شرکت ـ تصمیم میگیرند که در جایگاه رهبری بازار قرار بگیرند. رهبران بازار طبیعتا با ریسک بالاتری مواجهاند؛ چرا که پای به فضاهای تجربه نشده میگذارند و با مشکلات فراوانی مواجهاند که قانع کردن مشتری برای خریداری کردن محصول یا خدمتشان، سادهترینِ آنها است. اما همانطور که از عنوان کتاب بسیار خواندنی اندرو گروو مدیرعامل اسبق اینتل برمیآید “تنها بیپروایان پایدارند.” برای باقی ماندن و رشد کسبوکار، خیلی وقتها چارهای جز پیشگامی نیست!
اما چطور میتوانیم تبدیل به یک پیشگام و رهبر بازار شویم؟ زک کاتلر در مقالهی این هفته پنج گام ساده را به ما پیشنهاد میدهد:
۱- روی یک گوشهی کوچک بازار تمرکز کنید: رقابت با بازیگران بزرگ بازار، معمولا کار راحتی نیست. اما اگر بتوانید گوشهی مناسبی از بازار را پیدا کنید و محصول / خدمت ویژهای را برای آن طراحی کنید، میتوانید بهتر از رقبای بزرگتر به نیازهای مشتریان پاسخ بدهید. تبدیل شدن به رهبر در یک بازار کوچک احتمالا کار سادهتری است!
۲- گاو بنفش حوزهی کاری خود باشید! “گاو بنفش” مفهومی در بازاریابی و عنوان کتابی از آنِ “ست گادین” است. بهصورت خلاصه میتوان گفت منظور از “گاو بنفش” بودن، ایجاد یک مزیت رقابتی انحصاری و تصویری متمایز از خودتان در اذهان مشتریان و مخاطبانتان است. چه کار میتوانید بکنید که رقبایتان نمیتوانند؟ چرا مشتری از شما باید بخرد و نه رقبایتان؟ پاسخ به این سؤالها کلید برنده شدن شما است. فراموش نکنید که اپل همانند آیبیام رایانهی شخصی ساخت؛ اما روی طراحی و تجربهی کاربری تمرکز کرد. یا اینکه گوگل اولین موتور جستجوی اینترنتی نبود؛ اما این حوزه را کاملا دگرگون ساخت و تبدیل به نماد جستجوی اینترنتی شد!
۳- سریع حرکت کنید: برای ساختن یک محصول کامل صبر نکنید. هیج محصولی نمیتواند هیچوقت کامل باشد. بنابراین یک حداقل محصول که کار کند و مشتری حاضر باشد برای آن پول پرداخت کند بسازید، وارد بازار شوید و با بازخورد گرفتن از مشتری و تحلیل نیازها، خواستهها و نگرانیهای او بهصورت دائمی محصولتان را بهبود دهید. نوآوری و همخوانی با روندهای بازار فراموش نشود!
۴- مشتری را راضی کنید و راضی نگه دارید: این روزها هر مشتری با دسترسی به ابزارهای آنلاین تبدیل به یک رسانه شده است. در یک پیمایش مشخص شده که برای ۹۰ درصد از مشتریان، نقدهای مثبت یک محصول عاملی کلیدی در خریدن آن است. همچنین ۸۶ درصد افراد هم به نقدهای منفی برای نخریدن یک محصول توجه میکنند. بنابراین مشتریانتان را آنقدر راضی کنید که تبدیل به سفیران برند شما شوند!
۵- در بازاریابی سرمایهگذاری کنید: البته منظور لزوما بازاریابی و تبلیغات سنتی نیست. از روشهای خلاقانهی بازاریابی مثل بازاریابی محتوا و مزایای ناشی از حضور اثربخش در رسانههای اجتماعی غافل نشوید!
“خیلی خوشحالم برندهی بازی با عمان شدیم. خوشحالتر اینکه مسابقات را با انجام دیداری بس سنگین مثل امروز آغاز کردیم. پیکاری که به ما این فرصت را میدهد که از اشتباهات، خیلی چیزها بیاموزیم و برای ادامهی جام مد نظر قرار بدهیم. شاید امروز ۵ بر صفر برنده میشدیم. اما من ترجیح میدهم تیمم مثل بازی امروز برنده شود و کسب تجربه کند تا این که ۵ بر صفر برنده شود اما اشتباهاتش را نبیند. اگر بردی پرگل کسب میکردیم، همه می گفتند کره حتما قهرمان جام میشود و همین جلوی تجربهاندوزی تیم را میگرفت.” (اولی اشتلیکه؛ مربی تیم کرهی جنوبی؛ اینجا)
معمولا گفته میشود باید از شکستها آموخت. پیروزی که صد مدعی دارد! اما اشتلیکه به نکتهای اشاره میکند که معمولا نادیده گرفته میشود: “کیفیت بردن” مهم است. یک مدیر برنده و یک متخصص حرفهای موفق حتا در بردهایشان هم بهدنبال یادگیری هستند: کجا میتوانستیم بهتر عمل کنیم؟ کجا اشتباه کردیم؟ کجا درست عمل کردیم؟ آیا صرفا برنده شدهایم یا با خوب بازی کردن در میدان رقابت برنده شدهایم؟ آیا ما بردهایم یا رقیب بازی را باخته است؟
این سؤالات و بسیاری سؤالات دیگر میتوانند در پی یک برد دلچسب مطرح شوند و راه را برای پیروزیهای بعدی هموارتر سازند. فراموش نکنید که هیچوقت قله پایان راه نیست!
باز هم تأخیر ناخواستهای داشتیم. 🙁 اما هفتهی بسیار پرمحتوایی بود!
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
تفاوت مدیریت و رهبری و اینکه کدام مهمتر است، در طول سالیان طولانی که از ورود این دو واژه و مفهوم مهم به ادبیات سازمانی میگذرد، همواره جزو چالشهای مهم پیش روی نظریهپردازان و مدیران / رهبران سازمانی بوده است. تعاریف مختلفی از هر یک از این دو مفهوم ارائه شده و مدافعان هر کدام از آنها نیز همواره دلایل مختلفی را برای اثبات نظر خود ارائه دادهاند.
اریک مکنولتی در مقالهی این هفته به همین موضوع پرداخته است. اریک مقالهاش را با مثال جالبی شروع میکند: اینکه قهرمانان رهبری معتقدند مدیریت نهایتا چیزی بهسادگی حذف تأخیرات و حرکت بهموقع قطارها است. در مقابل، طرفداران مدیریت معتقدند رهبری در نهایت چیزی از جنس احساس است.
اما در عمل چه تفاوتی میان این دو وجود دارد؟ کدام یک مهمتر است؟ واقعیت این است که هر کدام از این دو مفهوم در جای خودشان کاربردیاند: «بهترین مدیران بهنوعی رهبران خوبی هم هستند و رهبران بزرگ نیز چیزهایی در مورد مدیریت میدانند.» با این حال هنوز هم تفاوت میان این دو مفهوم معلوم نیست. «من فکر میکنم تفاوت میان مدیریت و رهبری شبیه تفاوت میان “چه” و “چرا” است.» ما برای انگیزه یافتن برای انجام کارها نیازمند انگیزه و احساس هستیم و برای دستیابی به این دو نیازمند داشتن دلیلی جذاب. کار رهبری کشف و ارائهی همین دلیل برای برانگیختن دلها و ذهنها است. اما در عین حال تنها آرزو و خواست قلبی کفایت نمیکند؛ در نهایت چیزی که میماند “دستاوردها” و “نتایج” است. اینجا است که مدیریت وارد داستان میشود: ذهنهای آماده و قلبهای مشتاق، باید بدانند که لازم است چه چیزی در عمل انجام شود تا به چه چیزی دست یافته شود. کار مدیریت همین است!
مقاله با شرح مفصل مثالی جالب ادامه مییابد: داستان نمایشنامهی هنری پنجم شکسپیر که توصیف نبرد تاریخی آگینکورت میان انگلستان و فرانسه است. فرانسویان از نظر تعداد پنج برابر انگلیسیها هستند و از نظر تدارکات جنگی و آذوقه هم وضعیت بسیار مناسبی دارند. اما در نهایت، پیروزی از آن لشکر انگلستان و هنری پنجم است. چطور؟ هنری ابتدا با سخنرانی تاریخی، نیروهای خود را بهسوی پیروزی تهییج میکند؛ اما اندیشیدن تاکتیکهای لازم را برای موفقیت در میدان جنگ فراموش نمیکند. البته معلوم نیست این هنری واقعی است یا مخلوق ذهن شکسپیر؛ اما واقعیت تاریخی پیروزی بهیادماندنی است که در تاریخ ثبت شد تا نقش حیاتی و توأمان رهبری و مدیریت در دستیابی به نتایج بزرگ بهاثبات برسد.
