این ترم درس مدیریت استراتژیک را با یکی از بهترین اساتید این حوزه میگذرانیم: دکتر خلیلی شورینی که با ترجمههایشان شناخته شده هستند. یکی دو جلسه قبل استاد به نکته خیلی جالبی اشاره کردند: توسعه و پیشرفت جامعه کار آدمهای متوسط است؛ اما اینکه بفهمیم به کجا باید برویم و چگونه برویم کار آدمهای نابغه است! در واقع، آدمهای نابغه نقش استراتژیستهای جامعه را دارند و به ما نشان میدهند آینده چه شکلی است و چطور باید به آن برسیم. بعد دیگر آنها وظیفهای ندارند و همهی کار به دوش خود ما آدمهای معمولی است. حالا یک سؤال جدی: نوابغ جامعهی ما کجا هستند!؟
دسته: زندگی
گفتن یا نگفتن؟
چرا اینقدر حرف زدن از حرف نزدن برای آدمها آسانتر است؟ باور کنید بلایی سرتان نمیآید اگر کمی کمتر حرف بزنید!
چگونه کار دیگران را نابود نکنیم!؟
یکی از کارهای همیشگی که هر مدیر باید انجام دهد، نظر دادن در مورد کار دیگران است. اما اگر شما در نقش کارشناس یا مشاور هم در سازمانی کار بکنید، احتمالا با چالش (!) نظر دادن در مورد کار دیگران مواجه خواهید شد. منشأ خیلی از اختلافات آدمها در سازمان، همین جا است؛ جایی که خیلی از ما به دلیل بلد نبودن چند اصل ساده (و صد البته ضعفهای ارتباطیمان) نمیتوانیم منظورمان را درست به دیگران منتقل کنیم یا با آنها بر سر موارد اختلافی، به توافق برسیم. در این پست به چند اصل ساده که به نظرم میتواند نظر دادن در مورد کار دیگران را اثربخشتر کند، اشاره میکنم:
۱- اولین و اساسیترین اصل: در مورد چیزی که نمیدانید و تخصصی ندارید، اظهارنظر نکنید! بدترین دعواها در سازمانها از همینجا شروع میشود. ما در مورد چیزی که نمیدانیم نظر میدهیم و وقتی هم میفهمیم غلط گفتهایم برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر دعوا راه میاندازیم. باور کنید هیچ چیزی از کلاس کاریتان کم نمیشود اگر بگویید نمیدانم!
۲- حتما با کاربرد نوار ابزار Reviewing ورد و اکسل (Track Change) آشنا باشید. خیلی به دردتان میخورد!
۳- اگر برای بررسی شکلی گزارش یا خروجی طرف مقابل، استاندارد یا اصولی وجود دارد، براساس آنها در این مورد اظهارنظر کنید؛ در غیر این صورت خیر (چون کاملا بحث سلیقه در میان است: من دوست دارم مثلا رنگ یک جدول فلان رنگ باشد و شما نه. یا من دوست دارم برای گزارشام فهرست اشکال بگذارم و شما نه. و …)
۴- توجه داشته باشید چیزی که شما میپسندید را لزوما من نباید بپسندم و برعکس! باز هم تأکید میکنم سلیقه و ترجیحات شخصی را در اظهارنظر در مورد کار دیگران فراموش کنید.
۵- اما در مورد بررسی محتوا که همهی دعواها بر سر آن است (!) پیش از هر چیز یادتان باشد که: همیشه خراب کردن از ساختن آسانتر است! حتی اگر مطمئن هستید کار دیگری اشتباه است مخالفتتان را با دلیل منطقی بیان کنید. سرِ خود برای اصلاح، در کار دیگری دست نبرید. سعی نکنید نظرات شخصیتان را به دیگری تحمیل کنید. چیزی را که نمیدانید نقد نکنید. حواستان باشد که فرد برای انجام آن کار، حداقل از نظر خودش زحمت زیادی کشیده است و هر گونه واکنش منفی از جانب شما (حتی پیش پا افتادهترینشان) میتواند منجر به ایجاد یک “انفجار” شود. خلاصه اینکه بهترین نقد، پیشنهاد سازنده است. پس اگر فکر میکنید چیزی غلط است اما برای اصلاحاش پیشنهادی ندارید، همان بهتر که اظهارنظر نکنید!
۶- اگر جایی را نفهمیدید یا برایتان سؤال وجود داشت، نقد نکنید. همان سؤالتان را از طرف بپرسید!
