سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۴): ابهامِ توانستن!

و داستان به این‌جا رسید که قرار شد رؤیاهای‌م را زندگی کنم. 🙂 این اولین باری نبود که چنین تصمیمی می‌گرفتم. پیش از این تصمیم هم چند باری تصمیمی گرفته بودم که ایده‌های‌م را در عمل اجرا کنم؛ اما تقریبا جز گزاره‌ها هیچ کدام به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بودند. بارها فکر کردم چرا؟ من متوجه شدم که دو مشکل اصلی‌ دارم:

۱- تمام نکردن کارهایی که شروع می‌کنم.

۲- شروع نکردن کارهایی که باید آغازشان کرد.

اما چرا؟ دلایل مختلفی برای این موضوع وجود داشته که موضوع یادداشت این هفته مهم‌‌ترینِ آن‌ها است و هفته‌های بعد به دیگر دلایل مهمی می‌رسیم که من کشف‌شان کرده‌ام.

دست کم از سال ۹۰ برای اجرای برخی ایده‌های‌ام در فضای مجازی در قالب کسب‌وکار شروع به تلاش کرده‌ام. اما یک نکته همیشه در کارهایی که شروع کردم برای‌م جزو اصول بدیهی محسوب می‌شد: من ایده‌پرداز خوبی هستم؛ اما مجری خوبی نیستم. به‌جای آن، برند شخصی و شبکه‌ی ارتباطی خوبی از افراد متخصص ـ به‌ویژه در حوزه‌ی فنی ـ دارم که می‌توانم از این روابط برای اجرای ایده‌های‌م و راه‌ انداختن کسب‌وکارم استفاده کنم. چشم‌انداز مسیر همیشه بسیار مثبت به‌نظر می‌رسید؛ اما حالا بعد از مدت‌ها تلاش به‌صراحت اعتراف می‌کنم هیچ یک از چیزهایی که من فکر می‌کردم، در عمل کار نکردند. اما از آن مهم‌تر نکته‌ی دیگری بود که بعدها متوجه شده بودم تا این‌که …

روزی خدمت دوست بزرگوارم آقای مدیرعامل بودم و با هیجان بسیار برای ایشان تعریف کردم که: “یک ایده‌ی بسیار جذاب دارم. یک روش نوآورانه‌ی آموزشی که می‌ترکاند!” بعد برای آقای مدیرعامل توضیح دادم که این ایده دقیقا چیست و چرا و چطور کار می‌کند. آقای مدیرعامل از من پرسید: “عالیه؛ خوب چطوری می‌خواهی اجرای‌ش کنی؟” گفتم: “قرار شده با تیم فنی شرکت یکی از دوستان‌م این کار را انجام بدیم. خیلی خوبه این روش، چون هزینه‌ای برای من نداره عملا و من روی ایده‌پردازی‌م متمرکز می‌شم.” آقای مدیرعامل گفت: “من تجربه‌‌ام نشون می‌ده که باید خودت بری وسط گود برای اجرا کردن‌ش. اگر این ایده خیلی خوبه و به اون اعتقاد داری، چرا نمی‌خواهی روی این ایده سرمایه‌گذاری کنی؟ فکر می‌کنی اون شرکت با این توضیحاتی که برای من دادی این پروژه را در اولویت کارهای خودش قرار می‌ده؟” هاج و واج آقای مدیرعامل را نگاه کردم. ضربه‌ی شدیدی به “چینی نازک” باورهای من درباره‌ی چگونگی راه انداختن کسب‌وکار مبتنی بر یک ایده‌‌ی نوآورانه وارد شده بود. اما آقای مدیرعامل جمله‌ی کوبنده‌ی دیگری را هم آماده کرده بود: “ایده‌ات را اول به خودت بفروش و حاضر باش روی اون وقت و سرمایه صرف کنی، بعد به‌سراغ دیگران برو!”

چند روزی تمام‌ وقت‌م را به حرف‌های آقای مدیرعامل فکر می‌کردم، به‌ویژه جمله‌ی آخر که دوباره من را متوجه یک پیش‌فرض اشتباه در تفکرم کرده بود: “برج عاج‌نشین بودن.” من برای اجرای کوچک‌ترین ایده‌ام همیشه دنبال دیگری بودم که آن را اجرا کند و از آن‌جایی که خیلی وقت‌ها فرد به اهمیت و ماهیت ایده آگاهی چندانی نداشت، عملا هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. اما آخر چرا؟

