یک ـ “چندی پیش پژوهشی در دانشگاه دوک نشان داد ۵۶٪ دانشجویان کارشناسی ارشد رشتهی مدیریت بازرگانی در آمریکا به تقلب اعتراف دارند … دانشجوی بلندپرواز این رشته وقتی ببیند دیگران تقلب میکنند شاید بپندارد راه کامیابی همین است؛ یا «چون همه میکنند» او هم باید بکند؛ حتی شاید اخلاق را یک چیز لوکس بپندارد. ما در سال ۲۰۰۴ یافتههای پژوهشی را چاپ کردیم که نشان میداد حرفهایهای جوان گر چه درستکاری را دوست (و باور) دارند، پذیرفتهاند از هر راهی شده باید به پیروزی برسند. آنها میگفتند «پس از اینکه به جایی رسیدیم» در درستکاری سرمشق دیگران خواهیم شد!“
دو ـ “اگر افراد وقت بگذارند و دربارهی مأموریت کلان خود بیندیشند؛ و ببینند آیا در راه درست گام برمیدارند یا نه، بهتر میتوانند امید به درستکاری را افزایش دهند … برای نمونه در سالهای پایانی دههی ۱۹۹۰ پژوهشهای ما نشان داد حرفهایهای رشتهی ژنتیک در آمریکا چندان نگران وسوسه نبودند؛ چون چشم همه به پایان این خط یعنی بهداشت همگانی و درازی عمر بشر بود. “
سه ـ “اگر آماده نیستید در راه باورهای خویش اخراج شوید یا کناره بگیرید؛ کارمند هم نیستید، چه رسد به حرفهای؛ «بَرده»اید.”
چهار ـ “انسان باید جایگاه خودش را روشن کند. هم برای رسیدن به سلامتی و زندگی آبرومندانه، و هم برای فرو افتادن در ژرفنای نداری، بیماری، فاجعههای زیستی، و حتی جنگ هستهای راههای فراوان هت. اگر کسی در جایگاهی هست که میتواند به بهبود اوضاع کند، به خودش، زاد و رودش، کارکناناش اجتماعاش و زمینی که بر روی آن میزید بدهکار است که راه است را برگزیند.“
هاوارد گاردنر روانشناس برجستهی معاصر در گفتگو با هاروارد بیزینس ریویو؛ منتشر شده در مقالهای با عنوان “پندار نیک” در کتاب ارزشمند و بسیار خواندنی جستارهایی در رهبری
” از نظر من او بهترین مربی دنیاست. وقتی ما سه گانه را به دست آوردیم، او سالها بود که آن تیم را ساخته بود و اعتماد به نفس زیادی به تیم تزریق کرده بود. او کاری کرده بود که ما فکر کنیم بهترین تیم دنیا هستیم و می توانیم برای کسب هر جام تلاش کنیم. به همین دلیل بود که ما آنقدر خوب بودیم. هیچ تیمی نمی توانست به ما نزدیک شود. وقتی شما چنین اعتقادی داشته باشید، اتفاقات زیادی میتواند رخ دهد.” (پیتر اشمایکل در مورد سر الکس فرگوسن؛ اینجا)
مهمترین نقش رهبر تیم دقیقا همین است: ایجاد کردن این باور در آدمها که در تیمی عضویت دارند که قرار است کار بزرگی انجام بدهد و البته میتواند این کار بزرگ را انجام دهد. شاید این طوری هم بشود این حرف اشمایکل افسانهای را تفسیر کرد: تمرکز بر استفاده از خوبیها و نقاط قوت تیم خودمان برای بردن به جای تمرکز بر نقاط ضعف تیم حریف! (سبک رهبری گواردیولا در برابر سبک رهبری مورینیو)
در همین زمینه دو پست قبلا داشتهام که پیشنهاد میکنم بخوانیدشان:
هفتهی پیش با دوستی از همکاران درددل میکردیم. برای من جالب بود که چقدر درددلهایمان شبیه هم بود. این دوست عزیز با وجود اینکه درس مدیریت نخوانده، نکات رفتاری جالبی را در مورد برخی از افراد برایام تعریف کرد. در صحبتهایمان دیدم چقدر با هم، همدلیم و انگار من در نقد برخی رفتارها در محیط کار تنها نیستم.
خیلی وقتها دیدهام که آدمها از عدم پیشرفت شغلی در کارراههشان ناراضیاند. تا بهحال به این فکر کردهاید که شاید یکی از دلایلاش رفتارهایتان باشد؟ من که حداقل دو مورد را یادم میآید:
۱- یادم هست زمانی که تازه سر کار آمده بودم، بهدلیل سن کمام آدم بسیار شلوغی بودم. آن زمان از چند تذکر مدیرم (که یک بار هم با جریمهی مالی همراه بود)، ناراحت شدم؛ اما حالا از ایشان ممنونام که من را متوجه اشتباهاتام کردند. تغییر رفتارم در آن مقطع روی پیشرفت من در شرکت محل کارم بسیار مؤثر بود.
۲- زمانی در یک مؤسسهی حقوقی تازهتأسیس کار میکردم. تجربهای کوتاهمدت؛ اما بسیار بسیار مفید. آنجا مدیر بسیار کهنهکاری داشتم که سالها در خارج از کشور کار کرده بود. آن آقای مدیر ـ که مدتهاست از او خبری ندارم ـ برای من باز هم کمسن و سال و زودرنج، مثل یک پدر مهربان بود که اشتباهات رفتاریام را تذکر میداد و شکل درستشان را هم یادم میداد. آنجا بود که متوجه شدم چه نکات پیشپاافتادهای ممکن است چه مشکلات بزرگی را بهوجود بیاورند.
حالا بعد از ۵ سال کار کردن و تجربهی کار در ۵ محیط مختلف در بخش خصوصی (که البته برخی از آنها بهصورت مقطعی و کوتاهمدت بوده)، بهپایان رساندن دورهی حرفهای مدیریت MBA، همکاری و دوستی آنلاین و آفلاین با تعداد زیادی آدم واقعا حرفهای و البته مطالعات شخصی و وبلاگنویسی در حوزهی رفتار حرفهای، فکر میکنم تا حدود زیادی الفبای این رفتار را یاد گرفتهام.
بنابر شغلام که مشاورهی مدیریت است، با محیطهای حرفهای زیادی سر و کار داشتهام و آدمهای بسیار حرفهای را در این مسیر چند ساله دیدهام. شاید این به علاقهی شخصیام باز میگشته که همیشه دنبال این بودهام که کشف کنم این آدمهای حرفهای چه رفتارهای درستی دارند. وقتی رفتارهای آنها را با خودم مقایسه میکنم، نقایص رفتاری خودم را کشف میکنم و سعی میکنم برطرفشان کنم.
قبلا چند باری نوشتهام که انگیزهی اصلی راهاندازی گزارهها، یاد گرفتن و یاد دادن رفتارهای حرفهای بود. نمیخواستم صرف غر بزنم و فکر میکردم (و هنوز هم معتقدم)، بهترین راه مقابله با رفتارهای نادرست، یاد دادن رفتارهای درست است؛ البته به این شرط که طرف مقابل هم بخواهد یاد بگیرد! جدیدا البته یک نتیجهی دیگر هم گرفتهام که هر از چند گاهی غر زدن (!) هم میتواند بهانهای باشد برای یادآوری برخی نکات اساسی که معمولا بدیهی فرض میشوند؛ اما به همین دلیل معمولا هم نادیده گرفته میشوند.
بنابراین بد ندیدم منباب غر زدن (!) چند نکته را در این رابطه یادآوری کنم:
۱- رفتار جوانانه با رفتار کودکانه فرق دارند. بزرگ شدن و مثل آدم بزرگها رفتار کردن نه یک انتخاب که یک اجبار است.
۲- حرفهای بودن یعنی جلب نظر و علاقهی دیگران برای دانش و توانایی حرفهای و شخصیت و رفتار احترامآمیز شما؛ نه جلب توجه با رفتارهایی که در بهترین حالت میشود اسمشان را “جلف” گذاشت. داشتن شخصیت حرفهای با این رفتارها اصلا سنخیتی ندارد. خوشمزهگی و بامزهگی شاید به درد چند دقیقه جلب توجه دیگران بخورد؛ اما در بلندمدت به ضررتان است.
