ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
در نوشتهی قبلی در مورد اهمیت مهارتهای نرم برای موفقیت شغلی توضیحاتی ارائه شد و نوشته با این سؤال به پایان رسید که مهارتهای نرم را چگونه باید آموخت؟ یک راه آموختن مهارتهای نرم، ایجاد عادتهای صحیح در زندگی روزمره است. در این نوشته بهنقل از اینجا فهرستی از ۲۱ مهارت نرم برای موفقیت شغلی ارائه میشود:
۱- مهارت سخنرانی در جمع؛
۲- یادگیری برنامهنویسی رایانهای؛
۳- گوش دادن به پادکستها؛
۴- علاقهمندی به مباحث روانشناسی (ابزاری برای شناخت عمیقتر و صحیحتر خودمان، افکارمان، انگیزههایمان و عملکردهایمان)؛
۵- انتخاب یک فعالیت ورزشی که بتوانید برای سالها آن را انجام دهید؛
۶- یادداشت کردن نکات کلیدی از فعالیتهای روزمره قبل از خواب (تحقیقات نشان دادهاند که نوشتن از زندگی روزمره در پایان روز باعث آسوده شدن ذهن شما و بهرهوری بیشتر در روز بعد خواهد شد)؛
۷- گفتگوی روزمره با آدمهای غریبه (آنها میتوانند بهمعنی فرصتهای جدید برای شما باشند!)؛
۸- یادگیری گوش دان اثربخش؛
۹- اتلاف کمتر زمان (فراموش نکنیم که زندگی چیزی بیشتر از روزها، ساعتها، دقیقهها و ثانیهها نیست)؛
۱۰- شاد شدن با دنبال کردن رؤیاها (بهجای نشستن و غصه خوردن از محقق نشدن رؤیاها و انجام کارهایی که مجبورید انجام دهید، تلاش برای رسیدن به رؤیاهایتان را آغاز کنید!)؛
۱۱- ایجاد دوستیهای عمیق و مهربانی با مردم؛
۱۲- تنوعبخشی به تجربیات؛
۱۳- پسانداز پول؛
۱۴- همنشینی با افراد باتجربه (آنها راهِ رفتن را تجربه کردهاند)؛
۱۵- پرداختن به امور معنوی؛
۱۶- یادگیری چگونه سازگار کردن خود با شرم و تردید (و سایر احساسات انسانی)؛
۱۷- بیرون زدن از ساختمان؛
۱۸- تلاش برای شناختن آدمهایی که شبیه شما نیستند؛
۱۹- بهخاطر سپردن تاریخها (هر چیزی چه زمانی اتفاق افتاده یا خواهد افتاد؟)؛
۲۰- رمان و داستان خواندن؛
۲۱- داشتن اهداف حداقلی اما ثابت برای هر روز (مثلا: خواندن ۱۵ صفحه کتاب در روز.)
شاید این پیشنهادات چندان هم مهم و اثربخش بهنظر نیایند؛ اما تنها راه بهانجام رساندن کارهای بزرگ، انجام دادن کارهای کوچک بهمدت طولانی است. قصهی سکاکی یادتان هست؟
استراتژی و مباحث مربوط به آن یکی از حوزههای سهل اما ممتنعی است که در آن تورم واژگان موجود باعث شده تا شناخت مفاهیم عمیق و اصلی بهسختی بهدست آید. در این میان یکی از سؤالات اصلی این است که تفاوت میان استراتژی، پیادهسازی و اجرا چیست؟ آیا استراتژی خود یک طرح اجرایی نیست و حتما نیاز به پیادهسازی و اجرا دارد؟ اصلا پیاده سازی چه فرقی با اجرا دارد؟ آیا استراتژی بهمعنی تعیین مقصد و مقصود کسبوکار و راه رسیدن به آن برای خلق ارزش افزودهی اقتصادی است؟ آیا استراتژی با کشف راهحلهای مسائل ناشناخته یا بهرهگیری از فرصتهای غیرقابل انتظار رابطهای دارد؟ سؤالاتی از این دست در دنیای پرهیاهوی استراتژی فراواناند. اما آنچه نباید فراموش شود این است که جذابیت چالشبرانگیز این سؤالات بیشتر در قالب مباحثات علمی مطرح است و تنها نیاز مدیری که بهدنبال استفاده از استراتژی و ابزارهایاش برای موفقیت کسبوکار و سازمان خویش است، در ذهن داشتن یک تعریف ساده و کاربردی از مفاهیم کلیدی استراتژی است. کن فاوارو در مقالهی این هفته تلاش کرده است تا به این نیاز مدیران پاسخ دهد.
پیش از هر چیز باید بدانیم که استراتژی به دو نوع اصلی تقسیم میشود: استراتژی شرکتی (Corporate Strategy) و استراتژی واحد کسبوکار (Business Unit Strategy.) استراتژی شرکتی شامل سه انتخاب کلیدی است که باید توسط مدیرعامل و اعضای هیأتمدیره (مدیریت ارشد سازمان در یک کلام) انجام شود:
۱- چه شایستگیهای کلیدی باید باعث تمایز شرکت ما بشوند؟
۲- مزیت نسبی (Comparative Advantage) شرکت ما، در خلق ارزش افزوده در حوزهی کسبوکار منحصر بهفردش باید چه چیزی باشد؟ (توضیح: مزیت نسبی بهمعنی توانمندی کسبوکار در فروش محصولات/خدمات با پایینترین قیمت بازار نسبت به رقبا است که موجب ایجاد حاشیهی سودی باثباتتر میشود. بهعبارت بهتر من هر چقدر تولید برای من از رقبایام ارزانتر تمام شود، مزیتی در حاشیهی سود نسبت به آنها خواهم داشت و میتوانم با فروش به قیمتهای بازار، سود بیشتری بهدست بیاورم یا اینکه از فروش ارزانتر بهعنوان استراتژی رقابتی استفاده کنم. مزیت مقایسهای باعث تعیین حوزههای تمرکز کسبوکار شرکت میشود: بهتر است شرکت در کسبوکارهایی فعالیت کند که در آنها پایینترین حاشیهی میان هزینهی تولید و قیمت فروش را داشته باشد. بنابراین منظور از این سؤال میتواند این باشد: چه مزیت نسبی در حوزههای کسبوکاریمان داریم یا میتوانیم ایجاد کنیم؟)
۳- در چه کسبوکارهایی باید فعالیت کنیم؟ (در کسبوکارهایی که مزیت نسبی داریم!)
کمی پیچیده بهنظر میرسد؛ نه؟ داستان خیلی ساده است. به این جمله توجه کنید: شایستگیهای کلیدی باعث ایجاد مزیت نسبی میشوند و شرکت باید در کسبوکارهایی فعالیت کند که مزیت نسبی دارد! دو مسیر در اینجا داریم:
۱- شرکت شایستگیهای کلیدی موجود را تعیین و براساس آن مزیت نسبی خود و در نهایت کسبوکارهای محل فعالیت خود را شناسایی میکند؛
۲- شرکت ابتدا کسبوکارهای محل فعالیت خود را تعیین میکند، سپس با تعیین مزیتهای نسبی مورد نیاز برای آن کسبوکارها، در نهایت به شایستگیهای کلیدی مورد نیاز برای فعالیت در آن کسبوکارها میرسد و آنها را در سازمان خود ایجاد میکند.
نکتهی مهم این است که تصمیماتی که در سطح استراتژی شرکتی گرفته میشود همچون چتری بر تمامی تصمیمات و اقدامات بلندمدت، میانمدت و روزمرهی مدیران و نیروی انسانی سازمان سایه میاندازد.
بههمین شکل در سطح استراتژی واحد کسبوکار نیز سه سؤال کلیدی وجود دارد:
۱- کدام مشتری باید تعیینکنندهی بازار هدف ما باشد؟ (بازار هدف!)
۲- چه پیشنهاد ارزشی (Value Proposition) محصول/خدمت ما را در دیدگاه آن مشتری متمایز میسازد؟
۳- چه چیزهایی میتواند باعث شود کسبوکار ما در ارائهی پیشنهاد ارزش تعیین شده از تمامی رقبای خود بهتر و برتر باشد؟ (مزیت رقابتی!)
اما پیادهسازی استراتژی به چه معنا است؟ منظور از پیادهسازی استراتژی، واقعیسازی نتایج تعیین شده در استراتژی در هر دو سطح شرکتی و کسبوکاری است. اگر شرکتی شایستگیها، مزیتهای نسبی و رقابتی و سبد کسبوکارهای طرحریزی شدهی خود را در عمل ایجاد کند، استراتژیاش را پیادهسازی نموده است. بههمین شکل اگر یک واحد کسبوکار توانسته باشد پیشنهاد ارزشی مورد انتظار خود را از طریق مزیتهای رقابتیاش به مشتری مورد نظر بفروشد، استراتژی خود را پیادهسازی کرده است. البته لازم است به نکتهی مهمی توجه کنیم: همیشه بین دنیای ایدهآل و دنیای واقعی فاصلهای وجود دارد که بهدلیل پیشفرضهای نادرست در برنامهریزی، تغییرات سریع دنیای واقعی، رخدادهای پیشبینی نشده و … ایجاد میشوند. بنابراین شرکت همواره در مسیر “پیادهسازی کامل استراتژی خود” قرار دارد. بنابراین میتوان گفت پیادهسازی استراتژی بهمعنی “کم کردن همیشگی فاصلهی میان دنیای رؤیایی استراتژی با وضعیت واقعی کسبوکار در دنیا است.”
اما پس “اجرای استراتژی” به چه معنا است؟ اجرای استراتژی عبارت است از: فرایند ایجاد زیرساختها و ابزارهای لازم برای دستیابی به “پیادهسازی کامل استراتژی” و موفقیت تجاری! این تعریف هم خیلی پیچیده نیست: بسیار شنیدهایم که بهترین استراتژی بدون اجرای درست منجر به موفقیت نخواهد شد. اجرا بهمعنی کارهایی نظیر: تدوین اقدامات و برنامههای اجرایی و زمانبندی آنها، تعیین ساختارهای اجرایی، سیستمهای سازمانی، نظام پاداش و عملکرد و دیگر ابزارها و زیرساختهای مورد نیاز یک سازمان استاندارد و سالم هستند. بههمین شکل “تعالی در اجرا” معنادار میشود: سازمانی موفقتر است که بتواند به بهترین شکل استراتژی خود را اجرا کند. البته نباید فراموش کرد که یک استراتژی ضعیف حتی با بهترین اجرا هم نمیتواند بهخوبی پیادهسازی شود!
این تقسیمبندی سه گانه باعث درکی واضحتر از کارهایی میشود که مدیران سازمانها برای خلق و بهرهگیری از استراتژی بهصورت عملی به آنها نیاز دارند. این رویکرد نگاهی متفاوت به برنامهریزی استراتژیک دارد که در آن تنها مجموعهای از مستندات معمولا بیفایده و غیرقابل خلق میشوند. تنها یک نکتهی مهم باقی میماند و آن هم اینکه در هر سه حوزهی استراتژی، پیادهسازی و اجرا، مدیران نیازمند تفکر، تصمیمگیری و اقدام هستند.
“نمیتوانم درک کنم چطور برخی باشگاهها مربیان خود را خیلی زود عوض میکنند. اعضای هیأتمدیره پیش از انتخاب یک مربی باید در مورد کیفیت مربیگری، شخصیت، فلسفه فوتبالی، شیوه کاری و رزومه او بحث کنند. اگر آنها همه این موارد را مورد توجه قرار دادهاند، پس چرا پای انتخابی که داشتهاند نمیایستند؟ اگر تیمی چنین کاری انجام دهد به نظر من احمقانه میآید.” (سر الکس فرگوسن؛ اینجا)
فرگی بزرگ در زمانی این حرفها را زد که دیوید مویس، جانشین او در منچستر یونایتد بهدلیل نتایج نهچندان درخشان در آستانهی اخراج قرار داشت. مویس در نهایت اخراج شد؛ ولی پنج عاملی که فرگی برای اطمینان به شایستگی یک مدیر به آنها اشاره کرده هنوز و همیشه معنادار هستند:
۱- کیفیت مربیگری: نتایج گذشته و عملکردها، همواره نشانگر کیفیت کاری یک مدیر هستند. اما نباید فراموش کرد که همه چیز “نتیجه” نیست و همانطور که کیفیت مربیگری بسیاری از مربیان بزرگ دنیا (مثل: آرسن ونگر و مارچلو بیلسا) با بازی زیبا و چشمنواز تیمشان ارزیابی میشود و نه نتایحشان، کیفیت مدیر نیز حتما باید با کیفیت انجام وظایفاش بهعنوان مدیر ارزیابی شود. خیلی وقتها عوامل تأثیرگذار بیرونی یا رخدادهای پیشبینی نشده نتایج را تغییر میدهند. اما در هر حال نباید فراموش کنیم که عملکرد مدیر در تحقق اهداف تعیین شده همواره یکی از کلیدهای اصلی در ارزیابی میزان شایستگی یک مدیر است.
۲- شخصیت: در سالهای اخیر تئوریهای تطابق شخصیت با شغل در دنیای روانشناسی شغلی، بیش از پیش ثابت کردهاند که همهی افراد نمیتوانند مدیران موفقی باشند. این در حالی است که تقریبا آرمان اصلی تمامی ما در زندگی شغلیمان، مدیر شدن است! البته این بهمعنای آن نیست که “مدیران بزرگ، مدیر زاده میشوند.” میتوان شخصیت را تغییر داد؛ هر چند سختترین کار دنیا است. من شخصا بهعنوان یک مشاور مدیریت این را تجربه کردهام: تحول یک شخصیت بسیار درونگرا به شخصیتی در ظاهر برونگرا. اما خیلی از ویژگیهای شخصیت روی عملکرد فرد تأثیر مستقیم و ناخودآگاه دارند که قابل تغییر نیز نیستند. بارها دیدهام قرار گرفتن یک فرد بسیار حساس ـ که سبک تصمیمگیریاش بیشتر حسی است ـ در جایگاه مدیریت باعث چه شکستهای بزرگی برای سازمان شده است.
۳- فلسفهی فوتبالی: قبلا اینجا در این مورد چندین یادداشت نوشتهام. بهصورت خلاصه یک مدیر باید برای ادارهی سازمان / کسبوکار خود، فلسفهای مشخص شامل: اصول و ارزشهای کاری و استراتژیهای مدیریتی داشته باشد. چیزی که یک مدیر را متمایز و موفق میکند تطابق این فلسفهی مدیریتی با سازمان محل مدیریت او است.
۴- شیوهی کاری: هر فلسفهی مدیریتی را به هزاران شکل مختلف میتوان اجرا کرد. مثال فوتبالیاش را در نظر بگیرید: آیا تیکیتاکای گواردیولا با لوئیس انریکه کاملا شبیه هم هستند؟ آیا شیوهی دفاعی مورینیو و بنیتس با همدیگر تفاوتهایی ندارند؟ شیوهی کاری یا به بیان بهتر “سبک رهبری” مدیر، بیانگر این است که او چگونه در عمل فلسفهی مدیریتی خود را اجرا میکند. اجرا در برگیرندهی عوامل متعددی چون: هدفگذاری، تصمیمگیری، هدایت، نظارت و کنترل، تخصیص منابع و … است. سبک رهبری یا شیوهی کاری مدیر، روی تمامی این موارد تأثیرگذار است. مثلا: فرگوسن بدون هیچ رحمی، کاپیتان تیماش روی کین را بهدلیل مصاحبهای بر علیه همتیمیهایاش اخراج کرد. سبک رهبری فرگی همواره این بود که: بازیکن، نباید از مربی و تیم بزرگتر باشد. این را مقایسه کنید با مربیان ایرانی که حتی بهدلیل اختلاف با بازیکنان تیمشان اخراج شدهاند!
۵- رزومهی کاری: فوتبال ایران پر است از کارشناسانی که خوب حرف میزنند؛ اما در عمل نتوانستهاند مربیان خوبی از نظر نتیجهگیری باشند. بههمین شکل بسیاری از اساتید و تئوریپردازان مدیریت لزوما مدیران بزرگی نبودهاند. اما وقتی سخن از شایستگی یک “مدیر” بهمیان میآید، رزومهی کاری او در کنار دانش و مهارتاش اهمیت مییابد. چرا باید زمام مدیریت یک تیم، یک سازمان یا کسبوکار را به یک مدیر سپرد؟ رزومه نشاندهندهی تمامی چهار عامل مؤثر دیگر بر شایستگی یک مدیر است!
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
از آخرین مطلب داستانمان چند ماهی میگذرد که کمی سردرگمی، کمی سرگرمیهای (!) کاری و بیش از همه توجیه معروفی بهنام تنبلی باعث آن شد. در آخرین نوشته از تصمیمام برای این گفتم که منتظر نمانم و کار را خودم شروع کنم. اما سؤالی که پیش آمد این بود که از کجا؟ ایدههای فراوانی ذهنام را به خود مشغول کرده بود. چگونه باید ایدهای را برای شروع انتخاب میکردم؟ چطور باید مطمئن میشدم این ایده آنقدر خوب است که بیارزد برایاش وقت بگذارم؟ از آن سختتر اینکه چگونه میتوانستم خودم را قانع کنم که بودجهای که از پساندازم برای سرمایهگذاری روی ایدههایام در نظر گرفته بودم به هدر نخواهد رفت و حداقل بهاندازهی خود آن عدد بازگشت خواهد داشت؟ دوباره داستان از سر گرفته شده بود!
چارهی کار کجا بود؟ من تصمیمام را گرفته بودم که کار را آغاز کنم و دیگر وقت تردید دوباره نبود. البته شاید تردید واژهی درستی برای حس آن روزها نباشد. بیشتر از جنس سکون بود! سکونی که باعث میشد باز هم روزها و روزها بگذرند و هیچ کاری قدمی پیش نرود. این مسئله را بهوضوح حس میکردم و بهدنبال راهکاری برای آن بودم. اما خیلی وقتها جستجو برای یک راهحل اثربخش خود تبدیل به یک مشکل جدی میشود: چقدر باید بگردی تا راهحل را پیدا کنی؟ تجربهام به من میگفت که چنین مسائلی راهکار قطعی ندارند و باید راهحلشان را با گام برداشتن در طول مسیر یافت. بنابراین تصمیم گرفتم بیش از این دیگر زمان را از دست ندهم و
۱- من یک بازهی زمانی مشخص به خودم برای تلاش در زمینهی موفقیت در اجرای ایدههایام وقت میدهم.
۲- از یک ایدهی کوچک شروع میکنم و انرژی و وقت و سرمایهام را روی آن میگذارم (هر چند که در عمل باز هم مسیر حرکتم زیگزاگی شد!)
۳- بهدنبال نتیجهی عجیب و غریب نیستم، میپذیرم که آزمون و خطا را آغاز کردهام و ممکن است در پایان مسیر، متضرر بشوم و دوباره به زندگی کارمندی بازگردم.
وقتی چارچوب حرکتم مشخص شد، تصمیمگیری هم برایم آسانتر شد. حالا میتوانستم با آرامش، بهجای جستجو بهدنبال یک ایده و کار بزرگ، از کاری کوچک شروع کنم و روی آن تمرکز کنم. بنابراین یکی از ایدههایام را انتخاب کردم و کمی در مورد آن تحقیق کردم. فرایند تحقیق البته چندان عمیق و پیچیده نبود. این در حالی است که وقتی سخن از تحقیقات بازار بهمیان میآید، بسیاری از افراد به فکر یک فرایند پرهزینه و پرزحمت میافتند که برای انجام آن لازم است هزینه و نیروی انسانی قابل توجهی صرف شود تا با مصاحبه، مشاهده، نمونهگیری و … اطلاعات لازم را در مورد اندازه و ویژگیهای بازار مورد نظر جمعآوری کنند. واقعیت این است که تحقیقات بازار میتواند روشهای دیگری هم داشته باشد که بسیاری از آنها کمهزینه یا حتی بدون هزینه هستند! روشی که من استفاده کردم (بهنوعی یک روش محاسبات سرانگشتی) این بود: به رفتارهای آدمهای دور و برتان توجه کنید، تلاش کنید از این رفتارها الگوهای پرتکرار را شناسایی کنید، در این الگوهای رفتاری بهدنبال مشکلی بگردید که تا بهامروز به آن پاسخی داده نشده یا پاسخهای موجود برای آن ضعیفاند و بعد بهدنبال یک راهحل کمهزینهتر / بهتر / اثربخشتر / سریعتر بگردید. بعد هم روی ساختن راهحلی که پیدا کردهاید متمرکز شوید.
توجه به چند نکته در اینجا بسیار مهم است:
۱- اگر ایده کوچک باشد و تولید محصول مربوط به آن کمهزینه، میشود ریسک شکستاش را پذیرفت و بازخورد واقعی از مشتری و بازار را به زمان پایان مرحلهی تولید محصول واگذار کرد. این همان داستان کشف بازار گوشهای است؛ یعنی بازاری کوچک که در آن رقبای زیادی وجود ندارند و میتوان در آن با کمی آزمون و خطا نیاز مشتری را به بهترین شکل ممکن پاسخ داد!
۲- ممکن است مشکلی که میخواهیم حل کنیم مشکل جدیدی نباشد و برای آن راهحلهای زیادی در بازار موجود باشد. اگر این راهحلها در فروش به مشتری موفق بودهاند (مثلا یک اپلیکیشن مشابه ایدهی اپلیکیشنی شما چند ده هزار بار دانلود شده باشد) و اگر راهحل شما دارای حداقل یک ویژگی متمایز از راهحلهای موفق بازار است، باز هم تردید نکنید. به امتحانش میارزد!
۳- اما این شروع سریع و کوچک نباید باعث شود اهمیت طراحی محصول و مدل کسبوکار را نادیده بگیرید. مهم است روی تعیین ویژگیهای فنی محصولتان وقت بگذارید تا بتوانید یک کمینه محصول قابل قبول (Minimum Viable Product) بسازید؛ یعنی محصولی که از نظر فنی قابل ساختن و از نظر مشتری، محصولی ارزشمند و در عین حال قابل استفاده و دلپذیر باشد. مدل کسبوکار نیز داستان مهم دیگری است که نباید فراموشاش کنید!
یک موضوع مهم در شناخت مشتریان خدمات مشاورهی مدیریت نیازهایی است که باعث میشوند تا آنها برای خرید این خدمات اقدام کنند. در بخشهای قبلی این گزارش به بخشی از این نیازها اشاره شد. در این بخش تلاش میشود تا با یک نگاه سیستماتیک این موضوع مورد بررسی دقیقتر قرار بگیرد.
در عمل با وجود نیازهای بسیار گستردهای که مشتریان براساس آنها به مشاوران مراجعه میکنند، معمولا واژهها و عبارتهای مشابهی در مذاکرات میان این دو گروه شنیده میشود. با توجه به تعریف مشاورهی مدیریت و محدودهی آن که در فصل قبل تشریح شد، اگر از سازمانهای سراسر دنیا هم خواسته شود تا حوزههای اصلی کمک گرفتن از مشاوران را مشخص کنند، منطقی است که این سازمانها به نکات مشابهی اشاره کنند.
بدین ترتیب میتوان در یک نگاه کلی پروژههای مشاورهی مدیریت را به سه دستهی کلی تقسیم کرد:
پروژههای تخصصی: همانطور که در پست قبلی تشریح شد، رابطهی مبتنی بر انتقال دانش تخصصی یکی از مهمترین روابط میان مشتریان و مشاوران مدیریت است. در حقیقت دستیابی به دانش تخصصی مشاوران، در صدر فهرست نیازهای مشتریان مشاورهی مدیریت قرار دارد؛ بهویژه در دنیای امروز که برخلاف دورهی ابتدایی دههی ۱۹۹۰، الگوی یک مشاور عام برای همهی حوزههای تخصصی بهفراموشی سپرده شده است. مشتری با نیاز به حل یک مسئله در یک حوزهی خاص، مشاور متخصص همان حوزه را جذب میکند. معمولا این پروژهها خیلی بزرگ نیستند و در آنها مشاوران زیادی هم درگیر پروژه نمیشوند. تمرکز روی پروژههای تخصصی ایدهی خوبی برای گسترش و رشد بنگاههای کوچک و تازهوارد صنعت مشاورهی مدیریت است.
راهحلهای یکپارچه: موقعیتهایی هم وجود دارد که در آنها داشتن دانش تخصصی برای حل مسئله کافی نیست؛ از جمله زمانهایی که سازمان بهدنبال ایجاد یک تغییر بزرگ ـ مثل ادغام و تملیک یا بهکارگیری فناوری نوین در سازمان ـ است. در این حالت بهکارگیری یک گروه گسترده از مشاوران با تخصصهای مختلف از بنگاههای گوناگون مشاوره ارزش افزودهی زیادی بهدنبال ندارد و مشکلات بسیاری هم ایجاد میکند. اولا این کار تعداد مشاوران مورد نیاز را بهشدت افزایش میدهد؛ ثانیا در این حالت باید تعداد افراد درگیر در فرایند کنترل پروژه و همچنین افراد هماهنگکنندهی (Coordinator) پروژه را نیز افزایش داد و در عین حال هماهنگی میان مشاوران با تخصصهای متفاوت هم همچنان بسیار مشکل است. این وضعیت به افزایش شدید هزینههای انجام پروژه و کاهش اثربخشی فعالیتها میانجامد. از طرف دیگر ایجاد اعتماد میان مشاوران نسبت به کار یکدیگر هم مسئلهی مهم دیگری است. برخی از مشاوران واگذاری بخشی از کار را به دیگران نمیپذیرند. در چنین حالتی استفاده از مشاوران دارای تخصصهای مختلف در مورد موضوع پروژه مفید است. بدین ترتیب هر چند سطح تخصص مشاوران درگیر در پروژه کاهش مییابد؛ اما یکپارچگی و هماهنگی میان راهحلهای مختلف ارایه شده توسط مشاوران حوزههای مختلف تخصصی در سطح مناسبی حفظ میشود.
مشاورهی استراتژیک: بین مشاورهی تخصصی و ارایهی راهحلهای یکپارچه، محدودهای وجود دارد که در آن مشاوران به مشتریان کمک میکنند تا به دیدگاههای جدیدی در مورد کسب و کار خود دست یابند و راههایی نو را برای پاسخگویی به تهدیدها و فرصتهای موجود در بازار بیابند. در اینجا اهمیت و حجم کار مشاوره در قیاس با فعالیتهای عملیاتی و اجرایی بیشتر است.
خیلی از ما تصور میکنیم برای موفقیت شغلی نیازمند انجام کارهای عجیب و غریب و تلاشهای مافوق بشری هستیم و بههمین دلیل، حتی گام اول را در مسیر رسیدن به مقصودمان برنمیداریم. این در حالی است که موفقیت هیچ راهی ندارد جز همان ضربالمثل معروف که “آهسته و پیوسته رفتن” را به ما توصیه میکند. بدیهی است که در طی این مسیر نیاز به مجهز بودن به ابزارهایی داریم تا بتوانیم از عهدهی وظایف و کارهایی که در طول مسیر به آنها نیازمندیم، برآییم. این ابزارها همان مهارتها (یا به تعبیری دیگر شایستگیهای) ما هستند. یاد گرفتن مهارتها و تبدیل کردن آنها به عادت باعث میشود تا بتوانیم در زمان مناسب به بهترین شکل ممکن هر کاری را انجام دهیم.
در هر شغل و حرفه گروهی از مهارتهای تخصصی وجود دارد که فرد متخصص لازم است آنها را فرا بگیرد (مثلا: یک جوشکار باید جوشکاری با گاز آرگون را بلد باشد!) اما گروهی از مهارتها هم وجود دارند که در هر شغلی و از آن مهمتر در زندگی روزمره برای ما کاربرد دارند. این مهارتها مهارتهای عمومی شغل و زندگی محسوب میشوند. مهارتهای دستهی اول را مهارتهای سخت و مهارتهای دستهی دوم را مهارتهای نرم مینامند. میتوانید اینجا و اینجا را برای آشنایی بیشتر ببینید.
مهارتهای سخت معمولا با تحصیل، کارآموزی و … یاد گرفته میشوند. اما متأسفانه در مدرسه و دانشگاه و حتی محل کار خیلی به آموزش مهارتهای نرم اهمیتی داده نمیشود. اغلب مدیران ما نیز به اهمیت مهارتهای نرم در موفقیت تیم و همکاران خود واقف نیستند. در عین حال خود ما هم آنقدرها که به مهارتهای سخت اهمیت میدهیم و برای یادگیریشان بهسراغ کلاس و مطالعه و تمرین برای خودآموزی میرویم، مهارتهای نرم را جدی نمیگیریم. پس مهارتهای نرم را چگونه باید یاد گرفت؟ در این باب نوشتههای دیگری خواهم داشت و در آن پیشنهاداتی ارائه میکنم.
پ.ن. مدت زیادی است از نوشتههای با موضوع “کار حرفهای” در گزارهها خبری نیست. از این هفته دوشنبه شبها دوباره انتشار این یادداشتها را آغاز میکنم.
مدیران ارشد سازمانها و بهویژه کارآفرینان همواره نقش اصلی خود را در کسبوکار و سازمان، تمرکز روی ارزشآفرینی برای مشتری، نیروی انسانی و سهامداران سازمان و تصمیمگیری در مورد موضوعات فنی و مالی و حل مسائل کلیدی سازمان است. اما در آنها همیشه در حال کلنجار رفتن با روزمرگیها هستند: چرا وبسایتمان کار نمیکند؟ چرا مشتری تسویهحساب نکرد؟ چرا فلانی امروز نیست؟ چطور میخواهیم این محصول را بفروشیم؟ و چیزهایی شبیه اینها. البته حتما یک مدیر بزرگ، هوشمند و آگاه، از مسائل روزمرهی سازماناش نیز آگاه است و برای حل آنها تلاش میکند؛ اما این موضوع نباید باعث شود تا مدیران، نقشها و وظایف اصلی خود را فراموش کنند.
مدیریت کسبوکار و سازمان چیزی فراتر از مدیریت روزمرگیها است. پیتر اکونومی در مقالهی این هفته ضمن یادآوری این نکته به ۹ اصل اساسی در مدیریت انسانها اشاره میکند:
۱- مدیریت شغلی است که در ارتباط با آدمها تعریف میشود: انسانها باید اولویت کاری اول هر مدیری باشند؛ مشتریانش باشند یا همکارانش، سهامدارانش باشند یا دیگر انسانهایی که با سازمان او بهنوعی در ارتباطاند. دیگر موضوعات همیشه اولویت پایینتری دارند.
۲- مدیریت کاری است که با همراهی انسانها انجام میدهید، نه کاری که با آنها انجام میدهید. هدایت و نظارت و کنترل وظایف کلاسیکی است که بهعهدهی هر مدیر است؛ اما در مورد انسانها آن را در قالب رهبری، مربیگری و ارزیابی انجام داد!
۳- همه چیز از خود شما آغاز میشود. بهترین مثال کار و رفتاری باشید که از همکارانتان انتظارش را دارید.
۴- اعتماد به شهودتان بهترین کاری است که میتوانید انجام دهید. ابزارهای مدیریتی و فنی زیادی در دسترس مدیران هستند؛ اما در نهایت تصمیم به خود شما برمیگردد. تجربه نشان داده که اغلب اوقات اعتماد به شهود درونی، بهترین کاری است که میتوانید بکنید.
۵- همیشه بپرسید: چه چیزی برای مشتری ارزش خلق میکند؟ واقعیت این است که بسیاری از کارهای سازمان برای این انجام میشوند، چون باید انجام شوند. اما یک مدیر بزرگ ـ بهویژه در این روزهای رکود اقتصادی که کوچکترین هزینه هم بار گرانی بر دوش سازمان است ـ هر روز و هر لحظه از خودش میپرسد که چه کارها و چه چیزهایی را میتوان در سازمان بهبود داد یا حذف کرد بهگونهای که با هزینهی کمتر بتوان ارزش مشتری مساوی یا بیشتر را ایجاد و ارائه داد؟
۶- دقت کنید به چه رفتاری پاداش میدهید. این یک اصل پایهای روانشناسی است که انسانها انگیزهها و رفتارشان را با پاداشهایی که دریافت میکنند همسو و هماهنگ میکنند. اما آن چیزی که خیلی وقتها مدیران فراموش میکنند که پاداش لزوما معنای مثبت ندارد! مثلا وقتی شما به فردی که همیشه دیر سر کار میآید تذکری نمیدهید، ناخودآگاه به دیگر همکارانتان القا میکنید که “دیر آمدن” آنقدرها هم کار مهمی نیست!
۷- هیچ چیزی شخصی نیست، همهی داستان فقط و فقط در مورد کسبوکار است. تصمیمگیری با احساسات، سادهترین کار ممکن است؛ اما چنین تصمیمی لزوما بهترین تصمیم برای کسبوکار شما نیست! بنابراین لازم است اصول تصمیمگیری علمی و روانشناسی تصمیم (شناخت مکانیسمهای ذهنی تصمیمگیری و آشنایی با خطاهای ذهنی تصمیمگیری) ـ یا بهعبارت بهتر چگونه تصمیم گرفتن و چگونه تصمیم نگرفتن ـ را بیاموزید! این موضوع را لازم است به همکارانتان نیز بیاموزید.
۸- اگر وضعیت امروز را دوست ندارید، کمی صبر کنید. اتفاقات بزرگ نیازمند صبر و تلاش زیاد نیز هستند. انعطافپذیری و تطبیقپذیری دو ویژگی کلیدی مدیران بزرگ هستند.
۹- کار را مثل تفریح لذتبخش کنید، نه اینکه تفریحتان کار باشد! این اصل اساسی هم مربوط به خودتان است و هم همکارانتان. بنابراین سعی کنید محیط کار فرحبخشی برای همکارانتان بسازید تا نیروی انسانی شاد، آرام و باانگیزه داشته باشید. برای این کار لزومی به هزینه کردن هم نیست؛ خیلی وقتها لبخند و اخلاق خوش مدیر، بهترین راهکار داشتن محیط کاری شاداب است.
“زیدان، سرمربی رئال مادرید؟ دورنمای جالبی دارد؛ اما قبول مسئولیت هدایت تیم پس از آنچلوتی هرگز مسئلهای نبوده که به آن فکر کنم. من میخواهم به کارم با رئالمادرید کاستیا ادامه دهم چون هنوز خودم را آمادهی مربیگری در تیم اصلی نمیبینم. این را هم باید بگویم که یک مربی برای هدایت یک تیم هرگز تمام و کمال آماده نیست؛ اما اگر بخواهیم تا سبز شدن تمام چراغها صبر کنیم، هرگز به هدفمان نخواهیم رسید. با این حال من دغدغهای از این بابت ندارم و کارها را به شیوه خودم انجام خواهم داد. ببینیم گذر زمان من را به کجا میرساند.” (زینالدین زیدان؛ اینجا)
با کنار رفتن کارلتو از رئال شاید همه منتظر دیدن زیدان در قامت سرمربی رئال مادرید بودند؛ اما انتخاب پرز و البته خود زیدان چیز دیگری بود. زیدان اینجا دلیل انتخاب خودش را شرح داده است: یکی از مهمترین عناصر یک تصمیم بزرگ و موفق، زمانبندی مناسب است. یک تصمیم، ممکن است زمانی درست باشد و زمانی دیگر نه. هنر مدیران و رهبران بزرگ همین است که میدانند چه زمانی باید یک تصمیم بزرگ را بگیرند: نه منتظر میمانند تا تمامی چراغها سبز شوند و نه آنقدر دست روی دست میگذارند تا زمان از دست برود.
اگر چه تصمیمگیری یک علم است و تئوریها و ابزارهای خاص خودش را دارد؛ اما در عین خال یکی از شخصیترین و درونیترین کارهای دنیا است. بنابراین زمانی که باید تصمیم بگیرید، دانش و مهارت و تجربهتان را بهکار بگیرید و با اتکا به به شهود و ندای درونیتان، تصمیمی که باید را بگیرید. شاید سختترین تصمیم، همان درستترین تصمیم ممکن باشد!