یکی از دسته موضوعات اصلی این وبلاگ و البته موضوعات مورد علاقهی من، کار حرفهای است. اینکه شما هر جا که کار بکنید، به صورت عمومی و فارغ از ویژگیهای محل کارتان نیازمند رعایت برخی اصول اولیه هستید تا بشود بهعنوان یک آدم حرفهای شما را شناخت. اما یک سؤال خوب این است که اصلا حرفهای بودن یعنی چه؟ پاسخ این سؤال را خانم فیونا چرنیاوسکا در این مقالهی خواندنی دادهاند که خلاصهی آن را با هم مرور میکنیم:
اغلب تعاریف، حرفهای بودن را تنها به صورت تصدی یک شغل مینگرند:
داشتن دانش تخصصی منحصر به فردی که توسط آموزش ایجاد شده است.
فردی که مسئولیت ایجاد اطمینان نسبت به کاربرد دانش ـ و هر جا که لازم بود ـ اصول اخلاقی را برعهده دارد.
اما آیا این تعاریف کامل هستند؟ خیر. مهمترین اشکال این تعاریف این است که در بسیاری از حوزههای کاری از جمله در مشاوره، حوزههای دانشی مشخصی که بتوان گفت فرد با فرا گرفتن آنها، دیگر نیازی به یاد گرفتن چیز جدیدی ندارد، وجود ندارد. بهویژه اینکه خیلی از مشاغل، اصلا با تولید دانش و ایدههای جدید سر و کار دارند. بنابراین باید تعریف جامعتری برای حرفهای بودن یافت.
از نظر خانم فیونا حرفهای بودن سه جنبه دارد:
اول ـ همان تعریف عام حرفهای بودن به معنای تصدی یک شغل: مثلا تعریف ویکیپدیا را ببینید: یک حرفه، موقعیتی است که با آموزشهای تخصصی (با هدف فراهم آوردن توانایی ارایهی مشاوره و خدمات به دیگران در قبال دریافت یک دستمزد مشخص ـ و فارغ از دیگر منافع شغلی ـ)، به دست میآید.”
دوم ـ حرفهای بودن بهعنوان یک سبک (Style): دیکشنری بیزینس حرفهای بودن را اینگونه تعریف میکند: “مراقبت دقیق از خود برای داشتن رفتار متواضعانه و صادقانه و مسئولیتپذیری در قبال مشتریان و همکاران همراه با رعایت بالاترین سطوح انتظارات تجاری و قانونی.”
سوم ـ تعریف شخصی خانم فیونا: “حرفهای بودن یعنی انجام بهترین کاری که میتوانید، وقتی که علاقهای به کارتان ندارید.” تمام مشکلات به جای خود؛ یک آدم حرفهای همیشه بهترین و عالیترین خروجی را تولید میکند.
به هر ماجرای بدی میتوان از دو زاویهی دید نگاه کرد: زاویهی دید چراها و زاویهی دید چیها! چراها سویهی منفی قضیه هستند: چرا این طوری شد؟ چرا اینقدر من بدبختم؟ چرا اونی که من میخوام نمیشه؟ و … در مقابل چیها سویهی مثبت ماجرا را به ما مینمایانند: نشد؛ خوب حالا چی کار کنم؟ حالا که این طوری شده؛ چی کار میتونم بکنم؟ و … و خوب کمی که فکر کنید میبینید تفاوت این دو تا نگاه از زمین تا آسمان است. جایی میخواندم که بزرگترین هنر آدمها تبدیل کردن چراهای زندگی به چیها است!
خوب حالا که چی؟ این مقدمه را نوشتم تا بپردازم به کتاب شیرین رضا ساکی با عنوان “بابا باتریدار میشود.” رضا ساکی را همهی ما با برنامهی پرطرفدار همین چند سال پیش رادیو جوان بهیاد میآوریم: جوونی به وقت فردا. رضا یکی از نویسندگان اصلی آن برنامه بود و اگر پیگیر آن برنامه بوده باشید، حتما شعرهای طنز استثناییاش را هم به یاد میآورید.
