درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۳۰۰): چگونه یک تیم شکست‌خورده را از نو برای برنده شدن بازسازی کنیم؟

«هرگز فکر نمی‌کردم که بازگشت به اوج تا به این حد سخت باشد. مانچینی از روز اول ما را به جلو هل داد و تحت فشار گذاشت، او به ما کمک کرد و یک سال تجربه اضافه به همه ما، پیر و جوان، حتی بازیکنان بزرگ‌تر، داد. در این سال ما تجربه و اشتیاقی را کسب کرده‌ایم که به ما این امکان را داده است که این‌جا باشیم و به چیزی که سه سال پیش همچون یک مدینه فاضله به نظر می‌رسید، باور داشته باشیم. ما همه کار می‌کنیم تا یکشنبه شب به آن برسیم.

او روی ذهنیت ما کار کرد و اعتماد به نفس، اشتیاق و عزت نفس را به ما برگرداند. او باعث شد ما باور کنیم که راه او، راه درست و بهترین راه است. او استعداد و کیفیتی که در فوتبال باعث پیروزی می‌شود را به کار گرفت. شما می‌توانید بهترین بازی‌تان را انجام دهید اما اگر کیفیت شما منجر به گلزنی نشود، در بهترین حالت از صفر به صفر می‌رسید. بازی کردن با این همه استعداد در خط هافبک و خط حمله، مسیر ما را آسان می‌کند.» (لئوناردو بونوچی؛ پیش از فینال یورو ۲۰۲۰؛ این‌جا)

باورنکردنی بود اما ایتالیا، قهرمان ۴ دوره‌ی جام‌ جهانی نتوانست در جام‌ جهانی ۲۰۱۸ روسیه حاضر باشد. شاید از آن ایتالیای در هم شکسته‌ که یک مربی فرامعمولی به‌نام جان پیرو ونتورا با کیفیت پایین فنی و بازیکنانی اغلب بسیار بی‌استعداد‌ داشت، تنها تصویری که به‌یادمان مانده باشد، بازی برگشت مقابل سوئد در پلی‌آف جام جهانی بود: ایتالیا برای صعود نیاز به گل داشت؛ اما ونتورا به‌جای فرستادن مهاجم به زمین، به دانیله ده‌روسی اصرار می‌کرد وارد زمین شود و او هم روی نیمکت نشست و نپذیرفت و اصرار کرد تا اینسینیه وارد زمین شود! همین ماجرا خودش برای یادآوری وضعیت اسف‌بار آن ایتالیا کافی است.

و بعد روبرتو مانچینی جانشین ونتورا شد: یک مربی بزرگ با کوله‌باری از تجربه‌ی بازی و مربی‌گری در سطح اول فوتبال ایتالیا و اروپا و با سابقه‌ی قهرمان کردن تیم‌هایی که سال‌ها بود نتوانسته بودند به قهرمانی برسند: اینتر میلان و من‌سیتی. مربی خوش‌تیپ و جذابی که شاید کنار زمین مانند آنتونیو کونته شور و حال زیادی از خودش نشان ندهد؛ اما به وقت‌ش می‌بینیم که کم‌تر از کونته، ایتالیاییِ پرشور و پُر احساسی نیست!

مانچو تیمی در هم ریخته را به‌دست گرفت. تیمی که سال‌ها بود از استعداد خالی بود. تیمی که باور و شور و اشتیاق‌ش را از دست داده بود. شاید کم‌تر کسی فکر می‌کرد که مانچو بتواند آن تیم را بازسازی کند؛ اما او توانست. بدیهی است که در هر موفقیتی باید کمی چاشنی خوش‌شناسی را هم بپذیریم: او در دورانی مربی ایتالیا شد که نسلی جدید از جوانان بااستعداد ـ در رأس آن‌ها دوناروما، بارلا و فدریکو کیه‌زا ـ به جمع کهنه‌کارانی چون: کیه‌لینی، بونوچی و جورجینیو و حتی اینسینیه و وراتی پیوسته بودند. با این حال، وجود بازیکن خوب یک بحث است و ساختن تیمی خوب از آن‌ها بحثی دیگر. اما مانچو باز هم مثل رستاخیزی که برای اینتر و من‌سیتی رقم زد در این‌جا هم موفق بود: او ایتالیای زیبایی ساخت که در یورو ۲۰۲۰ (که با یک سال تأخیر در تابستان ۲۰۲۱ برگزار شد) چشم‌ها را  نه‌تنها با قدرت دفاعی‌ همیشه بی‌نظیری که از ایتالیا انتظار می‌رود، بلکه با بازی تهاجمی زیبای‌ش خیره کرد. اما او چگونه توانست؟

