ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال میکردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمیکردم. نمیدانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر میکنم در آن لحظه در بحران هستید اما همچنین باید تصمیم بگیرید در آینده میخواهید چه کسی باشید: میتوانید در تمام زندگی برای خودتان متأسف باشید یا میتوانید سرتان را بلند کنید، به جلو نگاه کنید و به رستگاری برسید. آن تصمیم باعث میشود در آینده چه کسی خواهید بود. از این نظر بخواهم نگاه کنم، بله آن یک لحظه برای رشد بود.» (روبرتو باجو دربارهی لحظهی تراژیک خراب کردن پنالتی در فنیال جام جهانی ۱۹۹۴؛ اینجا)
بهنظر من، نمادینترین لحظهی تاریخ فوتبال، همین عکس بالا است: لحظهای که روبرتو باجو، الماس درخشان و بیبدیل آتزوری، پنالتی را به آسمان کوبید و تیم ملی برزیل، بهجای ایتالیای زیبای آریگو ساکی، قهرمان جام جهانی ۱۹۹۴ شد. فوتبال از این لحظات، بسیار داشته و خواهد داشت؛ اما جادوی «دماسبی» چیزی است که حداقل من فکر میکنم هیچوقت و هیچجای دیگر، قابل تکرار نخواهد بود. این عکس، سراسر غم است و شکستگی. وقتی دنیا روی سرت خراب میشود. وقتی میبینی برای رسیدن به رؤیایت همهی جانت را گذاشتی؛ اما نشد. این همانجایی است که زندگی و دنیای نامهربان، نشانت میدهند که گویی همواره و همیشه برای نابود کردنت، غاقلگیری دردناکی را در چنتهی خویش، پنهان نمودهاند …
حتی اگر بعد از این رویداد، باجو از فوتبال خداحافظی میکرد یا مثل مارادونا بهسراغ خودتخریبی میرفت هم کسی بر او خرده نمیگرفت. اما او بلند شد، ایستاد و جنگید و در جام جهانی ۱۹۹۸ هم حاضر شد؛ سالی که آنقدر در ردهی باشگاهی درخشید که زندهیاد استاد چزاره مالدینی، نتوانست روی نام او قلم قرمز بکشد. باجو حتی در بازی یک چهارم نهایی میتوانست با زدن گل برتری به فرانسه، آنها را از بازیها هم حذف کند و دوباره تبدیل به قهرمانی بیبدیل شود؛ اما باز هم نشد! با این حال او زنده ماند و ادامه داد و بههمین دلیل بهصورت شخصی برای من، او یکی از تکرارنشدنیترین اسطورههای تاریخ فوتبال است که شاید در زمین، آنقدر که حقشان بود، برنده نشدند؛ اما در بازی تاریخ، طلاییترین مدالها بر گردن آنها آویخته شد (همانند بزرگانی چون: باتی گل، فرانچسکو توتی، خاویر زانتی و …)
عنوان این نوشته، مصرعی است از غزلی سرودهی فاضل نظری که فکر میکنم این دو بیت آن، خلاصهای جذاب از آنی باشد که روبرتو باجو در مصاحبهی بالا به آن اشاره کرده است:
دیر یا زود این عذاب ای جان به پایان میرسد شاد باش! این رنج بی پایان به پایان میرسد
گرچه گاهی تندبادی شاخهای را هم شکست سرو میماند ولی توفان به پایان میرسد!
باجو نهتنها حرفش را زد، بلکه خود او مصداقی است از آنچه میگوید: در همشکستگی را بپذیر، به جلو نگاه کن، بلند شو و دوباره گام بردار. آرامش، خودش بهسراغ تو خواهد آمد!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
اینگونه بهنظر میرسد که تاریخ بشر را همواره کسانی نوشتهاند که در پی «تغییر دنیا» بودهاند: پادشاهان، سرداران جنگی، دولتمردان، مدیران و رهبران سازمانی، کارآفرینان، دانشمندان، مهندسان، فعالین اجتماعی و … بخشی از سیاههی فهرستِ آنهایی هستند که دنیا و تاریخ بشر را برای همیشه متحول کردهاند. در کنار آنها میلیونها قهرمان گمنامی هم در طول تاریخ بودهاند که نام آنها را نمیدانیم؛ ولی نقش آنها هم در تاریخ بشریت، کم از آن گروهی قهرمانان نامی نبوده است. شاید در تاریخ معاصر خودمان بتوانیم از قهرمانان شجاع جنگ تحمیلیمان و بهصورت خاص، نور چشمانمان، یعنی شهدا و جانبازان عزیزمان، نام ببریم.
در برابر «تغییردهندگان دنیا» عدهی دیگری هم کار خود را «تفسیر دنیا» نامیدهاند. آنها بهجای تلاش برای تغییر دنیا ـ که نیازمند شجاعت، توان روحی و روانی و چه بسا توان جسمانی بالا، داشتن شخصیت کاریزماتیک و … است و لزوما در دسترس همگان نیست، روی اینکه این دنیا چیست و چرا هست و چرا نیست و چگونه است و چگونه نیست و دهها «هست و نیست» دیگر تمرکز کردهاند. اینان نهتنها دنیا و زندگی دوران پیش از خودشان و دوران زندگیشان، بلکه اعصار آینده و حتی دنیاهای خیالی را نیز تحلیل و تفسیر کردهاند. فیلسوفان، رماننویسها و قصهنویسها و شاعران، دانشمندان علوم سیاسی و اجتماعی و اقتصادانها نمونههایی از این گروه هستند که با سلاح فکر و قلم، دنیا را برای آن گروه اولِ «تغییرساز» تفسیر کردهاند. آرمانشهرها و پاد ـ آرمانشهرها، دستپخت اینان بوده؛ اگر چه آنچه روی زمین پدید آمده، وجود دارد و یا در آینده پیش خواهد آمد، بر پِی و بنیان اندیشهی این گروه توسط آن گروه اولی بنا نهاده شده است.
این را گفتم تا برسم به اینجا که دربارهی یک دغدغهی شخصیام بنویسم: اینکه سالها است در این فکرم که من نه از گروه اول هستم و نه از گروه دوم و در نتیجه چه باید بکنم تا وجدانم از اینکه در دوران حیاتش کاری برای دنیا و زندگی انسانها نکرده، ناراحت نباشد. بخشی از سرگردانی این سالهای من، در جستجوی راه یافتن به باشگاه گروه اول بوده (چرا که گروه دوم، حداقل برای من، بسیار دور از دسترس هستند.) دستِ آخر هم به این نتیجه رسیدهام که شاید همین که تلاش کنم در حدِ خودم، انسان خوبی باشم، و اینکه زندگی حتی یک نفر را بهاندازهی ذرهای بهتر کنم، پاسخ این دغدغهی طولانیمدتم باشد: اینکه من در حدِ توان خودم، تلاش کنم تا دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم؛ گیرم که این تلاش، تنها زندگی چند انسان معمولیِ معدود مثل خودم را بهتر کند و نه یک گروه بزرگ از انسانها و از آن بالاتر، بشریت و تمام دنیا را!
«معمولی بودن» آنقدرها که بهنظر میرسد هم سخت نیست؛ بهشرط پذیرش آن. با این حال «معمولی بودن» برای خیلی از ما، برچسبی غیرقابل تحمل است که هر جور بتوانیم از زیر بار سنگینش میخواهیم فرار کنیم و شاید مهمترین جلوهاش انواع نمایشهایی باشند که در زندگی هر روزمان برای دیگران بازی میکنیم (و در دوران رسانههای اجتماعی حتی از سطح نمایش هم فراتر رفتهاند و تبدیل به بخشی جداییناپذیر از هویت خیلی از ما شدهاند.) نمایشهایی که در آن، منِ معمولی، یک ابرقهرمان بزرگ هستم که بهجنگ «آسیابهای خیالی» میروم و بر آنها پیروز میشوم. نمایشهایی که در آنها، منِ یک لاقبا، انسانی زیبا و ثروتمند و فارغ از کلیشههای سادهی زندگانی انسانهای معمولی، تصویر میشوم. و بدترین نمایشها از نظر من، آنهایی هستند که در آن فرد، خود را قهرمان اجتماعی و اخلاقی قلمداد میکند و کنشِ سادهای چون پست کردن چند محتوای ساده در شبکهی اجتماعی را مبارزهای تاریخی میداند که بشریت برای این کار، به آدمِ داستان ما مدیون است و اینجا است که نهتنها میشود وجدان و جنبهی اخلاقی درونی را گول زد، بلکه فرد این اجازه را دارد که با تبختر، از فرازِ برجِ عاجی که در آن لمیده است، «انسانهای معمولی» را به سخره بگیرد.