۳- پذیرش / تأیید ظاهری این رفتارهای شما توسط دیگران، بهمعنی درست بودن آنها نیست. در بهترین حالت فکر میکنند که رفتار شما برای آنها ضرری ندارد و در بدترین حالت هم ته دلشان دارند به شما میخندند که چطور دارید اعتبار حرفهایتان را برای یک خنده و لذت چند دقیقهای خرج میکنید. حالا گذشتم از اینکه طرف مقابلتان هم خودش حرفهای نباشد.
۴- اینکه مدیر یا سرپرستتان به شما چیزی نمیگوید، به این معنی نیست که از رفتار شما راضی است. در بهترین حالت هنوز امیدوار است که شما بهخودتان بیایید و در بدترین حالت هم از شما ناامید شده و به همکاری مقعطی ـ و نه درازمدت ـ با شما میاندیشد. ضرر این دومی آنقدر زیاد است که ارزش داشته باشید کمی به بازنگری رفتارهایتان بیاندیشید.
۵- بعضی رفتارها بسته به نوع محیط کار میتوانند نادرست باشند. برخی رفتارهایی که در یک محیط کارگری نادرست تلقی نمیشود؛ در محیط یک شرکت مشاورهی مدیریت در هیچ حالتی پذیرفته شده نیست.
۶- رفتار دوستانه داشتن و حتا دوست بودن و حتا تر (!) صمیمیت، بهمعنی مجاز بودن انجام هر کاری در محیط سازمان نیست. در سازمان “همکار بودن” اولویت اصلی در روابط آدمها است؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم. چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم. این واقعیتی تغییرناپذیر است. بنابراین با هم در محیط کار اول همکار هستیم و بعد دوست. خارج محیط کار، بهترین دوستان هم هستیم.
۷- ارتباط با همکاران تمرینی است برای روزهای آینده که شاید مسئولیت بزرگتری را پذیرفتید. روزهایی که بیشتر از همکارانتان با آدمهای خارج سازمان ـ بهویژه مشتریان ـ سر و کار خواهید داشت. اگر در یک محیط کوچک و دوستانه رفتارهای درست و حرفهای را تمرین نکرده باشید و اگر به رفتارهای درست عادت نکرده باشید، چطور میتوانید در آن روز که کوچکترین اشتباهی عواقب بسیار وخیمی را برای شما بهدنبال خواهد داشت، درست عمل کنید؟
حالا چطور رفتار حرفهای داشته باشیم؟ کتاب فوقالعادهی “آداب معاشرت در محیط کار به زبان آدمیزاد” را از دست ندهید. در مطالب مربوط به کار حرفهای در گزارهها هم در تلاش هستم تا در همین زمینه مطالبی را منتشر کنم. اما قبل از این کار اول باید بپذیریم که حرفهای نیستیم و بعد تصمیم بگیریم که حرفهای شویم. این یک تغییر دشوار اما بینهایت ضروری است.
بررسی حضور زنان در هیأتمدیره (“زنان کمی بیشتر از مردان تمایل دارند که وضعیت کنونی را به چالش بکشند و این ویژگی موجب میشود که آنها موضوعات جدیدی را در هیات مدیره مطرح کنند. زنان کمی بیشتر متواضعند و راحتتر از این جملات استفاده میکنند: «اوه، من تازهواردم و متوجه این موضوع نمیشوم. آیا کسی میتواند این موضوع را برایم توضیح دهد؟» یا «چرا ما این کار را بدین طریق انجام میدهیم؟» این رویکرد مسائل جدیدی را مطرح میکند که باعث ایجاد طرز نگرش متفاوتی در بین مدیران میشود.” عالییی!)
