“… یادآوری لحظات شاد و غمبار سالهای قبل برایم همیشه بیاهمیت بوده. به شرط اینکه چند اتفاق خوشحالکننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی است که وارد بیوگرافی آدم شدهاند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگیام مواد خام بسیاری میگیرم و نیازی نمیبینم گذشتهام را بکاوم. در هر لحظهام سوژهای وجود دارد و من کشفش میکنم. در هر مرحلهای انسان تغییراتی نسبت به روزهای قبل دارد. چیزهای جدیدی در پیرامونش مییابد. در زندگی من نیز این روند به سرعت در جریان است. مطمئنا امروز نسبت به یک هفته قبل خیلی تغییر کردهام. برای همین، گذشته در برابر زندگی امروزیام کاملا بیاهمیت جلوه میکند. همواره در خیالم در جاهای مختلفی پرسه میزنم و وقتی به خود میآیم، میبینم همه اینها در یکی، دو دقیقه یا شاید کمتر از آن اتفاق افتاده. آنوقت است که هر چیزی به نظرم کوچک و بیارزش میآید.”
“ـ به نظرتان چقدر برای انسان در این دنیا وقت اختصاص یافته است؟
خیلی بیشتر از آنچه که ما تصورش را میکنیم. برای مثال وقتی در جایی منتظر کسی باشی، در آن لحظات، وقت به سختی و کند میگذرد. درحالی که این مسئله کاملا به مکان بستگی دارد. آدم وقتی نتواند به زندگی واقعی برسد، به وضعیتی که مثال زدم دچار میشود. از زندگی نیز منظورم گذراندن یکنواخت روزمرگیها نیست، بلکه حیات درونی و روحیمان است. به آن فضای شگفت لحظه آفرینش که دست بیابی، به جاودانگی خواهی رسید …”
(از مصاحبه با خانم آفاق مسعود، نویسندهی اهل کشور آذربایجان؛ اینجا)
همگی ما در زندگی با مسائل و چالشهای گوناگونی مواجهیم که حل آنها میتواند درهایی از سعادت و خوشبختی را بهروی ما بگشاید. این مسائل بغرنج، همانهایی هستند که ما را در روز بیقرار و در شب بیخواب میکنند. مسائلی که راهحل آنها در ظاهر دور از دسترس ما هستند و همین است که باعث میشود تا روزها را در انتظار گشوده شدن دری بهسوی باغ سبز رؤیاها پشت سر هم بگذرانیم. روزهایی پر از انتظار و تشویش، روزهایی کندگذر که گویی دقیقهها چون سالی میگذرند. بعضی از ما ممکن است “پر بگشایند اما به دیوار قفس برخورد کنند” و اغلب ما دست روی دست میگذاریم تا “روز فرشته” از راه برسد. 🙂
کدامیک از ما میتواند ادعا کند که در زندگی با چنین چالشها و حسها و تجربیاتی مواجه نبوده است؟ مشکل از جایی پیش میآید که زندگی را در همین مسائل حلناشدنی خلاصه میکنیم. متأسفانه بارها و بارها با افرادی برخورد کردهام که در مواجهه با یک چالش بزرگ، تمام زندگیشان را بر سر آن قمار کردهاند و فراموش کردهاند که زندگی جنبههای دیگری هم دارد که هر کدام میتواند سرشار از حسِ خوبِ موفقیت باشد. البته که ما حق نداریم دربارهی سنگینی بار مسائل دیگران بر دوش آنها و اهمیت آن مسئله برایشان قضاوتی بکنیم؛ اما در هر حال این “قفلهای ناگشودنی” تنها بخشی از داستان زندگی ما هستند.
در برابر این چالشهای سخت چه باید کرد؟ انتظار کشیدن؟ تغییر جهت زندگی؟ تلاشِ مکرر؟ باید اعتراف کنم که شخصا جوابی برای این سؤال ندارم. خودِ من هم در زندگیام گرفتار چند مسئله از این دست چالشهای حلنشدنی بودهام. بعضی از آنها را گذشتِ زمان حل کرده و در مورد برخی دیگر نیز چشمانداز مثبتی دیده نمیشود. اما چیزی که در این میان یاد گرفتهام این است که حتی با وجود اهمیتِ حیاتی دو مورد از این چالشهای اساسی برای رسیدن به کیفیت زندگی مورد انتظارم، سایر بخشهای زندگی را معطل آنها نگذاشتهام. واقعیت این است که قرار نیست تمام رؤیاها در زندگی همانطوری که ما انتظار داریم محقق شوند. از آن بدتر اینکه قرار نیست زندگی ما در این دنیای خاکی بیدرد و بیمشکل سپری شود. نمیدانم اسمش را میشود چه گذاشت: دردناک، غمناک یا چیزی شبیه اینها؛ اما در هر حال “درهای قفلشده” بخشی از این دنیا هستند و هنر بسیاری از افراد موفق در زندگیشان این است که از جایی بهبعد قفلهای بسته را به حال خودشان رها میکنند و بهجستجوی قفلهای دیگری برای باز کردن میروند: قفلهایی که میشود برای باز کردنشان کاری کرد. البته کسی نمیتواند تضمین کند که این قفلها ـ که شاید پیشتر در پردهی وهم و خیال بودند ـ خود تبدیل به قفلهای ناگشودنی بزرگتری نشوند!
داستان چیزی شبیه یک پارادوکس بزرگ است: پیدا کردن هر قفلِ زندگی، با هیجانِ تلاش کردن برای گشودن آن آغاز میشود و نهایتش را تنها خدا میداند! شاید این پارادوکس همانی باشد که گروس عبدالملکیان در شعری سروده است (و عنوان مطلب هم برگرفته از همین شعر است):
دنیای درهای قفل
دنیای دیوارهای بیپایان …
کلیدهای گمشده روزی پیدا خواهند شد
با قفلهای گمشده چه کنیم؟
دربارهی اهمیت لذت بردن از حال و فراموش کردن غمِ گذشته و اضطراب آینده بسیار گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم. اما چیزی که در مورد آن خیلی صحبت نمیشود این است که چگونه میشود از این “حال” لذت برد؟ واقعیت این است که لذت بردن از لحظهی اکنون هم نیازمند مهارت است؛ مهارتی که آنچنان هم پیچیده نیست و تنها نیازمند تغییر در ذهنیت ما نسبت به کارهای روزمرهمان است. در واقع قرار نیست جز در حالت استثنا معجزهی خاصی در زندگی ما رخ بدهد و در نتیجه باید بتوانیم در زندگی روزمره برای خودمان دلخوشی ایجاد کنیم!
چگونه؟ چند پیشنهاد در این زمینه:
شکرگذاری: هر روز صبح که از خواب بیدار میشویم، بهتر است شکرگزار باشیم که هنوز زندهایم و نفس میکشیم و میتوانیم تلاش کنیم.
کنجکاوی: خوب است همیشه بهدنبال حس کردن دنیا و پدیدهها باشیم. حس تجربههای تازه برای زنده نگاه داشتن روحیهی زندگی از هر چیزی واجبتر است!
لبخند زدن: کاری کمهزینه و پرفایده که علم نشان داده که برای کاهش اضطراب و بازگرداندن انرژی درونی راه بسیار مفیدی است. از آن بهتر اینکه لبخند زدن نشانهی اعتماد بهنفس و آرامش درونی است و در نتیجه به بهبود روابط ما با دیگران هم کمک میکند.
تمرکز: بهجای اینکه همزمان چند کار را انجام بدهیم و اضطراب ناتمام ماندن کارها را داشته باشیم، بهتر است روی انجام کامل یک کار از ابتدا تا انتها تمرکز کنیم!
جشن گرفتن: اغلب ما تصور میکنیم که جشن گرفتن نیازمند رسیدن به یک موفقیت بزرگ یا یک مناسبت خاص است و باید پر زرق و برق و بزرگ و پر سر و صدا برگزار شود. این در حالی است که هر هدیهای که به خودمان میدهیم و هر لذتی که فارغ از محاسبات عقلانی زندگی برای خودمان در نظر میگیریم، میتواند یک جشنِ شخصی کوچک باشد!
زندگی چیست؟ معمولا تعاریفی که از زندگی و ماهیت آن ارائه میشوند، از فرط پیچیدگی معنایی یا بیهودگی چیزی شبیه همان تعریف سریال معروف ژاپنی دوران کودکیمان هستند: “زندگی منشوری است در حرکت دوار!” اما معنای زندگی آنقدرها که بهنظر میرسد، موضوع پیچیدهای است؟ واقعیت این است که بخش مهمی از سؤالاتی که دین و فلسفه بهدنبال پاسخگویی به آنها بوده و هستند، همین معنای زندگی است. معنای زندگی پرسشی بهدرازای تاریخ زندگی بشر روی این سیارهی خاکی است. اما اینکه درک ما از زندگی تا چه اندازه به حقیقت نزدیک است، موضوعی است که شاید هیچوقت نتوانیم برای آن پاسخ درستی بیابیم. مهم این است که تاریخ بشر در مسیر خود پیش میرود و ما بهعنوان عضوی از جامعهی انسانی، تاریخ خاص زندگی خود را داریم. اینکه تا چه اندازه این تاریخ شخصی، همانطوری که باید پیش میرود، احتمالا در لحظهی پایانی زندگی بر ما مکشوف خواهد شد. اما تا رسیدن آن لحظه، آیا نمیتوانیم برای کشف این داستانِ نهفته و معنای زندگیِ شخصیمان تلاش کنیم؟ متأسفانه این سؤال هم پاسخ قطعی ندارد؛ هر چند برخی پرسشها میتوانند ما را به یافتن این رازِ بزرگِ هستی نزدیکتر کنند.
بیایید با هم و بهنقل از بیزینساینسایدر به هفت سؤال مهم کلیدی برای کشف معنای زندگی شخصیمان فکر کنیم:
۱- اگر فردا آخرین روز زندگی من باشد، آیا من از مسیر زندگی و تجربیات و دستاوردهایم راضی خواهم بود؟
۲- ارزش پیشنهادی اختصاصی من به دنیا چیست که بود و نبود من را در پازل این جهان بزرگ، معنادار میکند؟
۳- چه کسی بیش از دیگران الهامبخش من است؟
۴- انگیزهی از خواب برخاستنم در صبحها چیست؟
۵- امروز چقدر و چه چیزهایی آموختهام؟
۶- چه کسانی را دوست میدارم و لازم است قبل از اینکه دیر شود، علاقه و مهر و محبتام را به آنها نشان دهم یا بر زبان بیاورم؟
آرامش مدام نیز گاهی کسلکننده است. گاهی توفان لازم است! (نیچه)
حدودا ۵ ماهی هست که با سؤالات ویرانکنندهی یک دوست بزرگتر و بزرگوار، در گیر و دار بازسازی و بازتعریف بنیادهای زندگیام هستم. ۵ ماه بسیار سخت؛ اما مهم برای آینده و حتی امروز. این روزها که فکر میکنم تا حدودی به نتیجهگیری نهایی نزدیک شدهام، بد ندیدم کمی در مورد تحلیلهای این چند ماهم بنویسم. شاید برای شما هم مفید باشد. در طول این چند ماه بهنتایج زیر رسیدهام:
۱- از روزی که مشغول به کار شدم، هشت سال و اندی میگذرد. در طول این سالها، تجربیات گوناگونی را داشتهام: از کارمندی و کار کارشناسی گرفته مدیریت و انجام پروژههای شخصی. حوزههای کاری من هم بسیار متنوع بودهاند؛ از استراتژی گرفته تا طرح جامع آیتی و حوزههای متعدد دیگر. اما واقعا من ـ بهعنوان فردی که مدام از اهمیت داشتن تخصص صحبت میکنم ـ تخصصم چیست؟
به این سؤال ماهها فکر کردم. واقعیت این است که اصل تخصص من “تحلیل کسب و کار” بهمعنای کاملا کلاسیک آن است. اما بهدلیل علاقهام به تجربه کردن، حوزههای مختلف بسیار زیاد دیگری را هم آزمودهام. تحلیل کسب و کار، خیلی خلاصه یعنی کشف و تعریف سیستماتیک مسائل کسب و کاری و طراحی راهحل برای آنها. فرقاش با مشاورهی مدیریت این است که کار تحلیلی، کار گِل است و کار مشاوره، کار دل! بنابراین در مسیر شغلیام، دوباره به سمت تحلیل کسب و کار برگشتم و درگیر یکی دو پروژهی بزرگ مرتبط با تخصصم شدم. 🙂
اما هنوز این وسط چیزی کم بود: علاقهی من به ایجاد یک نقطهی اثر واقعی از خودم و البته علاقهام به استراتژی، تفکر طراحی، ساختن ابزارهای تحلیلی و البته مهارتآموزی! (خود ماهیت کار مشاورهی مدیریت را فراموش نکنید!) بنابراین تخصصم در تحلیل کسب و کار را با این مجموعهی متنوع از علائق، تجربیات و تحقیقات و مطالعاتام ترکیب کردم و نتیجهی آن، “چارچوب طراحی و توسعهی کسب و کار و مسیر شغلی حرفهای” شد که از این پس در گزارهها بهتدریج آن را معرفی خواهم کرد. این چارچوب، از این پس مبنای اصلی فعالیتهای مشاورهی مستقل من خواهد بود. در این مدل با هم گذشته و امروز کسب و کارمان (و خودمان بهعنوان یک مدیر / متخصص حرفهای) را تحلیل میکنیم، فردا و آیندهی مطلوب را کشف میکنیم، استراتژی و مسیر رسیدن به هدف را طراحی میکنیم و در نهایت خودمان (و همکارانمان در سازمان) را با مجموعهای از مهارتهای لازم برای رسیدن به هدفها مجهز خواهیم کرد.
در واقع خیلی خلاصه من به شما کمک خواهم کرد تا از سرگردانیتان بین گذشته و امروز و فردا رهایی پیدا کنید و جهت حرکت و ابزارها و مهارتهای لازم برای حرکت را بهدست آورید.
۲- در سالهای اخیر، رسانههای اجتماعی نقش پررنگی را در زندگی روزمرهی ما بازی کردهاند. ما هر روز وقت بسیار زیادی را در این رسانهها میگذرانیم. از زاویهی دید حرفهای (و با کنار گذاشتن علایق شخصی به ارتباط با دیگران) شاید مزیت اصلی این رسانهها کمک به شبکهسازی با دیگران باشد؛ اما آیا به اثرات تخریبگر این رسانهها هم فکر میکنیم؟ من در چند ماه اخیر متوجه شدهام که این رسانهها چند اثر منفی روی من و زندگیام گذاشتهاند:
بیحوصلگی: رسانههای اجتماعی، بهدلیل ماهیت مینیمال و سرعت بالای انتقال محتوایشان، ذهن مرا کاملا قطعهقطعه کردهاند و در نتیجه دیگر حوصلهی هیچ کار جدی و حجیم را ندارم. در واقع، “تمرکز فکری” از زندگی من رخت بربسته است! 🙁
زمانبر بودن: رسانههای اجتماعی بهلحاظ ماهوی میطلبند که در آنها حضور دائمی داشت تا نکند محتوایی را از دوست خوبی از دست بدهی! اما یک سؤال: چقدر زمان برای چه نتیجهای؟ آیا لذت بردن از تعامل با دیگران (و گذاشتن نام شبکهسازی روی آن!) تنها خاصیت رسانههای اجتماعی است؟
جدایی از لذتهای اصیل و تجربهی واقعی زندگی: بگذارید این یکی را با کشفهایم در زندگی چند هفتهی اخیرم توضیح بدهم. لذت گذراندن زمان با خانواده، لذت کتاب خواندن، لذت فیلم دیدن و لذت تعامل با آدمهای دنیای واقعی ـ آن بیرون جایی که خبری از رسانههای اجتماعی نیست ـ لذتی است که من تازه بعد از چند سال گذاشتن زمان زیاد برای رسانههای اجتماعی و غفلت از لذتهای واقعی زندگی (روی چند سال کاملا تأکید دارم!) دوباره کشفشان کردهام و دیگر بهسادگی از دستشان نخواهم داد!
حتی در همین دنیای مجازی هم “گزارهها” در یکی دو سال اخیر قربانی حضور من در رسانههای اجتماعی شده بود. با محاسبهی یک ROI (نرخ بازگشت سرمایه) ساده متوجه شدم که “گزارهها” در زندگی من اثرگذارتر است. در اینجا سرمایهی مصرف شده “زمان” است و نرخ بهره، “اعتبار” کسب شده. بنابراین ترجیحم بازگشت به گزارهها و انتخاب استراتژی “حضور صرف” در رسانههای اجتماعی شد. در واقع در زندگی جدیدم رسانههای اجتماعی برای من تنها رسانههایی برای اطلاعرسانی در مورد فعالیتهایام و تعامل با مخاطبانم هستند و گزارهها، محل اصلی زندگی مجازی خواهد بود. و البته در رویکرد جدیدم، برخلاف گذشته “گزارهها” هویت اصلی برند من نیست؛ بلکه بخش مهمی از برند شخصی من ـ علی نعمتی شهاب بهعنوان مشاور تحلیل، طراحی و توسعهی کسب و کار” خواهد بود. بنابراین با من و البته “گزارهها” و برنامههای جدیدش همراه باشید. 🙂
۳- هاروکی موراکامی عزیز جایی در کتاب بینظیر کافکا در کرانه گفته که: “از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهادی. معنی توفان همین است.” آری. معنی توفان زندگی امسال من همین بود: اینجا، جای من نیست. زندگی جای دیگری است. فقط کافی است شجاعت ورود به توفان را داشته باشی!
بعد از پشت سر گذاشتن یک دورهی بسیار بد از نظر روحی و روانی، این روزها حسابی شادم و این شادی دارد با اتفاقات خوبی در زندگیام همراه میشود. به نظر میرسد خوشبینی واقعا باعث میشود اتفاقات خوب هم در عمل رخ بدهند! چند روزی بیشتر نیست که تصمیم گرفتهام سپیدیهای زندگی را ببینم و با شادیها و لذتهای هر چند محدودی که دور و برم هست، زندگی کنم. تصمیم گرفتهام زشتیها و پلیدیها و پلشتیها را ببینم و به آنها بخندم. تصمیم گرفتهام هر وقت افکار ناامیدکننده و استرس و ناراحتی به ذهنام هجوم آوردند، هر وقت به این فکر افتادم که چه مشکلاتی دارم و چه چیزهایی ندارم، به شدنیها و داشتنیهای زندگیام فکر کنم، به اتفاقات خوبی که در زندگیام افتاده، به مسیر طولانی که تا الان طی کردهام و به اینکه تقریبا به همهی آرزوهای بزرگ زندگیام رسیدهام. و البته کارهایی که نکردهام و مسیر طولانیتر پیش رویام که باید بسازماش، به آروزهای بزرگتری که هنوز بهشان نرسیدهام و به لذتهایی که از زندگی در انتظارم است. و به کتابهایی که نخواندهام، چیزهای زیادی که باید یاد بگیرم و فیلمهای بیشماری که باید ببینم. و از همه مهمتر به خدای بزرگی که جایی آن بالا بالاها ولی نزدیک به من نشسته و همیشه همان جایی که لازماش داشتهام، به کمکام آمده و به خودم که همیشه طلبکارانه هیچ وقت نخواستهام ببینماش … راستاش این طوری زندگی خیلی شیرینتر است!
نزدیکانام میدانند که من تا چه حد آدم پراسترس و احساسی و معمولا ناامیدی هستم؛ اما خوشحالام که امروز با جرأت میگویم که از تحمل دردهای چند ماههی اخیر زندگیام یاد گرفتهام چطور باید زندگی کنم (البته امیدوارم واقعا هم همین طور باشد) و حالا از دیدن اینکه دارم به بقیه دلداری میدهم، خودم به شدت تعجب میکنم!
امروز اتفاقی بسیار بزرگ در زندگی من افتاد که حسابی دستم را برای برنامهریزی طولانی مدت برای زندگیام باز کرد. حالا گزینههای پیش روی زندگیام به اندازهی تمام این کرهی خاکی بزرگ شدهاند و من میتوانم به این هم فکر کنم که شاید باید در جای دیگری به دنبال سرنوشتام بگردم.