۷- دقیق بودن به معنای مو از ماست بیرون کشیدن نیست: وقتی از شما میخواهند در مورد کار دیگری نظر بدهید که حتما نباید با این فرض کارتان را شروع کنید که حتما اشتباهی در میان است و من باید اصلاحاش کنم! برعکس، اصل بر برائت است؛ مگر اینکه برعکساش ثابت شود!
۸- سعی کنید گاهی اوقات کارهایی را که نقد میکنید، خودتان انجام دهید تا با سختیها و محدودیتهای انجام کار آشنا شوید. اینجوری شاید از برج عاجنشینی و اظهارنظرهای کیلوییمان ـ که اغلب ما در نقد دیگران به آنها عادت کردهایم ـ کم شود!
۹- شخصیت و ادب و اخلاق و جنبهی منتقد بودن را داشته باشید. آدم عصبی، بیادب و با روابط عمومی پایین، اصلا ناقد خوبی نیست. به قول آن ضربالمثل معروف لااقل بلد باشید با پنبه سر طرف را ببرید!
۱۰- امیدوارم خدای نکرده در جایگاه منتقد، هیچ وقت توهم و تکبر شما را گیر نیندازد …
۱۱- در محدودهای که وظایف و دانش شما اقتضا میکند، نقد کنید. مثلا بندهای که از کارهای فنی مهندسی کامپیوتر و IT خیلی سر در نمیآورم، نباید خیلی وارد نقد تخصصی IT شوم! (رونوشت به برادر زرگر که میداند منظورم چیست!)
امیدوارم با یاد گرفتن و عمل کردن به اصول نقد (که به آنهایی که من نوشتم محدود نمیشوند)، کمی از دعواهایمان در سازمان با دیگران کم شود!
پ.ن. بعد از تمام شدن نوشتن این پست، به نظرم رسید در نقد ادبی ـ هنری هم رعایت کردن این نکات مهم است. از اساتید فن مثل آقا رضا بهرامینژاد عزیز تقاضا دارم در این مورد اظهارنظر بفرمایند!
شاید حتی در زندگیمان در کنار خانواده و دوستان هم لازم باشد به این نکات دقت کنیم! (اسمایلی تعمیم دادن از روی خوشیفتگی!)
۴ سؤال برای سنجش عملکرد آدمها
لوئیس گشنر در سال ۱۹۹۲ و در نقطه اوج بحران شرکت معظم IBM برای نجات شرکت بهعنوان مدیرعامل انتخاب شد. گشنر تا آن زمان در یک شرکت فناوری کارنکرده بود و درباره صنعت فناوری اطلاعات هیچ نمیدانست. اما ایدههای نجاتبخش او باعث شدند که IBM در پایان دهه ۱۹۹۰ به سودآوری باز گردد و بتواند دوباره با دیگر غولهای بازار رقابت کند. گشنر تجربیات خودش را در قالب کتابی با عنوان فارسی “رقص فیلها” نوشته که توسط نشر فرا منتشر شده است. من الان دارم این کتاب را میخوانم و به تدریج سعی میکنم نکات جالباش را اینجا بنویسم. فعلا اولین نکته:
اولین کاری که آقای گشنر انجام میدهد ارزیابی مدیران ارشد IBM است. او میخواهد تصمیم بگیرد که چه کسی را باید نگه دارد و چه کسی باید شرکت را ترک کند. برای این کار او چهار سؤال ساده اما بسیار جالب مطرح میکند و سعی میکند برای هر فرد به این سؤالها جواب دهد:
۱. مسائل واقعی آنها چیست و چگونه با آنها برخورد میکنند؟
۲. چقدر تفکرشان روشن و واضح است؟
۳. چقدر کار اجرایی خود را به درستی انجام میدهند؟
۴. ظرفیت واقعی بالقوه آنها برای رهبری چقدر است؟
به نظر میرسد که سه پرسش اول برای ارزیابی عملکرد انسانها فارغ از پست و مقامشان قابل طرح است. در واقع تنها تفاوت مدیران با دیگر کارکنان سازمان، وظیفه آنها برای رهبری است و سایر وظایف معمول مدیریت (برنامهریزی، سازماندهی و کنترل) همه جزو کارهای اجرایی مدیران هستند؛ همانطور که کار منِ کارشناس هم چیز دیگری است.
نکته جالب نگاه آقای گشنر این است که ارزیابیهای عملکرد معمول در سازمانها اغلب فقط مورد ۳ را میسنجند و برای مورد یک و دو (و البته در مورد مدیران چهار) هیچ تمهیدی نمیاندیشند!
به نظرم حتی شاید بتوان یک گام دیگر هم جلوتر رفت و گفت که با سه پرسش اول، میتوان عملکرد هر انسانی را در هر جایی و هر موقعیتی از زندگی سنجید!
با این وصف بهتر است همین حالا شروع کنیم به ارزیابی عملکرد خودمان که بزرگان گفتهاند: “حاسبوا قبل أن تحاسبوا”!
اصل اساسی ادعا!
حواستان باشد که خراب کردن کار دیگران ـ حتی اگر حق با شما باشد ـ هیچ وقت افتخار ندارد! اگر ادعایی دارید در مورد چیزهایی که ساختهاید ادعا کنید، نه آنهایی که خرابشان کردهاید!
از مشیری (۳)
(کاشکی) به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم!
رابطه قدرت و دروغ
اخیرا تحقیق جالبی در مدرسه مدیریت هاروارد در مورد رابطه قدرت و دروغگویی انجام شده است. برای انجام این تحقیق، محققان افراد شرکتکننده را به دو گروه تقسیم کردهاند: رؤسا و کارکنان. به رؤسا دفاتر بزرگتر و قدرت بیشتری (مثلا در تعیین حقوق کارمندانشان) داده شده است. در مرحله بعد نیمی از کل شرکتکنندگان تحقیق توسط یک سیستم رایانهای برای دزدیدن یک سند ۱۰۰ دلاری هدایت شدهاند. اگر این افراد میتوانستند یک مصاحبهگر را قانع کنند که این دزدی را انجام ندادهاند، میتوانستند آن سند را برای خودشان نگاه دارند. نیم دیگر افراد شرکتکننده هم مورد همین پرسش قرار گرفتهاند. نتیجه این بوده که در حین مصاحبه، رؤسای دروغگو نشانههای غیرارادی عدم صداقت و استرس کمتری را از خود نشان دادند! محققان هم نتیجه گرفتهاند که قدرت بیشتر، دروغگویی را آسانتر میکند.
پروفسور دانا کارنی سرپرست تیم محققان نشانههای دروغگویی را که بررسی شدهاند به این شرح بیان میکند: لرزش غیرارادی شانهها، تندتر صحبت کردن، سطح هرمون استرس ـ کورتیزول ـ در بزاق فرد، اختلال شناختی و پریشانی ظاهری. در عمل تنها دروغگوهای ضعیف این نشانهها را داشتهاند و دروغگوهای قدرتمند، کاملا مشابه راستگوها نشانهای از دروغگوییشان نشان ندادهاند!!!
در اینجا به چند نکتهای که در مورد این تحقیق توسط دکتر کارنی بیان شدهاند، نگاهی میکنیم:
قدرت چیست؟ به عقیده پروفسور کارنی قدرت در رابطه میان دو کنشگر و احساسی که هر یک در مورد میزان قدرتاش نسبت به دیگری میکند، تعریف میشود.
چرا انسانها دروغگویی را دوست ندارند؟ پروفسور کارنی میگوید همانطور که یک کودک بعد از یک بار دست زدن به بخاری داغ دیگر سراغ چیزهای داغ نمیروند، انسانها نیز دروغگویی را دوست ندارند چون از نظر احساسی و روانی آنها را آزار میدهد. این در حالی است که نتایج این تحقیق نشان میدهند که افراد قدرتمند ظاهرا از نظر روانی برای دروغ گفتن آمادهترند!
چقدر قدرت باعث میشود که فرد در دروغ گفتن راحت باشد؟ آیا با افزایش قدرت فرد، قابلیت دروغگویی او هم بهبود مییابد؟ به گفته دکتر کارنی پاسخ به این پرسش بسیار مشکل است؛ چرا که قدرت یک موقعیت موقتی و متغیر است. در حال حاضر فقط میتوان گفت این است که اگر به افراد قدرت بدهید، راحتتر دروغ میگویند و تشخیص این موضوع نیز بسیار مشکل میشود.
اثبات قدرت داشتن، یک واکنش بیولوژیکی است!!! فکر میکنید چرا طاووس پرهایاش را میگستراند؟ چرا عقاب بالهایاش را باز میکند؟ این راهی برای اتبات قدرت است که در حیوانات بسیار معمول است. انسانها همین طور هستند. مدیری را در نظر بگیرید که پاهایاش را روی میز انداخته، دستهایاش را پشت سر گذاشته، به صندلی بزرگاش لم داده، چشمهایاش را بسته و دارد با زندگیاش حال میکند! این اتفاقی نیست؛ یک واکنش بیولوژیکی است (این یکی برای من خیلی جالب بود.)
چطور میشود فهمید که طرف مقابلمان دارد دروغ میگوید؟ برای بسیاری از افراد دروغ گفتن منجر به واکنشهای فیزیکی غیرارادی میشود. با شناخت این واکنشها (و به عبارت بهتر زبان بدن دروغگویی) که در این تحقیق شناسایی شدهاند، تشخیص دروغ گفتن طرف مقابل آسانتر میشود:
- صحبت کردن: دروغگوها در هر ثانیه آواهای بیشتری را نسبت به زمان عادی حرف زدن خودشان بیان میکنند (در این تحقیق، قبل از پرسیدن سؤال اصلی، با افراد در مورد آب و هوا صحبت شد!)
- شانهها: دروغگوها بیشتر از دیگران میلرزند؛ اما در زمان بیان دروغ یک لرزش واضح را میتوان در شانههای آنها مشاهده کرد!
- چشمها: مردمک چشمهای دروغگوها به شکل غیرعادی گشاد میشود!
- دهان: دروغگوها در زمان دروغگویی لبهایشان را میگزنند و وقتی فکر میکنند دروغ را گفتند و راحت شدند؛ لبخند تصنعی را بر لبانشان مینشانند!
من فکر میکنم که صرف داشتن قدرت مهم نیست و چیزی که منظور تحقیق بوده داشتن “احساس قدرت” است. ممکن است طرف واقعا قدرتی هم نداشته باشد، ولی وقتی احساس قدرت بکند خوب دروغ بگوید (چند نفر از کسانی که در زندگیام با آنها روبرو بودهام دقیقا همین طوری بودهاند.) شاید بشود این را هم اضافه کرد که برای بعضی آدمها، دروغ گفتن روشی برای “اعمال قدرت” و “اثبات قدرت” است!
شکر خدا برای ما ایرانیها نتایج این تحقیق بدیهی است! امیدوارم دفعه بعد که دوست و همکار و مدیرتان به شما دروغ گفت، با شناخت این نشانهها خیلی زود بتوانید این موضوع را کشف کنید.
نمیدانم چرا یاد یک جمله معروف از هیتلر هم افتادم که گفته: دروغ هر چه بزرگتر باشد، عده بیشتری باورش میکنند!
دایره طلایی موفقیت
دیشب داشتم این ویدئوی تازه منتشر شده را در سایت TED میدیدم. سخنران این نشست سیمون سینک (Simon Sinek) است که درباره رویکردی جدید به نفوذ و رهبری صحبت میکند. به نظر سینک هر انسانی برای رسیدن به موفقیت در کارهای جمعی باید از دایره طلایی زیر استفاده کند:
سینک میگوید این سه لایه به نوعی لایههای مغز انسان را نیز نشان میدهند: لایه بیرونی (چه چیزی؟) معادل کورتکس مغز است که قسمت عقلانی و محاسبهگر مغز است. دو لایه درونی (یعنی چگونه و چرا) معادل قسمت لیمبیک مغز هستند که مرکز احساسات انسان است. خوب حالا نتیجه؟ از اصول اولیه بازاریابی و رهبری میدانیم نفوذ در انسانها و جلب اعتماد و وفاداری آنها وابسته به تحریک احساسات آنها است. این همان جایی است که ایده اصلی سینک مطرح میشود: استراتژی سنتی بازاریابان در تبلیغات و رهبران در رهبری تأکید بر “چه چیزی” است؛ یعنی تأکید بر اینکه ما در چه چیزهایی با دیگران فرق داریم! حداکثر کاری که ممکن است آنها بکنند اشاره به “چگونه متفاوت بودن” است. بنابراین آنها بیشتر به تحریک قسمت عقلانی مغز میپردازند تا قسمت احساساتی مغز و در نتیجه موفقیتشان چشمگیر نیست. سینک میگوید استراتژی درست دقیقا برعکس است: شما باید از “چرایی” شروع کنید و بعد که آدمها را جذب کردید چگونه و چه چیزی را به آنها نشان دهید. خوب حالا “چرایی” یعنی چه؟ یعنی باور داشتن به گروهی از ایدههای مشترک! بنابراین موفقیت وابسته به این است که اول آدمها را با خودتان موافق کنید و بعد سر مکانیزمهای اجراییاش بروید.
