در ستایش کلاه قرمزی ۹۲: ۵ اصل طراحی یک محصول موفق

کلاه‌قرمزی ۹۲ جمعه شب مثل نوروز تمام سال‌های اخیر خداحافظی باشکوهی داشت. ایرج طهماسب و حمید جبلی عزیز باز هم لحظات شاد، زیبا و فراموش‌نشدنی را برای ما رقم زدند. نشاندن لبخند بر لبان مردم خسته‌دل این روزهای ایران با یک ابزار تکراری ـ هر چقدر هم که این ابزار یعنی عروسک‌های این مجموعه نماد نوستالژی روزهای خوش گذشته باشند ـ هنری است که هر کسی ندارد. همین است که زبان، در ستایش کاری که این دو مرد بزرگ سال‌هاست دارند به‌خوبی از عهده‌اش برمی‌آیند، در می‌ماند …

 امسال کلاه‌قرمزی را که می‌دیدم، علاوه بر سرخوشی ناشی از دیدن خود این مجموعه، از طراحی بی‌نظیر کلاه‌قرمزی به‌عنوان یک محصول هنری لذت بردم. کلاه‌قرمزی امسال تفاوت‌های بسیاری با مجموعه‌های نوروز سال‌های اخیر داشت و از نظر من، نقطه‌ی اوج کار طهماسب و جبلی در مجموعه‌ی کلاه‌قرمزی بود. مثل همیشه که وقتی یک محصول فوق‌العاده را می‌بینم، به‌دنبال علت موفقیت آن هستم، برای‌ام جالب بود تا بفهمم کلاه‌قرمزی ۹۲ چرا تا به این حد موفق شده است. در نهایت به پنج اصل ساده‌ی زیر رسیدم که برای طراحی هر محصول موفقی مورد نیاز است:

 ۱- خودتان باشید؛ اما متفاوت: کلاه‌قرمزی امسال در ظاهر با سال‌های گذشته هیچ تفاوتی نداشت. دکور که همان بود. شخصیت‌ها هم تقریبا همان‌ها بودند. تم برنامه هم هنوز همان ماجرای شیطنت‌های بچه‌گانه و آموزش‌های پدرانه‌ی آقای مجری است. اما … در تک‌تک شخصیت‌ها امسال تحولات ظریفی ایجاد شده بود که با کمی دقت، مخاطب را شگفت‌زده می‌کردند. به چند مورد زیر توجه کنید:

  • ایرج طهماسب امسال به‌هیچ عنوان عصبانی نشد! 🙂
  • ببعی از یک شخصیت حاشیه‌ای به متن آمد و بر جنبه‌های روشن‌فکرانه‌ی او تأکید بیش‌تری شد. ببعی همان چیزهایی را دوست داشت که علاقه‌مندی‌های نسل جوان امروزند: فیلم‌های نوستالژیک و رومانتیک کلاسیک (کازابلانکای‌اش را که یادتان هست!؟) و ترانه‌ها و موسیقی‌های مجبوب این روزها (ترانه‌های سلن دیون و به‌ویژه ترانه‌ی معروف تایتانیک فقط یک نمونه‌اش بود!)
  • فامیل دور شخصیت محوری امسال بود با دغدغه‌های یک مرد جوان امروزی. 🙂
  • پسر عمه زا با دیدن دختر همسایه عاقل‌تر شد! 🙂
  • حضور پسرخاله بسیار محدود شد؛ اما بسیار تأثیرگذار (مثلا خانه‌ی سال‌مندان رفتن پسرخاله را به‌یاد بیاورید!)
ایده‌ها و داستان‌های درخشان طهماسب و جبلی برای هر یک از عروسک‌ها نشان دادند که تکراری‌ترین محصول هم می‌تواند چنان نو ساخته شود که هیجان و لذتی بی‌مانند را به مشتریان ارائه کند. 

۲- منبع خلق ایده برای دیگران باشید: محصولی موفق است که بتواند علاوه بر فروش مستقیم خودش، منبعی باشد برای خلق ایده‌های جذاب و بترکان (!) توسط دیگران. اگر کمی دقت کنید در دنیای فناوری امروز نمونه‌اش را بسیار می‌بینید (مثلا آی‌فون را که پدر تلفن‌های هوش‌مند امروزی است ببینید!) کلاه‌قرمزی هم همین ویژگی را دارد. فقط به‌عنوان نمونه لطیفه‌های ساخته شده از روی شخصیت “آقوی همساده” را به یاد بیاورید! 🙂 این هم نوعی بازاریابی ویروسی‌ است دیگر!

۳- مشتری‌تان را درست انتخاب کنید؛ سایر مشتریان خودشان به‌سراغ شما می‌آیند: کلاه‌قرمزی ۹۲ یک ویژگی بسیار مهم دیگر هم داشت. بالاخره بعد از چند سال، این برنامه فقط و فقط روی بچه‌های دهه‌ی ۶۰ متمرکز بود. ایده‌ی محوری کلاه‌قرمزی امسال “ارائه‌ی لذت‌ها و علاقه‌مندی‌های نسل متولد دهه‌ی ۶۰ در قالبی جدید” به آن‌ها بود: تم‌های آشنا برای این بچه‌ها، گنجاندن علاقه‌مندی‌های این نسل (از ترانه‌ها و فیلم‌های مورد علاقه گرفته تا تئاترهای کلاسیک و شوخی با برنامه‌ی محبوب ۹۰!) و البته داشتن مابه‌ازاهای شخصیتی برای این نسل مثل “ببعی” باعث شده بود تا بچه‌های دهه‌ی ۶۰، شیفته‌تر از هر سال به‌تماشای کلاه‌قرمزی بنشینند (در این زمینه فقط و فقط ارجاع‌تان می‌دهم به وضعیت تایم‌لاین توییتر در زمان پخش کلاه‌قرمزی!) اما این همه‌ی ماجرا نبود. پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، پدر‌ها و مادرها و فرزندان بچه‌‌های دهه‌ی ۶۰ هم کلاه‌قرمزی را دیدند و لذت بردند. 

۴- تنوع اجزای محصول را کم کنید و خلاقیت را زیاد: آشنا نیست؟ استراتژی استیو جابز در اپل همین بود! در کلاه‌قرمزی امسال به‌درستی از تنوع موقعیت‌های نمایشی کم شده بود و در عین حال، خلاقیت موقعیت‌های نمایشی بسیار بالا رفته بود. مثلا یک تم اصلی حضور جمعی بچه‌ها در یک موقعیت تخیلی بود که در سینما، پشت چراغ راه‌نمایی و … تکرار شد. اما بی‌تردید، شاه‌کارترین تم کلاه‌قرمزی امسال،  تئاترهای کلاسیکی بود که با روایت عروسک‌ها به درخشان‌ترین شکل ممکن اجرا شدند: از اتلو گرفته تا رومئو و ژولیت. فکر می‌کنم فقط و فقط به‌ دلیل همین یک ایده‌ می‌توان به کلاه‌قرمزی ۹۲ نمره‌‌ی ۲۰ داد!

۵- دوست‌داشتنی و جذاب، غافل‌گیر کنید: از همان قسمت اول، من شخصا منتظر حضور گیگیلی بودم. ورود گیگیلی در برنامه‌ی آخر و رسیدن‌اش به خداحافظی ـ که کنایه از کند بودن ذاتی گیگیلی و خانواده بود ـ غافل‌گیری بی‌نظیری بود! خداحافظی تک‌تک عروسک‌ها با آن جملات بی‌نظیرشان (مثلا شعر جیگر را یادتان هست؟) آن‌قدر لذت‌بخش بود که هنوز طعم خوش لحظه‌های‌اش را در اعماق قلب‌ام احساس می‌کنم …

سال گذشته نقدی نوشته بودم بر کلاه‌قرمزی ۹۱ که امسال به به‌ترین شکل ممکن تمامی نقدهای من توسط آقایان طهماسب و جبلی برطرف شدند. به سهم خودم و با تمام وجود، سپاس‌گزارم از این دو مرد نازنین برای تمامی لحظات زیبا و خوشی که برای ما در زندگی‌مان به‌یادگار گذاشتند. حالا دیگر وقت لحظه‌شماری است تا نوروز ۹۳ و کلاه‌قرمزی بعدی. به‌امید آن روز. 🙂

دوست داشتم!
۴۰

آغاز سال نو با نگاهی به موفقیت و شکست از دیدگاه حرفه‌ای‌ها

سلام. سال نو مبارک! در این اولین پست سال جدید، خیلی بحث جدی و طولانی نمی‌خواهم بکنم. یک هفته‌ای در این فکر بودم که برای شروع دوباره در سال ۱۳۹۲ چه چیزی بنویسم بهتر است. به‌نظرم رسید احتمالا به‌ترین شروع، نگاهی دوباره به موفقیت و شکست از زاویه‌ی دید جدیدی است: حرفه‌ای‌ها! شاید همین روزها که داریم به اهداف و برنامه‌های امسال‌مان فکر می‌کنیم، زمانی مناسب است برای بازاندیشی: شاید با دیدن چند تعریف دیگر در مورد موفقیت و شکست، بتوانیم سال موفق‌تری را برای خودمان رقم بزنیم!

پرزنتیشن “موفقیت و شکست از زاویه‌ی دید حرفه‌ای‌ها” را از این‌جا با حجم حدود یک مگابایت دانلود کنید. 🙂

پ.ن. اولین پست لینک‌های هفته در سال جدید جمعه‌ی آینده منتشر می‌شود. امیدوارم امسال بتوانم با گزاره‌هایی نو و فعال‌تر از قبل در خدمت‌تان باشم. 

دوست داشتم!
۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۹۷): تیکی‌تاکا در برزخ تفکر زمستانی

آخرین باری که چهره‌ی در هم ژاوی را دیدیم، کِی بود؟ چهره‌ای که در عکس بالا خیلی شبیه چهره‌های بازیکنان رئال بعد از ال‌کلاسیکوهای فراوان سال‌های اخیر است. این نگاه ناامیدانه اما در سه ‌هفته‌ی اخیر و بعد از سه باخت بد بارسا در ال‌کلاسیکوی جام حذفی و لالیگا و همین‌طور بازی رفت با میلان تکرار شد … چه بر سر بارسا آمده؟ آیا تیکی‌تاکا آن‌گونه که بسیاری گفتند به پایان رسیده؟ تحلیل‌های بسیاری در این زمینه در سه هفته‌ی اخیر ارائه شده است. اما این تحلیل‌ها به نظرم اگر چه نکات مهمی را موشکافی کردند؛ اما به چند نکته‌ی بسیار کلیدی هم توجه نداشتند. اشکالات نگران‌کننده‌ای که نباید در سایه‌‌ی پیروزی بزرگ دیشب برابر میلان فراموش شوند.

*******

سال ۲۰۰۸ که مربی جوانی به نام پپ گواردیولا در بارسا سر کار آمد، هیچ امیدی به آینده‌ی بارسا وجود نداشت. بارسای رؤیایی فرانک رایکارد به‌معنای واقعی کلمه نابود شده بود: تحقیر برابر رئال با چهار گل و از دست دادن قهرمانی در لالیگا با رفتنِ نمادِ بی‌مانند باشگاه ـ رونالدینیو ـ کاملا تکمیل شد. اما پپ همان تیم را با همان بازیکنان به تیمی جادویی تبدیل کرد. چگونه؟ این راز موفقیت‌های فراوان پپ در سال‌های اخیر بوده است.

 

بارها و بارها به این فکر کرده بودم که چه چیزی بارسای پپ را از تمامی تیم‌های دنیا متمایز کرده است. در طول این سال‌ها جنبه‌های مختلفی از یک تصویر شکسته از فلسفه‌ی مربی‌گری پپ را یافته بودم و قبلا در گزاره‌ها بارها به آن‌ها اشاره کردم و خلاصه‌شان را می‌توانید از این‌جا ببینید. اما در این دو ماه اخیر که معلوم شده پپ فصل آینده در بایرن خواهد بود و به‌ویژه در دو هفته‌ی اخیر به این‌که تفاوت بارسای پپ با بارسای تیتو در چیست، چرا پپ از بارسا رفت و چرا پپ به بایرن رفت، فکر کرده‌ام. حالا به‌گمانم جادوی واقعی “توتال فوتبال” پپ را فهمیده‌ام: تغییر انقلابی با سرعتی بیش‌تر از دیگران! یعنی چی؟  

۱٫ نوآوری انقلابی: تاکتیک پپ در بارسا، شکل جدیدی از توتال فوتبال بود که در خود بارسا هم سابقه نداشت. او روح توتال فوتبال را که مبتنی بر زیبایی فوتبال و بازی تهاجمی و مبتنی بر مالکیت توپ بود را گرفت و با اضافه کردن ایده‌های خودش تیمی ساخت که در آن نبوغ، در چارچوب تاکتیک محبوس نبود!  بارسا ناگهان اوج گرفت؛ چون تیم‌های حریف با تیمی مواجه شدند که راه مقابله با آن را نمی‌شناختند! انقلاب تاکتیکی پپ آن‌قدر ناگهانی و گسترده بود که تا آخرین روز حضورش در بارسا هم تیم‌های دیگر جز به‌صورت مقطعی و موردی نتوانستند با بارسای او هم‌آوردی کنند. این یعنی نوآوری در استراتژی‌ها، روش‌ها و رویکردها. 

۲٫ هر روز به‌تر از دیروزِ خودمان: بارسای پپ هر سال یک پدیده داشت: سال اول مسی و پیکه، سال دوم پدرو، سال سوم تیاگو و بوسکتس و سال چهارم تیو و کوئنکا. اما ماجرا فقط همین نبود: هر سال بازیکنانی که به کار تیم نمی‌آمدند هم از تیم حذف می‌شدند. رونالدینیو و دکو در سال اول و زلاتان در سال دوم، به‌ترین نمونه‌ها هستند. بنابراین تیم، اگر چه به چند ستاره تکیه داشت؛ اما همیشه در حال نوسازی بود. 

۳٫ تغییر مدل‌های ذهنی: پپ تفکر بازیکنان و حتی مدیران و هواداران بارسا را تغییر داد و به جادویی تکرار نشدنی رسید: مثلث طلایی لذت، سادگی و عادت! ـ که فلسفه‌ی مربی‌گری پپ هم در همین سه واژه خلاصه می‌شود ـ هدف فوتبال، نتیجه‌گیری نیست. هدف فوتبال، لذت بردن از توان‌مند بودن خودمان در کنار هم است! تا عمر دارم لحظه‌ی بالا بردن جام فینال ومبلی توسط اریک آبیدال را فراموش نمی‌کنم. جوهره‌ی شعار جاودان “فراتر از یک باشگاه” یعنی همین …

جالب است که استراتژی‌های اصلی اپل استیو جابز هم همین سه مورد بود!

*******

اما چرا پپ از بارسا رفت؟ به‌نظرم به این دلایل:

 ۱٫ ذهنیت بازی‌کنان باشگاه دیگر با پپ هم‌خوانی نداشت. پپ با بازی‌کنانی اشباع شده مواجه بود که مهارت‌های سطح بالا در آن‌ها شکلی ماشینی پیدا کرده بود. آن‌ها اگر چه هنوز از تیم‌های معمولی و حتی بزرگ با فاصله‌ای زیاد پیش بودند، اما دیگر خبری از جادوی خلاقیت در انجام کارهای تکراری نبود! همین بود که بارسا در مرداب‌هایی مثل چلسی فصل قبل غرق شد …

۲٫ مدیران باشگاه ـ و در رأس آن‌ها راسل رئیس باشگاه ـ با ایده‌های فوتبالی پپ هم‌خوانی نداشتند. راسل در فکر ساختن امپراطوری اقتصادی کهکشانی شبیه رئال بود و هست. برای او ـ برخلاف خوان لاپورتا ـ سودآوری و نتیجه‌‌گیری است که اهمیت دارد و نه لذت بردن از فوتبال. راسل کوچک‌ترین درکی از فلسفه‌ی عمیق و تاریخی و نمادین بارسا ـ به‌عنوان نماد مقاوما مردمی در برابر دیکتاتوری فرانکو ـ ندارد. و همین شد که پیراهن مقدس کاتالونیا ـ که همیشه افتخار می‌کردیم مزین به نام یونیسف است ـ را به پول‌های امیر قطر فروخت!

۳٫ اما فاجعه‌ی اصلی وقتی رخ داد که پپ در بارسا تنها شد. بزرگ‌ترین اشتباه راسل اما به‌نظرم این بود که او نه‌تنها می‌خواست تیمی کهکشانی‌ در زمین داشته باشد، که می‌خواست بیرون زمین هم پر‌ستاره‌تر از رقیب مادریدی‌اش باشد. همین بود که نزدیک‌ترین دوست پپ یعنی تکسیتی بگریستان از بارسا رفت تا آندونی زوبی‌زارتا به تیم بیایید. اما ماجرا فقط همین نبود: راسل از محبوبیت شدید پپ رنج می‌برد و با این کار قصد داشت این محبوبیت را بشکند!

پپ هم‌سو نبودن این تغییرات اجباری را با فلسفه‌ی مربی‌گری‌اش با تمام وجود تجربه کرد و تصمیم به رفتن گرفت.

 *******

بارسای این فصل اگر چه با رکوردشکنی‌های پیاپی شروعی بی‌نظیر را تجربه کرد؛ اما از همان اول فصل مشخص بود که این بارسا، “آنی” را کم دارد که ما را عاشق بارسای پپ کرده بود. بارسای تیتو مثل تانکی سنگین هر آن‌چه زیر پای‌اش بود را له می‌کرد و پیش می‌رفت؛ اما حواس‌اش به مین‌های وسط راه نبود! این بارسا ربات بود. ماشین بود. روح انسانی نداشت! و همین بود که وقتی به تیم‌هایی رسید که ربات بودن را به‌تر از خودش بلد بودند (و در رأس آن‌ها رئال مادرید مورینیو)، سقوط کرد!

 *******

شاید عجیب باشد؛ اما همیشه وقتی در برابر “سبکی تحمل‌ناپذیر هستی” کم می‌آورم، کافی است تا این ویدئوی ۵ دقیقه‌‌ای “گراسیس پپ” را ببینم تا انرژی و شور و اشتیاق‌ام کاملا به وجودم برگردد. شور درونی پپ را در ثانیه ثانیه‌ی این ویدئو ببینید …

 *******

این روزها معتقدم تفاوت بارسای این فصل بارسای پپ در این جمله خلاصه می‌شود: ذهن‌های زمستانی که شور و اشتیاق به فلسفه‌ی فوتبال به‌مثابه زندگی را فراموش کرده‌اند. باخت به میلان، تلنگری بود برای بیدار شدن ذهن‌های بازی‌کنان، مربیان و هواداران. بارسای دیشب، مدل کوچکی بود از بارسای پپ با همان شور و اشتیاق مثال‌زدنی!

اما … متأسفانه شک ندارم که این بیداری کاملا مقطعی است. دوباره از فردا چیزی که مهم می‌شود اخبار گل‌زنی‌ها و رکوردزنی‌های لئو مسی است و نارضایتی‌های الکسیس و ویا از نیمکت‌نشینی. افتخار بارسا ایجاد فاصله‌ی بی‌نظیر با رئال در لالیگا است و نه بی‌نظیر بودن چشم‌نوازی بازی‌های‌اش. مشکل همین جاست: این روزها بارسای راسل و تیتو، دیگر “فراتر از یک باشگاه” نیست: اف‌سی بارسلونا هم باشگاهی است مثل دیگران که به دنبال سودآوری اقتصادی و نتیجه‌گیری و جام بردن است. و این است که من را می‌ترساند …

 *******

به‌نظرم می‌رسد که راز سقوط تمامی تیم‌های بزرگ تاریخ ـ از برزیل پله گرفته تا میلان ساکی ـ همین فراموش کردن مهم بودن اندازه و سرعت تغییر در مقایسه با دیگران است. آن‌ها به‌جایی می‌رسند که سرعت تغییرشان از سرعت تغییر رقبا کم‌تر می‌شود و همین می‌شود که مثل مسابقه‌ی خرگوش و لاک‌پشت در برابر تیم‌های سخت‌کوش که آهسته و پیوسته پیش می‌روند، سقوط می‌کنند. بنابراین: ذهن‌های زمستانی بارسایی. بیدار شوید!

پ.ن.۱٫ عمیقا معتقدم که این، پایان تیکی‌تاکای بارسا نیست: تیکی‌تاکای به‌خواب رفته‌ی این روزها را نابغه‌ی پرشور دیگری بیدار خواهد کرد. او را همه به‌خوبی می‌شناسیم‌اش: ژاوی هرناندز!

پ.ن.۲٫ این پست را به پیشنهاد دوست عزیزم خانم فرانک مجیدی نوشتم. 

دوست داشتم!
۱۳

ساربان، سرگردان همیشگی زندگی …

ـ طوطک، زندگی مرا به من نشان بده.

ـ نیازی نیست از پیش بدانی. آن را زندگی خواهی کرد … (ساربان، سرگردان؛ ص ۱۳۳)

*****

به‌احترام اولین سال‌گرد پرواز “سیمین” داستان ایران.

منبع عکس

دوست داشتم!
۲

اخلاق، عدالت و باقی ماجراهای دنیای بی‌رحم کسب و کار

مدت‌ها است در این‌جا درددلی ننوشته‌ام. این ننوشتن طبعا به‌معنای نبودن درد نیست. عمیقا یاد گرفته‌‌ام که درد ـ هر چند سخت ـ تحمل کردنی است و ناامیدی، موقت. اما از سویی دیگر برای من، همیشه، نوشتن، یکی از مهم‌ترین راه‌های آرام‌ شدن در روزهای “ترانه و اندوه” بوده است. بنابراین امشب نکته‌ای را می‌خواهم بنویسم که احتمالا دغدغه‌ی بسیاری از جوانان هم‌سن و سال من است. امیدی ندارم که این نوشته تلنگری بر بر فردی باشد که موضوع نوشته‌ی من است؛ اما حداقل‌، ثبت شدن‌ خاطره‌ی اتفاقی که امروز برای‌ام افتاد، می‌تواند در حکم هشداری باشد برای منِ این روزها جوان در سال‌هایی دور که به سن و سال بزرگ‌ترهای امروز می‌رسم. 

********

از کار کردن روی تک‌تک پروژه‌هایی که کار کرده‌ام و همین‌طور از هم‌کاری با یک مدیر بزرگ‌تر لذت برده‌ام، چیز یاد گرفته‌ام و احساس خوبی داشته‌ام. اما متأسفانه اغلب اوقات پای مسائل مالی که پیش می‌آید، فقط برای‌‌ من و هم‌سن و سال‌های من، بزرگ‌ترین عایدی، تأثر و تأسف است … و این بزرگ‌ترین مشکل من در سال‌های کاری‌ام بوده است: این‌که همیشه آخر هر پروژه، تنها چیزی که سختی اجرای آن را توجیه می‌کند چیزی نیست جز این‌ها: “رزومه‌ی پربارتر / تجربه‌ی دوست‌داشتنی / دانش و مهارت‌های جدید” و وعده‌ به خود که این‌ها بعدها ثمر خواهند داد! 