خوب ماجرای این کتاب چیست؟ ماجرا از این قرار است که پدر آقای ساکی گرفتار بیماری سرطان میشود و این کتاب، شرحی است بر زندگی این بابای عزیز و دوستداشتنی در روزهای مبارزه با بیماریهای عجیب و غریباش. ماجرا بسیار غمانگیز است و نگاه طنازانه به آن بسیار مشکل؛ اما ساکی بهخوبی از پس این چالش برآمده است.
من خیلی نمیخواهم به جزییات خود کتاب بپردازم. زبان شیرین و صمیمی کتاب و طنز جذابی که بر یک ماجرای بسیار تلخ سایه افکنده، میطلبد که خودتان بخوانید و از ماجرای این آقای “بابا” سر دربیاورید. اینجا میخواهم به نکتهای برگردم که در آغاز این نوشته به آن اشاره کردم: هنر تبدیل چراها به چیها.
از همان ابتدای داستان، نگاه اطرافیان بابا به موضوع بیماری او نگاه چرایی است: چرا پدر ما؟ چرا خوب نشدنیه؟ چرا روز به روز بدتر میشه؟ اما … خود بابا طور دیگری به قضایا نگاه میکند: حالا مگه چی شده؟ حالا که شده؛ من چی کار میتونم بکنم؟ و چیزهایی شبیه این. این شکل نگاه بابا به او اجازه میدهد تا تبدیل به کاشف بزرگ لذتهای پنهانماندهی زندگی در روزهای آخر زندگیاش بشود: لذت با هم بودن، لذت از دست دادن و نداشتن، لذت نشنیدن و حرف نزدن و … این نگاه جالب بابای کاشف داستان، واقعا هر آدم افسردهای را هم به زندگی امیدوار میکند! شاید بهترین نمونهاش جایی باشد که دکترها به بابا میگویند که چشماش آب مروارید آورده و ۵۰ درصد احتمال دارد که بهزودی نابینا شود. بابا در مقابل میگوید: “بیایید به ۵۰ درصد بد قضیه فکر کنیم که اگر اتفاق افتاد پذیرشاش برایمان راحتتر باشد و اگر نیفتاد شیرینیاش بیشتر شود.” و اینگونه این بابای نازنین به ما میآموزد که میشود طور دیگری هم با اتفاقات بد زندگی کنار آمد!
در کنار طنز بانمک کتاب، صداقت و صمیمیت و پاکیزگی زبان داستان هم از لذتهای اصلیِ خواندن آن است. چیزی که قطعا به زحمات ویراستار کتاب رضا شکراللهی عزیز هم برمیگردد. مطمئن باشید وقتی کتاب را شروع کردید تا تماماش نکنید، زمیناش نخواهید گذاشت!
بابا باتریدار میشود نوشتهی رضا ساکی و با نقاشیهای بانمک سلمان طاهری،در سال ۱۳۸۹ در ۴۵ صفحه توسط مؤسسهی فرهنگی هنری گلآقا با قیمت ۲۰۰۰ تومان منتشر شده است.
سال گذشته من کارگردانی یک فیلم مستند را با عنوان “کار هزاره” به پایان بردم. قهرمان ما ماریون استودارت بود: زنی که در دههی ۱۹۶۰ رهبری عملیات پاکسازی رودخانهی به شدت آلودهی ناشوا را در ماساچوست مرکزی برعهده داشت. این عملیات یکی از جذابترین موفقیتهای زیستمحیطی در تاریخ ایالات متحده است. جالبتر اینکه پاکسازی رودخانه اولویت دوم او بهعنوان یک پروژهی وکالت بود. او در واقع میخواست به جا افتادن کودکان کرهای در جامعهی آمریکا کمک کند و حتی ممکن بود این مسیر را هم برگزیند. اما او به این نتیجه رسید که برای درست انجام دادن این کار، باید از نظر احساسی بهشدت درگیر آن شود و در نتیجه تصمیم گرفت که به جای آن، یک پیشگام محیطزیست شود.