با این حال هنوز کورسوی امیدی در این دنیا به ما انسانهای معمولی چشمک میزند. اینکه هنوز هنوز هم انسانهایی پیدا میشوند که با تمامِ وجودشان ـ و بهدور از نمایشهای پر زرق و برق ـ برای بهتر کردن زندگی خودشان و انسانهای معمولی دیگری چون خودشان، میکوشند. انسانهایی که نه وقتی برای «تفسیر دنیا» دارند و نه تاب و توانی برای «تغییر دنیا»، بلکه تمامی آنچه دنبالش میکنند، این است که خودشان بهقول گاندی بزرگ، بخشی از تغییری باشند که آرزو دارند روزی جهان را درنوردد.نخبگان این گروه، نهایتا یکی از افراد گروه «تغییردهندگان دنیا» خواهند بود؛ اما اغلب آنها همان قهرمانان گمنامی هستند که کسی آنها را نمیشناسد و در آینده هم بهیاد نمیآورد. و من همیشه دوست داشتهام یکی از اعضای این گروه باشم؛ آنهایی که فارغ از رسیدنِ به مرادِ دلشان در زندگی فردی و اجتماعی، بهقدر وسعشان کوشیدهاند …
این آدمهای معمولی، نهتنها محدودیت توان خودشان برای تحولآفرینی در جهان پذیرفتهاند، بلکه این را هم پذیرفتهاند که خیلی چیزها در دنیا وجود دارند که نمیتوان آنها را تغییر داد. پس بهتر است همین امروز بپذیریم تغییرپذیر نیستند و بهجای آن، وقت و انرژیمان را صرف تغییرات دیگر زندگی کنیم:
تو برای همیشه زنده نخواهی نماند؛ زندگی همین امروز است، پس بهامید آینده، به تأخیرش نیانداز!
هیچوقت نمیتوانی همه را راضی کنی. پس برای رضایت دیگران زندگی نکن!
زندگی رقابتی برای پیروز شدن در برابر دیگران نیست. پس بهجای اینکه برای جلو زدن و برتری برابر دیگران تلاش کنی، خیلی ساده زندگیات را بکن!
کینه داشتن باعث رنج و درد خودت میشود و هیچ تأثیری بر زندگی آن دیگری ندارد!
نمیتوانی اینکه دیگران چگونه فکر میکنند را تغییر دهی. پس بپذیر که دیگران میتوانند مانند تو فکر نکنند.
دیروز تمام شد و نمیتوانی آن را بازگردانی تا دوباره زندگی کنی. امروز، دیروزِ فردا است.
جهان را نمیتونی کاملا زیر و رو کنی. پس مگر اینکه زیاده از حد شجاع یا دیوانه یا ابرانسان باشی، تغییر دنیا را به آنهایی واگذار کن که توانش را دارند.
ریشههایت و آن جهانی که به آن متعلق هستی را نمیتوانی تغییر دهی، حتی اگر بهترین بازیگرِ نمایش زندگی باشی. چرا؟ چون خودت که میدانی کیستی!
چیزی که از دست دادهای برای همیشه از دست رفته است. پذیرشِ فقدان، سختترین کار دنیا است. اما چارهای هم وجود ندارد.
پذیرشِ این محدودیتها ما را شاید بیش از گذشته تبدیل به یک «انسان معمولی» کند؛ اما تجربهی شخصیام میگوید که حتی پذیرش یکی از اینها هم باعث میشود تا بار بزرگی از دوش من برداشته شود تا بتوانم در این دورانِ محنت و رنج و اضطراب روزافزون، لحظهای «بار سنگین هستیِ ناشی از انسانِ کامل و اکمل بودن» را بهکناری بنهم و نفسی از روی آسودگی بکشم. 🙂
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“هواداران باید بهخوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمیرویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمیتوانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از اینها تیم من متحمل شکست شود، اما ما همچنان بدون شکست بازیها را سپری میکنیم. در ماه سپتامبر شش بازی داریم؛ شش بازی یعنی ۱۸ امتیاز سخت و دشواری که باید برای آنها بجنگیم. در فوتبال هیچگاه خط پایانی برای شما وجود ندارد و میتوانید بهتر از قبل باشید. عملکرد انفرادی بازیکنان، عملکرد گروهی، نحوهی بازی شما و حریفان همگی از جمله عواملی هستند که هر مسابقه متفاوت از یک بازی دیگر میشود.” (پپ گواردیولا؛ اینجا)
این روزها درگیر سر و سامان دادن به آخرین مشکلات بازمانده از مرحلهی قبلی زندگی هستم ـ مرحلهای سرشار از شکستهای بزرگ و کوچک که حتما روزی در موردشان خواهم نوشت. یکی از سؤالات این روزهایم وقتی از دور به آن دوران پرچالش مینگرم این است که چطور دوام آوردم. با بازخوانی این گفتههای پپ حالا میتوانم بگویم که دلیلش بهصورت خلاصه همانی است که در عنوان این پست اشاره کردهام. اما قبل از اینکه در اینباره توضیح بدهم بیایید کمی به حرفهای پپ دقیقتر نگاه کنیم.