لئوناردو بونوچی در حرف‌های‌ش قبل از فینال ومبلی به سه گام اشاره کرده است که باعث موفقیت ایتالیای مانچو شد و می‌تواند راه‌نمای مدیران و ره‌برانی باشد که می‌خواهند سازمان‌های در هم شکسته را بازسازی کنند:

۱- اصلاح ذهنیت‌ها و باورمندی به امکان‌پذیری موفقیت: وقتی یک تیم، شکست بزرگی می‌خورد، اولین چیزی که از دست می‌دهد باور به امکان‌پذیری موفقیت است. «ما نتوانستیم» تبدیل به ترجیع‌بند ذهنی تک‌تک اعضای تیم و حتی دیگر افراد مرتبط با آن (مثلا: هواداران در فوتبال و سهام‌داران در دنیای کسب‌وکار) می‌شود. شخصا بارها دیده‌ام که تله‌ی اصلی که آدم‌ها را در زمان شکست‌ها گرفتار خودش می‌کند، همین است: این‌که باورت را به این‌که می‌شود دوباره بلند شد و ادامه داد، از دست بدهی. با این حال، هیچ‌گاه آخر خط نیست؛ حتی اگر برخاستن، مستلزم نابودی هر چیزی که داشتی باشد و شروع دوباره نه از صفر، بلکه منفی ۱۰۰۰ باشد! ره‌بر بزرگی مانند مانچو همین کار را انجام داد: او به بازیکنان‌ش این باور را داد که می‌توانید بلند شوید و دوباره به راه بیفتید! اما این تنها گام اول و اصلاح باورها در سطح فردی است.

۲- بازگرداندن اعتماد به‌نفس، اشتیاق و عزت نفس به اعضای تیم: این‌که می‌شود دوباره راه افتاد و این‌بار به مقصد رسید، یک بحث است و این‌که ما با هم می‌توانیم، بحثی دیگر. هویت و عزت‌ نفس جمعی ـ یعنی این‌که ما در کنار هم و در قالب تیم‌مان ارزش‌مند و توان‌مند هستیم و می‌توانیم ـ آن چیزی است که گم‌شده‌ی بسیاری از تیم‌ها و سازمان‌های امروزی است. به‌نظر من هنر اصلی مانچو این‌جا بود. این‌که اعضای تیم پذیرفته بودند که شاید از نظر کیفیت فردی تهاجمی مثلا از تیم‌هایی مثل آلمان و اسپانیا پایین‌تر باشند؛ اما از نظر کار گروهی و در کنار هم (تفکر سیستماتیک!) هیچ کسی را یارای رقابت با «تیم آن‌ها» نیست، احتمالا مهم‌ترین راز موفقیت ایتالیای مانچو به‌ویژه در بازی‌های سخت مرحله‌ی حذفی تا فینال بود. او نشان داد که حتی یک تیم بزرگ هم می‌تواند از تیم‌های کوچک‌تری تشکیل شده باشد که به‌خوبی در تار و پود تیم اصلی ادغام شده‌اند و شور و اشتیاق‌شان، منبع به پیش راندن کل تیم محسوب شود: به رابطه‌ی مانچو با کادر فنی‌اش ـ و از همه مهم‌تر استاد جان لوکا ویالی ـ نگاه کنید و به ترکیب درخشان مرکز خط دفاع ایتالیا ـ یعنی بونوچی و کیه‌لینی ـ تا ببینید چرا ساختار سازمانی در دنیای امروز، بیش از آن‌که به‌معنای خط و خطوط رسمی و اتوکشیده‌ی مرسوم باشد، به‌معنای قدرت‌مند کردن حلقه‌های ارتباط انسانی برای رسیدن به هدفی کوچک‌تر (هدف زیرگروه یا واحد سازمانی) است که تحقق آن در هارمونی با دیگر تیم‌های سازمان، تحقق اهداف سازمانی را امکان‌پذیر می‌سازد! (هالوکراسی مگر چیزی جز این است؟)

۳- نهادینه‌ ساختن استراتژی و تاکتیک برنده شدن مطابق مزیت رقابتی و سبک تیمی: ایتالیای مانچو خوب حمله می‌کرد و خوب دفاع می‌کرد. هر چند در نهایت، در مراحل حذفی تا فینال، عامل برنده شدن ایتالیا در درجه‌ی اول، «گل نخوردن» بود؛ اما نمی‌توان انکار کرد تیمی که در خط حمله‌ غیر از فدریکو کیه‌زا هیچ ستاره‌ی درخشانی نداشت (مقایسه کنید با مهاجمان ترسناک دهه‌ی ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ ایتالیا)، قدرت تهاجمی‌اش را هم به‌موقع به‌کار گرفت: زدن گل تساوی به انگلیس مغروری که در دقیقه‌ی ۲ فینال، موفق به گل‌زنی شد و در ومبلی در برابر هزاران تماشاگر خودی بازی می‌کرد، آن هم توسط یک مدافع (بونوچی)، کار هر تیمی نبود! ایتالیا با استراتژی همیشگی‌اش قهرمان شد (شاهد مثال این‌که دوناروما به‌ترین بازیکن یورو شد)؛ اما نقش عناصر هجومی را هم در قهرمانی‌اش نباید دست کم گرفت. استراتژی ایتالیا تکیه بر مزیت رقابتی اصلی‌ش (خط دفاعی مستحکم) در کنار به‌کار گرفتن ابزار مکملی برای غیرقابل پیش‌بینی شدن چگونه ضربه زدن‌ش به حریف بود: تیم‌های حریف نمی‌دانستند چه کسی قرار است به آن‌ها گل بزند!

