“در هفتههای اخیر بارها در مورد آخرین شانس من صحبت شده که حساب آن از دستم در رفته است. یک رئیس فوق العاده تنها براساس جامهایی که به دست میآورید، [شما را] قضاوت نمیکند؛ بلکه در زمان مناسب آنچه را که باید بگوید، به زبان میآورد. او به ما آرامش و اعتماد به نفس داد و با این شرایط، شما بهتر کار میکنید.” (سینیشا میهایلوویچ؛ اینجا)
بگذریم از اینکه سینیشا میهایلوویچ (قاتل آن تیم درخشان ما در بازی ایران ـ یووگوسلاوی در جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه) دست آخر هم آخرین شانسش را از دست داد و اخراج شد و البته از این هم بگذریم که تعاریفش چقدر با سبک مدیریتی برلوسکونی در میلان تطابق دارد؛ اما آن قسمتی که پررنگ کردهام بدون هیچ توضیح اضافی یکی از مهمترین اصول مدیریتی است که معمولا در بازیهای سیاسی (Organizational Politics) مرتبط با نظارت و ارزیابی عملکرد در سازمانها نادیده گرفته میشود. 🙂 شاید بد نباشد این گفته را چاپ کنیم و روی میزمان بگذاریم و هر روز یک بار به خودمان یادآوری کنیم که ارزیابی عملکرد بهمعنای زیر سؤال بردن همکاران و مچگیری نیست؛ بلکه ابزاری است که بهکمک آن ذهنها همسو و دلها همدل میشوند تا مسیرِ پیشرفت سازمان بهسوی اهدافش در کنار حرکتِ تکتک اعضای سازمان بهسوی اهداف شغلیشان ساخته شود و تسهیل شود.
“آلگری بار مسئولیت ما را نسبت به گذشته بیشتر کرده است. کونته برای ما نقش یک انگیزهدهنده و مشوق را داشت؛ اما آلگری روی تاکتیکها و مدیریت فردی بازیکنان کار کرده است و در رسیدن تیم به جایگاه فعلیاش تأثیرگذار بوده است. قطعا کار گروهی و تیمی ما پیشرفت داشته است؛ چون در اولین فصل ترکیب ما قدرت فعلی را نداشت اما با این حال قهرمان شدیم. آن سال کونته با قدرت روانی که به ما داد سبب موفقیتمان شد. یووه فعلی نمیتواند بدتر از یوونتوس بزرگ دهههای اخیر باشد. اگر شما به اندازه کافی قوی باشید نتایج خود همه چیز را درباره وضعیتتان خواهد گفت.” (آندرهآ بارزالی؛ اینجا)
شاید حرف بارزالی بدیهی بهنظر برسد؛ اما بسیار بسیار مهم است. بارزالی میگوید که هر سازمانی برای موفقیت هم نیاز به استراتژی و ساختار و فرایند و زیرساخت و ابزار دارد و هم نیاز به داشتن یک روح بزرگ جمعیِ همسو در جهت دست یافتن به اهداف اصلی سازمان. “سیستم” و “ذهنیت” قوی دو بال موفقیت هر سازمانی را تشکیل میدهند. اما در دل حرفهای بارزالی یک نکتهی مهم دیگر هم هست که شاید در نگاه اول به چشم نیاید: بارزالی دربارهی بازسازی یوونتوس پس از چند سال ضعف بهواسطهی ماجراهای کالچوپولی صحبت کرده است. بارزالی میگوید بعد از یک شکست سازمانی بزرگ برای بازسازی سازمان شما در درجهی اول نیاز به بازاندیشی و تقویت ذهنیت سازمانی هستید و وقتی که سازمان از نظر روحی بهشرایط نسبتا پایدار رسید، آنوقت است که برای دستیابی به موفقیتهای بزرگ و تداوم آنها شما نیازمند توسعهی سیستم قدرتمندی در تمامی ابعاد سازمانی هستید.
دربارهی ذهنیت درست، هفتهی پیش نوشتم. اینکه سیستم چیست موضوعی است که امیدوارم بتوانم در آینده بیشتر به آن بپردازم. فعلا این نوشتهی قبلی گزارهها را بخوانید.
تاریخ و تجربهی زندگی این را ثابت کرده که سختی و مشکلات بخشی جداییناپذیر از زندگی هر انسان هستند. شاید کمتر انسانی پیدا شود که در یک شبانهروز لحظاتی (هر چند اندک) را در ترس و اضطراب و نگرانی بهسر نبرد. زندگی اجتماعی امروزی خود به این سختیها دامن زده است: مشکلات و سختیهای دیگر انسانها، اتفاقات ناگوار و حوادث طبیعی، وضعیت نابهسامان دنیای امروزی از یک سو ما را گرفتار غم و رنج میکنند؛ اما ماجرا فقط همین نیست و متأسفانه زندگی در اجتماع و معاشرتهای اغلب اجباری با دیگر انسانها خود عامل مهمی در رنج کشیدن در خلوت هر یک از ما محسوب میشود (به این فکر کنید که تا چه اندازه از عدم بلوغ ذهنی و رفتاری دوستان و همکارانتان دچار رنج شده یا میشوید؟)
چاره چیست؟ تحمل و صبر. اما آیا اینها کار راحتی هستند؟ پاسخ را بهتر از من میدانید. چاره چیست؟ آیا باید دردها و رنجها و ترسهایمان را در درون خودمان نگه داریم و با آنها به همزیستی مسالمتآمیز برسیم؟ راه بدی نیست. اما بهنظر میرسد راههای بهتری هم وجود داشته باشند. این مقالهی مجلهی “اینک” که برگرفته از یک مقاله در “کورا” است پیشنهاد دیگری دارد. دین یانگ نویسندهی مقاله معتقد است که در برابر این رنجها و سختیها بهترین راه تقویت قوای ذهنی است. در واقع افرادی که ذهن قدرتمندی دارند، بهتر میتوانند با این دنیای ناجوانمرد امروزی دست و پنجه نرم کنند و مسیر زندگی خودشان را هموارتر و دلپذیرتر سازند. ذهن قوی میداند که سختیها ناپایدار هستند و همیشه روزنهی امیدی برای گام گذاشتن به روزهایی بهتر وجود دارد.
آقای یانگ ۱۰ ویژگی برای افراد دارای ذهنهای قدرتمند برشمرده که در اینجا آنها را مرور میکنیم:
میدانند که خوشی و لذت کوتاهمدت پایدار نیست و بهجای آن باید با تحمل سختیها بهدنبال دست یافتن به حس خوبِ موفقیت بود. 🙂
از محدودیتها و شکستها استقبال میکنند؛ چرا که میدانند آنها تنها نمایانگر این هستند که چه راههایی برای موفق نشدن وجود دارند!
مسیر حرکتشان را خودشان میسازند و کنترل میکنند و برای حرکت در این مسیر نیازی به اجازهی هیچ کسی ندارند.
همواره روی مسائل و موضوعات بنیادین زندگی و مسیر موفقیتشان متمرکز میمانند و از حواشی اجتناب میکنند.
هیچ کسی موفق و قوی زاده نمیشود. بنابراین باید گام بهگام پیش رفت، یاد گرفت و قویتر شد.
آنها خودشان و نقاط قوت و ضعفها و اشتباهاتشان را بهخوبی میشناسند و هر لحظه بهدنبال کشف جنبهی جدیدی از وجود و شخصیتشان هستند.
واقعبین هستند و برای توجیه خودشان و راحت کردن وجدانشان به داستانسرایی و دروغپردازی روی نمیآورند. آنها با خودشان بهصورتی بیرحمانه صادق هستند.
آنها به خودشان، هدفشان و مسیرشان باور دارند و هرگز ناامید نمیشوند.
میدانند که عدم قطعیت در دنیای امروز موضوعی طبیعی است. بنابراین همیشه برای مواجهه و حل رخدادهای پیشبینی نشده آمادهاند.
آنها دانشآموزانی همیشگی هستند که همواره بهدنبال یاد گرفتن، کسب تجربه و بهبود خودشان و مهارتهایشان هستند.
توان ذهنی قوی یکی از نیازهای اصلی زندگی امروزی است. خبر خوب این است که ویژگیهای فوق همگی یاد گرفتنیاند و با تمرین کردن دور از دسترس نیستند.