«بحرانهای اقتصادی و شکست دولت» (“بسیار ضروری است بررسی شود آیا تنظیمات و مقررات دولتی باعث بهبود عملکرد بازارهای خصوصی میشود به جای آنکه آن را بدتر سازد؟ در مقالهای که من بیش از پنجاه سال قبل (۱۹۵۸) با عنوان «رقابت و دموکراسی» منتشر کردم نوشتم «انحصار و سایر نواقص بازار دست کم به همان اندازه که در بازار مهم هستند حتی شاید به میزان بسیار بیشتری در حوزه سیاست اهمیت دارند. … آیا وجود نواقص بازار، توجیهکننده دخالت دولت است؟ اگر نواقص در رفتار دولت بسیار بیشتر و شدیدتر از نواقص در بازار باشند، پس پاسخ خیر خواهد بود.»” نوشتهی خواندنی گری بکر)
باورهای نادرست اقتصادی: کاهش قیمتها با حذف واسطهها (“یک مقاله بسیار مشهور در بین اقتصاددانان وجود دارد که عنوان آن «درباره ماهیت بنگاه» است. نویسنده این مقاله رونالد کوز (برنده جایزه نوبل اقتصاد) این پرسش را پیش میکشد که چرا بنگاهها وجود دارند. او در مقاله خود میپرسد چرا هر مرحله از تولید به پیمانکاران مستقل واگذار نمیشود؟ پاسخ در وجود هزینههای تولید قرار دارد. بنگاهها آن بخشهایی از فرآیند تولید را با هم یک کاسه میکنند که بهینه باشد که به جای این که مجموعهای از بخشهای جداگانه، در بازار با همدیگر سروکار داشته باشند توسط سازمانی واحد انجام شود.”)
شنبه شب همین هفته باز هم شاهد یک پیروزی درخشان دیگر برای بارسای گوآردیولا بودیم: بارسا بدون اینیستا و الکسیس، ۸ بر صفر اوساسونا را نابود کرد! مدتهاست میخواهم دربارهی مثلث طلایی موفقیت بارسا بنویسم و چه بهانهای بهتر از این بازی بینظیر و زیبای بارسا؟
فوتبال، برای همهی فوتبالیستها یک شغل است و برای بعضی از آنها، تمام زندگیشان. برای بعضی فوتبالیستها، فوتبال بدون موفقیت دوستداشتنی نیست؛ اما برای برخی دیگر بیش از خود موفقیت، این راه رسیدن به موفقیت است که لذتبخش است. و خیلی وقتها همین تفاوت دیدگاه است که آنها را برنده میکند! چیزی که در بارسای عصر پپ دیدهایم و من هم بارها در موردش نوشتهام.
در موفقیت این بارسای شگفتانگیز، سه الگوی رفتاری حیاتی تأثیرگذارند. این سه الگو بهصورت نمادگونه در بازی سه ستارهی اصلی این تیم ـ مسی، ژاوی و اینیستا ـ نمود یافتهاند. این سه الگو را در قالب یک مثلث در شکل زیر نشان دادهام:
بیایید کمی دقیقتر به این مثلث نگاه کنیم:
۱- لیونل مسی: “لذت ببر!” در این زمینه قبلا چند باری نوشتهام؛ از جمله در اینجا که نوشته بودم: “بازیکنان بارسا بازیکنان توانمندی هستند و این را باور کردهاند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازیکنان بارسا از توانمند بودنشان لذت میبرند!” به بازی این پسرک ریزنقش آرژانتینی دقت کنید: همیشه و در همه حال، لذت بردن از فوتبالی که دارد بازی میکند برایاش مهمتر از هر چیز دیگر است. لذت بردن از فوتبال برای او یعنی دریبل زدن و پاس دادن و گل زدن و مهمتر از همه زیبا بازی کردن. مسی میداند که بهترین بازیکن جهان است، میداند که چه توانایی ها و مهارتهای شگفتانگیزی دارد و از همه مهمتر میداند که چگونه از این همه خوب بودن، لذت ببرد. بنابراین: از خودت، تواناییهایات، کارت، دنیای اطرافات و زندگیات لذت ببر!