خرد جمعی این روزها بر این باور است که شما باید علاقهتان را دنبال کنید. اما مدیران و کارشناسان میتوانند وقتی که به چیزی بیش از اندازه حساسیت نشان میدهند، به مسیر شغلی خود آسیب برسانند. در این نوشتار به چهار دلیلی که باید قبل از انجام دادن “کاری که عاشقاش هستید” دو بار فکر کنید اشاره میشود:
دوستاش دارید؛ اما در آن کار خوب نیستید: سالها قبل وقتی بخش ارتباطات را برای یک کمپین تبلیغاتی انتخابات ریاستجمهوری هدایت میکردم، سرپرست اسکات بودم. اسکات یک کارمند سخت کوش، باهوش و دوراندیش بود که عاشق زرق و برق و سر و صدای زیاد موجود در دفاتر خبری بود؛ اما در عین حال نویسندهی خوبی هم نبود. من علاقهی او را دوست داشتم و میدیدم که تلاش میکند تا یاد بگیرد؛ اما با این حال موفقیت در هر کار رسانهای بدون داشتن مهارتهای مربوط به ربط دادن مطالب به یکدیگر بسیار مشکل است. بنابراین من سخت تلاش کردم تا او را به وظایف مربوط به تحلیل سیاسی هدایت کنم. وقتی که کمپین به پایان رسید؛ او وارد همین کار شد. خیلی سخت است که خودتان را به شکل دقیق ارزیابی کنید؛ بنابراین از دوستان و کارفرمایتان بخواهید که استعدادها و ضعفهای شما را تعیین کنند و سپس نقاط قوت شما را برای هدایت شما بهکار بگیرند؛ حتی اگر در این مسیر آنها شما را به سمت شغل “ایدهآلتان” هدایت نکنند.
شما در حوزهی مورد علاقهتان مهارت دارید؛ اما از کارهایی که در حواشی آن است متنفرید: بسیاری از فعالان حوزهی کسب و کار در پیشهشان چیرهدست هستند؛ اما خارج از آن پرچم را به زمین میاندازند. آنجلا یک طراح گرافیک بینظیر است که پیش از اینکه تصمیم به کار کردن به صورت خویش ـ فرما را بگیرد، برای شرکتهای بزرگ تبلیغاتی کار میکرد. اما هر چقدر او ارتباط نزدیک با مشتریان و کمک به آنها برای برندسازی صحیح را دوست میداشت؛ نمیتوانست قیمتگذاری و جریان نقدینگی کسب و کارش را مدیریت کند. یاد گرفتن این مهارتها ممکن است؛ اما برای بسیاری از آدمها، این کار خارج از حوزهی علایقشان جای میگیرد.
از نظر احساسی زیادی حساس هستید.قبلا در مورد ماریون استودارت صحبت کردم. اخیرا صحبتهایی را که چارلین هریس ـ نویسندهی مجموعهی خوناشامی موفقی که براساس آن سریال خون واقعی هم ساخته شد ـ در مورد مشکل مشابه خودش گفته بود، شنیدم. به گفتهی هریس نویسندگان برتر عاشق شخصیتهایشان یا کلماتشان نمیشوند و اهمیتی نمیدهند که آنها ویرایش شوند. آنها در واقع از هر پیشنهادی که کار آنها را بهتر کند، استقبال میکنند. نویسندگانی که بیش از حد به کارشان وابستهاند، در مواجهه با نقدها بهشدت قضیه را شخصی میکنند و در نتیجه هرگز رشد نمیکنند. به شکل مشابه فعالان حوزهی کسب و کار نیاز دارند به شکل دقیق به این موضوع توجه کنند که آیا علاقهی آنها به کارشان قضاوتشان را تحت تأثیر منفی قرار میدهد یا خیر. وقتی شما عمیقا به پروژهی مربوط به یک حیوان خانگی اهمیت بدهید؛ تصمیمگیری منطقی در مورد اینکه آیا باید زنده بماند یا بمیرد بسیار سخت خواهد بود.
هیچ کس هزینههای شما را پرداخت نمیکند. شما میتوانید یک سرگرمی را تبدیل به یک شغل کنید؛ البته اگر کسی حاضر باشد سکوی پرتاب شما باشد. بعضی وقتها بازار خیلی کوچک است (برنامهریزی مسافرتهای گرانقیمت برای ماه عسل زوجهای جوان به بلاروس.) بعضی وقتها حاشیهی سود بسیار کم است (رامیت ستی نویسندهی مباحث مدیریت مالی شخصی کسب و کارهای مبادلهی کتابهای درسی و تولید تی شرت را با عنوان “ایدههای کسب و کاری پسر بچهها” مسخره میکند) و بعضی وقتها هم شرکت شما اولویتهای دیگری دارد (فرقی نمیکند شما چند بار پیشنهاد هدایت حرکت سازمان را به سمت ویدئوهای تحت وب ارایه داده باشید؛ رئیس شما دوست دارد روی شغل واقعیتان تمرکز کنید.)