وقتی سخن از رقابت در بازار بهمیان میآید، مدیران کسبوکارها همواره بهیاد فروش میافتند. البته چنین موضوعی طبیعی است! ما محصول یا خدمتمان را برای فروش در بازار میسازیم و رقابت، بهصورت مستقیم روی فروش ما تأثیرگذار است. بنابراین رقابت برای بسیاری از ما بهمعنی “چطور فروش خودمان را بیشتر کنیم” و “چگونه فروش رقابیمان را کمتر کنیم” است. این نگاه به رقابت، نگاه غلطی نیست و برای بسیاری از کسبوکارها واقعا هم معنای رقابت همین است. 🙂
مشکل جایی بهوجود میآید که تفکر مدیران کسبوکارهای فعال در بازارهای فرارقابتی و از آن مهمتر بازارهایی که چابکی در توسعهی محصول و حتی مدلهای کسبوکار از ویژگیهای ذاتی بازار است، نیز بههمین شکل است. مدیر کسبوکار فکر میکند که رقابت در چنین بازاری مشابه دیگر بازارها است که در آن تنها با داشتن تواناییهای لازم برای فروش و داشتن یک محصول نسبتا خوب، شما قادر به فروش هستید. همین است که میبینید بهمحض نمایان شدن نشانههایی از موفقیت یک ایده یا محصول، صدها محصول مشابه آن بهسرعت به بازار راه مییابند. لازم است اشاره کنیم درصد موفقیت این محصولات چقدر است؟
اگر بخواهیم در این مورد مثالی بزنیم، حوزهی فناوری اطلاعات و ارتباطات بهترین مثال است: از سالهای قبل که صدها نرمافزار حسابداری در بازار وجود داشتند تا امروز که صدها محصول دیجیتال تحت وب و اپلیکیشن مشابه در بازار قابل مشاهده هستند، همواره این نوع نگاه به بازار در میان مدیران کسبوکارها (اگر بشود اسم چنین موجودیتهایی را کسبوکار گذاشت) وجود داشته است. بگذریم که در این حوزه مسئلهی مهمتر این است که بسیاری از این افراد در واقع نهتنها رقابت را دستکم (یا نادیده) گرفتهاند که تواناییهای خودشان و محصولشان را هم دست بالا گرفتهاند.
اما رقابت واقعا چیست؟ رقابت خیلی ساده پاسخی به این سؤال است: “چرا مشتری باید از من بخرد و نه از رقیب من؟” این سؤال دارای چند جنبهی مهم است:
اساسا چرا به چنین محصولی نیاز است؟ (چه نیاز / مسئلهای وجود دارد که این محصول آن را حل میکند؟)
چرا این محصول، محصول خوبی است؟ (این محصول تا چه اندازه میتواند به نیاز / مسئلهی مورد نظر پاسخ بدهد؟)
چرا این مشتری به این محصول نیاز دارد؟ (همان چیزی که تناسب محصول ـ بازار نامیده شده است.)
چرا محصول شما برای مشتری بهترین گزینه است؟
بدون در نظر گرفتن پاسخ سؤالات فوق چه دلیلی وجود دارد مشتری از شما خرید کند؟
مدیران، معمولا در برنامهریزی برای فروش محصول خود فقط به سؤال شمارهی ۴ فکر میکنند و همین میشود که تازه وقتی وارد بازار میشویم، متوجه میشویم که این محصول چقدر با بازار فاصله دارد و چقدر در رقابت کردن با رقبایش ناتوان است. اما حتی همین بخش پررنگشدهی جملهی آخر هم یک دام ذهنی دیگر در مورد رقابت را نشان میدهد: رقابت لزوما نسبی و در مقایسه با دیگر کسبوکارها و محصولات تعریف نمیشود. بگذارید جور دیگری این موضوع را مطرح کنم: اینکه شما بتوانید بهترین گزینه برای پاسخ به نیاز یک مشتری باشید، لزوما به این معنی نیست که حتما در مقایسه با دیگران بهترین گزینه باشید. شما میتوانید بهصورت مطلق بهترین گزینه باشید. یعنی آنقدر خوب باشید که مشتری گزینهی دیگری جز همکاری و خرید از شما برای خودش متصور نشود. برای این موضوع باید آنچنان روی نیازهای مشتریان در یک بازار گوشهای تمرکز کنید که بتوانید خودتان را به چنین جایگاهی نزدیک کنید (این در واقع همانی است که استراتژی اقیانوس آبی نامیده شده است.) بههمین شکل میشود تعریف مزیت رقابت نسبی را هم به مزیت رقابتی مطلق برگرداند.
براساس تجربهی سه سال اخیر در کسبوکار خودم باید این اعتراف را بکنم که خیلی وقتها مشکل ما در فروش به نگاهمان نسبت به رقابت باز میگردد. رقابت اگر چه در نهایت باعث فروش بیشتر میشود، ولی لزوما با بازاریابی و فروش در ارتباط مستقیم نیست. مشکل این است که وقتی به اعداد و ارقام فروشمان نگاه میکنیم، بیش و پیش از هر چیز دیگری استراتژیهای بازاریابی و فروشمان را زیر سؤال میبریم. در صورتی که شاید مشکل در نوع نگاه ما به بازار، محصول و رقابت نهفته باشد: اینکه بدون داشتن تعریف درستی از این مفاهیم کلیدی تنها و تنها بهدنبال فروش یک واحد بیشتر از محصولمان هستیم. شاید این تغییر نگاه به موضوع رقابت، خود یک استراتژی رقابتی برای موفقیت کسبوکارها در بازار رقابتی امروزی باشد.
“فکر میکنم کوتینیو توانایی رسیدن به سطح مسی و رونالدو را دارد. او به اندازهی آنها استعداد دارد و این را گاهی اوقات نشان داده است. ما باید این را بیشتر از او ببینیم. مهارتهای او شگفتانگیز هستند … او هنوز جوان است اما باید سطح بازی خودش را بالاتر ببرد. باور دارم میتواند این کار را بکند. مسئله استعداد نیست؛ بلکه طرز فکر است. تنها علامت سؤالی که درباره کوتینیو وجود دارد ذهنیتش است.” (امیل هسکی؛ اینجا)
فوتبال در این تقریبا بیست و اندی سالی که من یادم میآید، بارها و بارها استعدادهای نوظهوری را به خود دیده که ستارهی بعدی قرن بهنظر میرسیدهاند. از نسل زیدانها و رونالدوها تا نسل رونالدینیوها و کمی بعدترش که به دو گانهی بیرقیب مسی و کریس رونالدو رسیدیم، همواره چشمهای تیزبین استعدادیابها و مربیان تیمهای بزرگ بهدنبال پیدا کردن الماس بزرگ و درخشان بعدی فوتبال بوده تا با کشف بهموقع و صیقل دادن آن، جواهر بزرگ دیگری را به خزانهی خود اضافه کنند. اما همین فوتبال در این سالیان طولانی ستارههای شاید بسیار بااستعدادی هم داشته که چون شمع کمفروغی لحظهای درخشیده و بعد فراموش شدهاند. پل گاسکوئین در زمان کودکی ما، آدریانو در زمان نوجوانیمان و شاید جک ویلشر در سالهای اخیر نمونههایی از این ستارههای با درخشش کوتاهمدت بودهاند. اما اگر بخواهیم به همین چند سال اخیر فوتبال نگاه کنیم، چه چیزی مسی و رونالدو را از سایر همنسلهایشان تا این حد متفاوت کرده است؟
بهنظر میرسد امیل هسکی در حرفهایش در مورد فیلیپه کوتینیو ستارهی جوان برزیل و لیورپول که مدتها است شایعهی انتقالش به بارسلونا بهگوش میرسد پاسخ سؤال بالا را داده است. آنچه ستارههای درخشان را از رقبای کمفروغشان متمایز میکند صرفا استعدادشان نیست. فوتبال و بسیاری حوزههای دیگر ستارههای درخشان بسیاری داشتهاند که شاید از نظر استعداد در میان رقبا بهترین نبودهاند. پس موضوع این است که استعداد، صرفا برای موفقیت مورد نیاز نیست؛ بلکه به عوامل دیگری نیز نیاز داریم.
این عوامل دیگر که برای موفقیت در کنار استعداد به آنها نیاز داریم چه چیزهایی هستند؟ امیل هسکی به یک عامل کلیدی اشاره کرده است: داشتن ذهنیت درست. ستارهها دارای قدرت ذهنی لازم برای مدیریت زندگی حرفهای خود هستند. اما داشتن ذهنیت درست در چه حوزههایی برای ستارهها مورد نیاز است؟ بهنظر میرسد این موارد جز مهمترینها باشند:
اهداف و چشمانداز شخصی؛
جاهطلبیهای حرفهای؛
پول، ثروت و چیزهایی شبیه آنها؛
شهرت؛
شناخت از جایگاه کنونی در مسیر شغلی و فاصله با چشمانداز آرمانی؛
انتخابهای درست برای ایجاد تغییر در مسیر شغلی (گام بعدی باید چه باشد؟)
ستارههای بزرگ بلدند که چطور این موارد و چیزهای دیگری شبیه آنها را در مسیر شغلیشان مدیریت کنند. خبر خوب این است که اگر چه استعداد ذاتی است؛ اما ذهنیت درست را میتوان با آموختن و کمک گرفتن از مربیان بزرگ بهدست آورد. نقش مربیان (و مدیران) دقیقا همین است. اینکه به استعدادهای جوان سازمانشان هنر توسعهی ذهنیت درست را بیاموزند. اینکه چه کسی چه استعدادی دارد که در آن میتواند تبدیل به یک ستارهی درخشان شود، اولین گام در این مسیر است.
اما هیچوقت نباید فراموش کنید که حتی داشتن بالاترین استعداد و درستترین ذهنیت هم همچنان کافی نیستند. اگر از من بپرسید، بنیادیترین اصل موفقیت، سختکوشی و سختکوشی و سختکوشی در عین حفظ امید است. 🙂
یک: امروز بعد از چندین ماه تلاش و سختی، بالاخره یک پروژهی بزرگ ملی را با همکاری یک دوست و همکار قدیمی و همیشگی برای جمعی از مدیران برجستهی فناوری اطلاعات و ارتباطات کشور ارائه کردیم و مُهر تأیید آنها بر انجام پروژه خستگی را از تنمان زدود. از ماجراها و اتفاقات عجیب و غریب و مشکلات و چالشهای پروژه که بگذریم، یک بار دیگر به من ثابت شد که انجام هیچ کاری بهتنهایی اهمیتی ندارد. اینکه چقدر برای کارها وقت و زمان و انرژی میگذاری بهجای خود، آنچه که در نهایت باقی میماند، نتیجهی کارها است. اما این تمام ماجرا نیست.
دو: اینکه باید کارها را به نتیجه رساند بهمعنای “نتیجهگرایی” نیست. نتیجهگرایی معنای منفی در ذهن ما دارد که البته من هم با آن موافقم. اینکه با چه هزینهای و چه کیفیتی در مسیر پیشبرد کارها بهپیش میرویم هم در جای خود مهم است. مسئله این است که خیلی وقتها “مسیرِ رسیدن” بهانهی “به نتیجه نرسیدن” میشود. 🙂
سه: بهنتیجه رساندن کارها یک معنای مستتر دیگر هم در خود دارد: اینکه میدانیم “نتیجه” چیست! 🙂 در بسیاری از مواقع، مشکل اصلی ما در پیشبرد کارها همین است که قرار است به چه نتیجهای برسیم. این نتیجه میتواند کمّی باشد یا نباشد؛ اما در هر حال اینکه بدانیم که قرار است به چه نتیجهای برسیم، میتواند به جهت و مسیر حرکتمان نظم بیشتری بدهد. “تمرکز” روی کاری که باید، خیلی وقتها تنها برگ برندهی برندهها است.
چهار: “من خیلی روی این کار وقت گذاشتم” جوابش همیشه این است که: “چه نتیجهای را محقق کردی؟” اما یک لحظه صبر کنید: این نتیجه همیشه موفقیت نیست! 🙂 چیزی که معمولا نادیده میگیریم همین است که بهنتیجه رساندن کار یعنی من در تحقق اهدافم موفق باشم. اما “شکست” و بهعبارت بهتر، “پذیرش شکست” هم خودش یک نتیجه محسوب میشود! وقتی نتیجه را لزوما موفقیت ندانیم، آنوقت است که در برابر خیلی از هزینههای مادی و معنوی بیدلیلی که در زندگی و کارمان متحمل میشویم ـ به امید اینکه موفقیت چند قدم آن طرفتر منتظر ما است ـ به منزلگاهِ “تردید” میرسیم … شک و تردید در مورد کارهایی که داریم انجام میدهیم و گذشته و حال و آیندههای آنها، منزلگاه موقتی خوبی است که بد نیست هر از گاهی آگاهانه آن را تجربه کنیم. مطمئن باشید به نتایج جالبی در مورد خودتان، دنیا و آینده خواهید رسید.
پنج: در این میان هنوز تکلیف یک توصیهی همیشگی من در گزارهها معلوم نیست! من همیشه این بیت زندهیاد عمران صلاحی را خلاصهی ماجرای زندگی هر انسانی میدانم:
از مقصدمان سؤال کردم، گفتی / مقصد، خودِ راه میتواند باشد!
من همچنان بر این عقیدهام که مسیر، از مقصد مهمتر است؛ اما با این تبصره که نباید چنین دیدگاهی باعث شود که خودمان را پایبستهی راه بدانیم و از نتیجه و هدف، غافل شویم. در بسیاری از کارهای ما اساسا آنچه مهم است نتیجه است، چه آن نتیجهی مورد نظر، پیروزی باشد و چه شکست. داستانِ زندگی ما بهعنوان یک انسانِ فناپذیر ـ که آغازی دارد و انجامی ـ البته که موضوع دیگری است. آخر قصه چی میشه؟ اینو هیشکی نمیدونه …