آنقدر پرسه میزنم این کوچه را که
ـ تا ـ
باور کنی که گمشدهی این حوالیام
من که به رستخیز زبان وا نمیکنم
فریاد میشوم که:
بدون تو خالیام!
محمد علی بهمنی
آنقدر پرسه میزنم این کوچه را که
ـ تا ـ
باور کنی که گمشدهی این حوالیام
من که به رستخیز زبان وا نمیکنم
فریاد میشوم که:
بدون تو خالیام!
محمد علی بهمنی
امشب الکلاسیکوی برگشت سوپر کاپ اسپانیا برگزار میشود. به این مناسبت قصد دارم به موضوع جالبی نگاه کنم که بهنوعی فلسفهی رقابت مربیان این دو تیم محسوب میشود. نکتهای که البته فارغ از بحث رقابت، در زندگی همهی ما انسانها هم نمود بسیار زیادی دارد.
به نوع رفتار پپ گوآردیولا و مورینیو توجه کنید:
۱- استراتژی مورینیو ـ تحقیر: برای مورینیو همیشه رقبا هیچاند. او و تیماش همیشه برترند؛ چه ببرند و چه ببازند. تنها نقش رقیب (و در واقع تنها خوبی رقیب) این است که وجود دارد تا آقای خاص با قدرت بیپایانشان تحقیرش کنند و بعد سرمست از پیروزی، از توانمندی خودشان لذت ببرند. در این استراتژی رقابت، حریف فقط بهدرد تحقیر شدن میخورد؛ بنابراین اگر رقیب تحقیر نشد و یا بدتر شما را با ۵ گل نابود کرد، آنوقت عوامل خارجی ـ مثل داور و یوفا و … ـ هستند که باعث باخت شما شدهاند. در استراتژی مورینیو، بدون رقیب آدم نمیتواند از خوبیها و تواناییهای خودش لذت ببرد. بنابراین وقتی به رقیبی برخورد کنی که نمیتوانی بر او پیروز شوی و وقتی که زندگیات آنطوری پیش نمیرود که فکر میکنی باید پیش برود (یعنی بهنوعی شکست در زندگی!)، این دیدگاهات میشود بزرگترین عامل تخریبی روحیه برای خودت.
۲- استراتژی پپ ـ لذت بردن از توانایی خود: پپ اما جور دیگری فکر میکند. پپ معتقد است در درجهی اول باید از خوبیها و توانمندیهای خودمان لذت ببریم؛ چه رقیبی باشد و چه نباشد. وقتی اینطوری به قضیه نگاه کنیم، آنوقت رقابت هم میشود آزمونی برای سنجیدن میزان این توانایی در عمل. اگر رقیب را بردیم، یعنی واقعا تواناییمان بیشتر از رقیب بوده و این یعنی لذت مضاعف؛ ولی حتا اگر هم نبردیم، آنوقت توانایی ما زیر سؤال نمیرود: رقیب قدرت بیشتری داشته. ما حالا فرصت داریم که روی بهتر شدنمان برای رسیدن به رقیب تمرکز کنیم و لذت تلاش برای بهتر شدن، میشود لذت مضاعفمان! بنابراین در استراتژی پپ، همیشه آدم از چیزی که هست لذت میبرد؛ نه از لذتی که دیگران با تحقیر شدنشان تقدیماش میکنند. و این یعنی اینطوری زندگی کردن، شکست ندارد.
میخواهم بگویم که این دو نوع نگاه فقط در رقابت معنادار نیستند. خیلی از ما در زندگی ـ و بهویژه زندگی شغلی ـ مانند مورینیو فکر میکنیم و رفتارهایمان را شکل میدهیم: اینکه همیشه استعدادهای ما کشف نشده، اینکه من خواستم فلان کار را برای سازمانام انجام بدهم و نشد و نگذاشتند، اینکه بهتر بودن من یعنی اینکه تو بدتری (!) و خیلی رفتارهای زشت دیگر در محیط کار و حتا زندگی جلوههایی از همین نگاه مورینیویی هستند.
در مقابل اگر من بپذیرم که با توجه به سیر زندگیام همین نقطهای که الان در آن قرار گرفتم، نقطهی بهینهای برای من است، اگر حسرت گذشته و حرص آینده را نخورم و سعی کنم از چیزی که هستم لذت ببرم و البته اگر از یاد نبرم که من هنوز آدم کاملی نیستم و جا برای بهتر شدن و کسب تواناییهای جدید هنوز هم وجود دارد، آنوقت زندگی با تمام سختیهایاش برایام شیرین میشود!
