درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۳۷): ساختن برای ماندن

هفته‌ی پیش یکشنبه شب فینال جام جهانی برگزار شد و تیم ملی آلمان قهرمان جهان شد. حتی من که در فینال به‌خاطر لیو مسی عزیز طرفدار آرژانتین بودم هم باید اعتراف کنم که آلمان شایسته‌ترین تیم جام بود. در این یک هفته تحلیل‌های متفاوتی از علل پیروزی آلمان ارائه شد. تحلیل‌هایی که اغلب روی برنامه‌ی بلندمدت فدراسیون فوتبال آلمان برای قهرمانی متمرکز بوده‌اند (از جمله این یادداشت عالی را بخوانید!)

اما به‌نظرم در کنار این برنامه‌ریزی درخشان و فراموش‌نشدنی‌ یک عامل بسیار مهم دیگر هم در موفقیت ژرمن‌ها تأثیرگذار بود. عاملی که باعث برخاستن ققنوس این ملت بعد میان خاکسترهای جنگ جهانی دوم شد: ویژگی‌های اختصاصی جامعه‌ی آلمان.

یک نکته‌ی شاید ساده‌ی تاریخی سال‌هاست در گوشه‌ای از ذهن من جای گرفته است. یادم نیست کجا آن را خواندم؛ اما در هر حال اگر واقعی باشد ـ که احتمالا هست ـ بسیار عجیب است: مردم آلمان در طول بیست سال اول بعد از جنگ جهانی دوم دو شیفت کار می‌کردند: یک شیفت برای گذران زندگی و یک شیفت برای ساختن کشورشان و پرداخت غرامت‌های سنگین ناشی از شکست در جنگ. حالا وضعیت اقتصادی آلمان را همه می‌دانیم.

به‌نظرم آلمان‌ها جدا از برنامه‌ریزی و نظم آهنین‌شان چند ویژگی دیگر هم دارند که در موفقیت این کشور در حوزه‌های کسب و کاری، اقتصادی و ورزشی تأثیرگذار بوده و هستند:

۱- ثبات: در سراسر زندگی این را تجربه‌ کرده‌ام که نداشتن “ثبات” ذهنی و عملکردی بزرگ‌ترین عامل از دست دادن فرصت‌های بزرگ زندگی‌ام بوده است. در مقابل، خوبی آلمان‌ها این است که همیشه در یک سطح ثابت، خوب بازی می‌کنند. آن‌ها هیچ‌وقت ستاره‌های درخشانی مثل مسی و رونالدو ندارند؛ اما ستاره‌های‌شان آن‌قدر باثبات هستند که همیشه عملکردشان قابل پیش‌بینی است. این، به‌ترین تعریف از حرفه‌ای بودن است.

۲- سماجت: هر کشور دیگری جز آلمان بود بعد از این همه تورنمنت ناموفق که در به‌ترین حالت تیم به نیمه‌نهایی می‌رسید، دست از تلاش برمی‌داشت. اما ژرمن‌ها بعد از هر شکست دوباره راه طولانی رفتن برای رسیدن را شروع می‌کردند. و بالاخره این بار به مقصد هم رسیدند!

۳- تمرکز: آلمان‌ها همیشه چشم‌شان به چشم‌انداز بزرگی که دارند ـ یعنی فتح جام ـ است. اما برای رسیدن به این چشم‌انداز، همواره به هدف‌های کوچک‌تر نیاز دارد. شاید چند بار شکست خوردن برای یاد گرفتن برنده شدن، خودش هدفی باشد!

معمولا ما اسم این ویژگی‌ها را رفتار ماشینی آلمان‌ها می‌گذاریم؛ اما قهرمانی تیم ملی چند ملیتی آلمان در جام جهانی ثابت کرد این ویژگی‌ها قابل آموزش‌اند؛ به‌شرط این‌که بخواهیم!

دوست داشتم!
۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۳۵): چگونه بعد از یک شکست بزرگ، دوباره شروع کنیم؟

“وقتی پیروز می‌شوی همه چیز برایت آسان‌تر پیش می‌رود. ما در گروه بسیار مشکلی قرار داشتیم و پیش از آغاز مسابقات بسیاری می‌گفتند شانس زیادی برای صعود نداریم، اما همیشه به توانایی‌های خودمان باور داشتیم. پیش از آغاز جام جهانی سبک بازی خود را به کل تغییر دادیم و پس از آن اعتماد به‌نفس ما بیش‌تر و بیش‌تر شد. وقتی که در گروه اسپانیا، شیلی و استرالیا صدرنشین می‌شوی، هر سه بازی را می‌بری و ده گل می‌زنی یعنی عالی کار کرده‌ای.

هیچ‌کس فکر نمی‌کرد چنین دستاوردی داشته باشیم؛ اما به نظرم برای ما خودباوری مهم بود. باید انگیزه و اراده‌ی خود را حفظ می‌کردیم و این برای ما خیلی مهم است. فن خال همیشه پشت این تیم بود و سبک بازی ما توسط او چیده شد. برای اغلب ما، سبک های او سبک جدیدی بود اما در بازی‌های دوستانه سخت تلاش کردیم تا با سبک جدید هماهنگ شویم. در این موفقیت هم بازیکنان و هم مربی نقش داشتند. می‌دانستیم که در ضد حملات خطرناک هستیم و فن‌خال به ما کمک کرد که از این ویژگی خود استفاده کنیم. چهار سال پیش در فینال باختیم و حالا فرصت انتقام پیدا کردیم. تیم خوبی داریم که روحیه بالایی دارد. پس چرا نتوانیم قهرمان شویم؟

هنوز راهی طولانی تا فینال در پیش است. به خودمان اعتماد داریم؛ اما همیشه در ابتدا به بازی بعدی فکر می‌کنیم.” (وسلی اشنایدر؛ این‌جا)

جملات وسلی اشنایدر درخشان و الهام‌بخش‌اند و نتیجه‌اش را هم در عمل در نتایج هلند در این جام جهانی می‌بینیم. هلندی که جام جهانی قبلی را خیلی تلخ در فینال از دست داد و یورو ۲۰۱۲ را هم فاجعه‌بار به‌پایان رساند حالا زیباترین تیم جام جهانی برزیل است. چه کسی فکر می‌کرد هلند ظرف چند دقیقه بتواند از شکستی تلخ در برابر مکزیک، پیروزی بسازد؟ اما هلند با شور درونی و انگیزه‌ی خود توانست! 🙂

اشنایدر در حرف‌های‌ش پنج پیشنهاد برای شروع دوباره و موفقیت بعد از یک شکست بزرگ به ما یاد داده است:

۱- خودت را بشناس: شایستگی‌های اصلی خودت را کشف کن!

۲- به توان‌مندی‌های خودت باور داشته باش.

۳- شکست معمولا به‌دلیل فرایندها و روش‌های غلط اتفاق می‌افتد. پس سبک‌ کاری‌ت را مبتنی بر شایستگی‌های اصلی‌ تغییر بده و دوباره شروع کن!

۴- انگیزه و اراده و شور درونی‌ت را برای طی مسیر حفظ و تقویت کن.

۵- گام به گام پیش برو؛ ولی چشم‌انداز نهایی را از جلوی چشم‌ت دور از کن.

دوباره شروع کن. با تکیه بر شور درونی، این بار موفق خواهی شد!

دوست داشتم!
۱۱

چرا نمی‌توانم ناامید شوم؟

هفته‌ی پیش از بزرگ‌ترین شکست‌های دوران کاری‌ام برای‌تان نوشتم. گفتم که این شکست‌ها، زمینه‌ساز تغییرات بسیار بزرگی در مسیر شغلی من شدند. این شکست‌ها تنها شکست‌های زندگی من نبودند. من در زندگی‌ام بارها و بارها شکست‌ خورده‌ام؛ چه در زندگی شخصی‌ام و چه در دوران تحصیل‌م. فرقی ندارد چه شکستی بخوری و تفاوتی نمی‌کند این شکست بزرگ یا کوچک باشد، در نهایت آن‌چه بعد از شکست برای انسان باقی می‌ماند، حس بد در هم‌شکستگی و نگرانی ناشی از نشدن است. حسی که شاید در شکست‌ عاطفی قابل تحمل‌تر باشد: در آن‌جا حسرت از دست رفتن لحظات خوب و آدمی خوب‌تر برای همیشه بر دل آدمی می‌نشیند؛ اما در شکست‌های شغلی و تحصیلی این حس شکست همراه می‌شود با حس از دست رفتن همه‌ی رؤیاهای شیرین زندگی! اگر چه در عمل معمولا تحمل شکست‌های عاطفی برای آدم‌ها به‌دلیل درگیر بودن احساسات، سخت‌تر از سایر شکست‌ها است.

من هم مثل همه‌ی آدم‌های دنیا بعد از شکست‌های زندگی‌ام، با سؤالاتی بی‌پایان مواجه شده و می‌شوم: “چرا نشد؟” / “چرا من باختم؟ آن دیگری چه برتری داشت که برنده شد؟” / “چرا این چرخ کج‌مدار نه بر آرزو رود؟” و سؤالات بسیاری از این دست. شکست با این سؤالات و این چراهای بی‌پاسخ، تلخ‌تر می‌شود؛ به‌ویژه زمانی که شکست، تکراری است. در این وقت است که پرسش‌های بسیار دیگری نیز به آن قبلی‌ها اضافه می‌شود: “چرا من همیشه بدشانسم؟” / “واقعا قرار نیست من به آرزوی‌م برسم؟” / “چرا آن یکی همیشه می‌رسد و من در راهم؟” و سؤالاتی شبیه این‌ها. حس لحظات و روزهای ابتدایی بعد از شکست، بدترین حس دنیا است؛ حسی که حس کردنی است نه وصف کردنی! حس بدی که ترکیبی است از چندین و چند احساس دوست‌نداشتنی و بدترین نمود آن “ناامیدی” است …

چند روز پیش که من باز درگیر حس بد ناشی از یک شکست بودم، دوستی پیام جالبی به من داد: “نگران نباش. زود خوب می‌شی. دست خودت نیست؛ عادت داری همیشه خوب باشی!” و دیدم که راست می‌گوید! بعد نشستم و به این فکر کردم که چرا نمی‌توانم ناامید باشم و چند نکته به ذهنم رسید که این‌جا می‌نویسم‌شان:

۱- وقتی حتا یک بار توانسته‌ای موفق شوی، باز هم می‌توانی! چند روز پیش دوستی از من خواست آرزوهای بزرگ زندگی‌ام را بنویسم. کلی فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که تقریبا به اغلب بزرگ‌ترین رؤیاهای زندگی‌ام رسیده‌ام (جاه‌طلب نیستم؛ اما رؤیاهای بزرگ هم برای خودم کم نداشتم!) بسیاری از تجربیاتی که می‌خواستم را در زندگی به‌دست آورده‌ام و خیلی از کارهایی که دوست داشته‌ام انجام داده‌ام. وقتی در مورد رؤیاهای به‌ظاهر دست‌نیافتنی‌تر موفق شده‌ام؛ چرا در مورد رؤیاهای دیگرم نتوانم؟ نگویید که این زندگی تو است و در زندگی‌تان تجربه‌ای از یک رؤیای محقق شده ندارید! مشکل اغلب ما این است که وزن بیش‌تری به “نشدنی”ها می‌دهیم تا “شدنی”ها.

۲- شکست معمولا نتیجه‌ی فرایند غلط است! باید اعتراف کنم وقتی کمی زمان می‌گذرد، در تمامی شکست‌های بزرگ زندگی‌ام رد بی‌تجربگی، ناپختگی و روش‌ها و استدلال‌های نادرست خودم را بسیار پررنگ می‌بینم. اما کشف و پذیرش این‌که ۸۰% ماجرا مربوط بود به این‌که من نتوانستم، سخت‌ترین کار ممکن است. اصلا خود “مسئولیت‌پذیری” سخت‌ترین کار دنیا است. نه؟ 🙂 اما وقتی مسولیت زندگی‌ت را بپذیری، شکست برای‌ت نقطه‌ی شروع دوباره است: این بار می‌دانی که کجاها خوب بوده‌ای و کجاها ضعیف.  می‌دانی چه چیزهایی احتمال شکست را بالا می‌برند و چه چیزهایی موفقیت را شدنی‌تر می‌کنند؟

۳- شکست‌ها به غربال رؤیاها کمک می‌کنند! بیایید بپذیریم که هر رؤیایی هم شدنی نیست. این به‌معنی این نیست که رؤیاهای بزرگ‌مان را کنار بگذاریم؛ بلکه معنی‌ش اولویت‌بندی درست‌تر است. من عمری کوتاه و محدود در اختیار دارم که حتی زمان‌ش هم مشخص نیست. بنابراین برای این‌که در لحظه‌ی آخر زندگی حسرت نخورم، باید چه رؤیاهایی را انتخاب کنم؟ شاید یک جای رؤیای‌م مشکلی دارد و باید به‌شکلی اصلاح شود تا رؤیای‌م شدنی شود. شاید … 🙂

همیشه وقتی شکست می‌خورم، این سه دلیل را به‌یاد می‌آورم. مدتی نمی‌گذرد که امید و حس آرام‌ش برمی‌گردند و دوباره شروع می‌کنم. کسی چه می‌داند؛ شاید این بار نوبت موفقیت من باشد!

دوست داشتم!
۲۶

“فردا تا دیروز” زندگی ما

مدتی پیش شعری از استاد بزرگ شعر معاصر ایران مرحوم استاد شهریار می‌خواندم که یکی از بیت‌های آن مرا حسابی درگیر خود کرد: “امروز همه امید فردا / فردا همه آرزوی دیروز!” با خواندن این تک‌بیت به فکر فرو رفتم. خاطرات بسیاری به ذهنم هجوم آوردند: خاطرات تلخ و شیرین، زیبا و غم‌ناک. خاطره‌ی “شدن”‌ها و “نشدن”ها. و بیش از هر چیزی بازگشت حس دردآلود “رفتن‌های بی‌رسیدن” بود که آن لحظات را از نظر احساسی برای من پیچیده‌تر می‌کرد.

وقتی از امید سخن می‌گوییم، بسیاری از ما به‌یاد رؤیاهای بزرگ‌مان می‌افتیم. رؤیاهایی که سال‌ها است گوشه‌ی ذهن‌مان جا خوش کرده‌اند و ما به آن‌ها زنده‌ایم. رؤیاهایی بس نشدنی که همه از جنس “اگر بشود چه می‌شود!” هستند. رؤیا داشتن و رؤیابینی در زندگی ما انسان‌ها نقشی حیاتی را بازی می‌کنند: آدم بی‌رؤیا دیگر زنده نیست؛ چرا که فرقی با دیگر موجودات این عالم هستی ندارد!

اما درد ناشی از نرسیدن زمان تحقق این رؤیاها و بیش از آن، سنگینی بار “انتظار” تحقق آن‌ها است که بر دوش ما انسان‌ها در مسیر زندگی‌مان سنگینی می‌کند. تک‌تک ما در زندگی خودمان خاطرات تلخ بسیاری را از همین انتظار نکشیدن‌ها و نشدن‌ها به‌یاد می‌آوریم که رنج آن‌ها، خیلی وقت‌ها ما را در بهترین روزهای زندگی‌مان از لذت بردن و شادی باز می‌دارد. همیشه آرزویی هست که محقق نشده باشد و بنابراین همیشه دلیلی برای غصه خوردن وجود دارد!

اما آیا زندگی به همین تلخی است که ما برای خودمان ساخته‌ایم؟ این سؤالی است که من مدت‌ها است از خودم می‌پرسم و هر بار که باز این سؤال را برای خودم مطرح می‌کنم، به یاد شادی‌ها و سرخوشی‌های فراوانی می‌افتم که در زندگی فراموش کرده‌ام.

نکته‌ی اصلی همین‌جا است: هیچ کس در این دنیا شکست‌خورده‌ی مطلق و بازنده نیست و با چنین برچسب‌ها و صفت‌هایی به‌دنیا نیامده است.

در متون مقدس دینی از جمله قرآن کریم هم می‌خوانیم که خدای بزرگ و مهربان، هر یک از ما را درست مانند دیگران خلق کرده است و تنها چیزی که آدمیان را در نزد خالق هستی متفاوت می‌کند “تقوا” است. تقوا در حقیقت آن یک مفهوم تنها اخلاقی نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از ارزش‌ها برای زندگی و رفتار و کردار در این دنیای خاکی است. مطابق ارزش‌های دینی در نهایت انسان با “میزان تلاش”اش در زندگی ارزیابی می‌شود و نه فقط با دستاوردهای مادی و دنیایی.

تجربیات فراوان و بی‌شماری در تاریخ بشر هم درباره‌ی قدرت داشتن رؤیا و همراه کردن آن با عمل و دست به‌کار شدن وجود دارد که داستان بسیاری از آن‌ها را شنیده‌ایم (هر چند تا باور کردن آن‌ها یعنی گواهی دادن به راست بودن این “قصه‌ها” هنوز فاصله‌ی بسیاری داریم!) چه کسی است که داستان شکست‌های پی در پی ادیسون تا اختراع لامپ برق را نشنیده باشد؟ چه کسی است که از رنج و مرارت‌های بزرگان دین و اندیشه و هنر بشر در طول تاریخ بی‌خبر باشد؟ اما همه‌مان بهتر از هم می‌دانیم که هر چقدر هم از این داستان‌ها بخوانیم و برای‌مان تعریف کنند، هیچ فایده‌ای ندارد و نظرمان در مورد تیره و تاریک بودن دنیا عوض نخواهد شد! در اعماق دل‌مان چیزی هست که گواهی می‌دهد این شیرینی‌های زندگی سهم دیگران است و ما از آن‌ها تا آخرین لحظه‌ی عمر بی‌بهره‌ایم!

واقعیت این است که بسیاری از ما در دادن وزن اهمیت به آرزوها و واقعیت‌های زندگی اشتباه می‌کنیم. اگر تعارف را با خودمان کنار بگذاریم و چند لحظه خوب و عمیق فکر کنیم، هر کدام از ما رؤیاهای محقق شده‌ی بسیاری را به‌یاد می‌آورد. با کمی تفکر بیش‌تر، موارد دیگری را در زندگی‌مان کشف می‌کنیم که در آن‌ها با گذشت زمان ثابت شده است که غم و اندوه ناشی از عدم تحقق یک رؤیا در زمانی مشخص با تحقق آن به‌شکلی بهتر در زمانی دیگر جبران شده است.

مشکل دقیقا در همین‌جا است که ما امروز را فدای فردا می‌کنیم و فردا را در حسرت دیروز سر می‌کنیم. و جالب است که این دو با هم هیچ فرقی ندارند: امروز در فکر نشدن‌های فردا هستیم و فردا در فکر چرایی نشدن‌های دیروز! امروز در اندوه شکست‌های دیروز هستیم و فردا در غم آرزوهای دیروز! و این دور باطل مدام در زندگی ما تکرار می‌شود و در نهایت، جز فلج فکری و بی‌عملی و بی‌انگیزگی برای ما هیچ چیزی باقی نمی‌ماند.

در زندگی‌تان چقدر به نشدن رؤیاهای‌تان وزن بزرگی می‌دهید؟ یک نفس عمیق! فردا روز دیگری است …

دوست داشتم!
۱۵

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۱۳): دربی تهران و فراموشی این‌که “تنها بی‌پروایان پایدارند!”

در ابتدا لازم است پیشاپیش ولادت پربرکت پیام‌بر نور و رحمت حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) را تبریک عرض کنم و این نوید را بدهم که فردا یکشنبه، منتظر عیدی گزاره‌ها به این مناسبت باشید!

اما بعد: امروز همانند تمامی روزهای بعد از دربی تهران در یکی دو سال اخیر، بحث روز فوتبال‌دوستان بازی بسیار ضعیف دو تیم در این بازی سابقا حساس بود. بازی که تنها در آن، صحنه‌های خشونت به‌سبک فیلم‌های گلادیاتوری را می‌شد و دید و خبری از فوتبال نبود! این بازی از نظر فنی کم‌ارزش‌تر از آن بود که درباره‌اش حرف بزنیم و بنویسیم؛ اما حیفم آمد این چند جمله را به‌عنوان یک هوادار قدیمی (البته به‌نسبت سنم!) استقلال ننویسم:

۱- تیم‌های ورزشی هم همانند سایر کسب و کارها، دارای “مشتری (= هوداران)” و “برند” هستند. هویت برند دو تیم استقلال و پرسپولیس در طول چند ده سال براساس دو عامل شکل گرفته است: قهرمانی‌های آن‌ها و تعارض‌شان با تیم رقیب. هر دو عامل در شکل‌گیری برند این دو تیم و هویت هواداران بسیار محبوب مهم‌اند. شاید بد نباشد، مدیران محترم هر دو تیم ـ که اخیرا از حضور کم تماشاگران در ورزشگاه گلایه‌مند بوده‌اند ـ به این سؤال هم فکر کنند که چه بلایی بر سر هویت برند تیم خود آورده‌اند؟ پاسخ را در مصاحبه‌های بعد بازی تماشاگران می‌توانید به‌خوبی پیدا می‌کنید.

۲- رقابت میان استقلال و پرسپولیس، رقابت دو “تیم” است نه “افراد”! حال بنگرید به بازی‌های سال‌های اخیر که در آن‌ها همیشه تقابل مدیران عامل و مربیان و بازی‌کنان این دو تیم مهم بوده است! فقط نگاهی بیاندازید به “بازی” کل‌کل‌های بازوهای رسانه‌ای دو باشگاه در طول هفته‌ی پیش و “فیلم‌بازی” حضور مدیران عامل دو تیم در تمرین تیم رقیب در روز قبل از بازی.

۳- نکته‌ی جالب بازی‌های اخیر دربی این است که مربی محترم استقلال تنها به فکر حفظ برند شخصی خودش (یک مربی همیشه برنده‌ی جام و البته نبازنده در دربی!) است و از آن طرف، مربی پرسپولیس (چه پارسال که یحیی بود و چه امسال که علی دایی است) تنها به فکر “بردن به هر قیمتی” برای اثبات این‌که مربی بزرگی است. نتیجه؟ بازی سرد و بی‌روح و فراموش شدنی …

اما همه‌ی این‌ها را گفتم تا به یک نکته‌ی کلیدی برسم: اصل ماجرا، در این‌جاست که همه‌ی این حضرات مدیر و مربی و بازیکن، جاودانگی شخص خودشان را با سرک کشیدن در تابلوی درخشان این دو تیم بزرگ می‌طلبند. حالا انگار مهم هم تنها نتیجه است و نه مسیری که با تیم آن را طی می‌کنند! انگار بهشت جاودانگی را به بهای بردن جام ـ و اگر شد بردن زورکی تیم خریف! ـ می‌دهند و بس، و کیفیت فوتبال تیم‌ها و احساس غروری که منِ تماشاگر از بازی تیم‌ام باید به‌دست بیاورم، ذره‌ای ارزش ندارد! این همان “تجربه‌ی مشتری” از تعامل با “برند” محبوب خود است. برند بسیار ارزشمندی که به رایگان به‌دست اعضای فعلی این دو تیم رسیده و انگار اصلا تاریخ و هویت این دو باشگاه برای آن‌ها مهم نیست! وقتی در مباحث برندینگ، از بحث “تجربه‌ی مشتری” سخن می‌گوییم، آیا باشگاه‌های ورزشی بزرگ ما نباید به فکر حفظ برندهای دوست‌داشتنی و محبوب‌شان باشند؟

شاید بد نباشد حداقل استقلالی‌ها، تیم ۱۶ سال پیش استقلال را به‌یاد بیاورند. تیمی که بدون هیچ ستاره‌ی شاخصی جز مربی محبوب‌اش ـ ناصر خان حجازی ـ تمام غول‌های آسیا را با قدرت اراده و البته شجاعت کشت؛ اما در فینال آسیا در تهران باخت! برای من هنوز با فاصله‌ی بسیار آن تیم محبوب‌ترین تیم تاریخ استقلال است. حجازی برای استقلال جام‌های زیادی نبرد و البته، هیچ‌گاه هم در دربی برنده نشد؛ اما اسطوره‌ی فراموش‌نشدنی تیم ما بود، هست و خواهد بود. اما چرا؟

جدا از شخصیت واقعا کاریزماتیک زنده‌یاد حجازی، مقایسه‌ی آن سال درخشان استقلال “ناصر حجازی” با استقلال امروزی، مرا به یاد عنوان کتاب معروف اندرو گروو (مدیرعامل سابق اینتل) می‌اندازد (که در عنوان این پست به آن اشاره کردم.) این مقایسه و علت جاودانگی تیم حجازی در برابر این استقلال نادوست‌داشتنی (!) را با کمک “گزاره‌”ی آقای گروو می‌توان در یک جمله خلاصه کرد. تک‌جمله‌ای که معتقدم (و تجربه کردم) اساس موفقیت‌های درخشان هر فرد و کسب و کاری در طول دوران حیات خود است: آینده‌ از آن کسانی است که شجاعت قرار دادن خود در معرض باخت و البته باختن را دارند!

(منبع کاریکاتور: ایسنا)

دوست داشتم!
۴

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم!

در سلسله درس‌های موفقیت شخصی و شغلی گزاره‌ها هفته‌ی پیش به این‌جا رسیدیم که ۵ اشتباه کلیدی در مسیر موفقیت ما کدام‌اند. اما یک اشتباه بسیار بزرگ باقی ماند که به‌دلیل اهمیت آن تشریح آن را به نوشته‌ی این هفته موکول کردم.

در مسیر موفقیت،”کی‌ام من؟” سؤالی کلیدی است که به‌واسطه‌ی اهمیت آن، چند هفته‌ای است که در این سلسله یادداشت‌ها روی آن گیر کرده‌ایم. سؤالی که همواره و از اولین روزهای خلق بشر در این کره‌ی خاکی، جزو بزرگ‌ترین سؤالات بشر در زندگی بوده و هنوز لاینحل باقی مانده است. شاهد این مسئله، عرضه‌ی هر روزه‌ی ده‌ها کتاب و دوره‌ی آموزشی و مقاله و … برای خودشناسی است. این تازه در صورتی است که پیش‌فرض “لزوم خودشناسی” را پذیرفته باشیم. چیزی که معمولا فراموش می‌شود! چه بسیار افرادی که با سودای رسیدن به موفقیت‌های یک شبه و کوتاه‌مدت، به‌سراغ راه‌حل‌هایی رفته‌اند که از پیش محکوم به شکست‌اند. شرکت در انواع و اقسام دوره‌های موفقیت، مصرف مداوم کتب و مجلات مرتبط با موفقیت و در بهترین حالت، امتحان مداوم قرص‌ها و کپسول‌های تجویز شده توسط آن‌ها، شکل‌های ظاهرا عاقلانه‌ی ماجرا هستند. در عمل متأسفانه می‌بینیم و می‌شنویم که توسل به سحر و جادو فال‌بینی و کف‌بینی و دعا گرفتن و چیزهایی شبیه آن‌ها چقدر در جامعه تبدیل به یک راه معمول برای رسیدن به هدف شده است. تازه گذشتم از شکل‌های معمول‌تر و سخیف‌تری مانند دروغ، تهمت، ریا، کلاه‌برداری و دیگر روش‌های غیراخلاقی برای رسیدن به هدف که خیلی از آن‌ها به اجبار یا آگاهانه به یک گزینه‌ برای موفقیت افراد و کسب و کارها تبدیل شده‌اند.

بگذریم. برگردیم به سراغ بحث اصلی‌مان. همیشه یکی از دغدغه‌های من این بوده که چرا در حوزه‌ی موفقیت (چه برای مدیران و سازمان‌ها و چه برای افراد) مطالب سطحی تا این حد پرطرف‌دارند و در مقابل مطالب عمیق چندان جدی گرفته نمی‌شوند. یک دلیل‌‌اش می‌تواند این باشد که مطالب جدی دیریاب‌اند و درک‌شان نیازمند تفکر و تأمل است و می‌دانیم که این دو از سخت‌ترین کارهای روزگار ما هستند

مدتی پیش اتفاقی متوجه موضوع دیگری شدم. وقتی برای خرید یک هفته‌نامه به‌کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی رفته بودم و همین‌طور که منتظر بودم نوبت‌م شود، شاهد خریدهای دیگران بودم: انواع و اقسام مجلات موفقیت. کمی به چهره‌ی آدم‌ها خیره شدم: آدم‌هایی در ظاهر خسته و ناشاد و نه‌چندان موفق. این قضاوت البته قطعا دارای اشکالاتی است؛ اما مرا به‌یاد چند سال قبل انداخت. زمانی که چند نفر دوست کاملا ناموفق داشتم که مشتری دائمی این نشریات بودند. همیشه با خودم فکر می‌کردم که وقتی خواندن این نشریات برای این آدم‌ها فایده‌ی عملی ندارد؛ چرا همیشه در حال این کار هستند؟ و حالا پاسخ آن “چرا” را فهمیده‌ام. این ماجرا دو علت دیگر هم دارد که در ظاهر خیلی هم مشخص نیستند:

  1. ما در زندگی‌مان این‌قدر زخم‌های نشدن و نرسیدن را خورده‌ایم که “امید” واژه‌ی ناآشنایی برای ماست. برای همین نیاز داریم که یک عامل خارجی مدام ما را قلقلک بدهد که “می‌شود و می‌توانیم؛ چون شد و توانستند!”
  2. از جایی به‌بعد هم به‌مصرف این چیزها عادت می‌کنیم؛ صرف نظر از این‌که چقدر برای‌مان مفیدند.

و همین دو علت پنهان هستند که مصرف بی‌رویه‌ی ادبیات موفقیت را برای ما خطرناک می‌کنند: این‌که صرفا بخوانیم و در عمل هیچ تأثیری از خواند‌ه‌های‌مان در زندگی‌مان نبینیم. این البته خودش می‌تواند یک نشانه هم باشد: اگر از این دست مطالب زیاد می‌خوانیم و تأثیری نمی‌بینیم، شاید لازم باشد تجدید نظری داشته باشیم.

حقیقت این است که هدف از یاد گرفتن اصول و مهارت‌های موفقیت، مدیریت، کار حرفه‌ای و هر چیز دیگری در زندگی ما این است که از آن‌ها در عمل استفاده کنیم. این‌که هفته‌ای یک بار یا ماهی یک بار یا سالی یک بار، کتاب و مجله‌ای را به‌دست بگیریم یا در سخنرانی یا کلاسی شرکت بکنیم، نباید صرفا برای تسکین دردهای‌مان باشد. باید تأثیری در عمل هم داشته باشد؛ و گر نه نه‌تنها زمان و هزینه (دو منبع کمیاب زندگی این روزها!) را صرف چیز بی‌هوده‌ای کرده‌ایم و در نهایت چیزی به‌دست نیاورده‌ایم. حالا اگر دوست دارید که این هزینه را بکنید و چیزی به‌دست نیاورید، اختیار با خود شماست. اما لطفا به صرف این هزینه بدون دست یافتن نتیجه عادت نکنید!

نکته‌ی مهم ماجرا این‌جاست که ما باید بین سه‌ گانه‌ی هزینه / لذت / نتیجه تعادلی برقرار کنیم تا بتوانیم خودمان را در مسیر درست موفقیت قرار دهیم. چقدر هزینه به چقدر لذت و چقدر نتیجه می‌ارزد؟ نقطه‌ی بهینه‌ی این تعادل در زندگی شما کجاست؟ یکی دیگر از کلیدهای موفقیت شما، یافتن پاسخ این سؤالات است. هفته‌ی آینده بیش‌تر در این مورد صحبت خواهیم کرد.

دوست داشتم!
۶

پنج اشتباه کلیدی در مسیر موفقیت

در سلسله درس‌های موفقیت شخصی و شغلی گزاره‌ها تا این‌جا یاد گرفتیم که اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی! است و من، همان‌طور که خودم را می‌شناسم کیست. اما قبل از ادامه‌ی بحث‌مان می‌خواهم تلنگری به شما بزنم. چقدر در مورد نقش عادت‌های درست و نادرست در موفقیت‌تان فکر کرده‌اید؟ واقعیت ماجرا این است که ما معمولا چه یک جوان تازه‌کار باشیم و چه یک آدم بسیار باتجربه، وقتی به‌صورت نسبی از آن چیزی که موفقیت تعریف‌اش می‌کنیم (مثلا کشتن غول استخدام شدن) می‌گذریم فکر می‌کنیم همه چیز تمام شده و من چقدر عالی هستم که به این موفقیت رسیده‌ام؛ غافل از این‌که شاید این چالش بزرگی نبوده، شاید یک عامل خارجی باعث موفقیت من شده و شاید هم هدف من هدف کوچکی بوده است!

اما حالا که در حال فکر کردن به گذشته‌تان هستید، شاید بد نباشد با هم مهم‌ترین اشتباهاتی را که یک فرد ممکن است در مسیر رسیدن به موفقیت مرتکب شود، با هم مرور کنیم. ممکن است این اشتباهات را مرتکب شده باشید یا هم‌چنان در حال تکرارشان باشید و ممکن است هم اشتباهات دیگری مرتکب شده باشید (لطفا نگویید که اشتباهی نکرده‌اید!) در هر حال این‌ها شایع‌ترین خطاهای ما در مسیر موفقیت‌مان از روز اول تا روز آخر زندگی است. از شما می‌خواهم در نگاه‌تان به گذشته (اعم از گذشته‌ی زندگی شغلی و تحصیلی و شخصی‌) به این پنج اشتباه خوب فکر کنید. اگر آن‌ها را مرتکب شدید فکر کنید چرا و چقدر در آن‌ها نقش داشته‌اید و تحلیل‌های‌تان را یادداشت کنید که با آن‌ها کار خواهیم داشت!

حاضرید؟ این هم پنج اشتباه بزرگ ما در مسیر موفقیت:

یک: برای زندگی‌تان استراتژی نداشته باشید: امروز کجایید؟ چه مهارت‌هایی دارید؟ امروز چه مهارت‌هایی باید داشته باشید که ندارید؟ فردا باید کجا باشید؟ برای پوشش به نقاط ضعف‌تان و برای کسب مهارت‌های جدید باید چه کنید؟ (کلاس بروید / خودتان درس بخوانید / دانشگاه بروید و …) بعدا به این بحث بیش‌تر خواهیم پرداخت.

دو: خالی‌بندی کنید و همه‌چیزدان و متکبر باشید: از شعار “خالی می‌بندم تا وقتی مجبور شوم درست‌ش کنم” بپرهیزید. بالاخره که روزی دست‌تان رو خواهد شد! البته می‌دانید که؛ این فرق دارد با لذت بردن از مهارت‌ها و توانایی‌های خود!

سه: آموزش نبینید: یادتان باشد تنها اصل ثابت دنیای امروز “تغییر” است! هر چقدر هم دیروز عالی بوده‌اید و امروز خوب هستید، فردا روز دیگری است! بنابراین نباید بگذارید مهارت‌های‌تان قدیمی شود. آموزش باعث بهبود مهارت‌های شما می‌شود و به شما کمک می‌کند تا کارها را بهره‌ورتر انجام دهید و البته کم‌تر اشتباه کنید! ضمنا مدارک تخصصی یک ابزار خوب برای اثبات تخصص شما به سازمان محل کارتان و دیگر سازمان‌ها هستند. مثلا تفاوت دو نفر با یک تخصص مشابه که یکی دارای مدرک تخصصی مدیریت پروژه است با همکارش که این مدرک را ندارد در یک شرکت کاملا معتبر ایرانی، عددی نزدیک به یک میلیون تومان است!

چهار: اهمیتی برای دیگران نداشته باشید: اگر ارزش‌ خودتان و دانش و مهارت‌های‌تان را به آدم‌های مهم زندگی‌تان (از جمله: خانواده، دوستان، مدیران و همکاران‌تان) اثبات نکنید، نباید از حذف شدن یا بی‌تفاوت بودن حضور شما در زندگی آن‌ها (و در واقع همان اخراج شدن!) شاکی باشید. فراموش نکنید که این شما هستید که به دیگران (حتی عزیزترین‌ کسان‌تان) می‌آموزید چرا و چطور باید برای شما اهمیت قائل باشند. محبت و اهمیت دیگران، نتیجه‌ی رفتار خود شماست.

پنج: از جای‌تان تکان نخورید: امروز تقریبا همه از زندگی‌شان به‌علتی ناراضی‌اند. اما تا به‌حال فکر کرده‌اید چرا تغییری در این زندگی دوست‌نداشتنی رخ نمی‌دهد؟ من دو حالت به ذهنم می‌رسد: یا حرکتی نمی‌کنیم و یا در برابر رقبا کم می‌آوریم! برای حل معضل تنبلی راه‌حل‌هایی هست که بعدا به آن‌ها خواهم پرداخت. اما برای شکست در رقابت چطور؟ قدم اول در راه شکست دادن رقبا، کشف این است که برای پیروزی بر آن‌ها به چه چیزهایی نیاز دارید (بدیهی است که منظورم دانش و مهارت و هر چیزی است که اکتسابی باشد. مثلا من نمی‌توانم با یک قهرمان بسکتبال تیم ملی در پرش در جا و لمس یک نقطه رقابت کنم!)

واقعیت تلخ اما شیرین ماجرا این است که هیچ کس جز خود شما در قبال آن‌چه هستید و آن‌چه می‌توانید باشید، مسئولیتی ندارد. فکر و تلاش و تصمیم‌های شماست که زندگی‌تان را می‌سازد. زندگی در همین لحظه هم در جریان است و تمام نشده است. حاضرید؟ هم‌چنان خودتان را در مورد گذشته ببخشید تا با هم به‌سراغ ساختن فردا برویم.

با من در این درس‌ها همراه باشید. هنوز راهی طولانی را در پیش داریم!

دوست داشتم!
۱۴

من، همان‌طور که خودم را می‌شناسم

این دومین پست از سلسله پست‌هایی است که در گزاره‌ها درباره‌ی موفقیت در زندگی شخصی و شغلی می‌نویسم. اگر قسمت اول را نخوانده‌اید، لطفا ابتدا پست قبلی با عنوان اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی!  را مطالعه کنید. حالا یک نفس عمیق بکشید و یک لبخند بزنید تا بحث‌مان را پی بگیریم.

هر وقت توانستید جای خلوتی پیدا کنید و چشم‌های‌تان را ببندید. ذهن‌تان را از هر فکری و دغدغه‌ای رها کنید. فقط و فقط خودتان باشد باشید و خودتان. حالا به این فکر کنید که همین الان در کدام موقعیت قرار دارید؟ شکست خورده‌اید یا موفق؟ شاید در مسیر رسیدن به موفقیت باشید. شاید هم در موقعیتی میانه قرار داشته باشید. مثلا به گزاره‌های زیر توجه کنید:

  • موفقیتی بزرگ‌تر بعد از یک شکست بزرگ؛
  • موفقیتی به‌همان اندازه بزرگ یا بزرگ‌تر از موفقیت قبلی؛
  • موفقیتی کوچک‌تر از موفقیت قبلی؛
  • شکستی بزرگ‌تر از موفقیت بزرگ قبلی؛
  • شکستی کوچک‌تر از شکست قبلی.

این فهرست می‌تواند با حالت‌های بسیار دیگری تکمیل شود. شما در مورد خودتان و زندگی امروزتان چه فکر می‌کنید؟ چه تصویری در ذهن‌تان می‌آید؟ چه احساسی از این تصویر به شما دست می‌دهد؟ سعی کنید تصویر خودتان را در ذهن‌تان با تمام ویژگی‌های‌ خوب و بدتان ببینید. انگار در آیینه‌ای درونی از دید یک ناظر بیرونی به خودتان نگاه می‌کنید.

حالا چشم‌های‌تان را باز کنید. بهتر است تایادتان نرفته این تصویر ذهنی را جایی ثبت کنید. یک کاغذ سفید بردارید و هر چیزی در مورد خودتان می‌دانید روی کاغذ بیاورید. با خودتان صادق باشید و البته تلاش کنید بی‌رحمانه خودتان را نقد کنید. هر ویژگی خوب و بدی که از خودتان می‌شناسید روی کاغذ بیاورید. جمله‌های‌تان باید الگوهایی شبیه این‌ها داشته باشند: “من فکر می‌کنم آدمی زودرنج هستم”، “احساس می‌کنم که خوب حرف زدن و قانع کردن دیگران را بلدم”، “زندگی برای من یعنی داشتن یک خانه در بهترین جای شهر”، “من در نه گفتن ضعیفم”، “من به ارزش‌های اخلاقی عمیقا باور دارم و پایبندم” و … هیچ چیز را ناگفته نگذارید. تعارف نداریم؛ دارید با خودِ‌ خودتان حرف می‌زنید دیگر!

کارتان که تمام شد، این کاغذ را تا کنید و جای امنی بگذارید. فردای همان روز دوباره با خودتان خلوت کنید. کاغذتان را باز کنید و جملاتی را که نوشته‌اید چند بار از اول تا آخر بخوانید! جملاتی که نوشتید یک عکس فوری‌اند از شما آن‌گونه که خودتان فکر می‌کنید. این همان تصویر ناخودآگاهی است که از خودتان دارید و حالا آگاهانه شده است. شما در زندگی‌تان براساس این تصویر ذهنی زندگی می‌کنید. احساس‌های خوب و بد روزمره‌تان را همین تصویر ایجاد می‌کنند. تصمیمات روزانه‌تان را براساس همین نگاه به خودتان می‌گیرید. چند لحظه تأمل کنید. وقتی در ناخودآگاه‌تان فکر می‌کنید که “من نمی‌توانم آدم بهتری باشم” نتیجه‌اش در زندگی روزمره‌تان این می‌شود که برای چیزی یاد نمی‌گیرید، عادت‌های بدتان را ترک نمی‌کنید، فرصت‌های خوبی که ممکن است برای‌تان پیش بیاید از دست می‌دهید و زندگی‌تان را با همان روال نادرست قبلی ادامه می‌دهید. در مقابل وقتی که در ناخودآگاه‌تان می‌بینید که “من به ارزش‌های اخلاقی پایبندم”، در عمل هم در برابر کارهای ناپسند و غیراخلاقی تا حد مقاومت می‌کنید.

حال وقت این است که زندگی روزمره‌تان را با تصویر ذهنی که برای خودتان نوشته‌اید محک بزنید. یک کاغذ سفید دیگر بردارید و در طول یک یا دو هفته، همه‌ی کارهای روزمره‌تان را یادداشت کنید. در پایان این دوره، محتوای کاغذ کارهای‌تان را با محتوای کاغذ تصویر ذهنی‌تان مقایسه کنید. چه جاهایی با هم هم‌خوانی دارند و چه جاهایی نه؟ اگر سازگاری بین باورهای‌تان و عملکردتان وجود ندارد، باید به باورهای‌تان دوباره عمیق فکر کنید. آیا این، خودِ شما هستید؟

شاید لازم باشد این فرایند را چند بار تکرار کنید تا به تصویر ذهنی شفافی در مورد خودتان برسید. این نظری است که شما در مورد خودتان دارید. تجربه نشان می‌دهد که خیلی وقت‌ها این تصویر، چندان هم زیبا و دلخواه نیست. نترسید. نگران نباشید! به این فکر کنید که این تصویر، منِ‌ امروز شماست. “من”ی که با من دیروزتان متفاوت است و البته لزوما همان منِ فردای شما نیست.

واقعیت این است که آینده اگر چه می‌تواند امتداد گذشته و امروز باشد؛ اما الزامی هم نیست این‌طور باشد. ما می‌توانیم آینده را از امروز متفاوت کنیم. به‌شرط این‌که درباره‌ی آینده با ذهنیت گذشته و امروزمان فکر نکنیم. به‌شرط این‌که بفهمیم آینده، همان تکرار گذشته نیست. بپذیریم که زمین خوردن کار سختی نیست؛ بلند شدن است که سخت است و می‌شود و می‌توانیم!

خودتان را برای نقاط منفی تصویر ذهنی امروزتان ببخشید و به نقاط قوت و رؤیاهای‌تان اعتماد کنید. حالا به خودتان قولی بدهید. چه خود را موفق می‌دانید و چه نه؛ از همین لحظه تصمیم بگیرید که برای موفق شدن تلاش کنید. 

دوست داشتم!
۱۲

اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی!

موفقیت. واژه‌ای بسیار جذاب که دست یافتن به آن سخت به‌‌نظر می‌رسد. همیشه در صحبت‌های‌ام با دیگران متوجه شده‌ام که نوع نگاه آدم‌ها به موفقیت (و به‌ویژه موفقیت شغلی)، به افراط و تفریط نزدیک‌تر است. بسیاری از ما گمان می‌بریم که موفقیت، کاری بسیار فوق‌العاده است که از ما برنمی‌آید و البته، بسیاری از ما هم فکر می‌کنیم برای موفق شدن به دنیا آمده‌ایم! نتیجه‌ی اولی می‌شود دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن و نتیجه‌‌ی دومی هم باز هم همین است!

واقعیت ماجرا چیز دیگری است. نگاه‌های منفی و مثبت و بدبینانه و خوش‌بینانه‌ی ما فی‌نفسه دارای ارزش نیستند؛ بلکه تأثیری که آن‌ها روی عملکرد ما می‌گذارند باعث موفقیت یا شکست ما می‌شوند. هیچ کس با خوش‌بینی مطلق موفق نمی‌شود و البته این‌گونه هم نیست که با بدبینی مطلق هم نشود به موفقیت دست یافت. نکته‌ی اصلی ماجرا در کارهایی هستند که ما براساس نگاه‌مان به دنیا و زندگی پیش رو انجام می‌دهیم. خوش‌بین‌ها عموما کارهایی را انجام می‌دهند که برای موفقیت ضروری است و بدبین‌ها هم معمولا یا هیچ کاری نمی‌کنند و یا کارهایی انجام می‌دهند که در راه رسیدن به هدف‌های‌شان، مخرب‌اند.

همین الان که دارید نوشته‌ی من را می‌خوانید لحظه‌ای چشم‌های‌تان را ببندید و به این فکر کنید که آیا خود را فرد موفقی می‌دانید یا نه؟ لازم نیست به چرایی پاسخ مثبت یا منفی‌تان فکر کنید. قصد ما در این‌جا تنها کشف سریع تصویر ذهنی است که شما در مورد خودتان دارید: یک فرد موفق، شکست خورده یا معمولی. کدام یک هستید؟

من همیشه از دوستانم و افرادی که برای مشاوره به من مراجعه می‌کنند این سؤال را می‌پرسم. پاسخ‌شان را که می‌گیرم، از آن‌ها می‌خواهم تا به سه کلمه فکر کنند و احساس‌شان را در مورد آن به من بگویند: گذشته، حال و آینده. اما شاید برای‌تان جالب باشد که پاسخ‌های آدم‌ها ـ اعم از موفق و غیرموفق ـ در یک چیز مشترک است: این‌که امروز ادامه‌ی دیروز است و فردا ادامه‌ی دیروز! اما آیا این رابطه‌ی خطی ساده در معادله‌ی زندگی واقعا برقرار است؟

برای این‌که به این سؤال پاسخ بدهیم، شاید بد نباشد به زندگی بزرگ‌ترین و موفق‌ترین انسان‌های تاریخ نگاهی بیاندازیم. چند مثال را با هم مرور کنیم:

  • جی. کی. رولینگ نویسنده‌ی مجموعه کتاب‌های هری پاتر برای چاپ کتاب اول این مجموعه‌ی پرفروش، ۱۲ بار با پاسخ منفی ناشرهایی مواجه شد که معتقد بودند کتاب او نمی‌فروشد!
  • والت دیزنی از سردبیری روزنامه‌ای که در آن شاغل بود اخراج شد؛ چون رئیس‌اش فکر می‌کرد او تخیل، خلاقیت و ایده‌های عالی ندارد!
  • ادیسون برای اختراع لامپ، بیش از ۱۰ هزار بار شکست را تجربه کرد!
  • بازی بسیار محبوب پرندگان خشم‌گین پنجاه و دومین محصول شرکت روویو بود. آن‌ها بیش از هشت سال برای بقا تلاش‌ کردند و تقریبا نیمه ورشکسته شدند تا سرانجام محصول پیروز خودشان را عرضه کردند.

اگر بخواهیم این فهرست را ادامه بدهیم نیازمند انتشار کتابی قطور و چند جلدی خواهیم بود. می‌بینید که شکست، لزوما همیشگی نیست. موفقیت و کامیابی نیز همین‌گونه است. مثال‌های بسیاری را از تاریخ زندگی انسان‌ها می‌توان آورد که در پی موفقیت‌هایی بسیار بزرگ، شکست‌های بزرگ‌تر رقم خورده‌اند. البته که باید پذیرفت تعداد شکست‌های بعد از موفقیت‌، کم‌تر بوده‌اند؛‌ اما پیروزی‌های بعد از شکست، بسیار.

بسیار خوب. پس می‌شود بعد از شکست، موفق شد و برعکس. اما چرا عموما ما چنین باوری نداریم؟ بیاید برگردیم به همان سه گانه‌ی گذشته و حال و آینده. گذشته که تمام شده و فردا هم که نیامده است. من در حال تجربه کردن امروز هستم. آینده موضوعی مبهم هست و هیچ اطلاعی در موردش ندارم. بدیهی است که من برای تصمیم‌گیری در مورد آینده نیاز به اطلاعات دارم. این اطلاعات از حس خوب یا بد من در حال و گذشته‌ی من به‌دست می‌آیند. بنابراین اگر امروز روز خوبم باشد یا اگر دیروز در چنین موقعیتی موفق بوده‌ام، تصورم این است که فردا هم همین خواهد بود. در مورد شکست هم همین فرایند طی می‌شود.

دانستن یا ندانستن این واقعیت چه تأثیری در زندگی من دارد؟ برای‌تان می‌گویم. قبلا هم این‌جا نوشته‌ام: بزرگ‌ترین پندی که من در تمام زندگی‌ام دریافت کرده‌ام، سؤالی است که روزی یک انسان بزرگ از من پرسید: “چرا فکر می‌کنی آینده همان گذشته است؟” پاسخ دادن به این سؤال مرا به این باور رساند که این‌گونه نیست. آینده، تفاوت بزرگی با گذشته‌ دارد: امروزی که می‌توانم با آن فردا را بسازم.

آیا آماده‌ی ساختن فردای‌تان هستید؟ با گزاره‌ها همراه باشید تا مسیر رسیدن به آینده‌ی رؤیایی‌تان را نشان‌تان بدهم. 🙂

دوست داشتم!
۱۸

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۰۶)

“متوجه شدم که ناکامی در این دیدار، به اندازه‌ای که ابتدا تصور می‌کردم، سخت نبود. در فصلی که در فینال چمپیونزلیگ بازی کردیم، اصلا این احساس را ندارم که چیزی را از دست داده‌ام.  شاید قهرمانی در چمپیونزلیگ کمی هم برای‌مان زود بود. اگر این اتفاق می‌افتاد، همه‌ی آن‌چه در کودکی رؤیای‌ش را در سر داشتم، خیلی زود به حقیقت تبدیل می‌شد. پس فکر می کنم این جالب است که هنوز می‌توانیم کمی بیشتر به دنبال آن باشیم.” (مت هوملز در مورد باخت بروسیا دورتموند در فینال فصل قبل لیگ قهرمانان اروپا؛ این‌جا)

مت هوملز به نکته‌ی بسیار جالبی اشاره می‌کند: اگر قرار بود رؤیا خیلی زود و همان لحظه‌ای که من دوست دارم محقق شود، شاید دیگر آن‌چنان لذتی نداشت: لذت بی‌کران در کمیابی و جستجوی رؤیاها است …

پ.ن. یک ماه و اندی جز با “لینک‌های هفته”، در خدمت‌تان نبودم و حالا از امشب و همین لحظه با این جملات انرژی‌بخش، بازگشتم. برای‌تان از نتایج این دوران سکوت و دغدغه‌ها و فکر‌ها و تجربیات‌ام در این فاصله‌ی نسبتا طولانی خواهم نوشت. گزاره‌ها هم تغییراتی خواهد کرد که به‌تدریج شاهد خواهید بود. 🙂

پس: “سلام جهان!” باز آمدم …

دوست داشتم!
۴
خروج از نسخه موبایل