با پایان یورو و شروع مسابقات مقدماتی جام جهانی، ایتالیا دوباره به تنظیمات کارخانه بازگشت و نتوانست از پسِ سوئیس سخت‌کوش برآید و به‌جای صعود مستقیم، به پلی‌آفِ سختی رسید که باید در آن با پرتغالی رقابت کند که برگ برنده‌اش کریس رونالدو است؛ آن هم در زمانی که به احتمال زیاد او آخرین جام جهانی عمرش را می‌خواهد تجربه کند و در نتیجه هرگز برای صعود، پا پس نخواهد گذاشت.

چه می‌شود؟ نمی‌دانیم. اما چیزی که می‌دانیم این است که جذابیت ایتالیا برای ما هواداران این تیم همیشه این بوده: همواره ضعیف‌ترین کورسوی نور در انتهای یک تونل تاریک، نشانه‌ی امیدی بزرگ است؛ امیدی که باید آن‌قدر صبور باشی تا به آن برسی!

ممنونیم از آقای مانچو برای این تیم زیبا. کسی چه می‌داند؛ شاید هم ایتالیای او آن‌گونه که اخیرا گفته خواب دیده در فینال جام جهانی با پنالتی جورجینیو در مقابل برزیلْ پیروز شد و قهرمان شد! زیبایی فوتبال به همین است که در آن، همه چیز برای همه ممکن است!

دوست داشتم!
۳

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۹۳): هنرِ ادامه دادن یا «تو دیگر هرگز تنها قدم نخواهی زد …»

«راستش بعید می‌دانم که حکم‌رانی بلامنازع بر فوتبال انگلیس دیگر ممکن باشد. یونایتد ترکیب خیلی خوبی داشت، با یک مربی استثنایی که شمّ بالایی در شناخت و انتخاب بازیکن‌ها داشت و می‌توانست تشخیص دهد که در تیم‌ش به هر بازیکن چه مدتی نیاز دارد. بازیکنانی که او به جای بازیکنان قبلی‌اش به خدمت می‌گرفت همیشه استثنایی بودند. مسئله‌ی پول را هم باید به این‌ها اضافه کرد. خلاصه اینکه ترکیب همه فاکتورها برای یونایتد عالی بود. ما هم به نوبه خود برای موفقیت هر کاری لازم باشد خواهیم کرد ولی باور کنید دیگران هم در جا نخواهند زد. یونایتد در حال بازگشت است و چلسی هم در بازار نقل و انتقالات تهاجمی‌تر از همیشه وارد شده. وقتی بازی منچسترسیتی و آرسنال را دیدم به خودم گفتم چطور ممکن است ما از این تیم ۲۲ امتیاز بیشتر داشته باشیم؟» (این‌جا)

«من قول می‌دهم که ما پیش‌رفت خواهیم کرد. ولی معنای این حرفم این نیست که ما همه چیز را خواهیم برد. وعده من این است که بهتر می‌شویم و پیشرفت می‌کنیم. سیتی یک تیم استثنایی است و به‌همین خاطر است که نمی‌توانم وعده بدهم که همه‌ی جام‌ها را خواهیم برد. اگر از تیم من در ماینتس بپرسید می‌بینید آن‌ها چقدر تلاش می‌کردند. در دورتموند هم همینطور. ولی ما در لیورپول گروه متفاوتی داریم. گروهی متشکل از تعداد زیادی بازیکن در کلاس جهانی. ولی باشگاه‌های دیگر هم چنین ستاره‌هایی دارند.» (این‌جا)

«من همه چیز را در مورد بازیکنان‌م می‌دانم، نیازی نیست که آن‌ها را در یک بازی خاص تماشا کنم تا بتوانم برای تیم، برنامه‌ریزی کنم. تصمیماتی مانند این در طول درازمدت گرفته می‌شوند و در دو یا سه بازی تفاوت فاحشی نخواهند داشت.» (این‌جا)