انجام کاری که عاشقاش هستید میتواند موجب وقف کردن زندگیتان بر آن و به دست آوردن احساس معنادار بودن زندگی شود؛ اما برخی وقتها علاقهی صرف میتواند شما را در دیدن بازخوردها کور کند (آیا شما تنها کسی هستید که فکر میکنید این ایدهی خوبی است؟)، میتواند شما را ناراحت کند (چه کسی میداند اجرای این ابتکار بهمعنای مدیریت یک دو جین کارمند جدید است؟) یا به چشماندازهای مالی شما ضرر برساند.
پ.ن. مدتی است به انتشار مجموعه ترجمههای منتشر شده در این وبلاگ همراه با مجموعهی مشابهی از مقالات مربوط به کار حرفهای و بهرهوری شغلی که ترجمه کردهام (و هنوز اینجا منتشر نشده) در قالب کتاب فکر میکنم. با توجه به استقبالی که از برخی از این مقالات روی وب شده (از جمله آمار هیت فید و خود وبلاگ یا کپی پیستهایی که در سطح وب شدهاند!)، به نظرم اینطوری افراد بیشتری میتوانند از این مقالات استفاده کنند. مشخصتر بگویم دنبال ناشر میگردم. اگر کسی از خوانندگان محترم این وبلاگ میتواند در این زمینه به من کمک کند، لطفا از طریق پست الکترونیکی من به نشانی gozareha@gmail.com یا صفحهی تماس با من در این زمینه به من اطلاع دهد. پیشاپیش متشکرم.
لینکهایی که به نظرم باید حتما و تحت هر شرایطی خوانده بشوند را با رنگ قرمز از سایر لینکها متمایز میکنم.
برای دیدن لینکهای کلیهی قسمتهای قبل، میتوانید به اینجا مراجعه بفرمایید.
این مجموعه پستها در حکم یک دفترچهی یادداشت مطالب مهم برای من هستند. اگر لینک اخبار را هم میگذارم، برای این است که به نظرم برخی اخبار حداقل تیترشان باید توسط کسانی که در حوزه مشاورهی مدیریت و آیتی فعال هستند، دیده شوند. بنابراین اگر تعداد لینکها زیاد هستند، اولا ببخشید و ثانیا اینکه حداقل به تیترها نگاهی بیاندازید؛ ضرر نمیکنید!
مدرسه کسب و کار وارتون (معرفی مدرسهی مدیریت دانشگاه پنسیلوانیا بهترین بیزینس اسکول دنیا)
راز ۱۲۵ ساله “کوکاکولا” (“بر اساس تحقیقات انجام شده، کوکاکولا بعد از کلمهی اوکی (Okay) شناختهشدهترین کلمه در جهان است؛ به این معنی که ۹۸ درصد از مردم جهان این کلمه را میشناسند؛ یعنی از هر صد نفر در هر کجای جهان تنها دو نفر پیدا میشوند که کوکاکولا را نمیشناسند.” برندینگ بهتر از این میخواین!؟)
فیسبوک رسما از زاکربرگ عذرخواهی کرد! (یک وکیل بنده خدایی اسماش دقیقا مارک زوکربرگ بوده؛ فیسبوک فکر کرده اکانتاش جعلی بسته! بعد ثابت شده که نیست، عذرخواهی کردند ازش!)
پ.ن. ۱. لطفا اگر وبلاگی، پستی یا مطلبی را من ندیده بودم یا نمیشناسم، کامنت بگذارید و معرفی بفرمایید برای یادگیری بیشتر.
پ.ن.۲. اگر دوست داشتید توئیتر گزارهها را برای دیدن ایدهها و حال و احوال روزانهی من و گودر گزارهها را برای دیدن متن کامل این مطالب و سایر مقالات و اخبار مربوط به مدیریت، مشاوره، فناوری اطلاعات و البته اقتصاد، روانشناسی و جامعهشناسی (و گاهی هم که خیلی هیجانزده میشوم، علم و طنز و چیزهای دیگر!) دنبال کنید.
