جاده یعنی: رفت …

جاده گفتی یعنی رفتن؟

جاده یعنی تکرار همین واژه؟

دریغ

دوست دانای‌م دانا باش

که حقیقت بس غم‌ناکتر است

جاده رفتن نیست

که تو بتوانی با آسانی

چند کمند

سوی آفاقی چند

از پی صید ابعاد زمان اندازی

که به دام آری آهوهای می‌روم و خواهم رفت و خوا …

که به بند آری آهوهای چست زمان را

جاده رفتن نیست

جاده مصدر نیست

جاده تکرار یک صیغه‌ی غربت‌بار است

جاده یک صیغه که تکرارش

گردبادی است که با خود خواهد برد

که برد

هر چه برگ و بر باغ دل تو

هر چه بال و پر پروانه‌ی پندار مرا

جاده رفتن نیست

جاده طومار و نواری نه و جوباری

جاده یعنی رفت

رفت

رفت

همین …

زنده‌یاد منوچهر آتشی

دوست داشتم!
۱

زندگی منهای روزمرگی (۱۶): راهی به‌سوی رهایی

نویسنده‌ها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان می‌آورید، دچار اشکال ادبی می‌شوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستان‌های خیلی کوتاه» می‌گوید. کدام‌یک از این توصیف‌ها را بیشتر می‌پسندید؟

برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سال‌ها پیش شروع کردم به فرستادن کارت‌پستال‌هایی برای دوستانم که در آنها کلمات را به‌هم می‌چسباندم. من همیشه برای این کار از یک قیچی کوچک تاشو استفاده می‌کردم و وقتی در هواپیما مجله می‌خواندم و کلمه‌ای می‌دیدم که از آن خوشم می‌آمد، می‌بریدمش. بعد متوجه شدم که چقدر ترکیب کلمات زیادی وجود دارد. من به این کارم در خانه حتی هنگام کار با تخته‌گوشت در آشپزخانه هم ادامه دادم. این‌طوری می‌توانستم هنگام غذاخوردن کلمات اضافی را بیرون بیندازم. اما کلمات خیلی گسترده هستند و همیشه بیشتر و بیشتر می‌شوند. بعد من یک میز لغات برای خودم درست کردم اما کلمات خاکی و چرب می‌شدند و من به ناچار آن‌ها را دور می‌انداختم و خیلی حیفم می‌آمد ـ هزاران کلمه! اکنون آن‌ها را بر اساس حروف الفبا در جعبه می‌گذارم.

هنگامی که جایزه نوبل به شما اهدا شد، شما گفتید که نوشتن، مایه درونی من است. چطور چنین چیزی ممکن است وقتی به زبان اعتماد ندارید؟

نوشتن که زبان نیست، بلکه قریحه کارکردن با زبان است که در من وجود دارد. آدم فقط کار نمی‌کند که نان خودش را به دست آورد. زمانی که ما کار می‌کنیم دیگر نسبت به خودمان آگاه نیستم. و این مساله ما را آرام می‌کند. آدم همیشه نمی‌تواند دائما حواسش به خودش باشد، هنگام کار آدم از خودش رها است. نوشتن یکی از راه‌های رهایی از خود است. هر کاری یک تسخیرشدگی دارد و اینگونه زبان من را تسخیر می‌کند. اما این مساله مشخصا با زبان سروکار ندارد، بلکه سروکارش با زندگی است. من می‌خواهم در کتاب‌هایم بگویم که چه در زندگی اتفاق می‌افتد. زبان فقط یک ابزار است.

کتاب‌هایتان خیلی با شخص خودتان سروکار دارد، چگونه می‌گویید که نوشتن شما را از خود رها می‌کند؟

این به آن معناست که در آن لحظه نوشتن، خودت را احساس نمی‌کنی؛ وقتی می‌نویسم متوجه گذر زمان نمی‌شوم.

(از گفتگو با هرتا مولر؛ برنده‌ی نوبل ادبیات؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۰

طلوعِ غروب …

یک دل‌خوشیِ صرفِ قریب‌الوقوع باش
درلحظه‌ی شکست، دوباره شروع باش

در پیش‌گاه حضرتِ نام‌آشنای عشق
لطفا دمی به حال خضوع و خشوع باش

شب خیمه می‌زند به دل‌ت، لحظه‌ای بخند 
آرامشِ خیال، به‌وقتِ طلوع باش …

***
نگذار عاشق‌ت بشوم زودتر برو …
فکرِ علاجِ واقعه، قبل از وقوع باش!

سید مهدی نژادهاشمی

دوست داشتم!
۱

راهِ بی‌پایان …

گرچه این راه به آخر نرسیدن دارد
به هوای تو دلم قصد پریدن دارد

یک کبوتر به لب بام خیال است انگار
خبری از طرف یار، شنیدن دارد

از دل طاق اگر چلچله‌ای چکه کند
بی‌‌هوا سمت دل‌ت قصد وزیدن دارد

هر زمانی که امیدی به رسیدن دارم
زهر شیرین فراق تو چشیدن دارد

چشم‌هایی که ندیدند گل روی‌ت را
تا سحرگاه فقط فرصت دیدن دارد

محمد مهدی سلیمان

دوست داشتم!
۰

فکرِ دل‌گرفته …

خود را شبی در آینه دیدم، دل‌م گرفت
از فکر این‌که قد نکشیدم، دل‌م گرفت

از فکر این‌که بال و پری داشتم، ولی
بالاتر از خودم نپریدم، دل‌م گرفت

از این‌که با تمام پس‌انداز عمر خود
حتی ستاره‌ای نخریدم، دل‌م گرفت …

***

نقاشی‌ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه‌ای نکشیدم، دل‌م گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم، دل‌م گرفت!

سید مهدی نقبایی

دوست داشتم!
۱

شور و شر اشک …

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد

چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد
هم‌چون گل نرگس که در آیینه نظر کرد …

گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد

سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد

 یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
 چون رود به دریا زد و چون موج، خطر کرد

بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد …

امروز دوم اردیبهشت، قیصر امین‌پور ۵۸ ساله شد. روح بزرگ‌ش شاد.

دوست داشتم!
۲

فرجام روحِ ناآرام …

ای روحِ رام‌ناشده! در جنب‌و‌جوش باش
روحی تو ـ ناسلامتی ـ ای جان، چموش باش

ای مردِ در نهاد من افسرده، سوخته …!
زانوی غم رها کن و در عیش و نوش باش

چون نی، نجیب خواندی و نشنید روزگار
شیپور شو ـ کران به کران ـ در خروش باش

هم‌دوش آبشار ـ نه دل‌واپس سقوط … ـ
هم‌کوله با نسیم ـ نه غربت به‌دوش ـ باش

***

ای بغضِ بی‌محل وسط حرف من نپر
تا جمله را تمام نکردم خموش باش

***

آئینه چون شکست، بجز خرده‌شیشه نیست
این دل بریدنی شده دنیا …! به‌هوش باش!

حمیدرضا حامدی

دوست داشتم!
۲

زندگی با “دوستت دارم” خوش است

کاش می‌افتاد در آئیـــنه‌ها
عکس دل‌ها از میان سینه‌ها

جلب می‌کردند هر زنجــیر را
عکس‌های لختی شمشـیر را

هر که می‌شد سنگدل سل می‌گرفت
هر که گل می‌چید رودل می‌گرفت

هیچ باغی برگ لرزیدن نـداشت
هیچ دستی جرأت چـیدن نداشت

شمر یعنی هر که در فصل بهار
خون کبــکی را بـــریزد با نــهار

از تـو بیـزارم، بد و آدم‌کش است
زندگی با “دوستت دارم” خوش است …

این هفته احمد عزیزی بعد از ۹ سال درد و رنج، دیگر برای همیشه به آرامش رسید و ما را در حسرت ذهن زلال و شوراندیش‌ش گذاشت … روح بزرگ‌ش در جوار اهل بیت (ع) که عمری در وصف آن‌ها عاشقانه سرود، شاد باد.

دوست داشتم!
۵

معنی حیرانی‌ها …

بی‌تو دنیای من آبستن ویرانی‌هاست
شانه‌های‌م گسل درد و پریشانی‌هاست …

***

عشق یعنی که بباری به گل و سنگ و علف
عاشقِ محض شدن، عادتِ بارانی‌هاست …

***

رفتن‌ت درد عجیبی است که در جان‌م ریخت
رفتن‌ت عاقبت‌ش بی‌سروسامانی‌هاست!

پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم
این غم‌انگیزترین معنی حیرانی‌هاست …

هادی نژادهاشمی

دوست داشتم!
۱

زندگی منهای روزمرگی (۱۳)

ـ “همیشه می‌دانستم که، یک: می‌خواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یک‌بار با سال بلو در این‌باره گفت‌وگو کردم. داشتیم به‌طور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت می‌کردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش می‌کنند و نتیجه‌ای نمی‌گیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است. گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچ‌وقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت هم‌تراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیم‌شدن پرهیز کنید، بازی تمام نمی‌شود. می‌دانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانی‌که تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانش‌آموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم. دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامه‌نگار بسیار خوبی بودم. هرچه که می‌خواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار می‌گرفت. بنابراین سردرنمی‌آوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رمان‌نویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرون‌تراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.

ـ “گمان می‌کنم جهان‌بینی‌ام از زمانی‌که کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافل‌گیر می‌کنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد بسیار ملالت‌آور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیت‌تر بود. تنها راهی بود که می‌توانستید نمایشنامه را طولانی‌تر، خنده‌دارتر یا حیرت‌آور کنید.”

(از مصاحبه با ویلیام جوزف کندی؛ نویسنده‌ی معاصر آمریکایی؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۲
خروج از نسخه موبایل