سرگردانِ سربلند

خنده‌ی خشکی به لب دارم ولی بارانی‌ام
ظاهری آرام دارد باطن طوفانی‌ام

مثل شمشیر از هراس‌م دست و پا گم می‌کنند
خود ولی در دست‌های دیگران زندانی‌ام

بس که دنبال تو گشتم شهره‌ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی‌ام

می‌زند لبخند بر چشمان اشک‌آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه‌ی پنهانی‌ام

هیچ دانایی فریب چشم‌های‌ت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می‌دهد نادانی‌ام …

سجاد سامانی

دوست داشتم!
۳

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل