با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربهها را به هم نزن
از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن
وقتی به آسمان نگاهت نمیرسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن
حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن
دارم تمام میشوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن
حسن یعقوبی
نویسنده: علی نعمتی شهاب
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
دیدن همهی نوشتههای علی نعمتی شهاب