تا اواخر سال ۱۳۹۰ که در محل کار اول‌م کار می‌کردم، خودم را یک مشاور متعهد تمام‌وقت به آن شرکت می‌دانستم. تمام ایده‌های‌م را در سبد شرکت محل کارم می‌چیدم و هیچ کدام‌شان هم به‌دلایل مختلف به نتیجه نمی‌رسید! سال ۱۳۹۱ را که در محل کار جدیدم شروع کردم، کم‌کم فرصت کار کردن به‌صورت مستقل و خارج از کار شرکتی هم برای من فراهم شد. در فاصله‌‌ی بهار ۱۳۹۱ تا زمستان ۱۳۹۲ بیش از ده پروژه‌ی مستقل مشاوره را به‌سرانجام رساندم که اگر چه اغلب آن‌ها بسیار کوچک بودند و درآمد چندان بالایی هم برای من نداشتند؛ اما تجاربی بسیار گران‌بها برای من به‌همراه داشتند. مهم‌ترین تجربه هم به‌سادگی این بود که: “می‌شود و می‌توانم برای دیگران هم کار نکنم!” تجربه‌ی مذاکره برای گرفتن پروژه‌های مشاوره‌ی مختلف، تجربه‌ی مدیریت پروژه و تعامل با مشتری به من نشان داد که خودم هم می‌توانم یک کار را از ابتدا شروع کنم و به‌پایان برسانم (در محل کار قبلی من همیشه یک کارشناس عالی بودم نه یک مدیر خوب!)

اما هنوز یک جای کار می‌لنگید. من به ایده‌ام اعتقاد داشتم و توان اجرای آن (جز در مورد مسائل فنی مثل طراحی وب و اپلیکیشن) را در خود می‌دیدم؛ اما هم‌چنان حاضر نبودم روی ایده‌ام وقت و سرمایه‌ام را بگذارم. هنوز به قول آقای مدیرعامل نتوانسته‌ بودم ایده‌ام را به خودم بفروشم. چرا؟ هفته‌ی بعد برای‌تان خواهم نوشت.

پ.ن. برای مطالعه‌ی تمامی قسمت‌های این مجموعه یادداشت‌ها به این‌جا مراجعه کنید.

دوست داشتم!
۱۴

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

12 دیدگاه برای “سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۴): ابهامِ توانستن!”

  1. سلام. از زحمتی که می‌کشید و تجربیات‌تان را با بنده و دیگر دوستان به‌اشتراک می‌گذارید و نوشته‌های بنده را تکمیل می‌فرمایید سپاس‌گزارم. کاملا درست است. ما اول باید چیز کوچکی بسازیم و سپس آن را توسعه دهیم. دیگران هم از راه خواهند رسید.

  2. دقیقا همین‌طور است. از دور و اطرافم دوستانی که خودشان این مسیر را طی کرده‌اند از مشابه بودن تجربیات‌شان گفته‌اند. امیدوارم بتوانم با این مستندسازی تجربیات به دیگران هم برای پیمودن این راه کمک کنم.

  3. یادداشت‌های خیلی خوبی است.
    فکر می‌کنم مسایلی که در این یادداشت‌ها به انها اشاره کرده‌اید، دغدغه خیلی از افرادی باشد که می‌خواهند کسب و کاری را بری خودشان راه‌اندازی کنند، ولی درگیر ذهنیات خودشان هستند و نمی‌توانند راه‌حل خوبی برای خارج شدن از یک دور باطل پیدا کنند.

  4. سلام
    مجدد اتفاقا همین مساله برای بنده هم اتفاق افتاد من در سال ۹۱ در شرکتیبه عنوان برنامه نویس کار می کردم مدیر عامل اونجا هم دقیقا دنبال ایده های درآمد زایی می گشت و حاضر بود روی آن سرمایه گذاری کند ، اما دقیقا با همان مشکل شما مواجه شدم ، البته ه مطلب دیگه هم هست ، ما وقتی ایده را تعریف می کنیم ،به قولی ((شنیدن کی بود مانند دیدن)) ، با زمانی که ایده را اجرا می کنیم و به مرحله های می رسانیم که می توان آن را به دیگران نشان داد خیلی فرق داره ، لذا ما باید ایده هامون را قبل از مطرح کردن به دیگران خودمان عملیش کنیم تا هم جدیت خودمان را ثابت کنیم و هم چیزی برای عرضه به دیگران داشته باشیم و طرف با چشم خودش بتواند اصل پروژه را ببیند نه صرفا حرفهای قشنگ و رنگارنگ ،
    من تاکید می کنم که شما برای موفقیت حتما ایده های خودتان را آغاز کنید دیگران در وسط راه قطعا به شما ملحق خواهند شد ، مثلا من الان برای همان سایت آموزشی خودم ، هم نویسند هام و هم طراح و هم برنامه نویس و خلاصه همه کاره ام ، باید این کار را انجام دهم تا به سرانجامی برسانم و بعد بتوان دیگران را تشویق کرد به سرمایه گذاری ، البته خدا رو شکر بعد از یک سال و نیمی ، کار سخت و نفس گیر الان کم کم داریم ثمره های کار را می بینیم هر چند که باز هم تلاش مضاعفی نیاز دارد

  5. آقای نعمتی شهاب عزیز
    خیلی عالیه و کششی که در این داستان واقعی هست به شدت من رو درگیر کرده…

    خواهش میکنم بار دیگر بیشتر و بیشتر و بیشتر بنویسید.

    من با مطالب کم سیرآب نمیشم .

    ممنونم.

    واقعا ممنونم که این تجربیات عینی خودتون رو در اختیار همه میگذارین .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل