درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۳۰۳): سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد …

«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال می‌کردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. نمی‌دانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر می‌کنم در آن لحظه در بحران هستید اما همچنین باید تصمیم بگیرید در آینده می‌خواهید چه کسی باشید: می‌توانید در تمام زندگی برای خودتان متأسف باشید یا می‌توانید سرتان را بلند کنید، به جلو نگاه کنید و به رستگاری برسید. آن تصمیم باعث می‌شود در آینده چه کسی خواهید بود. از این نظر بخواهم نگاه کنم، بله آن یک لحظه برای رشد بود.» (روبرتو باجو درباره‌ی لحظه‌ی تراژیک خراب کردن پنالتی در فنیال جام جهانی ۱۹۹۴؛ این‌جا)

به‌نظر من، نمادین‌ترین لحظه‌ی تاریخ فوتبال، همین عکس بالا است: لحظه‌ای که روبرتو باجو، الماس درخشان و بی‌بدیل آتزوری، پنالتی را به آسمان کوبید و تیم ملی برزیل، به‌جای ایتالیای زیبای آریگو ساکی، قهرمان جام جهانی ۱۹۹۴ شد. فوتبال از این لحظات، بسیار داشته و خواهد داشت؛ اما جادوی «دم‌اسبی» چیزی است که حداقل من فکر می‌کنم هیچ‌وقت و هیچ‌جای دیگر، قابل تکرار نخواهد بود. این عکس، سراسر غم است و شکستگی. وقتی دنیا روی سرت خراب می‌شود. وقتی می‌بینی برای رسیدن به رؤیای‌ت همه‌ی جان‌ت را گذاشتی؛ اما نشد. این همان‌جایی است که زندگی و دنیای نامهربان، نشان‌ت می‌دهند که گویی همواره و همیشه برای نابود کردن‌ت، غاقل‌گیری دردناکی را در چنته‌ی خویش، پنهان نموده‌اند …

حتی اگر بعد از این رویداد، باجو از فوتبال خداحافظی می‌کرد یا مثل مارادونا به‌سراغ خودتخریبی می‌رفت هم کسی بر او خرده نمی‌گرفت. اما او بلند شد، ایستاد و جنگید و در جام جهانی ۱۹۹۸ هم حاضر شد؛ سالی که آن‌قدر در رده‌ی باشگاهی درخشید که زنده‌یاد استاد چزاره مالدینی، نتوانست روی نام او قلم قرمز بکشد. باجو حتی در بازی یک چهارم نهایی می‌توانست با زدن گل برتری به فرانسه، آن‌ها را از بازی‌ها هم حذف کند و دوباره تبدیل به قهرمانی بی‌بدیل شود؛ اما باز هم نشد! با این حال او زنده ماند و ادامه داد و به‌همین دلیل به‌صورت شخصی برای من، او یکی از تکرارنشدنی‌ترین اسطوره‌‌های تاریخ فوتبال است که شاید در زمین، آن‌قدر که حق‌شان بود، برنده نشدند؛ اما در بازی تاریخ، طلایی‌ترین مدال‌ها بر گردن آن‌ها آویخته شد (همانند بزرگانی چون: باتی گل، فرانچسکو توتی، خاویر زانتی و …)

عنوان این نوشته، مصرعی است از غزلی سروده‌ی فاضل نظری که فکر می‌کنم این دو بیت آن، خلاصه‌ای جذاب از آنی باشد که روبرتو باجو در مصاحبه‌ی بالا به آن اشاره کرده است:

دیر یا زود این عذاب ای جان به پایان می‌رسد
شاد باش! این رنج بی پایان به پایان می‌رسد

گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست
سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد!

باجو نه‌تنها حرف‌ش را زد، بلکه خود او مصداقی است از آن‌چه می‌گوید: در هم‌شکستگی را بپذیر، به جلو نگاه کن، بلند شو و دوباره گام بردار. آرامش، خودش به‌سراغ تو خواهد آمد!

دوست داشتم!
۳
خروج از نسخه موبایل