واقعیت تلخ ماجرا اما این است که این وعده، تا زمانی که مجبور باشی برای دیگری کار کنی، هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد. تمام دانش و مهارت و کیفیت‌‌ات، باید در خدمت افزایش تعداد صفرهای حساب آن دیگری باشد که حتا ثانیه‌ای مسئولیت و  کسری از ثانیه‌ زحمت را متقبل نشده است! 

********

من ناشکر و زیاده‌خواه نیستم و نبوده‌ام. همیشه بسیار بیش‌تر از آن‌که باید ـ به‌قیمت از دست رفتن سلامتی و لذت‌های زندگی ـ کار کرده‌ام و به کمِ بابرکت، معتقد. توجیه‌ام هم البته هم‌واره همان سه گانه‌ی “کسب تجربه / لذت از کار / یادگیری” بوده است و امید به نتیجه‌بخشی آن‌ها در آینده. نتیجه‌ای که با تمام وجود خدا را شاکرم امسال در کارهای مشاوره‌ی شخصی‌ام تجربه‌اش کردم و امیدوارم در سال‌های بعد بزرگ‌تر هم باشد! 🙂

اما واقعا از این تمِ تکراری دل‌ام می‌گیرد که وقتی برای دیگری کار می‌کنی، در زمان کار، “مشاور بادانش و مدیر پروژه‌ی گران‌قدر و باتجربه” هستم و مدتی بعدش که کار تمام شد، بده‌کارِ مالی آقایان و مسئول پی‌گیری مطالبات‌شان از کارفرمای زبان‌نفهم پروژه بابت کاری که من کرده‌ام و آن‌ها حتا تماشای‌اش هم نکرده‌اند. و خوب البته در به‌ترین حالت، این منت بر سر من گذاشته نمی‌شود که در برابر آن کار، “حقوق” گرفته‌ام! لابد این‌که آن حقوق، عادلانه بوده یا نه و کسری آن به پایان پروژه حواله داده شده هم اصلا مهم نیست. این نگاه ابزاری، دیوانه‌ام می‌کند …

********

آدم‌ها ابزار کسب درآمدهای آن‌چنانیِ شما نیستند بزرگ‌ترها. آن‌ها هم انسان‌اند. یادتان بیاید روزهایی که هم‌سن و سال همین جوان‌ها بودید. یادتان بیاید همان خاطرات‌تان را که برای ما روایت کردید از کسانی که دست‌‌تان را گرفتند و بالا کشیدندتان. همین!

پ.ن. این نوشته برآمده است از یک کیس کاری خاص که این روزها درگیرش هستم و چند خاطره‌ی بد سال‌های کاری‌ام را یادم آورد. بنابراین بزرگ‌ترهای دور و بر من، دوستان بزرگ‌وار هم‌کارم و کارفرمایان محترمی که احتمالا این‌جا را می‌خوانند، لطفا به خودشان نگیرند!

دوست داشتم!
۲

گزاره‌ها (۱۵۱)

با زیستن در رؤیاهای دیروز، خودمان را به دیدنِ خوابِ موفقیت‌های رؤیایی آینده مشغول می‌کنیم!

چارلز لیندبرگ

دوست داشتم!
۰

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۹۶)

“من این فشار بازی کردن برای منچستریونایتد را دوست دارم. فوق العاده است که در دیدارهای بزرگ حضور داشته باشید. شما نمی دانید چه اتفاقی رقم خواهد خورد زیرا مرز باریکی بین پیروزی و شکست وجود دارد. من این گوش به زنگ بودن و هیجان را دوست دارم. نمی‌توانم روزی که باید از فوتبال کنار بروم را تصور کنم. می‌دانم که دلم برای این هیجان و هیاهو تنگ خواهد شد.” (رابین فن‌پرسی؛ این‌جا)

راست‌ش تا حالا به این شاخص رضایت شغلی فکر نکرده بودم: هیجان‌انگیز بودن شغل! بسیار جالب است؛ چه مدیر باشید و از زاویه‌ی دید سازمان به ماجرا نگاه کنید و چه از زاویه‌ی دید شغل خودتان به‌دنبال انگیزه‌ای برای ادامه دادن یا ندادن و انتخاب کردن باشید.

دوست داشتم!
۲

برندسازی شخصی: این، یک نمایش نیست!

یادم هست اولین مطلب‌م که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوش‌حال بودم و دیگر فکر می‌کردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجان‌زدگی از دیدن اسم‌م بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدت‌ها عادت داشتم هر مقاله‌ای که از من چاپ می‌شد، با شادی تمام نشانی مقاله را در جاهای مختلف می‌نوشتم و برای هر کسی هم که می‌رسیدم، با آب و تاب تعریف می‌کردم: ببینید چقدر من آدم موفقی هستم؟

اما … به‌تدریج دامنه‌ی همکاری‌ام با مطبوعات گسترده‌تر شد و مقالات‌م به‌صورت ماهانه و این اواخر هفتگی در نشریات مختلفی به چاپ رسیدند. و با کم شدن فاصله‌ی زمان انتشار مقالات، از آن شادی درونی دیگر خبری نبود. دیگر دیدن نوشته‌‌ی چاپی‌ام برای‌ام تبدیل به یک اتفاق عادی شده است. ماجرا البته فقط این نبود. در واقع قصه‌ی اصلی این بود که من احساس می‌کردم که لازم است شادی رسیدن به هر موفقیتی را در محیط اجتماعی دور و برم فریاد بزنم. اسم این را هم گذاشته بودم برندسازی شخصی! این‌که دیگران ببینند من چقدر کارهای بزرگی می‌کنم و به کجاها دارم می‌رسم، از نظر منِ آن روزها برای ارتقای جایگاه‌م در زندگی شغلی و حتا شخصی‌ام بسیار مهم بود. 