سینک برای روشن شدن این مفهوم دو مثال مطرح میکند:
۱- استراتژی تبلیغاتی اپل: جابز اول آدمها را حسابی تحریک میکند که چرا باید متفاوت بود. مثلا اینکه چرا باید آیپاد را درست کرد وقتی امپیتری پلیرهای معمولی وجود دارند. یا چرا باید آیفون داشت وقتی گوشیهای هوشمند دیگری در دسترس هستند. بعد وقتی آدمها حسابی تشنه یک محصول جدید شدند، روی ویژگیهای محصولاش تمرکز میکند و نتیجهاش همین جذابیت فوقالعاده شخصیت جابز و محصولات شرکتاش است.
۲- سخنرانی بسیار معروف مارتین لوترکینگ (من رؤیایی دارم): در روز ۲۸ آگوست ۱۹۶۳، ۲۰۰ هزار نفر در میدان لینکلن واشنگتن دیسی جمع شدند تا سخنرانی رهبر جنبش مدنی سیاه پوستان آمریکا را بشنوند. چه اتفاقی رخ داد؟ آن روزها رسانهها اخبار سیاهپوستان را سانسور میکردند، اینترنتی برای خبر کردن آدمها وجود نداشت و مشکلات دیگری از این دست. چرا آن همه آدم در آن روز در آن جمع حاضر شدند؟ سینک میگوید تا وقتی ماجرا را از زاویه جذابیت شخصی لوترکینگ یا عضویت در جنبش مدنی سیاهپوستان بدانیم، باور کردن آنچه رخ داد، بسیار سخت است. اما اگر زاویه دیدمان را عوض کنیم، براساس ایده او قضیه بسیار ساده میشود: آدمها برای خودشان و نه هیچ چیز دیگری آنجا جمع شدند. آنها به میدان لینکلن آمدند چون به آن چیزی که لوترکینگ میگفت باور داشتند. حرفهای او، حرف دل خود آنها بود!
ایده بسیار جالبی بود. از دیدن این سخنرانی ۱۸ دقیقهای واقعا لذت بردم. یادم باشد از این به بعد در همه روابطم با آدمها (بهویژه با دوستانام) اول دنبال باورهای مشترک باشم!
سایت شخصی سیمون سینک را هم ببینید.
شدنیها در برابر نشدنیها
ما انسانها آنقدر که به نشدنیهای زندگی فکر میکنیم به شدنیهایاش نمیاندیشیم! و این است دلیل ناامیدی انسان …
توصیههایی به مدیران از زبان یک کارشناس
چند روز پیش مطلبی ترجمه کردم در مورد نحوه کار کردن با یک مدیر بد. حالا در این پست میخواهم براساس تجربه خودم در این چند سال توصیههایی را برای مدیران از زبان یک کارشناس بنویسم. در واقع در این پست میخواهیم ببینیم مدیران چه کارهایی را بهتر است انجام دهند و چه کارهایی را نه. طبعا این نوشته براساس مباحث رفتار سازمانی و اصول ارتباطی نوشته نشده و ادعایی هم در مورد علمی بودن ندارد. صرفا مجموعهای است از تجربیات من در مورد کار کردن بهعنوان یک کارشناس و دقت در رفتارهای مدیرانی که با آنها کار کردهام و مطالبی که اینور و آنور خواندهام. خوب برویم سر اصل مطلب:
۱- یاد بگیرید که چطور درست تصمیم بگیرید و مسئولیت تصمیمتان را هم بهعهده بگیرید: برای اولی مهمترین و اصلیترین راه یاد گرفتن اصول روانشناسی تصمیمگیری و شناخت خطاهای تصمیمگیری است. حتی اگر مدیر نیستید یاد گرفتن این مباحث از نان شب برایتان واجبتر است! (بعضیهایاش را در ادامه مینویسم.) دومی هم بیشتر یک تعهد اخلاقی است.
۲- هیچ وقت یک تصویر ثابت از فرد در ذهنتان نسازید: آدمها هر روز تغییر میکنند. از آن بدتر این است که شما در روزهای کار اول فرد یا براساس یک عملکرد نسبتا خوب یا حتی عالی در یک مقطع زمانی تصویری بسازید و بخواهید همیشه بر مبنای آن در مورد فرد قضاوت کنید. (حالا توهم زدن در مورد فرد را فاکتور گرفتم!) حواستان باشد آدمها نقاط ضعف و قوت دارند. هنر شما بهعنوان مدیر استفاده اثربخش از نقاط قوت آدمها است و بازخور دادن در مورد نقاط ضعف فرد است.
۳. هیچ وقت احساسات را در تصمیمگیری دخالت ندهید: از این یکی بیش از هر چیزی در دوران کاریام ضربه خوردهام. احساس شما در مورد من کارشناس، احساس شما در مورد یک موضوع یا احساس شما در مورد فرد دیگر ربطی به تصمیمی که میخواهید بگیرید ندارد. خیلی روراست میگویم که بیشترین نمودش این است که وقتی فردی باید سازمان را ترک کند و شما دلتان به حالاش میسوزد؛ چون ممکن است دودش به چشم همه برود و تنها یک نفر قربانی نشود (همان چیزی که احسان اینجا نوشته.)
۴. همیشه برای دریافت خروجی کار فرد با توافق خودش زمانی را مشخص کنید: اگر این کار را نکنید، ممکن است هیچ وقت خروجی را نگیرید! ترجیح شخصی من این است که در این فاصله زمانی مدیرم مدام از من نپرسد که کار به کجا رسید.
۵. انتظاراتتان چه از نظر رفتاری و چه از نظر کاری به صورت شفاف برای فرد مشخص کنید و مطمئن شوید فرد منظورتان را دقیقا درک کرده است: من نمیتوانم بپذیرم مدیری که با ایشان کار میکنم بدون اینکه به من بگوید از من چه میخواهد، از من ایراد بگیرد که شما آنجوری که من میخواهم نیستی.
۶. مختصر و مفید حرف بزنید! لازم نیست یک موضوع را از هزار دیدگاه مختلف توضیح دهید یا برایاش صد تا دلیل بیاورید. ساده و مؤثر و کوتاه حرف بزنید! حواستان باشد که طرف مقابلتان هم از درک و شعور برخوردار است!
۷. در انتخاب واژههایتان دقت کنید: گاهی یک واژه از نظر شما اشکالی ندارد، اما در عمل عکساش رخ میدهد! این موضوع خیلی حساس است. پیشنهاد میکنم برای درک این موضوع ادبیات داستانی را خیلی دنبال کنید تا بتوانی موقعیتهای مختلف مواجهه انسانها با یکدیگر را بهتر درک کنید.
۸. ادب آداب دارد: باور کنید یاد گرفتن و عمل کردن به اصول ابتدایی آداب معاشرت اصلا بد نیست!
۹. بین آدمی که خوب کار میکند و بقیه فرق بگذارید و اجازه بدهید همه این را بفهمند: بدون شرح!
۱۰. نقد عملکرد کنید و نه نقد شخصیت: نقد شخصیت رفتار تهاجمی فرد و نهایتا دعوا را در پی دارد!
۱۱. یاد گرفتن اصول علمی مدیریت: هر چند شاید مدیران براساس نظریه مهارتهای سه گانه مدیریت براساس سطح سازمانیشان نیاز به سطوح متفاوتی از مهارت فنی، انسانی و نظری دارند؛ اما این بدان معنا نیست که نباید از اصول و ابزارهای مدیریت سر در بیاورند. به خصوص در یک شرکت مشاوره مدیریت، آشنایی علمی با مدیریت ضروری است. پس بهروز بودن را فراموش نکنید!
۱۲. هیچ وقت پشت کارشناستان را در برابر کارفرما یا افراد بالادست خالی نکنید: باور کنید کوچکترین حمایت شما، در عملکرد افراد زیردست شما بسیار تأثیرگذار است.
۱۳. یادتان باشد که فقط شما زندگی شخصی و مشکلات آن را ندارید: زیردستانتان هم زندگی خارج شرکت دارند. البته این به معنای آن نیست که به افراد اجازه دهید همیشه هر ضعف، اشتباه یا تأخیری را به بهانه مسائل شخصی توجیه کند.
۱۴. مرز صمیمیت و رفتار حرفهای را برای زیردستانتان مشخص کنید: یکی از عوامل اصلی پارهپاره شدن سازمان و ایجاد گروههای غیررسمی همین است.
فعلا همینها به ذهنام میرسد. اگر چیز دیگری به ذهنام رسید همینجا اضافه میکنم.
