تنها افراد متوسط همیشه در بهترین وضعیت خود هستند.
ژان ژیرودو ـ نویسندهی فرانسوی
تنها افراد متوسط همیشه در بهترین وضعیت خود هستند.
ژان ژیرودو ـ نویسندهی فرانسوی
پسکوچههای قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستارهی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق
مرهم به زخم فاجعهگونم کشید و رفت
تا از حصار حسرتِ رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربهها را به هم نزن
از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن
وقتی به آسمان نگاهت نمیرسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن
حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن
دارم تمام میشوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن
حسن یعقوبی
من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من، آسیمهسر و دربهدرى نیست
بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامهبرى نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست
بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست …
ناصر حامدی
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
اینکه آویخته از دامنهی کوه به دشت
میخرامد همهجا غلتزنان تا …، نرسد
ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد
پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد
ماه مأیوس شد و موج به دریا برگشت
بیسبب نیست که حتی به تماشا نرسد
من به هرصخره ازین فاصله میکوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
عبدالجبار کاکایی
شرمیست در نگاه من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کمحواس نه
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنات!
درخواست میکنم نروی، التماس نه
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری «فلک» زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته میشوی اما خلاص نه!
کاظم بهمنی
ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم
جستهام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سالها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم
روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم
استاد محمد رضا شفیعی کدکنی
ای شما!
ای تمام نامهای هر کجا!
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بیپناه میدهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیرباور عجیب را
در میان خویش
راه میدهید؟
***
ده سال از آن صبح لعنتی پاییزی که با خبر پرواز همیشگی قیصر امینپور آغاز شد، گذشت. بههمین سرعت. اما زخمهای عمیق، همیشه تر و تازهاند … روح بزرگش غریق دریای رحمت الهی.
دیگر کسی به داد دل ما نمیرسد
شب خانهزاد ماست؛ به فردا نمیرسد
رودیم، سر به زیر و سرازیر میرویم
رود شکستهای که به دریا نمیرسد
سیبیم، سیب شاخهنشینی که از قضا
یک عمر سنگ میخورد؛ اما نمیرسد
بوی گل و نسیم سحر قسمت شماست
پای بهار ما که به صحرا نمیرسد
من با تمام حنجرهام داد میزنم
یا میرسد به گوش شما یا نمیرسد
چون ابر گریه ریزم از این درد پیر، که
چشم شما چرا به تماشا نمیرسد؟
محمود اکرامی
خندهی خشکی به لب دارم ولی بارانیام
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیام
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم میکنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیام
بس که دنبال تو گشتم شهرهی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیام
میزند لبخند بر چشمان اشکآلود شمع
هر که باشد باخبر از گریهی پنهانیام
هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم میدهد نادانیام …
سجاد سامانی