پ.ن. شکل این مطلب مربوط به مقالهی اصلی نیست؛ اما بهزیبایی هر چه تمامتر تفاوت میان دو مفهوم بنیادین ادبیات سازمانی را تشریح میکند.
“بازی من زیر نظر گواردیولا تهاجمیتر نشده است؛ چون من فصل گذشته بیشتر گلزنی میکردم ولی امسال بازی من تغییر کرده و متفاوت شده. راستش را بخواهید پست بازی من آنقدرها هم تغییر نکرده. پپ گواردیولا از کیفیت فوتبالی من آگاه است و میداند که من در جناح راست بازی میکنم. شاید بازی ما کمی متفاوت بود؛ ولی فکر میکنم در مجموع بخش عمدهای از بازی و نقش من مثل قبل است.” (فیلیپ لام؛ اینجا)
پپ فصل گذشته پست فیلیپ لام را تغییر داد و او را از دفاع راست به خط هافبک آورد. بهگواه نظر کارشناسان، لام در این پست جدید توانمندیهای جدیدی را از خودش بهنمایش گذاشت و حتی به باور بسیاری، دلیل بازیهای درخشان لام در جام جهانی همین تغییر پست او بود. اما خود لام حرف جالبی زده است. او میگوید حس من این است که بازیام متفاوت شده؛ اما من در شیوهی فوتبال بازی کردنم تغییر خاصی حس نمیکنم!
کار رهبران بزرگ در ایجاد تغییرات ماندگار در درون انسانها همین است. آنها عملکرد و نتایج آدمها را تغییر میدهند، بدون اینکه خود آنها تغییر محسوسی را در شیوهی کار کردن خود حس کنند. بزرگترین مانع در پذیرش تغییر توسط آدمها همین است: اینکه میخواهیم آدمها را تغییر بدهیم نه عملکرد و رفتارشان را. وقتی به ایجاد تغییر از این زاویه نگاه کنیم به نقش مهم “تمرین” پی میبریم: تمرین روشهای درست بهتدریج ـ بهشکل آگاهانه و یا حتی ناآگاهانه ـ باعث شکستن عادتها و ذهنیتهای نادرست و از آنجا تغییر عملکردها و رفتارها میشود.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
و داستان به اینجا رسید که قرار شد رؤیاهایم را زندگی کنم. 🙂 این اولین باری نبود که چنین تصمیمی میگرفتم. پیش از این تصمیم هم چند باری تصمیمی گرفته بودم که ایدههایم را در عمل اجرا کنم؛ اما تقریبا جز گزارهها هیچ کدام به نتیجهی خاصی نرسیده بودند. بارها فکر کردم چرا؟ من متوجه شدم که دو مشکل اصلی دارم:
۱- تمام نکردن کارهایی که شروع میکنم.
۲- شروع نکردن کارهایی که باید آغازشان کرد.
اما چرا؟ دلایل مختلفی برای این موضوع وجود داشته که موضوع یادداشت این هفته مهمترینِ آنها است و هفتههای بعد به دیگر دلایل مهمی میرسیم که من کشفشان کردهام.