۲- ژاوی هرناندز: مهارت را عادت کن!” “فوتبال من پاس دادن است.” این را خودش در یکی از مصاحبههایاش گفته. پاس دادن یکی از سادهترین و ابتداییترین مهارتهای فوتبال است. به مدرسهی فوتبال که بروید، احتمالا از همان جلسهی اول پاس دادن جزو درسهای اصلی مربیتان است. همهی ما وقتی فوتبال بازی میکنیم، پاس میدهیم و شوت میزنیم؛ اما چه چیزی ژاوی را برای پاسهایاش، ژاوی کرده است؟ جالب است که وقتی اسماش را به انگلیسی گوگل کنید یکی از پیشنهادات اصلی گوگل “پاسکاریهای ژاوی” است! ژاوی چه کرده؟ این اواخر که هر هفته با عدهای از دوستان فوتسال بازی میکنیم، به نکتهای پی بردم که بعد با دقت در بازی ژاوی، جواب این سؤال را به من داد. کشف من این بود که برای موفقیت در فوتبال، فقط بلد بودن مهارتهای درست، کافی نیست؛ باید بتوانی آنها را در درستترین زمان ممکن بهکار بگیری. چیزی که ژاوی را متمایز میکند، زمان و فردی است که برای پاس دادن انتخاب میکند. کمی که دقت بکنید، متوجه زمانبندی دقیق پاسهای ژاوی میشوید. خیلی وقتها اگر ژاوی یک ثانیه دیرتر یا زودتر پاس بدهد، توپ به آن کسی که باید، نمیرسد. چطور ژاوی این مهارت شگفتانگیز را بهدست آورده است؟ از نبوغ و استعداد ژاوی که بگذریم، تبدیل شدن یک مهارت درست به یک عادت درست است که باعث شده ژاوی بتواند این پاسهای جادویی را بدهد. بنابراین: “مهارتهای مورد نیاز برای موفقیت در زندگی و کار را به عادتهای تبدیل کن!”
۳- آندرس اینیستا: “در ستایش سادگی!” روزهای اولی که ریکارد به بازی میگرفتاش، بهشدت روی اعصاب من راه میرفت! این پسرک لاغراندام کممو، اینقدر ساده بازی میکرد و اینقدر بازیاش در چشم نمیآمد که در مقایسه با رونالدینیو، مسی، ژاوی و دکو واقعا من نمیفهمیدم چرا باید در آن بارسا بازی کند. با آمدن پپ اما عصر آندرس هم آغاز شد. پسرک دوستداشتنی لاماسیا زیر نظر پپ به عنصری غیرقابل انکار در سیستم تهاجمی بارسا تبدیل شد. او حالا میتوانست با آن سادگی سبک بازیاش ـ پاسهای سریع و دریبلهای ریز و پرهیز از هر گونه حرکت اضافی ـ جادو کند. پاس گل بدهد و گل بزند. هنوز هم وقتی هست کسی نمیبیندش و وقتی که نیست، تازه برای آدم سؤال پیش میآید که کجاست؟ بنابراین: “لازم نیست کار را سخت و پیچیده کنی. این کار بهمعنی مهارت یا استعداد بیشتر نیست. ساده باش و ساده کار کن، اما اثربخش!”
راز موفقیت بارسای جادویی عصر پپ همین است: “لذت، عادتهای درست و سادگی.” چیزی که اوج و کمالاش را میتوان در رفتار و سبک مربیگری خود پپ پیدا کرد.
معمولا همیشه یکی از ویژگیهای خانمها ـ مخصوصا در محیطهای کاری ـ ریسکپذیری کمتر آنها نسبت به آقایان فرض میشود. خیلی وقتها من این طرف و آن طرف شنیدهام که اگر مثلا فلان خانم کمی محافظهکاری را کنار میگذاشت و فلان ریسک را میپذیرفت، حتما در کارش پیشرفت کرده بود و الان مثلا بهجای کارشناس بودن، مثلا سرپرست یا مدیر بود یا حقوقاش بیشتر میشد. البته فقط در محیط کار نیست که انتظار ریسکپذیری را از خانمها نداریم؛ همه جا ـ مثلا در مورد ماجراجویی و کارهای هیجانانگیز ـ وقتی یک خانم ریسکهایی را که حتا آقایان هم جرأتاش را ندارند به جان میخرد، همه آن خانم را بهعنوان یک استثنا و یک موجود عجیب و غریب در نظر میگیرند!
اما تحقیقاتی که محققان دانشگاه کلمبیا انجام دادهاند نشان میدهد که این یک کلیشهی غلط و تبعیضآمیز دیگر در مورد تفاوتهای زنان و مردان است. در واقع تفاوت زنان و مردان، نه در میزان ریسکپذیری بلکه در حوزههایی است که در آنها ریسکپذیرند.