اما یک اتفاق مهم‌تر در همین گیر و دار برای من افتاد و آن هم تلنگرهایی بود که چند نفر از دوستان عزیزم به من زدند:

  1. “خب که چی؟ چرا می‌خوای خودت را برای هزارمین بار اثبات کنی؟ فکر نمی‌کنی حال دیگران ممکنه به هم بخوره؟”
  2. “هیچ دقت کردی که بقیه در موردت چی فکر می‌کنند؟ تو داری کاری می‌کنی که دیگران فکر کنند آدم بسیار کاملی هستی و نقطه‌ی ضعفی نداری! خیلی‌‌ها برای همین از تو می‌ترسند!”
  3. “عقده‌ی تحسین شدن داری؟”

و چیزهای دیگری شبیه این‌ها.

راست‌ش را بخواهید باید اعتراف کنم که از یک جایی به‌بعد واقعا تحسین شدن بابت بزرگ‌ترین موفقیت‌ها هم لذت زیادی ندارد! همان‌طور که خودت احتمالا شانه‌ای بالا می‌اندازی، دیگران هم همین‌گونه به تو و زندگی‌ات نگاه می‌کنند. از آن مهم‌تر این‌که من امروز متوجه شدم آن روزها دو اتفاق بسیار بد دیگر هم افتاده بود که من از آن‌ها بی‌خبر بوده‌ام:

یک ـ به‌تدریج تعریف موفقیت برای من عوض شد و دیگر نمی‌دانستم موفقیت یعنی چی؟

دو ـ خودم هم دیگر نمی‌توانستم تشخیص بدهم، خودِ‌ واقعی‌ام کدام است؟ آن کسی که خودم می‌شناسم‌ش یا آن کسی که تلاش دارد پشت یک مشت موفقیت‌هایی نسبی خودش را پنهان کند؟

و همین‌جا بود که با حقیقتی عریان روبرو شدم: من همان کسی نیستم که دیگران فکر می‌کنند. و از آن بدتر این‌که خودم هم دارم فراموش می‌کنم آن جمله‌ی معروف بیهقی را: “و من، این همه نیستم …

*******

“من، این همه نیستم.” این یکی از کلیدی‌ترین جمله‌های زندگی من بوده است که برای سال‌ها فراموش‌ش کرده بودم. و با به‌یاد آوردن این جمله، یکی از بزرگ‌ترین کشف‌های امسال زندگی من اتفاق افتاد: این‌که نمایش دادن، کوچک‌ترین رابطه‌ای با برندسازی شخصی که ندارد، هیچ؛ از جایی به‌بعد تبدیل می‌شود به بزرگ‌ترین حجاب پیش روی خود آدمی: این‌که دیگران، از یاد ببرند تو هم آدمی هستی شکننده با نقاطی ضعف بسیار. آدمی که همیشه نباید سرحال و پرانرژی و سرشار از ایده باشد. آدمی که حق دارد گاهی وقت‌ها کم بیاورد و بخواهد برود در گوشه‌ی تنهایی‌اش به آسمان زل بزند و اشک بریزد. آدمی که اشتباهات‌ش از انتخاب‌های درست‌ش همیشه بیش‌تر است … و بدتر وقتی است که همین آدم خاکستری، خودش هم یادش برود کیست، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت!

*******

قصه‌ی بالا می‌تواند کاملا واقعی باشد یا نباشد. می‌شود بخشی از آن واقعیت باشد و بخشی از آن هم داستان‌پردازی و خیال. اما هر کدام از این‌ها هم که باشد، نتیجه‌اش یکی از درس‌های بزرگ زندگی برای من است: بگذارید عمل‌کرد شما در انجام کارهای بزرگ از شما سخن بگوید؛ نه این‌که خودتان موفقیت‌های خیالی‌تان را روایت کنید. برندسازی شخصی یک نمایش نیست: پرتره‌ای است که از خودتان کشیده‌اید و زندگی، آن را روی دیوارش به‌‌نمایش گذاشته‌ است تا دیگران ببینندش و از روی علاقه و میل و اشتیاق، کشف‌اش کنند.

دوست داشتم!
۵

استدلال‌های منطقی ایرانی (۹): این دگر من نیستم!

دارم کاریکاتور بانمک خبر‌آن‌لاین‌ را در مورد خبری با این مضمون نگاه می‌کنم: “براساس گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی کار مفید کارمندان ایرانی (به خصوص در بخش دولتی) ۲۲ دقیقه در روز است” که چشم‌م می‌خورد به نظرات پایین این خبر. نظراتی که وجه مشترک همه‌شان یک چیز است: “چقدر بد است که این‌جوری است؛ اما من این‌جوری نیستم!” نکته‌ی جالب ماجرا این است که کارکنان بخش دولتی‌ کار می‌کنند، به‌دلیل حقوق و مزایای پایین‌شان به خودشان حق می‌دهند که چنین عمل‌کرد فاجعه‌باری داشته باشند و از آن سو، نظرات کارکنان بخش خصوصی هم پر است از غر و گوشه و کنایه به کارفرماهای‌شان و همان دولتی‌های حاضر در صحنه‌ که ببینید ما چقدر خوب کار می‌کنیم و چقدر مفیدیم و چقدر داریم هرز می‌رویم! و همین‌جا به یاد یکی از دغدغه‌های اصلی سال‌های اخیرم می‌افتم.

*****

این دیگر به یک تم ثابت رفتاری ما ایرانی‌ها تبدیل شده است که در هر زمینه‌ای متخصص باشیم و قضاوت و اظهارنظر کنیم. خوش‌بختانه زندگی هم هر روز موقعیت‌های فراوانی را برای این تحلیل‌های کارشناسی در اختیار ما قرار می‌دهد؛ از جمله در زمان حضور در تاکسی‌، اتوبوس، صف نانوایی و مکان‌های عمومی شبیه این‌ها! خوبی قضیه هم این است که همیشه می‌شود دیگران را نقد کرد و خود را پشت سپرِ غیرقابلِ نفوذِ حضور در جمعی شبیه خود پنهان نمود. تا این‌جای‌‌ش را که همه می‌دانیم!

اما متأسفانه بارها و بارها با موقعیتی مواجه شده‌ام که در این پست می‌خواهم در موردش حرف بزنم: این‌که اتفاقی در برابر نتایج منفی عمل دیگری قرار می‌گیریم و احساس وظیفه می‌کنیم که باید در مقام نقدش قرار بگیریم. اما بخش فاجعه‌بار ماجرا از نظر من این‌گونه رخ می‌دهد: جایی که ناگهان متوجه می‌شویم عادت‌های‌مان، رفتارهای‌مان و عمل‌کردمان آنی نبوده که باید باشد؛ اما در عین حال میدان برای نقد دیگری تا بخواهی فراخ است. نمونه‌‌ی حاضر و آماده‌اش همان کاریکاتور خبر آن‌لاین و نمونه‌ی معروف‌‌ترش نقد شدید تماشاگران “اعدام”ها. در موقعیت‌های این چنینی، اغلب ما پس از این‌که عرق شرم ناشی از ارتکاب ناآگاهانه‌ی عمل نادرست را از چهره‌ی مبارک‌مان پاک کردیم، دست به کار نقد دیگران می‌شویم تا آن “شرم درونی” را فرافکنی کنیم و از احساس گناه رهایی یابیم. ما جزئی از یک جمع بزرگ‌تر هستیم که همه مرتکب این گناه شده‌اند. حالا این وسط یکی بدشانسی آورده و رسوا شده است! اما من که خوش‌شانس هستم باید از خودم دفاع کنم. و به‌همین دلیل است که تیر نقدم به خطا می‌رود: در ماجرای کاریکاتور، نکته‌ی اصلی منِ کارمند نیستم. نکته‌ی اصلی ماجرا تنبلی ما ایرانی‌ها است که یکی از نمودهای‌اش در محیط کار نمایان شده است. در ماجرای تماشای اعدام‌ها هم مشکل اصلی ابتذال فرهنگی است‌؛ اما نه به آن معنایی که ما فکر می‌کنیم: این کار در واقع یک تفریح بی‌هوده و پوچ است! (و چه کسی است که تفریحات پوچ خاص خودش را نداشته باشد؟)

البته یک عامل دیگر هم در چنین موقعیت‌هایی همراه شدن با موج عمومی ایجاد شده است. افراد بسیار دیگری هم هستند که بدون احساس گناه، صرفا برای اثبات این‌که “آن دیگری‌ها فلان هستند” و البته “من جزو این دیگری‌ها هستم!” شروع می‌کنند به نقدهای پر سر و صدا. گویی اگر این کار را نکنند، همه فکر می‌کنند که این افراد هم جزئی از “آن‌ جماعت گناه‌کار” هستند (تأسف‌بارتر قضاوت در مورد پدیده‌های منفی اجتماعی مثل همان ماجرای تماشاچیان اعدام‌ها است که اغلب از زاویه‌ی تحمیق و تحقیر دیگران و ابراز برائت از آن حماقت و حقارت صورت می‌پذیرد.)

الان حضور ذهن ندارم؛ اما به‌احتمال زیاد خودم هم از این رفتارها کم نداشته‌ام (البته در چند سال اخیر که این استدلال منطقی و جذاب را کشف کرده‌ام، سعی کردم آگاهانه دیگر از آن استفاده نکنم!) با این حال هر چقدر که فکر کردم، واقعا علت این رفتارها را نفهمیدم. شاید یک علت‌اش “زیبایی اقلیت بودن”  در چنین موقعیت‌هایی باشد. شاید هم این فرافکنی، راه‌حلی باشد برای فرار از بار سنگین یک خلأ بزرگ در زندگی: این‌که بفهمی بخشی از زندگی‌ات به هر دلیلی به‌خطا رفته است!

هر وقت که با چنین واکنش‌ها و رفتارهایی مواجه می‌شوم ناخودآگاه به‌یاد این مصرع از شعرهای فروغ فرخ‌زاد عزیز می‌افتم که هفته‌ی گذشته چهل و شش سال از پروازش گذشت: “این دگر من نیستم، من نیستم”! مشکل اصلی اما نکته‌ای است که فروغ در مصرع دوم همین بیت شعر سروده است: “حیف از عمری که با من زیستم …”

شخصا سال‌هاست که نقد خودآگاه رفتارهای اجتماعی دیگران را ترک کرده‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم به این گزینه فکر کنید. حداقل‌ش این است که کم‌تر حرص می‌خورید!

دوست داشتم!
۴

معیار احساس موفقیت چیست یا چگونه یاد گرفتم خودم را موفق ندانم!

در این وبلاگ بارها و بارها درباره‌ی راه و روش موفق شدن حرف زده‌ایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری درباره‌ی راه‌های رسیدن  به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس درباره‌ی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار می‌شوند. و از همه مهم‌تر، هر روز میلیون‌ها نفر در سراسر جهان از موفقیت‌های‌شان سرمست می‌شوند و بسیاری دیگر هم که اساسا موفق آفریده‌ شده‌اند. 🙂

همه‌ی ما بارها با افرادی برخورد کرده‌ایم که خودشان را موفق می‌دانسته‌اند؛ اما از نظر ما کوچک‌ترین موفقیتی نداشته‌اند. من همیشه در مواجهه با چنین آدم‌هایی به این فکر می‌کنم که چرا و چطور و طی چه فرایندی طرف مقابل به این نتیجه رسیده که احساس کند آدم موفقی است؟

متأسفانه در بسیاری موارد، آن فرد دچار بیماری توهم بوده است؛ یعنی خودِ مطلوب‌ش را با خودِ موجودش اشتباه گرفته است! اما با فرض این‌که فرد چنین مشکلی ندارد، می‌شود منطقی‌تر به ماجرا نگاه کرد. مدت‌هاست که برای تعریفِ موفقیت و احساس موفقیت، سؤالات زیر به‌صورت جدی برای من مطرح‌اند:

۱- موفقیت مطلق است یا نسبی؟ یعنی موفقیت در چارچوب زندگی شخصی من تعریف می‌شود یا در زندگی اجتماعی من با دیگران؟ به‌عبارت دیگر من در مقایسه با خودم باید احساس موفقیت بکنم یا در مقایسه با دیگران؟