دست کم از سال ۹۰ برای اجرای برخی ایدههایام در فضای مجازی در قالب کسبوکار شروع به تلاش کردهام. اما یک نکته همیشه در کارهایی که شروع کردم برایم جزو اصول بدیهی محسوب میشد: من ایدهپرداز خوبی هستم؛ اما مجری خوبی نیستم. بهجای آن، برند شخصی و شبکهی ارتباطی خوبی از افراد متخصص ـ بهویژه در حوزهی فنی ـ دارم که میتوانم از این روابط برای اجرای ایدههایم و راه انداختن کسبوکارم استفاده کنم. چشمانداز مسیر همیشه بسیار مثبت بهنظر میرسید؛ اما حالا بعد از مدتها تلاش بهصراحت اعتراف میکنم هیچ یک از چیزهایی که من فکر میکردم، در عمل کار نکردند. اما از آن مهمتر نکتهی دیگری بود که بعدها متوجه شده بودم تا اینکه …
روزی خدمت دوست بزرگوارم آقای مدیرعامل بودم و با هیجان بسیار برای ایشان تعریف کردم که: “یک ایدهی بسیار جذاب دارم. یک روش نوآورانهی آموزشی که میترکاند!” بعد برای آقای مدیرعامل توضیح دادم که این ایده دقیقا چیست و چرا و چطور کار میکند. آقای مدیرعامل از من پرسید: “عالیه؛ خوب چطوری میخواهی اجرایش کنی؟” گفتم: “قرار شده با تیم فنی شرکت یکی از دوستانم این کار را انجام بدیم. خیلی خوبه این روش، چون هزینهای برای من نداره عملا و من روی ایدهپردازیم متمرکز میشم.” آقای مدیرعامل گفت: “من تجربهام نشون میده که باید خودت بری وسط گود برای اجرا کردنش. اگر این ایده خیلی خوبه و به اون اعتقاد داری، چرا نمیخواهی روی این ایده سرمایهگذاری کنی؟ فکر میکنی اون شرکت با این توضیحاتی که برای من دادی این پروژه را در اولویت کارهای خودش قرار میده؟” هاج و واج آقای مدیرعامل را نگاه کردم. ضربهی شدیدی به “چینی نازک” باورهای من دربارهی چگونگی راه انداختن کسبوکار مبتنی بر یک ایدهی نوآورانه وارد شده بود. اما آقای مدیرعامل جملهی کوبندهی دیگری را هم آماده کرده بود: “ایدهات را اول به خودت بفروش و حاضر باش روی اون وقت و سرمایه صرف کنی، بعد بهسراغ دیگران برو!”
چند روزی تمام وقتم را به حرفهای آقای مدیرعامل فکر میکردم، بهویژه جملهی آخر که دوباره من را متوجه یک پیشفرض اشتباه در تفکرم کرده بود: “برج عاجنشین بودن.” من برای اجرای کوچکترین ایدهام همیشه دنبال دیگری بودم که آن را اجرا کند و از آنجایی که خیلی وقتها فرد به اهمیت و ماهیت ایده آگاهی چندانی نداشت، عملا هیچ اتفاقی نمیافتاد. اما آخر چرا؟
تا اواخر سال ۱۳۹۰ که در محل کار اولم کار میکردم، خودم را یک مشاور متعهد تماموقت به آن شرکت میدانستم. تمام ایدههایم را در سبد شرکت محل کارم میچیدم و هیچ کدامشان هم بهدلایل مختلف به نتیجه نمیرسید! سال ۱۳۹۱ را که در محل کار جدیدم شروع کردم، کمکم فرصت کار کردن بهصورت مستقل و خارج از کار شرکتی هم برای من فراهم شد. در فاصلهی بهار ۱۳۹۱ تا زمستان ۱۳۹۲ بیش از ده پروژهی مستقل مشاوره را بهسرانجام رساندم که اگر چه اغلب آنها بسیار کوچک بودند و درآمد چندان بالایی هم برای من نداشتند؛ اما تجاربی بسیار گرانبها برای من بههمراه داشتند. مهمترین تجربه هم بهسادگی این بود که: “میشود و میتوانم برای دیگران هم کار نکنم!” تجربهی مذاکره برای گرفتن پروژههای مشاورهی مختلف، تجربهی مدیریت پروژه و تعامل با مشتری به من نشان داد که خودم هم میتوانم یک کار را از ابتدا شروع کنم و بهپایان برسانم (در محل کار قبلی من همیشه یک کارشناس عالی بودم نه یک مدیر خوب!)
اما هنوز یک جای کار میلنگید. من به ایدهام اعتقاد داشتم و توان اجرای آن (جز در مورد مسائل فنی مثل طراحی وب و اپلیکیشن) را در خود میدیدم؛ اما همچنان حاضر نبودم روی ایدهام وقت و سرمایهام را بگذارم. هنوز به قول آقای مدیرعامل نتوانسته بودم ایدهام را به خودم بفروشم. چرا؟ هفتهی بعد برایتان خواهم نوشت.
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
هر ایدهی کسبوکار برای زنده ماندن نیازمند خلق ارزش برای مشتری و کسب درآمد از راه فروش این ارزش به مشتری است. بهترین ایدهی کسبوکار دنیا بدون مشتری معنایی ندارد و بدترین ایده هم اگر مشتری داشته باشد ـ فارغ از هر گونه قضاوت ارزشی ـ میتواند در بازار موفق باشد. بنابراین در هنگام راهاندازی یک کسبوکار جدید باید بیش از هر عامل دیگری به دو متغیر جدی “ارزش” و “مشتری” توجه داشت.
کشف مفاهیم اساسی “ارزش” و “مشتری” و ارتباط میان این دو برای هر ایدهی کسبوکار مهمترین گام در فرایند طراحی کسبوکار جدید است. نقطهی شروع این فرایند از “بازار” و دنیای واقعی است: ما لازم است با کشف دقیق نیازهای بازار و مشتری تلاش کنیم ارزشی را برای مشتری طراحی و به او عرضه نماییم که حاضر باشد در برابر آن پول معقولی را بپردازد. این درآمد معقول شامل پوشش کامل هزینههای راهاندازی، توسعه و نگهداشت کسبوکار بههمراه میزان لازم و توجیهپذیری سود برای این سرمایهگذاری است.
این شکل هدفگذاری برای کسبوکار لزوما اشتباه نیست؛ اما همهی حقیقت دنیای کسبوکار را هم نشان نمیدهد. کسبوکار چیزی فراتر از کسب درآمد صرف است. بیایید کمی به عقبتر برگردیم. کسبوکار چرا ایجاد میشود؟ داستان هر کسبوکاری از کشف یک نیاز یا مسئله توسط بنیانگذار کسبوکار آغاز میشود. اما کشف مشکل / نیاز یا داشتن یک ایدهی کسبوکاری عالی نقطهی پایانی مسیر کارآفرین داستان ما برای ایجاد کسبوکار سودآور و عالی نیست. این نیاز / مسئله / ایده باید تبدیل به یک محصول / خدمت مشخص شود، مشتری دست بهنقدش پیدا شود، مدل اجرایی و ابزارهای لازم برای کار کردن کسبوکار طراحی و ایجاد شوند و سایر فعالیتهای لازم برای طراحی و راهاندازی کسبوکار نیز انجام گیرند.
حالا بیایید از یک زاویهی دید دیگر نیز به داستان یک کسبوکار نگاه کنیم: اگر روزی از شما بپرسند که کسبوکارتان را در یک جملهی کوتاه تعریف کنید، چه پاسخی خواهید داد؟ پاسخ چنین سؤالی برای بسیاری از افراد روشن است: “محصول / خدمت (الف) را به مشتریان میفروشیم.” اما آیا این پاسخ، میتواند بهشکل کاملی معرف کسبوکار شما باشد؟ آیا خودتان را راضی میکند؟ معروف است استیو جابز زمانی که قصد داشت جاناتان اسکولی مدیرعامل پپسی را به حضور در اپل راضی کند از او پرسید: “دوست داری تا آخر عمرت آبشکردار (نوشابه!) بفروشی یا در اپل دنیا را تغییر دهی؟” گر چه اغراق یکی از ویژگیهای جدی شخصیت مدیریتی جابز بود؛ اما نوع نگاه او به دنیای کسبوکار جای تأمل جدی دارد.