بنابراین انتخاب با خود ماست که چطور بهزندگی نگاه کنیم و چطور زندگی کنیم: زندگی به سبک پپ یا خوزه!؟
پ.ن. با آرزوی پیروزی مجدد مکتب توتال فوتبال بارسای پپ بر مورینیوی خود ـ تخریبگر!
بعد از نمودار زیبایی (!) که در پست قبلی دیدیم، اینجا با هم برخی شعارهای جذاب دیگر را در قالب متنی مرور میکنیم:
باز هم از پست قبل یادآوری میکنم که کاش از این شعارها برای بهتر کردن خودمان و زندگی شغلی و شخصیمان بهره بگیریم.
پیش از آغاز: حقیقتا این مقالهی نسبتا طولانی یکی از جذابترین و زیباترین مقالاتی بوده که تا به امروز ترجمه کردم. خواهش میکنم وقت بگذارید و تکتک کلمات انرژیبخشاش را بخوانید. پیتر برگمان با نوشتههای بینظیرش، قطعا یکی از قهرمانان زندگی من است!
نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب
وقتی جیم وولفنزون یک دانشجوی سال دوم در دانشگاه سیدنی بود، یک روز دوستی به نام روپرت بلیگ ـ کاپیتان تیم شمشیربازی دانشگاه ـ از او پرسید که آیا میتواند فردای آن روز در مسابقات شمشیربازی دانشگاههای کشور در ملبورن مسابقه بدهد؟
جیم گفت: “تو دیوونه شدی. من تا حالا اصلا شمشیر رو لمس هم نکردم!”
اما روپرت دیوانه نبود؛ تنها ناراحت بود. یکی از اعضای تیم او بیمار شده بود و روپرت باید فردی را جایگزین او میکرد تا بتواند در آن مسابقات شرکت کند.
یک مسئلهی مهمتر هم وجود داشت. جیم پول سفر به ملبورن و هیچ شانسی برای موفقیت نداشت.
اما او گفت: “خیلی خوب؛ باشه. یک کاریاش میکنیم.”، پول سفر را از پدر و مادرش قرض گرفت و هر چیزی را که میتوانست از همتیمیهای جدیدش در یک جلسهی تمرین در ملبورن یاد گرفت.
چه داستان عجیبی میشد اگر جیم یک استعداد کشفنشده بود که همهی رقبایاش را میبرد. اما واقعیت اینطوری نبود. جیم همهی مسابقهها را بدون کسب حتا یک امتیاز باخت!
اما او هنوز هم در خاطرات خواندنیاش “یک زندگی جهانی” مینویسد: “من سعی کردم روشهای جدیدی برای گرفتن امتیاز از حریف ابداع کنم … یادم نمیآید قبل از این تجربه، لحظاتی چنین مفرح داشته باشم.”
با وجود باختهایاش تیم او قهرمان مسابقات شد. و جیم هم برای سالها به شمشیربازی چسبید، بهشکل ناگهانی در مسابقات شمشیربازی المپیک ۱۹۵۶ شرکت کرد و از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۵ رئیس بانک جهانی شد.
اما تجربهی شمشیربازی جیم، چه تأثیری بر زندگی شایستهی احترام اقتصادی و سیاسی او گذاشت؟ همه جور تأثیری.
هر داستان زندگی با معیارهای بینهایت زیادی که بر سرنوشت آن فرد تأثیرگذارند، پیچیده میشود. البته گروهی از الگوها وجود دارند که ما معمولا براساس آنها با تجربیاتمان روبرو میشویم. در طول زمان این الگوها، آیندهی ما را رقم میزنند.
برای بسیاری از ما، الگوهایمان میتوانند خیلی زود در زندگیمان روشن شوند. الگوهای جیم ـ چیزهایی که باعث شدند جیم به موفقیتهای شخصی، اقتصادی و سیاسی قابل توجهی برسد ـ در شکستهای او در شمشیربازیاش نهفته بودند.
اول چند تا اعتراف بکنم: من جیم را مدت زیادی است که میشناسم و همیشه شیفتهی او بودهام. البته این شیفتگی تنها به دلیل موفقیتهای او نبوده است؛ بلکه برای یگانگی شخصیت او بهعنوان یک فرد و بهعنوان یک رهبر بوده است. او همیشه در فهرست کوتاه آدمهایی بوده که من همیشه دوست داشتم وقتی بزرگ شدم، مثل آنها باشم. من هنوز هم دارم برای تحقق این آرزو تلاش میکنم!
خوب چه الگویی پشت موفقیت جیم بود؟
روانشناسان احتمالا بر نوع تربیت او تمرکز میکنند. او در فقر بزرگ شد و در ترکیب پویایی از عدم امنیت و آرزومندی که زیربنای بسیاری از داستانهای موفقیت است، رشد یافت. مربیان راه و روش زندگی (Life Coachs) ممکن است به اشتیاق او برای پذیرش موقعیتهایی که از دسترس او خارج بودند و آغوش همیشه باز او برای دریافت کمک از دیگران اشاره کنند. مطمئنا مشاوران هم مدعی میشوند که جزیی از این موفقیت بودهاند.
اما منبع اصلی موفقیت جیم ذهن تحلیلگر او و روش نظاممند او برای حل مسائل بود. او خود را وسط یک مهلکه میانداخت، موقعیت را ارزیابی میکرد، تلاش میکرد سیستم را بشناسد و کشف کند که سیستم دارد از این راه به کجا میرود. او کمترین تعداد اقداماتی را که بزرگترین تأثیر ممکن را میگذاشتند تعیین میکرد و بعد بهسراغ اجرای آنها میرفت.
با این حال احتمالا استادان او در هاروارد با این گزاره موافقاند که اگر او واقعا تواناییاش را نداشت نمیتوانست به همه چیز برسد. جیم باهوش و بامهارت بود. او بهسختی کار میکرد و هیچ وقت از یاد گرفتن دست نمیکشید. البته داستان سفر او به ملبورن برای شمشیرسازی داستانی دراماتیک است؛ اما موفقیت او بهعنوان یک شمیرباز ـ و البته یک رهبر اقتصادی و جهانی ـ در فاصلهی میان آن مسابقات و المپیک نهفته است. او سالها برای بهبود مهارتها و افزایش استعدادش بهسختی تلاش کرد.
احتمالا الگوی موفقیت جیم در واقع یک معادله است: جیم = شخصیت یگانه + عدم امنیت + آرزومندی + بله گفتن + کمک خواستن + حل مسئله + خوشبینی + روابط + قابلیت داشتن. میبینید! همانطور که گفتم، هر داستان زندگی بسیار پیچیده است!
با این حال هر چقدر بیشتر در مورد جیم فکر میکنم، بیشتر متوجه سادگی موفقیت او میشوم. یک نیروی پنهان تصمیمگیری او را به پیش میبرد. این، کلیدِ حل آن معادله بود. بدون این نیرو، استعداد بینظیر جیم به هدر میرفت.
این دقیقا کلیدیترین سؤال است.
اغلب انسانها وقتی که موقعیتی جدید، برداشتن گام بعدی یا تصمیمگیری را بررسی میکنند، میپرسند: “آیا موفق خواهم شد!؟”
اما جیم سؤال دیگری پرسید: “آیا ارزش ریسکاش را دارد؟”
تفاوت میان این دو سؤال تفاوت میان هیچ وقت شمشیربازی نکردن و شمشیربازی در المپیک است. وقتی روپرت از جیم خواست تا در مسابقات قهرمانی شرکت کند، هیچ شانسی برای موفقیت وجود نداشت. شکست، نتیجهای غیرقابل اجتناب بود. اما آیا ارزش ریسکاش را داشت؟ برای جیم مطمئنا بله.
رویکرد جیم در زندگی پذیرش ریسکها، یادگیری از آنها و استفاده از این دانش برای درک و تحلیل ریسک بعدی بود. شکست جزیی غیرقابل انکار از استراتژی او است.
ریسکپذیری واقعا نیازمند شکست است. شما باید بهاندازهی کافی از شکست بترسید تا بهسختی کار کنید و از روبرو شدن با ریسکها سربلند بیرون بیایید؛ اما در عین حال نه اینقدر که باعث شود از همان ابتدا هیچ ریسکی نکنید. اگر از عینک یادگیری نگاه کنیم، شکست حداقل بهاندازهی موفقیت مفید است. کار کردن روی چیزهایی که مطمئن هستید بهسرانجام میرسند، چیزهایی را که میتوانید به آنها برسید بهشدت محدود میکنند. بهجای آن ریسکپذیر باشید و ببینید چه رخ میدهد.
پس از پایان دورهی ریاستاش بر بانک جهانی، رئیس جمهور وقت ایالات متحده جورج بوش پسر از او خواست تا نمایندهی ویژهی او در مذاکرات صلح خاورمیانه با محوریت مسائل نوار غزه باشد. اگر او میپرسید که “آیا نتیجهبخش است؟” هرگز با چنین کاری موافقت نمیکرد. اما به جای آن او تنها سؤالی را که مهم بود پرسید: “ارزشاش را دارد؟” و آن پست را پذیرفت.