سخنان پپ را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
باید ببازی تا پیشرفت کنی: پیشرفت در دو حالت میتواند اتفاق بیفتد: بهتر شدن نقاط قوت و شناخت و رفع نقاط ضعف. اولی که طبیعتا دائمی است؛ اما شناخت ضعفها در زمان پیروزی کار چندان راحتی نیست. باخت به ما نشان میدهد که ضعفهایمان چیستند تا بتوانیم آنها را برطرف کنیم. همین است که باختن میتواند غیر از غم و غصه، جذابیتهایی هم داشته باشد. از این دیدگاه، باختن، همان حلقهی بازخوردی است که در تفکر سیستمی از آن سخن میگوییم.
هیچ خط پایانی وجود ندارد؛ چون همیشه میشود بهتر شد: مسئلهی اصلی اغلب ما در تحلیل باختها مقایسهی خودمان با برندهها و از آن بدتر، آنهایی است که ظاهرا برنده شدهاند! اینکه آنها به چه چیزهایی دست پیدا کردند یا چه چیزهایی را از دست ندادهاند و در مقابل، من دچار چه محرومیتهایی که نشدهام، در میان دیگر ناراحتیهای ناشی از باخت، پررنگتر بهنظر میرسد. اما واقعیت این است که ما در زندگی در حال مسابقه با خودمان هستیم نه دیگران. مسیر زندگی من، مسیری است خاص خودم با تمام رسیدهها و نرسیدهها و تمام شدنیها و نشدنیهای خاص خود من. از چنین دیدگاهی میتوانم ماجرای زندگی پر نقشونگار خودم را همانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرم که در چند پرده تا نقطهی اوج بحران پیش میرود و در نهایت احتمالا پایانش خوش است. 🙂 حتی اگر پایان قصه خوش نباشد هم میتوان اینگونه فکر کرد که من با بهتر شدن در مسیر تعالی گام برداشته و زیباییهای فطری و درونی خودم را بهعنوان یک انسان محقق کردهام. آیا دستاوردی بالاتر از این برای یک زندگی که ارزشش را داشته باشد، میتوان متصور بود؟
هر بار بازی از اول شروع میشود و بردن آن، وابسته به عملکردت در آن بازی است: بازی زندگی هم مثل بازی فوتبال است. هر روز یک بازی جدید آغاز میشود و میتوانی از آن برنده بیرون بیایی یا بازنده. مجموع همین برد و باختها است که در بلندمدت نتیجهی “لیگ زندگی” و کیفیت زندگی را مشخص میکند. میتوانی تمام زندگیات را معطوف به خوشحالی یک پیروزی بزرگ کنی و میتوانی از کوچکترین موفقیتهای زندگی هم لذت ببری و روحیه بگیری. اما چیزی که نباید فراموش کنیم این است که اگر شانس را کنار بگذاریم، مهمترین عامل در کسب موفقیتهای کوچک، بهتر عمل کردن در زمین بازی زندگی است. چیزی که باز ما را به دو نکتهی قبلی برمیگرداند: اینکه از باختها یاد بگیری چگونه بهتر شوی تا ببری و اینکه هیچوقت در فرایند بهتر شدن، خط پایانی وجود ندارد.
اما یک نکتهی دیگر در ابهام مانده: اگر زندگی مثل فوتبال است، پس جایگاه ما در رتبهبندی زندگی کجاست؟ مگر در آخر مسابقات فوتبال به برندهها جام و مدال نمیدهند؟ پاسخ به این سؤال را در یکی از پستهای اول مجموعهی درسهایی از فوتبال دادهام: “ازیکنان بارسا بازیکنان توانمندی هستند و این را باور کردهاند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازیکنان بارسا از توانمند بودنشان لذت میبرند!” نکته این است که رسیدن به جام و موفقیت بزرگ، نتیجهی مجموعهای از عوامل است. اما اینکه من جامی نگرفتهام دلیلی نمیشود که توانمند نباشم و دلیل نمیشود که دست از تلاش بکشم. من باید از آنی که هستم راضی باشم، چرا که در مسیر “بِه شدن” در حال حرکت بهسوی تعالی هستم.
“زندگی، بدون خط پایان.” چه زندگی شگفتانگیزی! زندگی که دچار هیچ محدودیتی نیست. زندگی که وابسته به هیچ کسی نیست. زندگی که سرشار است از تلاش و امیدواری. زندگی که معطوف به سفر است و نه نتیجه! زندگی که در آن، شکست، راهی است برای کشف بهتر خود و معنای زندگی. زندگی که در آن، پیروزی، تنها یک مرحلهی گذار است و گامی رو به جلو که ثابت میکند راه را تا الان اشتباه نرفتی. زندگی که ارزش جنگیدن را دارد. زندگی که رو به آینده است؛ اما گذشته را فراموش نمیکند. زندگی که هر روز از ابتدا آغاز میشود. و بهصورت خلاصه “زندگی که سراسر حل مسئله است!”
چیزی که میخواستم در مورد مسیر چند سال اخیر زندگیام بگویم همین پاراگراف بالا بود. نتیجهی تمام زمین خوردنها و باختنها و نبردنهای این ۴ سال را میتوانم در کشف همین حقایق بهظاهر بدیهی خلاصه کنم. 🙂
لازم به یادآوری نیست که تمامی آنچه در این پست اشاره شد، نهفقط در زندگی شخصی که در زندگی کاری و حتی برای سازمانها هم معنادارند. اتفاقا حرفهای پپ معطوف به سازمانها است و من آنها را مصادره به مطلوب در مورد زندگی شخصی کردهام! اگر بخواهم کوتاه در این زمینه هم بنویسم باید بگویم که برای سازمانها، تعالی بهمعنای دست یافتن به فلسفهی وجودی و چشماندازشان است. در این مسیر، آنها باید روی “بهبود مستمر” برای حرکت از “خوب به عالی” متمرکز باشند. طبیعی است که هیچ سازمانی نمیتواند از شکست اجتناب کند؛ اما میتواند کوچک و زود شکست بخورد. این همان چیزی است که بزرگترین شرکتهای فناوری دنیا آن را دنبال میکنند: رویکرد مبتنی بر آزمایش که بهدنبال شکستها و موفقیتهای کوچک است تا در نهایت، مجموعهی آنها به یک پیروزی بزرگ بیانجامد؛ پیروزی که میتواند در قالب یک محصول/خدمت جدید و یا خلق یک مزیت رقابتی جلوه پیدا کند (مثلا آمازون را ببینید که استاد این کار است و حرفهای جف بزوس را در زمینهی رابطهی آزمونگرایی و موفقیت بخوانید) و یا اینکه تبدیل به یک اسلحهی رقابتی و حوزهی کسبوکاری جدید برای آیندهی میانمدت و بلندمدت شود (در این زمینه کمپانی ایکس آلفابت و مونشاتهایش نمونهی بسیار جذابی هستند.)
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
نویسندهها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان میآورید، دچار اشکال ادبی میشوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستانهای خیلی کوتاه» میگوید. کدامیک از این توصیفها را بیشتر میپسندید؟
برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سالها پیش شروع کردم به فرستادن کارتپستالهایی برای دوستانم که در آنها کلمات را بههم میچسباندم. من همیشه برای این کار از یک قیچی کوچک تاشو استفاده میکردم و وقتی در هواپیما مجله میخواندم و کلمهای میدیدم که از آن خوشم میآمد، میبریدمش. بعد متوجه شدم که چقدر ترکیب کلمات زیادی وجود دارد. من به این کارم در خانه حتی هنگام کار با تختهگوشت در آشپزخانه هم ادامه دادم. اینطوری میتوانستم هنگام غذاخوردن کلمات اضافی را بیرون بیندازم. اما کلمات خیلی گسترده هستند و همیشه بیشتر و بیشتر میشوند. بعد من یک میز لغات برای خودم درست کردم اما کلمات خاکی و چرب میشدند و من به ناچار آنها را دور میانداختم و خیلی حیفم میآمد ـ هزاران کلمه! اکنون آنها را بر اساس حروف الفبا در جعبه میگذارم.
هنگامی که جایزه نوبل به شما اهدا شد، شما گفتید که نوشتن، مایه درونی من است. چطور چنین چیزی ممکن است وقتی به زبان اعتماد ندارید؟
نوشتن که زبان نیست، بلکه قریحه کارکردن با زبان است که در من وجود دارد. آدم فقط کار نمیکند که نان خودش را به دست آورد. زمانی که ما کار میکنیم دیگر نسبت به خودمان آگاه نیستم. و این مساله ما را آرام میکند. آدم همیشه نمیتواند دائما حواسش به خودش باشد، هنگام کار آدم از خودش رها است. نوشتن یکی از راههای رهایی از خود است. هر کاری یک تسخیرشدگی دارد و اینگونه زبان من را تسخیر میکند. اما این مساله مشخصا با زبان سروکار ندارد، بلکه سروکارش با زندگی است. من میخواهم در کتابهایم بگویم که چه در زندگی اتفاق میافتد. زبان فقط یک ابزار است.
کتابهایتان خیلی با شخص خودتان سروکار دارد، چگونه میگویید که نوشتن شما را از خود رها میکند؟
این به آن معناست که در آن لحظه نوشتن، خودت را احساس نمیکنی؛ وقتی مینویسم متوجه گذر زمان نمیشوم.
(از گفتگو با هرتا مولر؛ برندهی نوبل ادبیات؛ اینجا)
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“مردم آزاد هستند تا هر چه میخواهند بگویند؛ اما من فقط به آنچه در پیش است فکر میکنم نه چیزهایی که پشت سر گذاشتهام. بدیهی است که برای پیشرفت بهعنوان بازیکن به اینجا آمدهام و میخواهم فرصتهایی که به من داده میشود را بهدست گیرم.” (پاکو آلکاسر؛ اینجا)
در بعضی از نقاط زندگی، گذشتههای انسان همچون پابندی او را از پر کشیدن و پیش رفتن باز میدارد. این گرفتارِ گذشته شدن، بدترین دشمنِ امید و آینده است: تلاش و سختکوشی را از انسان میگیرد، روزهای خوب آینده را نادیده میگیرد و انسان را لحظهگرا میسازد. این حرف بهمعنی این نیست که گذشته و امروز باید به حال خودشان رها شوند و آینده تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد؛ بلکه مفهومش این است که نباید بگذاریم سنگینی کولهبار گذشتهها چنان قامت ما را خم کنند که پیش رفتن و گام برداشتن بهسوی آینده دردناک و غیرقابل تحمل شود. “دامِ گذشتهها” یعنی یکی دانستن فردا و دیروز: اینکه چون دیروزِ خوشایندی نداشتیم، پس آینده همان تکرار گذشته خواهد بود. شاید همینطور باشد؛ اما مسئله آن است که با غصه خوردن، نهتنها چیزی درست نمیشود بلکه آدمی از درون میپوسد و فرو میریزد …
راستش را بخواهید من در برابر دیروز و امروز و فردا معتقد به فلسفهای هستم که زندهیاد حسین منزویِ بزرگ در یکی از غزلهای بینظیرش آن را تصویر کرده است:
عقلِ دوراندیش، ساحل را نشانم میدهد عشق را میجوید از خیزابها، اما، دلم
نفسِ رفتن نیز گاهی بیرسیدن مقصدی است،
ــ طوفها کرده است در اطراف این معنا دلم ــ
یاریات را گر دریغ از من نداری، بیگمان
میکشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم
دورم از ساحل اگر من، تو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیکتر راه دلت را تا دلم …
شاید بیش از هر چیزی، راهِ رفتن باشد که اهمیت داشته باشد. دیروز و امروز و فردا تنها نقطههایی هستند که در مسیرِ زندگی از آنها میگذریم. بنابراین همانطور که در مثلهای زبان شیرین فارسی داریم: “گذشتهها گذشته” و “ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.” گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری … از همین لحظه باز هم آغاز کن و آنقدر برو تا بالاخره به مقصد برسی. بسمالله.
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ تفکر آن چیزی است که شما الان به آن میاندیشید. تفکر، عمل فکر کردن است. تفکر کهنه نداریم. ممکن است تفکر به فکرهای کهنه بیاندیشد اما کهنه نیست. شما وقتی به فکرهای کهنه تفکر میکنید، در واقع دارید آنها را نو میکنید، پس تفکر همواره نو و تازه است ولی فکر میتواند کهنه باشد. همین تفاوت بین اندیشه و اندیشیدن است. ما اندیشه کهنه داریم اما با اندیشیدن میتوان اندیشههای کهنه را نو کرد.
ـ زندگی انسان همانند یک رمان است، یک رمان یا داستان را تا زمانی که تا آخرش نخوانیم، نمیدانیم که سرانجام آن چه میشود، در زندگی هم باید تا آخر رفت، در آنجا معلوم میشود که انسان چه کاره است و حتما این زندگی به کوشش شما بستگی دارد و کوشش شما مقدمهی اندیشیدن شماست. بستگی دارد به آنکه چگونه بیاندیشید. اندیشیدن سرنوشت انسان را معین میکند. شما بگو چگونه میاندیشی، تا من بگویم که چه راهی میروی. ما اندیشیدن را فراموش کردهایم.
ـ یک دانشمندی میگوید که به چهار چیز فکر نکنید، اگر فکر کردید، مُردن برایتان بهتر است؛ یکی اینکه فوق و بالا چیست. دیگر آنکه زیرترین و فروترین چیست. یکی اینکه گذشته و آغاز چه بوده است. دیگر اینکه سرانجام چه خواهد شد؛ آن وقت راحت هستید.
ـ بعضیها از سؤال کردن هم میترسند، میگویند نپرس. آیا اگر پرسش نباشد، پاسخ هست؟ اگر پرسش نباشد، فکر کردن است؟ فکر اصیل آنجایی است که پرسش است. حال این پرسش را یا از غیر میکنید یا از خودت؟ آدم از خودش هم سؤال میپرسد. اگر تمرین کردی و پرسش از خود آموختی که از خودت بپرسی و در مقام پاسخ برآمدن به پرسشها شدید، آن وقت راه تعالی برای شما باز میشود …
(از گفتگو با دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی؛ اینجا)
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ “همیشه میدانستم که، یک: میخواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یکبار با سال بلو در اینباره گفتوگو کردم. داشتیم بهطور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت میکردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش میکنند و نتیجهای نمیگیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است. گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچوقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت همتراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیمشدن پرهیز کنید، بازی تمام نمیشود. میدانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانیکه تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانشآموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم. دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامهنگار بسیار خوبی بودم. هرچه که میخواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار میگرفت. بنابراین سردرنمیآوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رماننویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرونتراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.
ـ “گمان میکنم جهانبینیام از زمانیکه کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافلگیر میکنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد بسیار ملالتآور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیتتر بود. تنها راهی بود که میتوانستید نمایشنامه را طولانیتر، خندهدارتر یا حیرتآور کنید.”
(از مصاحبه با ویلیام جوزف کندی؛ نویسندهی معاصر آمریکایی؛ اینجا)
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“… یادآوری لحظات شاد و غمبار سالهای قبل برایم همیشه بیاهمیت بوده. به شرط اینکه چند اتفاق خوشحالکننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی است که وارد بیوگرافی آدم شدهاند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگیام مواد خام بسیاری میگیرم و نیازی نمیبینم گذشتهام را بکاوم. در هر لحظهام سوژهای وجود دارد و من کشفش میکنم. در هر مرحلهای انسان تغییراتی نسبت به روزهای قبل دارد. چیزهای جدیدی در پیرامونش مییابد. در زندگی من نیز این روند به سرعت در جریان است. مطمئنا امروز نسبت به یک هفته قبل خیلی تغییر کردهام. برای همین، گذشته در برابر زندگی امروزیام کاملا بیاهمیت جلوه میکند. همواره در خیالم در جاهای مختلفی پرسه میزنم و وقتی به خود میآیم، میبینم همه اینها در یکی، دو دقیقه یا شاید کمتر از آن اتفاق افتاده. آنوقت است که هر چیزی به نظرم کوچک و بیارزش میآید.”