۲- اگر منِ امروز، در قیاس با خودِ دیروزم خودم را موفق بدانم، آیا فاصله‌ی طی شده و تفاوت نقطه‌ی امروز با دیروز در تعریف این موفقیت مهم است؟

۳- آیا رسیدن به هدفی که از گذشته برای خودم تعریف کرده بودم، رسیده باشم، موفقیت است؛ آن هم وقتی که امروز می‌دانم می‌توانسته‌ام بسیار فراتر از آن هدف بروم؟ به‌عبارت دیگر: آیا مقایسه‌ی این‌که “چقدر می‌توانسته‌ام موفق باشم” با “جای‌گاه امروزم”، در احساس موفقیت مؤثر است؟

۴- اگر قرار شد موفقیت را در مقایسه با دیگران تعریف بکنم، آیا انتخاب مناسب افرادی که با آن‌ها خودم را می‌سنجم، در ایجادِ احساسِ‌ درست موفقیت و فرار از بیماری توهم مؤثرند؟

در پاسخ به سؤالات فوق، من به گزاره‌های زیر رسیدم:

۱- موفقیت هم مطلق است هم نسبی. من هم به‌نسبت خودم می‌توانم “موفق” باشم و هم در مقایسه با دیگران.

۲ و ۳- نقطه‌ی امروز قطعا مهم است. موفقیت خیلی ساده می‌تواند این‌جوری تعریف شود: “رضایت از بودن!” یعنی همین که من از بودنِ امروزم راضی باشم، خودش بزرگ‌ترین موفقیت است؛ چرا که جای‌گاه امروز من نتیجه‌ی زنجیره‌ای از انتخاب‌ها و اقدامات من در زندگی‌ام است. طبیعی است که در این مسیر اشتباهات بسیاری داشته‌ام؛ اما همین که بدانم سکان کشتی زندگی‌ام در دست خودم بوده و در نتیجه می‌توانم دوباره شروع کنم و این‌بار حداقل اشتباهات قبلی‌ام را مرتکب نشوم و در این مسیرِ جدید، می‌توانم از لذت کشف کردن و پیش رفتن لذت ببرم، می‌تواند خودش بزرگ‌ترین لذت و در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه‌ برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ باشد. البته این‌که می‌توانسته‌ام کجا باشم هم مهم است؛ اما نه برای شکنجه‌ی خود که برای راه یافتن و طی نکردن دوباره‌ی هزار راهِ رفته!

۴- اما تجربه‌ی شخصی من در زندگی این بوده که اگر چه تعریف موفقیت در چارچوب زندگیِ خودم برای ایجاد احساس رضایت مهم است؛ اما نگاه کردن به دنیای اطراف و آدم‌هایی که دور و برم هستند، بسیار مهم‌تر است. به‌ویژه من درمانی به‌تر از این مقایسه‌ی بی‌رحمانه، برای بیماری “توهم” نمی‌شناسم. از آن مهم‌تر، یک راهِ‌خوب این‌که من می‌توانسته‌ام کجا باشم و می‌توانم به کجا برسم، همین مقایسه با دیگران است. البته وقتی از مقایسه با دیگران حرف می‌زنم، طبیعتا منظورم مقایسه با آدم‌های پایین‌تر از خودم نیست؛ بلکه دقیقن منظورم مقایسه با کسانی است که از من هزار پله جلوترند. همین مقایسه در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه می‌تواند باشد برای رفتن و رسیدن …

بارها گفته‌ام که اگر بشود اسم جای‌گاه امروزی من را در زندگی‌ام موفقیت گذاشت، مهم‌ترین علت‌اش این بوده که همیشه دور و برم پر بوده از آدم‌های بزرگ. کسانی که همیشه با فاصله‌ی بسیار زیادی از من جلوتر بوده‌اند. کسانی که به من آموخته‌اند که تا کجا می‌توان پیش رفت و حد تصور من را از تعریف موفقیت، بسیار بالاتر برده‌اند. آن‌ها به من یاد داده‌اند که: “موفقیت اصلا یعنی چی!” (تصویر بالایی را که دیدید!) بودن در کنار آن‌ها من را از خوابِ خوش‌ِ خیال، بیدار کرده و یک اضطراب همیشگی اما بسیار لذت‌بخش را در من ایجاد کرده است: “این‌جا، جای من نیست!” از همه‌ مهم‌تر این‌که آن‌ها به من یاد داده‌اند که برای رسیدن به جای‌گاه‌های بالاتر باید چه کنم و چه ویژگی‌هایی داشته باشم و حتی فراتر از آن، دست من را هم گرفته‌اند و در مسیر جلو رفتن راه‌نمایی‌ام کرده‌اند. من همیشه خودم را وام‌دار راه‌نمایی‌ها و دوستی‌های شهرام، علی، نیما، احسان، حامد، وفا و دوستان بزرگ‌وار دیگری که در دنیای مجازی اثری از آن‌ها نیست، می‌دانم.

 شاید بد نباشد همین امروز و همین لحظه، نگاهی دوباره داشته باشیم به این‌که آیا احساس موفقیت‌ می‌کنیم و پاسخ‌اش چه مثبت باشد و چه منفی، با حداقل کردن نقش احساسات و پررنگ‌ کردن نقش عقل، بفهمیم چرا این‌گونه است و چه باید کرد؟ اصلا تعریف موفقیت برای من چیست؟ آیا دیگران هم مرا موفق می‌دانند؟ و سؤالاتی شبیه این‌ها. خلاصه این‌که: چقدر و چرا من موفق‌ام!؟

من بارها این بازنگری را در زندگی‌ام انجام داده‌ام و نتایج خوبی گرفته‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم یک بار امتحان‌ش کنید! 

(منبع عکس‌ها: + و + و +)

دوست داشتم!
۴
خروج از نسخه موبایل