بر عبث خاطر میازار.
باش در راه، چنین خاطر نگهدار.
نیست کاری کاو اثر بر جای نگذارد.
گر چه دشمن صد در او تمهیدها دارد.
زندگانی نیست میدانی
جز برای آزمایشها که میباشد.
هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال.
مایهی دیگر خطا، ناکردن مرد.
هست از راه خطاها، کردن مرد.
وان بکار آمد که او در کار،
میکند روزی خطا ناچار!
نیما یوشیج
” فکر نمی کنم لازم باشد با ترس و لرز مقابل بارسلونا قرار بگیریم. بارسلونا تیم بسیار خوبی است و ما مقابل تیم بسیار فوق العادهای قرار خواهیم گرفت؛ اما فکر نمیکنم دلیلی برای ترس وجود داشته باشد. در واقع نباید بترسیم. باید راهحلی برای بازی مقابل آنها پیدا کنیم.” (سر الکس فرگوسن؛ اینجا دربارهی فینال لیگ قهرمانان مقابل بارسلونا)
یادمان باشد: ترس و اضطراب راهحل نیستند!
بنابراین وقتی پیرمرد فینال را به بارسا باخت و همهی دنیا لرزش دستهایاش را از شدت خشم دیدند، دست به کار دوباره ساختن تیماش شد و چند ستارهی جوان و آیندهدار را به تیماش اضافه کرد و این روزها هم که بهدنبال بهخدمت گرفتن وسلی اسنایدر، ستارهی خط میانی باشگاه اینتر است. فرگی بزرگ در عمل هم ثابت کرد که به حرفاش پایبند است!
بهتازگی مدیر پروژه شدهام و باید در اولین گام تیم پروژه را تشکیل میدادم. اولین سؤال این بود: اعضای تیم را چطور باید انتخاب میکردم؟ آیا دانش و مهارت تخصصیشان کافی بود یا معیارهای دیگری هم میتوانستند مهم باشند؟ آیا تیمها فقط مجموعهای از چهار نفر آدم است که کنار هم قرار میگیرند و هر کس هم کار خودش را میکند؟ (تعریف فوتبال ناب ایرانی از تیم!) یا اینکه ویژگیهای دیگری هم مهم هستند؟
من براساس دیدگاه و تجربهی نسبی که در این چند سال کسب کرده بودم، همکارانام را انتخاب کردم. و خوشحال هم هستم که وقتی اینجا ویژگیهای کلیدی یک عضو تیم اثربخش را دیدم، متوجه شدم که خیلی هم از مرحله پرت نبودم!
خوب این ویژگیها را با هم مرور کنیم:
۱- قابل اعتماد: یعنی کار را بهموقع گرفتن و بهموقع تحویل دادن با کیفیت خوب و بهصورت نسبی ثابت.
۲- دارای روابط عمومی سازنده: با بیان روشن، صادقانه و محترمانهی ایدهها و عقاید خود.
۳- دارای توانایی و مهارت گوش دادن فعال: با اول خوب گوش کردن و فهمیدن و بعد جواب دادن (البته جواب با ربط!)
۴- مشارکتکنندهی فعال در فعالیتهای گروه: گوشهنشینی و حرف نزدن ممنوع! چه کار میتوانید برای تیم بکنید!؟
۵- بهاشتراکگذارندهی بدون چشمداشت و با اشتیاق اطلاعات با دیگران: با قرار دادن اطلاعات، دانش و تجربیات در قالب ارتباطات رسمی و غیررسمی در اختیار دیگر اعضای تیم.
۶- همکار خوب همتیمیها و علاقهمند به کمک کردن به دیگران.
۷- انعطافپذیر: تغییر خود در برابر تغییر شرایط و البته پذیرفتن تنوع دیدگاهها و تفکرات بهویژه نقد دیگران نسبت به خود.
۸- متعهد نسبت به تیم: هر روز و هر ساعت و هر دقیقه!
۹- ایفاگر نقش مسئلهـ حلکن (!) تیم: مواجهه با مسائل با روشی برای حل آنها نه فرار از آنها.
۱۰- دارای رفتار احترامآمیز و پشتیبان از دیگران: قرار است تیم برنده شود؛ نه من!!!
چطور عضوی برای تیمهایی که در آنها عضویت دارید، هستید؟
کسی ضد شما نیست. مردم فقط خودخواهاند. همین!
جین فاولر
“از من بدبختتر پیدا نمیشه!”
“تو چی میفهمی از حال من!”