“ـ به نظرتان چقدر برای انسان در این دنیا وقت اختصاص یافته است؟
خیلی بیشتر از آنچه که ما تصورش را میکنیم. برای مثال وقتی در جایی منتظر کسی باشی، در آن لحظات، وقت به سختی و کند میگذرد. درحالی که این مسئله کاملا به مکان بستگی دارد. آدم وقتی نتواند به زندگی واقعی برسد، به وضعیتی که مثال زدم دچار میشود. از زندگی نیز منظورم گذراندن یکنواخت روزمرگیها نیست، بلکه حیات درونی و روحیمان است. به آن فضای شگفت لحظه آفرینش که دست بیابی، به جاودانگی خواهی رسید …”
(از مصاحبه با خانم آفاق مسعود، نویسندهی اهل کشور آذربایجان؛ اینجا)
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
همگی ما در زندگی با مسائل و چالشهای گوناگونی مواجهیم که حل آنها میتواند درهایی از سعادت و خوشبختی را بهروی ما بگشاید. این مسائل بغرنج، همانهایی هستند که ما را در روز بیقرار و در شب بیخواب میکنند. مسائلی که راهحل آنها در ظاهر دور از دسترس ما هستند و همین است که باعث میشود تا روزها را در انتظار گشوده شدن دری بهسوی باغ سبز رؤیاها پشت سر هم بگذرانیم. روزهایی پر از انتظار و تشویش، روزهایی کندگذر که گویی دقیقهها چون سالی میگذرند. بعضی از ما ممکن است “پر بگشایند اما به دیوار قفس برخورد کنند” و اغلب ما دست روی دست میگذاریم تا “روز فرشته” از راه برسد. 🙂
کدامیک از ما میتواند ادعا کند که در زندگی با چنین چالشها و حسها و تجربیاتی مواجه نبوده است؟ مشکل از جایی پیش میآید که زندگی را در همین مسائل حلناشدنی خلاصه میکنیم. متأسفانه بارها و بارها با افرادی برخورد کردهام که در مواجهه با یک چالش بزرگ، تمام زندگیشان را بر سر آن قمار کردهاند و فراموش کردهاند که زندگی جنبههای دیگری هم دارد که هر کدام میتواند سرشار از حسِ خوبِ موفقیت باشد. البته که ما حق نداریم دربارهی سنگینی بار مسائل دیگران بر دوش آنها و اهمیت آن مسئله برایشان قضاوتی بکنیم؛ اما در هر حال این “قفلهای ناگشودنی” تنها بخشی از داستان زندگی ما هستند.
در برابر این چالشهای سخت چه باید کرد؟ انتظار کشیدن؟ تغییر جهت زندگی؟ تلاشِ مکرر؟ باید اعتراف کنم که شخصا جوابی برای این سؤال ندارم. خودِ من هم در زندگیام گرفتار چند مسئله از این دست چالشهای حلنشدنی بودهام. بعضی از آنها را گذشتِ زمان حل کرده و در مورد برخی دیگر نیز چشمانداز مثبتی دیده نمیشود. اما چیزی که در این میان یاد گرفتهام این است که حتی با وجود اهمیتِ حیاتی دو مورد از این چالشهای اساسی برای رسیدن به کیفیت زندگی مورد انتظارم، سایر بخشهای زندگی را معطل آنها نگذاشتهام. واقعیت این است که قرار نیست تمام رؤیاها در زندگی همانطوری که ما انتظار داریم محقق شوند. از آن بدتر اینکه قرار نیست زندگی ما در این دنیای خاکی بیدرد و بیمشکل سپری شود. نمیدانم اسمش را میشود چه گذاشت: دردناک، غمناک یا چیزی شبیه اینها؛ اما در هر حال “درهای قفلشده” بخشی از این دنیا هستند و هنر بسیاری از افراد موفق در زندگیشان این است که از جایی بهبعد قفلهای بسته را به حال خودشان رها میکنند و بهجستجوی قفلهای دیگری برای باز کردن میروند: قفلهایی که میشود برای باز کردنشان کاری کرد. البته کسی نمیتواند تضمین کند که این قفلها ـ که شاید پیشتر در پردهی وهم و خیال بودند ـ خود تبدیل به قفلهای ناگشودنی بزرگتری نشوند!
داستان چیزی شبیه یک پارادوکس بزرگ است: پیدا کردن هر قفلِ زندگی، با هیجانِ تلاش کردن برای گشودن آن آغاز میشود و نهایتش را تنها خدا میداند! شاید این پارادوکس همانی باشد که گروس عبدالملکیان در شعری سروده است (و عنوان مطلب هم برگرفته از همین شعر است):
دنیای درهای قفل
دنیای دیوارهای بیپایان …
کلیدهای گمشده روزی پیدا خواهند شد
با قفلهای گمشده چه کنیم؟