جابز از چه سخن میگفت؟ چطور میشود آنچه یک کسبوکار مثل اپل میفروشد تغییر دادن جهان باشد؟ پاسخ این سؤال به همان ماجرای “کسبوکار در یک جمله” بازمیگردد: اینکه شما میخواهید کسبوکارتان چگونه شناخته شود. این ویژگی که برگرفته از نیاز / مسئلهای است که قصد دارید در کسبوکارتان آن را حل کنید، را میتوان به این شکل تعریف کرد: “کسبوکار یعنی خلق ارزش برای مشتری.” ارزش کسبوکار و ارزشآفرینی برای مشتری، کلیدواژههای اصلی دنیای تجارت و کارآفرینی محسوب میشوند. طراحی، تولید و فروش و عرضهی محصولات و خدمات خود و با پاسخگویی به نیازهای مشتری یا حل مسائل آنها همگی به خلق ارزشی برای مشتری منجر میشوند. مشتری برای بهرهمندی از این ارزش خلق شده توسط کسبوکار شما است که به شما پول پرداخت میکند. نوع نگاه شما به “ارزش کسبوکار” تعیینکنندهی میزان موفقیت شما در بازار خواهد بود: میتوانید ارزش را فروش محصول / خدمت به مشتری و کسبوکار تعریف میکنید و میتوانید ارزش را حل مسئلهی مشتری یا پاسخگویی به نیاز او تعریف کنید. تفاوت میان اولی و دومی را میتوانید در تاریخ کسبوکار بهخوبی بیابید. اولی به شرکتهایی تعلق دارد که روزی محصولاتشان لرزه بر اندام رقبا میانداختند؛ اما امروز کمتر کسی حتی نام آنها را شنیده است. دومی اما مربوط به کسبوکارهای پایداری است که مرزهای
حال این سؤال پیش میآید که ارزش کسبوکار من چیست و چگونه آن را کشف کنم؟ برای کشف این ارزش، لازم نیست کار عجیب و غریبی انجام دهید. فکر کنید، تحقیق کنید، اطلاعات جمعآوری و آنها را تحلیل کنید، با مشتریان و متخصصان صنعت یا حوزهی کاری خود گفتگو کنید و از کمک گرفتن از مشاوران و مربیان کسبوکار غافل نشوید. نتیجهی کار میتواند شامل فهرستی از نیازها / مسائل موجود در حوزهی کاری شما و مرتبط با ایدهی کسبوکارتان باشد. حالا بهدنبال “راهحلی” بگردید که به این نیازها پاسخ بدهد و آن مشکلات را حل کند. روی “راهحل” تأکید میکنم؛ چون تجربه نشان میدهد در همین مرحله باز هم بسیاری از ما بهدنبال خلق محصول یا خدمتی میرویم که قرار است به نیازی پاسخ دهد یا مشکلی را حل کند.
“راهحل” چیزی فراتر از یک محصول یا خدمت است؛ اگر چه میتواند واقعا فقط شامل یک محصول / خدمت باشد. راهحل معمولا مجموعهای از یک محصول / خدمت و گروهی از خدمات مرتبط است. شاید محصول / خدمت اصلی بتواند بخش عمدهای از مشکل مشتری را حل کند یا به نیازهای اصلی او پاسخ بدهد؛ اما همیشه چیزهای دیگری باقی میمانند که در نگاه اول چندان مهم نیست ولی در عمل چرا. خیلی وقتها کلید اصلی موفقیت کسبوکار در همین ارزشهای حاشیهای نهفته است. یک راهکار جامع همهی این ارزشها را در قالب یک سبد محصول و خدمت اثربخش در اختیار مشتری قرار میدهد.
برای کشف بهتر “ارزشهای مشتری” خوب است نگاهی هم به سه نوع بازار اصلی هر کسبوکار داشته باشیم:
مصرفکنندگان: منظور همین مردم کوچه و بازار و آدمهای دور و بر خودمان هستند؛ افرادی مثل شما که خودشان برای خرید کردن از شما تصمیم میگیرند و بعد دست در جیب مبارک میکنند و شما را خوشحال!
کسبوکارها: سازمان / شرکت / مؤسسه یا هر هویت حقوقی غیردولتی هم نیازهایی دارند که لازم است از بیرون خود آنها را تأمین و خریداری کنند.
دولت: بدیهی است که دولت هم نیازهایی دارد که یا در بخش دولتی قابل تأمین نیست و یا برای افزایش بهرهوری و کاهش هزینهها، “برونسپاری” آن به بخش خصوصی صرفهی بیشتری دارد.
بدین ترتیب شما در هر کسبوکاری با سه نوع الگوی فروش اصلی مواجهید: فروش به مصرفکننده (اصطلاحا B2C)، فروش به کسبوکارها (اصطلاحا B2B) و فروش به دولت (B2G.)
بنابراین برای تصمیمگیری جهت کشف “ارزشهای مشتری” کسبوکار خود، لازم است کشف کنید کسبوکار شما در کدام یک از این سه الگو بهتر کار میکند و چگونه و با چه ارزش مشتری این اتفاق رخ میدهد؟ برای یافتن پاسخ این سؤال با توجه به ماهیت کسبوکارتان لازم است سه نوع سؤال از خودتان بپرسید:
کسبوکار شما در کدام الگو بیشتر یا راحتتر میفروشد؟ اندازهی بالقوهی کل بازار ایدهی شما در هر الگو چقدر است؟ (این عدد میتواند صفر تا بینهایت باشد!) در کدام الگو میتوان با دردسر کمتری محصول / خدمت را فروخت؟ محاسبهی نسبت درآمد احتمالی به دردسر احتمالی در اینجا میتواند معیار خوبی در اختیار شما قرار دهد. لازم است توجه کنید که هدف ما کشف این نکته است که در کدام نوع بازار چه ارزشهای مشتری قابل ارائه است (منظور راهکار است نه لزوما محصول یا خدمت) و کدام ارزش در کدام بازار سودآوری بهتر و پایدارتری دارد.
وارد شدن به بازار با کدام الگو راحتتر است؟ در کدام الگو قانع کردن مشتریان اولیه راحتتر است؟ کدام الگو سرمایهی اولیهی کمتری نیاز دارد؟ کدام الگو به سرمایهگذاری و منابع کمتری نیاز دارد؟ دسترسی به فناوریها و ابزارهای مورد نیاز برای اجرا کردن ایده در کدام بازار فراهمتر است؟ در کدام بازار رقبای کمتر یا ضعیفتری وجود دارند؟ آیا میتوانم بهراحتی سهم بازار رقبا را از آنها بگیرم؟ چطور باید این کار را انجام بدهم و آیا میتوانم؟ سؤالهایی مثل اینها به شما کمک میکند تا نقطهی شروع راهاندازی یا توسعهی کسبوکارتان را درست انتخاب کنید. در موفقیت کسبوکار، کلیدیترین نکته همین انتخاب است. بعدها با موفقیت کسبوکار میتوانید سراغ سایر الگوهای کسبوکار هم بروید.
با بهکارگیری کدام الگو امکان رشد و توسعهی کسبوکار در آینده بهتر و راحتتر است؟ آیا مشتریان این کسبوکار افراد یا سازمانهای محدودی هستند که بالاخره روزی مشتریان آن بهپایان میرسد یا بازار اینقدر بزرگ است که هر چقدر هم مشتری جدید پیدا کنیم بازار تمامشدنی نیست؟ در کدام بازار کسبوکار شما ایدهی کسبوکار شما از نظر “ارزشآفرینی” برای مشتری و میزان ریسکهای موجود تداوم بیشتری میتواند داشته باشد؟ وضعیت رقابت در حال و آینده در این بازار چگونه است؟ آیا در آینده میتوانم در برابر رقبا سهم بازار حداقلی برای بقا داشته باشم و چطور؟ (مثلا با کیفیت، نوآوری در محصول / خدمت / قیمت و …)
سؤالاتی از این دست به شما برای کشف “ارزشهای مشتری” که به خلق یک کسبوکار سودآور و درآمدزا میانجامند کمک خواهند داد.
پ.ن. این مقاله پیش از این در شمارهی مهر ۱۳۹۳ ماهنامهی تدبیر چاپ شده است.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
داستان به اینجا رسید که من تصمیم گرفتم گرفتار وادی شک نمانم و دوباره کارمند شوم. در یک پروژهی جذاب و بزرگ مشغول کار تحلیل کسبوکار (در معنای تحلیل و طراحی نرمافزاریش) شدم. من که قرار نبود دیگر کاری جز طراحی کسبوکار، مدل کسبوکار و استراتژی انجام دهم، دوباره جامهای را پوشیدم که در انتهای سال ۹۰ با طیب خاطر از تن بیرون آورده بودم و عطای کار کردن در آن حوزه را به لقایش بخشیده بودم. کار شروع شد. با یک استاندارد جدید تحلیل کسبوکار آشنا شدم که قبلا اسمش را هم نشنیده بودم. وعدههای بسیاری گرفتیم که قرار است چنین کنیم و چنان شود. اما هر چه از کار گذشت، دلسردتر میشدم. تعریف پروژه از نظر من اشتباه بود، کارفرما اعتماد چندانی به تیم مجری پروژه نداشت و اطلاعاتی در اختیار تیم نمیگذاشت و چالشهای اداری بین مدیریت پروژه و مدیریت سازمانی که پروژه در آن تعریف شده بود سرعتگیر جدی کار بود. از همه مهمتر من دیگر تحمل کار کردن در سیستم اداری و تن دادن به نظم اداری را نداشتم. 🙂 (این آخری همیشه یکی از مشکلات جدی من در کار کردن بوده!)
روزی از روزهای ابتدایی اسفند ماه به ما اعلام شد که پروژه تا اطلاع ثانوی متوقف است. هفتهی بعدش جلسهای اضطراری در محل دفتر پروژه برگزار شد و مدیران پروژه اعلام کردند بهدلیل مشکلاتی که در بالا نوشتم از همکاری در پروژه انصراف دادهاند. فرصت باری من هم غنیمت بود و تصمیم گرفتم کار را در آن پروژه ادامه ندهم. به این ترتیب بود که این تجربهی کارمندی من هم بهپایان رسید.
حالا وارد فضای تاریکی شده بودم که در آن هیچ چیزی در مورد آینده مشخص نبود. در آستانهی سی سالگی با تجربهی هشت سال و اندی کار کردن در حوزههای مختلف کاری و با داشتن ایدههایی بسیار زیاد برای راهاندازی کسبوکار دچار سرگیجهی جدی شده بودم: “گام بعدی چیست؟” نشانهها دوباره بهسراغم آمدند. همان روز یکی از مجلات مدیریتی را ورق میزدم که به مصاحبهی یکی از کارآفرینانی که بهصورت اتفاقی از نزدیک میشناختمشان برخورد کردم. مصاحبهگر از ایشان پرسیده بود فکر میکنید چه عاملی باعث موفقیت شما شده؟ آقای کارآفرین لابد بعد از کمی فکر نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: “فکر میکنم یک تصمیم ساده باعث موفقیت من شد: اینکه با وجود نیاز مالی که داشتم تصمیم گرفتم “آب باریکهی حقوق کارمندی” را از زندگیام حذف کنم.” این جملهی ساده روی من بسیار تأثیر گذاشت. بهیاد آوردم که اولین اصل ادبیات کارآفرینی پذیرش ریسک است. بعد بهیاد حرفهای استاد افتادم که به من گفته بودند مرد عمل باش نه حرف زدن. 🙂 حالا وقت یک تصمیم بزرگ بود!
از اینجا بهبعد داستان پر از دستانداز میشود: چند تجربهی ناموفق برای راهاندازی شرکت، طولانی شدن زمان رسیدن ایدهها به نتیجه و دردسرها و مشکلات این مسیر، فشار انتظارات و انرژیهای منفی خانواده و دوستان، حس تنهایی و درماندگی و بالا و پایین شدن روحیه و توان و انگیزه و البته مشکلات مالی ناشی از نداشتن شغل با درآمد ثابت و بدقولی کارفرماهای پروژهها، تنها بخشی از مشکلاتی هستند که در این حدود یازده ماه با آنها مواجه شدهام. در مقابل البته دستآورد بزرگ هم کم نداشتم:
تجربهی دیدن “نادیدنیها”ی دنیای کسبوکار؛
دست و پنجه نرم کردن با چالشهای بزرگ و حل آنها؛
کشف اهمیت شاخههایی از علم مدیریت که قبلا اصلا به آنها علاقهای نداشتم (بهویژه: مذاکره، رهبری و مدیریت مالی)؛
درک تفاوت آنچه من از اصول علمی راهاندازی و توسعهی کسبوکار میدانستم با نیازهای دنیای واقعی؛
بالا رفتن صبر و تحمل و انگیزه و شجاعت برای شروع و تمام کردن یک کار از ایده تا اجرا.
این آخری بهگمانم مهمتر از همه بوده است. در سالهای اخیر بارها ایدههایی جذاب برای انجام کارهای بزرگ داشتهام که یا اصلا آغاز نشدند یا بهپایان نرسیدند. برایام جالب است که هنوز هم نیازهایی که ایدههای من بهدنبال پاسخ دادن به آنها بودند، در دنیای واقعی برقرارند. 🙂 مسئله این است که شروع کردن به کار روی اجرا کردن یک ایده برای خودش داستانی است و ادامه دادن تا به نتیجه رسیدن، داستانی دیگر!
واقعیت این است که هنوز هم در تاریکی قدم برمیدارم؛ اما خوشبختانه این تاریکی دیگر مطلق نیست. حالا ستارههایی را در حال درخشش میبینم و با کمک نورشان میتوانم “راهِ رفتن تا رسیدن” را بهتر ببینم. حالا زمان زندگی کردن رؤیاها است …
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.