“بهش حسودی میکنم هیچ مشکلی تو زندگیاش نداره … “
این روزها اینها ترجیعبندهای ثابت گفتگوهای دو نفرهی میان بسیاری از ماست. یک مقایسهی ساده میان رنجها و دردهای خودمان و دیگران و بلافاصله صادر کردن این حکم کلی که “مال من از همه بیشتره.” خوب شاید در فضای غمگین این روزهای زندگی ما ایرانیها، این موضوع تا حدی هم طبیعی باشد! قضیه وقتی بانمکتر میشود که بخواهیم ثابت کنیم که واقعا هم رنجهای من از همه بیشتر است! این البته اشکالی است که خود من هم همیشه داشتهام؛ اما بهواسطهی برخی اتفاقات اخیر در گودر متوجه آن شدهام.
تعارف نداریم. معنای واقعی این جملات اینها هستند:
۱- من بدبختترم؛ پس یعنی تو اصلا درد و رنجی نداری و بنابراین وظیفهات این است که یا به غرغرهای تمام نشدنی من گوش بدهی یا اینکه به احترام من سکوت کنی!
۲- تو بدبختتر از من نیستی؛ واقعا چرا!؟
۳- ای آدم مرفه بیدرد که حقِ منِ پردرد را خوردهای!!! نخوری الهی این خوشیها را!
۴- و از همه بامزهترش ـ که در این ماجرای دعوای گودری من دیدم ـ اینکه تو چرا نمیگذاری دیگران به من بدبخت توجه و ترحم بکنند؟
خوب بیایید نگاهی بیاندازیم به این فرایند “خود ـ بدبختپنداری.” اشکالاش کجاست؟ چند نکته به نظر من میرسد:
اول ـ احساس بدبختی: این شهود ماست که یک اتفاق را مثبت یا منفی احساس میکند. واقعیت، لزوما آنچه ما احساس میکنیم نیست.
دوم ـ مقایسه: در اینجا داریم رنجهای خودمان را با رنجهای دیگران مقایسه میکنیم. ذهن مهندسیخواندهی من به من میگوید که مقایسه باید مبتنی بر معیارهای مشخص یا فکتهای روشن باشد. از آن طرف ذهن مدیریت خواندهام معتقد است که احساس را نمیشود کمّی کرد. چطور واقعا این مقایسه را انجام میدهیم!؟ آیا این هم باز یک احساس است؟
سوم ـ قضاوت اخلاقی: قیاس در جای خودش یک قضاوت اخلاقی در مورد دیگران، زندگیشان و رفتارشان است. شهود اخلاقی ما آنقدر محدود است که نتواند چنین قضاوتی را انجام بدهد …
نتیجه چیست؟ خوب تردیدی نیست که بعد از مدتی خودمان هم باورمان میشود که چقدر بدبختیم! از آن طرف ممکن است دیگران به ما ترحم یا با ما همدردی نکنند و در نتیجه خشم هم به احساس ناامیدی اضافه شود. مرتبهی بعدی حسادت است …
مسئلهی اصلی در اینجا به نظرم ناامیدی و شرایط بد زندگی نیست. مسئلهی اصلی در اینجا “از دست رفتن عزت نفس” است. بسیاری از ما آنچنان از آنچه هستیم بیزاریم که اتفاقات بیرونی را بهانهای میکنیم برای فرار از خود امروزمان. به قول فروغ:
این دگر من نیستم من نیستم / حیف از عمری که با من زیستم!
به نظرم مهمترین جنبهی ماجرا این است: ما از خودمان راضی نیستیم؛ نه از شرایط زندگیمان. و حتما هم فراموش میکنیم که این خود ما هستیم که زندگی امروزمان را ساختهایم.
این باور که شرایط زندگی هستند که ما را میسازند و نه خود ما، باعث میشود که همیشه از دیگران طلبکارِ همدردی و دلداری و ترحم باشیم. اصلا هم مهم نیست که اینطور خودمان باعث تحقیر خودمان بشویم. مهم ثابت شدن این است که من چون در این ماجرا مظلوم واقع شدهام، دیگران باید به من احترام بگذارند.
کاش یاد بگیریم که این جناب “من” شایستهی احترام دیگران برای خوبیهایاش است و نه بدیهایاش و نه حتا بدبیاریهایاش. کاش یاد بگیریم که هیچ آدم بیرنج و دردی در دنیا پیدا نمیشود. کاش یاد بگیریم که به رنجها و دردهای همدیگر احترام بگذاریم. این چند روزه مدام به این آرزوها فکر میکنم …