دو هفته قبل در حالی که آفتاب در آسمان میدرخشید و جوانههای کوچک بر روی شاخههای درختان خودنمایی میکردند، من در زمان اسکی کردن دچار سرمازدگی شدم! آن هم نه یک سرمازدگی کوچک: چند تا از انگشتان پای من مثل برف سفید شده بودند. خوشبختانه من انگشتانام را از دست ندادم؛ اما ۱۰ دقیقه طول کشید تا دوش آب گرم باعث شود آنها به آرامی و با درد بسیار به رنگ عادی خود برگردند.
اینجا یک چیزی عجیب است. من تقریبا تعطیلات آخر هر هفتهی زمستانها را بدون سرمازدگی در دمایی زیر صفر درجه اسکی میکنم. بنابراین آن روز چه اتفاقی برای من افتاد؟
خوب این اتفاق دقیقا به این دلیل رخ داد که زمانی که من سرمازده شدم دیگر بهار از راه رسیده بود!
میدانید: در زمستان وقتی هوا سرد است من یک ژاکت پر گرم میپوشم و چندین لایه لباس گرم هم زیر آن به تن میکنم. از همه مهمتر من از گرمکنندههای پا استفاده میکنم ـ که بستههای شیمیایی نازکی هستند که داخل کفش اسکی من قرار میگیرند و برای ۶ ساعت حرارت تولید میکنند. من به آنها نیاز دارم چون کفشهای من تنگ هستند؛ چیزی که باعث جریان خون من را مختل میکنند و در نتیجه مرا وقتی هوا سرد است نگران سرمازدگی میکنند.
این بار از آنجایی که آخرین اسکی در تعطیلات آخر هفته در بهار بود، من یک ژاکت نازک پوشیدم و از گرمکنندههای پای خودم استفاده نکردم.
اما دمای هوا زیر صفر درجه بود! فکر میکنم دقیقا ۲۰ درجه فارنهایت زیر صفر!
آیا قبل از بیرون رفتن دمای هوا را بررسی کردم؟ البته که این کار را کردم. میدانستم هوا سرد است. درد پاهایام یک ساعت بعد از یک ساعت اسکی کردن شروع شد؛ اما من همچنان به کارم ادامه دادم. من به سادگی دادههای موجود را نادیده گرفتم. چرا؟ خوب چون بهار بود! من انتظار هوای گرمتری را داشتم. تجربه قبلیام به من نشان میداد که در این زمان از سال هوا آفتابی و گرم است. هر سال من در چنین زمانی با تیشرت اسکی میکردم! تعطیلات آخر هفتهی قبل هوا حدود ۱۵ درجه بالای صفر بود و من به راحتی با تیشرتام اسکی کرده بودم.
همهی آن اطلاعات گذشته با این واقعیت که هوا واقعا آن قدر سرد بود که من دچار سرمازدگی شوم، بیمصرف شده بودند.
این، مثال خوبی است در مورد اینکه چقدر ساده انتظارات ما نسبت به وضعیت واقعی، استفاده از اطلاعات گذشته برای وضعیت کنونی و آرزوهایمان، ما را به اشتباه میاندازند و چقدر وقتی این چنین عمل میکنیم سرانجام دردناکی در انتظار ما است.
یک اصطلاح خاص برای چنین خطایی در علم روانشناسی وجود دارد: خطای تأیید (Confirmation Bias یا تله تأیید.) ما به دنبال دادهها، رفتارها و شواهدی میگردیم که به ما نشان میدهند که چیزها همانطوری هستند که ما باور داریم باید باشند. به عبارت بهتر، ما به دنبال تأیید این هستیم که در موضع حق قرار داریم.
در اوایل دهه ۱۹۹۰، وقتی برای یک شرکت مشاوره با اندازهی متوسط کار میکردم، به دورهی MBA مدیران اجرایی دانشگاه کلمبیا رفتم. دو سال پس از فارغالتحصیلی من هنوز برای همان شرکت اول کار میکردم و برای روبرو شدن با چالشهای جدید آماده بودم. من چند مهارت جدید داشتم ـ مهارتهایی که با پول پرداخت شده توسط شرکت محل کارم به دست آورده بودم ـ و میخواستم از آنها استفاده کنم.
اما آن شرکت “منِِ جدید (The new me)” را ندید! آنها “من ِقدیم (The old me)” را دیدند؛ فردی که او را ۴ سال قبل استخدام کرده و آموزشاش داده بودند. در نتیجه آنها همان کارهای قبلی را به من دادند و از من به همان شکلی که قبل از گذراندن دوره MBA استفاده میکردند، بهره گرفتند.
مدتی بعد یک مشاور کاریابی با من تماس گرفت؛ اما او که از قبل مرا نمیشناخت در کمال تعجب من را همان طوری دید که بودم و نه در جایگاهی که تصور میکرد باید باشم. تنها چند ماه بعد من آن شرکت را ترک کردم و به شرکت جدیدی پیوستم که میخواست از مهارتهای جدید من برای جهش خود بهرهبرداری کند.
این پدیده عامل اصلی بسیاری از شکستهای شخصی، حرفهای و سازمانی است: اینکه دنیای پیرامون ما تغییر میکند؛ اما ما هنوز انتظار داریم که جهان به همان شکلی باشد که ما فکر میکنیم باید باشد، و در نتیجه هیچ کاری نمیکنیم!
همیشه در دوران مربیگری سازمانیام با این چالش مقابله کردهام. در واقع چالش برانگیزترین وظیفه یک مربی این نیست که به بقیه کمک کند تا تغییر کنند؛ بلکه سختترین بخش کار تغییر نگرش دیگران نسبت به آن فرد است. زیرا وقتی ما یک عقیده را شکل میدهیم، در برابر تغییر آن مقاومت میکنیم.
امروز دایرهالمعارف بریتانیکا که در ۲۰۰ سال گذشته همواره جزو پرفروشترین کتابها بوده است توسط رسانههای دیجیتال مورد هجوم واقع شده است و احتمالا نمیتواند خود را بازیابی کند. شرکت کداک که از سال ۱۸۸۸ میلادی تاکنون فروشنده موفقی بوده است، نمیتوانست حتی تصور کند که با چه سرعت و شدتی توسط رقبای جدید دنیای دیجیتال پشت سر گذاشته شود.
خوب چرا ما در دام فریب خوردن توسط انتظاراتمان میافتیم؟
براساس تجربههایمان!
معمولا انتظارات ما از واقعیت درست هستند. در بهار، هوا گرمتر است. انسانها معمولا کاملا تغییر نمیکنند. و یک محصول ۲۰۰ ساله، در هر حال ۲۰۰ ساله است. این وضعیت تا حدودی ثابت است.
چنین وضعیتی به ما احساسِ خوبِ امنیت و بر حق بودن میدهد.
اما بعضی وقتها ما اشتباه میکنیم؛ البته احتمالا نه در اغلب مواقع. ممکن است در یک زمان مشخص درست فکر و عمل میکردیم؛ اما پس از آن شرایط تغییر کرده باشند. در نتیجه امروز احتمالا داریم اشتباه میکنیم و نمیخواهیم هم بدانیم که چنین است. ما آن اشتباه را حتی نمیبینیم. زیرا سرگرم راه یافتن شواهدی برای تأیید ایدههای قبلیمان هستیم.
متأسفانه وقتی خطای تأیید به ما احساس بهتری میدهد، در عین حال باعث میشود بدتر رفتار کنیم. بنابراین کارکنان، سازمان را ترک میکنند. کسب و کارها میلغزند و من سرمازده میشوم.
خوب چطور از افتاده در دام فریب خوردن توسط انتظاراتمان اجتناب کنیم؟
برای این منظور باید تمرین کنید!
به جای گشتن به دنبال اینکه چطور چیزهای مختلف شبیه هم هستند، میتوانیم دنبال تفاوتهای آنها بگردیم. به جای جستجو برای یافتن شواهدی در جهت تأیید دیدگاهمان میتوانیم برای رد کردن آن تلاش کنیم. به جای خواستنِ بر حق بودن، میتوانیم خواستار قرار گرفتن بر موضع ناحق باشیم.
البته این کار حجم عظیمی از اطمینان را میطلبد. اجازه بدهید با آن روبرو شویم، در حال که همهی ما ترجیح میدهیم در جای درست قرار بگیریم تا جای غلط.