بهصورت خلاصه نتایج اصلی این تحقیق عبارتند از:
۱- ریسکپذیری نه یک پدیدهی تکجنبهای است و نه یک ویژگی شخصیتی خاص. بنابراین نمیتوان بهسادگی (آنطوری که در تئوری تصمیم و مدیریت ریسک گفته میشود) به آدم ها برچسب ریسکپذیر / محافظهکار زد؛ چون فردی که در یک حوزه ریسکپذیر است، ممکن است در حوزهی دیگر کاملا محافظهکار باشد.
۲- دو نوع ریسک وجود دارند: سرد و تأملگرا در برابر گرم و احساسی (یا شهودی.) هر دو جنس به این دو نوع ریسک بسته به موقعیت واکنش متفاوتی دارند. یعنی اینطوری نیست که واکنش همهی مردان عین هم باشد و در عین حال آنها نسبت به زنان بیشتر ریسکپذیر باشند.
۳- بنابراین موقعیت است که ریسکپذیری زنان و مردان را تعیین میکند. برای سنجش موقعیت، محققان یک ابزار طراحی کردند که DOSPERT Scale (سنجهی ریسکپذیری وابسته به موقعیت) نامیده میشود. این ابزار موقعیتهایی که در آنها ریسک وجود دارد را به پنج دسته تقسیم میکند: اخلاقی، مالی، سلامت / ایمنی، تفریحی و ریسکهای اجتماعی. آدمها در پاسخگویی به این موقعیتها براساس جنصیتشان واکنش متفاوت نشان میدهند: زنان در ریسکهای اجتماعی نسبت به مردان بیشتر ریسکپذیرند و در چهار موقعیت دیگر کمتر.
۴- ادراکِ ریسک (اینکه من چقدر در یک موقعیت ریسک احساس میکنم و شما چقدر) از میزان آشنایی انسان (از نظر ریسکپذیری) با آن موقعیت ریسکی و همچنین گزینههای قابل انتخاب در مقابل آن ریسک حاصل میشود. بنابراین هر چقدر تجربهی بیشتری در مواجهه با یک نوع موقعیت ریسکی داشته باشید، در آن موقعیت احساس ریسک کمتری میکنید و در نتیجه ریسکپذیرتر میشوید.
یک بار دیگر انواع موقعیتهای ریسکی را بخوانید و به این جملهی آخر پاراگراف قبل فکر کنید تا متوجه شوید تبعیضات جنصیتی باعث شدهاند تا چه اتفاق تلخی بیافتد: خانمها متأسفانه تجربهی کمتری در مواجهه با موقعیتهای اخلاقی، مالی، سلامت / ایمنی و تفریحی داشتهاند …
آمریکا مهد مدیریت مدرن است، بهترین مدارس کسب و کار دنیا را دارد و البته شماری از جذابترین و بهترین شرکتهای دنیا را. بنابراین عجیب نیست که نتایج یک تحقیق ده ساله انجام شده توسط گروهی از محققان اروپایی، نشانگر آن باشند که بهصورت متوسط بنگاههای آمریکایی در قیاس با دیگر کشورها بهتر اداره میشوند. به قول این محققان، “آمریکاییها شاید در فوتبال چیزی نباشند؛ اما قطعا برزیلیهای حوزهی مدیریت هستند!”
در این تحقیق توسط تیمی مشترک از محققان مدرسهی مدیریت هاروارد، مدرسهی اقتصاد لندن، شرکت مککنزی و دانشگاه استنفورد انجام شده است، ابزاری برای سنجش وضعیت مدیریت بنگاهها در عمل در حوزههای: مدیریت عملیات، پایش، هدفگذاری و مدیریت منابع انسانی توسعه داده شد. با استفاده از این ابزار کیفیت مدیریت بیش از ۱۰ هزار شرکت در ۲۰ کشور توسعه یافته و در حال توسعه مورد ارزیابی قرار گرفت. نتایج خیلی عجیب و غریب نیست:
بنگاههای آمریکایی از نظر کیفیت مدیریت از رقبا وضعیت بهتری دارند. ژاپن، آلمان و سوئد در ردههای بعدی قرار دارند. در پایین ردهبندی هم عجیب نیست که کشورهایی مثل پرتغال و یونان قرار دارند. البته در خود آمریکا هم کیفیت مدیریت همهی بنگاهها یکی نیست؛ تا جایی که بیش از ۱۵ درصد بنگاهها از متوسط چین و هند بدتر اداره میشوند!
