صدای ساز عدم

با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربه‌ها را به هم نزن

از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن

وقتی به آسمان نگاه‌ت نمی‌رسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن

حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن

دارم تمام می‌شوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن

حسن یعقوبی

دوست داشتم!
۳

نامه‌های آسیمه‌سر …

من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من، آسیمه‌سر و دربه‌درى نیست

بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامه‌برى نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفس‌م را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست

بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست …

ناصر حامدی

دوست داشتم!
۲

من: همان رودی که به دریا نرسد …

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

این‌که آویخته از دامنه‌ی کوه به دشت
می‌خرامد همه‌جا غلت‌زنان تا …، نرسد

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد

پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به هم‌صحبتی ما نرسد

ماه مأیوس شد و موج به دریا برگشت
بی‌سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

من به هرصخره ازین فاصله می‌کوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

عبدالجبار کاکایی

دوست داشتم!
۰

خسته‌ی مسیرهای موازی …

شرمی‌ست در نگاه من؛ اما هراس نه
کم‌صحبت‌م میان شما، کم‌حواس نه

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتن‌ات!
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری «فلک» زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه!

کاظم بهمنی

دوست داشتم!
۲

سرگشته‌ی بیابانِ طلب …

 ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم

جسته‌ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم

شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال‌ها 
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم

روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم

چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم

استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

دوست داشتم!
۱

لحن مبهم صدای آن دل نجیب …

ای شما!
ای تمام نام‌های هر کجا!
زیر سایبان دست‌های خویش
جای کوچکی به این غریب بی‌پناه می‌دهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیرباور عجیب را
در میان خویش
راه می‌دهید؟

***

ده سال از آن صبح لعنتی پاییزی که با خبر پرواز همیشگی قیصر امین‌پور آغاز شد، گذشت. به‌همین سرعت. اما زخم‌های عمیق، همیشه تر و تازه‌اند … روح بزرگ‌ش غریق دریای رحمت الهی.

دوست داشتم!
۱

رود شکسته‌ای که به دریا نمی‌رسد …

دیگر کسی به داد دل ما نمی‌رسد
شب خانه‌زاد ماست؛ به فردا نمی‌رسد

رودیم، سر به زیر و سرازیر می‌رویم
رود شکسته‌ای که به دریا نمی‌رسد

سیبیم، سیب شاخه‌نشینی که از قضا
یک عمر سنگ می‌خورد؛ اما نمی‌رسد

بوی گل و نسیم سحر قسمت شماست
پای بهار ما که به صحرا نمی‌رسد

من با تمام حنجره‌ام داد می‌زنم
یا می‌رسد به گوش شما یا نمی‌رسد

 چون ابر گریه‌ ریزم از این درد پیر، که
چشم شما چرا به تماشا نمی‌رسد؟

محمود اکرامی

دوست داشتم!
۱

سرگردانِ سربلند

خنده‌ی خشکی به لب دارم ولی بارانی‌ام
ظاهری آرام دارد باطن طوفانی‌ام

مثل شمشیر از هراس‌م دست و پا گم می‌کنند
خود ولی در دست‌های دیگران زندانی‌ام

بس که دنبال تو گشتم شهره‌ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی‌ام

می‌زند لبخند بر چشمان اشک‌آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه‌ی پنهانی‌ام

هیچ دانایی فریب چشم‌های‌ت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می‌دهد نادانی‌ام …

سجاد سامانی

دوست داشتم!
۳

جاده یعنی: رفت …

جاده گفتی یعنی رفتن؟

جاده یعنی تکرار همین واژه؟

دریغ

دوست دانای‌م دانا باش

که حقیقت بس غم‌ناکتر است

جاده رفتن نیست

که تو بتوانی با آسانی

چند کمند

سوی آفاقی چند

از پی صید ابعاد زمان اندازی

که به دام آری آهوهای می‌روم و خواهم رفت و خوا …

که به بند آری آهوهای چست زمان را

جاده رفتن نیست

جاده مصدر نیست

جاده تکرار یک صیغه‌ی غربت‌بار است

جاده یک صیغه که تکرارش

گردبادی است که با خود خواهد برد

که برد

هر چه برگ و بر باغ دل تو

هر چه بال و پر پروانه‌ی پندار مرا

جاده رفتن نیست

جاده طومار و نواری نه و جوباری

جاده یعنی رفت

رفت

رفت

همین …

زنده‌یاد منوچهر آتشی

دوست داشتم!
۱

زندگی منهای روزمرگی (۱۶): راهی به‌سوی رهایی

نویسنده‌ها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان می‌آورید، دچار اشکال ادبی می‌شوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستان‌های خیلی کوتاه» می‌گوید. کدام‌یک از این توصیف‌ها را بیشتر می‌پسندید؟

برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سال‌ها پیش شروع کردم به فرستادن کارت‌پستال‌هایی برای دوستانم که در آنها کلمات را به‌هم می‌چسباندم. من همیشه برای این کار از یک قیچی کوچک تاشو استفاده می‌کردم و وقتی در هواپیما مجله می‌خواندم و کلمه‌ای می‌دیدم که از آن خوشم می‌آمد، می‌بریدمش. بعد متوجه شدم که چقدر ترکیب کلمات زیادی وجود دارد. من به این کارم در خانه حتی هنگام کار با تخته‌گوشت در آشپزخانه هم ادامه دادم. این‌طوری می‌توانستم هنگام غذاخوردن کلمات اضافی را بیرون بیندازم. اما کلمات خیلی گسترده هستند و همیشه بیشتر و بیشتر می‌شوند. بعد من یک میز لغات برای خودم درست کردم اما کلمات خاکی و چرب می‌شدند و من به ناچار آن‌ها را دور می‌انداختم و خیلی حیفم می‌آمد ـ هزاران کلمه! اکنون آن‌ها را بر اساس حروف الفبا در جعبه می‌گذارم.

هنگامی که جایزه نوبل به شما اهدا شد، شما گفتید که نوشتن، مایه درونی من است. چطور چنین چیزی ممکن است وقتی به زبان اعتماد ندارید؟

نوشتن که زبان نیست، بلکه قریحه کارکردن با زبان است که در من وجود دارد. آدم فقط کار نمی‌کند که نان خودش را به دست آورد. زمانی که ما کار می‌کنیم دیگر نسبت به خودمان آگاه نیستم. و این مساله ما را آرام می‌کند. آدم همیشه نمی‌تواند دائما حواسش به خودش باشد، هنگام کار آدم از خودش رها است. نوشتن یکی از راه‌های رهایی از خود است. هر کاری یک تسخیرشدگی دارد و اینگونه زبان من را تسخیر می‌کند. اما این مساله مشخصا با زبان سروکار ندارد، بلکه سروکارش با زندگی است. من می‌خواهم در کتاب‌هایم بگویم که چه در زندگی اتفاق می‌افتد. زبان فقط یک ابزار است.

کتاب‌هایتان خیلی با شخص خودتان سروکار دارد، چگونه می‌گویید که نوشتن شما را از خود رها می‌کند؟

این به آن معناست که در آن لحظه نوشتن، خودت را احساس نمی‌کنی؛ وقتی می‌نویسم متوجه گذر زمان نمی‌شوم.

(از گفتگو با هرتا مولر؛ برنده‌ی نوبل ادبیات؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۰
خروج از نسخه موبایل