اما نکتهی تمسخر برانگیز اینجاست: هر چه بیشتر به دنبال غلطها بگردید احتمال رسیدن به سرانجام مثبت و درست بیشتر است!
بار بعدی که به یک زیردستتان نگاه کردید از خود بپرسید چه چیزی تغییر کرده است؟ به جای تمرکز بر کارهای غلط او، به دنبال کارهای مثبتی بگردید که شما هرگز قبلا متوجه آنها نشدهاید.
وقتی به صنعتتان مینگرید از خودتان بپرسید چه تغییراتی در آن رخ داده است و چرا ممکن است این تغییرات موجب بیمعنی شدن استراتژی کسب و کار شما شوند. از دیگران بخواهید با نظر شما مخالفت کنند. و به جای استدلال کردن، فقط گوش دهید!
دفعهی بعدی که بیرون رفتید بدون توجه به فصل، دستتان را از پنجره بیرون ببرید و دمای هوا را امتحان کنید!
پ.ن. مدتی است به انتشار مجموعه ترجمههای منتشر شده در این وبلاگ همراه با مجموعهی مشابهی از مقالات مربوط به کار حرفهای و بهرهوری شغلی که ترجمه کردهام (و هنوز اینجا منتشر نشده) در قالب کتاب فکر میکنم. با توجه به استقبالی که از برخی از این مقالات روی وب شده (از جمله آمار هیت فید و خود وبلاگ یا کپی پیستهایی که در سطح وب شدهاند!)، به نظرم اینطوری افراد بیشتری میتوانند از این مقالات استفاده کنند. اگر کسی از خوانندگان محترم این وبلاگ میتواند در این زمینه به من کمک کند، لطفا از طریق پست الکترونیکی من به نشانی gozareha@gmail.com یا صفحهی تماس با من در این زمینه به من اطلاع دهد. پیشاپیش متشکرم.
۹ ماه!!! مثل هفتهی پیش نادر خرمیراد پستی نوشته که بسیار به کار جوانان تازهکار یا حتا کهنهکار میآید. این مطلب را که به دلیل اهمیتاش ابتدای لینکهای هفته گذاشتم حتما بخوانید. ضمنا خواندن دو پست قرمز شدهی امیر مهرانی واجب عینی است! این هفته همین سه مطلب را هم بخوانید، کلی چیز جدید یاد گرفتهاید.
پیش از شروع سه نکته:
لینکهایی که به نظرم باید حتما و تحت هر شرایطی خوانده بشوند را با رنگ قرمز از سایر لینکها متمایز میکنم.
برای دیدن لینکهای کلیهی قسمتهای قبل، میتوانید به اینجا مراجعه بفرمایید.
این مجموعه پستها در حکم یک دفترچهی یادداشت مطالب مهم برای من هستند. اگر لینک اخبار را هم میگذارم، برای این است که به نظرم برخی اخبار حداقل تیترشان باید توسط کسانی که در حوزه مشاورهی مدیریت و آیتی فعال هستند، دیده شوند. بنابراین اگر تعداد لینکها زیاد هستند، اولا ببخشید و ثانیا اینکه حداقل به تیترها نگاهی بیاندازید؛ ضرر نمیکنید!
پ.ن. ۱. لطفا اگر وبلاگی، پستی یا مطلبی را من ندیده بودم یا نمیشناسم، کامنت بگذارید و معرفی بفرمایید برای یادگیری بیشتر.
پ.ن.۲. اگر دوست داشتید توئیتر گزارهها را برای دیدن ایدهها و حال و احوال روزانهی من و گودر گزارهها را برای دیدن متن کامل این مطالب و سایر مقالات و اخبار مربوط به مدیریت، مشاوره، فناوری اطلاعات و البته اقتصاد، روانشناسی و جامعهشناسی (و گاهی هم که خیلی هیجانزده میشوم، علم و طنز و چیزهای دیگر!) دنبال کنید.
توضیح: مشاهدهگر بخش جدید گزارهها در دوشنبه شبها است. یک تصویر بدون هیچ توضیحی! اگر دوست داشتید تفسیرتان را از این عکس، پای این پست در خود وبلاگ یا در گودر برایام بنویسید.