جالب است که در حدود ۹۰ درصدِ تفاوت رتبهی کشورها را تعداد بنگاههای دارای مدیریت ضعیف رقم زدهاند. بنابراین مثلا آمریکا که تعداد کمتری بنگاه این شکلی دارد اول شده؛ ولی هند آخر شده!
هر کشوری در حد خود بنگاههای در سطح جهانی دارد که جزو آمار کشورشان حساب نشدهاند. چون این تحقیق بهدنبال ایجاد نمایهای از کیفیت مدیریت در شرکتها بوده، این بنگاهها در سطح جهانی ارزیابی شدهاند.
سؤال: چرا آمریکاییها در مدیریت اینقدر از دیگران بهترند؟ چرا این اتفاق رخ داده است؟ چرا مدل مدیریت آمریکایی محبوب تمام دنیا شده؟ آیا اینجا هم پای برتری فناوری و اقتصادی آمریکا ـ همان “هژمونی” واژهی مورد علاقهی سیاستمداران عموما چپ! ـ در میان است؟
بهعقیدهی محققان، یکی از بزرگترین محرکهای این وضعیت، تفاوت در مدیریت منابع انسانی است. جالب است نه؟ این پژوهشگران میگویند که بنگاههای کشورهای در حال توسعه در زمان تلاش برای پیادهسازی تکنیکهای جدید مدیریت مثل “مدیریت ناب” این حقیقت را که نیروی کار چیزی فراتر از “ورودی” صرف است را نادیده میگیرند. بهعنوان مثال در بسیاری از بنگاههای چینی، حتا زبان رئیس کارگاه با کارگران یکی نیست و آنها باید با زبان اشاره با هم ارتباط برقرار کنند. موضوعی که باعث میشود تا همدلی در میان این افراد به این راحتیها بهوجود نیاید. بنگاههای آمریکایی در پاداشدهی و ارتقای سریع کارکنان خوبشان و بازآموزی یا اخراج کارکنان بد نیز بیباکاند.
خوب آیا الگو گرفتن از روشهای مدیریت منابع انسانی بنگاههای برتر آمریکایی کافی است؟ آیا برای ساختن یک گوگل، استخدام یک چارلی آیرز کفایت میکند؟ نه. اینطور نیست. ریشههای اصلی ماجرا ـ که در نگاه اول به چشم نمیآیند ـ در جای دیگری نهفتهاند.
محققان در بررسیهای عمیقتر خود به سه علت اصلی برای پدید آمدن این وضعیت رسیدهاند:
رقابت بسیار شدید: بازارهای بزرگ و باز آمریکا چنان پیشرفت سریعی در مدیریت را میطلباند که تنها به بنگاههای دارای مدیریت خوب، اجازهی بقا میدهند.
سرمایهی انسانی مهم است: درصد بیشتری از جمعیت آمریکا در مقایسهی دیگر کشورها وارد دانشگاه میشوند.
آمریکا بازار کار انعطافپذیرتری دارد. استخدام و اخراج بسیار آسانتر از دیگر کشورها است.
و اینها دقیقا ویژگیهای یک اقتصاد بازار ـ محور آزاد هستند؛ چیزی که در نقاط دیگر دنیا به بهانههای خاک گرفتهای مثل شکست بازار، بیعدالتی در توزیع ثروت و … نادیده گرفته شده یا محدود میشود! برای خود من بسیار جالب بود که کیفیت مدیریت، وابستگی تام و کاملی به آزادی اقتصادی دارد: ویژگی جذاب و متمایزکنندهی اقتصاد ایالات متحده!
و این دقیقا چیزی است که دکتر طبیبیان و دکتر عقیلی عزیز در درسهای اقتصاد خرد و فاینانس بارها به ما گوشزد کرده بودند.