«دیگر تاریخ روی دوش ما سنگینی نمی‌کند. اکنون تاریخ، پیشینه‌ی شگفت‌انگیز ما بر اساس آنچه انجام داده‌ایم است. وقتی وارد لیورپول شدم، ما باید می‌گفتیم دیگر ما را با کسی مقایسه نکنید،با آن افراد شگفت‌انگیز و فوق‌العاده که برای این باشگاه بازی می‌کردند و در گذشته همه چیز را برای لیورپول کسب می‌کردند. ما نمی‌توانیم چنین کاری بکنیم و جهان تغییر کرده است. هواداران باید ما این فرصت را به ما می‌دادند تا راه‌مان را پیدا کنیم. این تنها در این شرایطی ممکن بود، زیرا هیچ کس صبر و شکیبایی در کنار ما را از دست نداد. مربی‌گری در فوتبال یک شغل خوب اما دشوار است، زیرا ما واقعا نمی‌توانیم زمان بخواهیم. 

ما باید سریعاً به موفقیت برسیم، مردم باید مراحلی را که ما طی می‌کنیم را ببینند، این اتفاق رخ داد زیرا آن‌ها چنین تصمیمی گرفتند. بنابراین رقم خوردن این داستان ممکن شد. ما در شرایط خوبی هستیم، تیمی جوان داریم و هنوز هم به دنبال اهداف جدیدی هستیم. این مقصد نهایی نیست. شرایط مثل فینال لیگ قهرمانان سال گذشته است.  شما باید ادامه دهید و این همان کاری است که ما حالا انجام خواهیم داد.» (این‌جا)

سریع‌ترین قطعی کردن قهرمانی لیگ برتر جزیره در عجیب‌ترین فصل تاریخ که بلای کرونا برای فوتبال رقم زد، همراه شد: لیورپول یورگن کلوپ در هفته‌ی ۳۱م لیگ برتر، قهرمان شد. در پررنگ کردن ترکیب «لیورپول یورگن کلوپ» تعمد دارم. این تیم، همانند هر تیم رؤیایی دیگری در تاریخ، امضای مربی بزرگ‌ش را پای نتایج درخشان‌ش دارد. اما این «قصه‌ی پریان» یک جنبه‌ی نادیده هم دارد: هواداران لیورپول که خود کلوپ هم در جملات منتخب بالا در مورد آن‌ها سخن گفته است. همین‌جا من به‌عنوان یک هوادار قدیمی منچستر یونایتد، به تمامی دوستان لیورپولی‌ام این قهرمانی زیبا را تبریک می‌گم. و اگر چه عادل فردوسی‌پور عزیز احتمالا این‌جا را نخواهد دید؛ اما یک تبریک اختصاص یرا هم برای او این‌جا ثبت می‌کنم. 🙂

اما لیورپول یورگن کلوپ چه دارد که آن را تبدیل به نماد فوتبال دنیا در دو سال اخیر تبدیل کرده است؟ بیایید براساس گفته‌های استاد کلوپ، نگاهی بیاندازیم به ۳ عاملی که این تیم را به یکی دیگر از تیم‌های رؤیایی فوتبال تبدیل کرده است:

اول ـ فروتنی واقع‌بینانه در کنار روحیه‌ی جنگ‌جوی ادامه‌دهنده: یورگن کلوپ هیچ‌وقت مانند خیلی از مدعیانِ پر سر و صدای این دو دهه‌ی اخیر فوتبال، ادعایی در مورد خودش نداشته است. او با وجود شخصیتِ بسیار جذاب‌ش، همیشه تیم‌ش را معرف خودش می‌داند و نه خودش. و جالب‌تر این‌که حتی تیم‌ش را هم هیچ‌وقت به‌ترین تیم دنیا نمی‌داند. او تیمی رقابتی می‌سازد که بتواند با دیگر مدعیان پا به‌پا بجنگد و تا آخرِ ماجرا بجنگد. چه کسی فکر می‌کرد بعد از باخت در فینالِ ۲۰۱۸ لیگ قهرمانان ـ که بیش‌تر، نتیجه‌ی مصدومیت محمد صلاح با خطای ناجوانمردانه‌ی سرخیو راموس و دروازه‌بان فاجعه‌ای به‌نام لوریس کاریوس بود تا این‌که هنرِ رئالِ زیدان باشد یا از دست دادن قهرمانی لیگ برتر در آخرین گام فقط با اختلاف یک امتیاز، لیورپول نای ادامه دادن مسیر را داشته باشد، چه برسد به این‌که جامی که از دست داد را دقیقا سال بعدش به‌دست بیاورد؟ چه کسی فکر می‌کرد باخت ۳-۰ در نیوکمپ در نیمه‌نهایی لیگ قهرمان پارسال را لیورپول در بازی برگشت با برد ۴-۰ بارسای مسی جبران کند؟ این، معجزه‌ی اصلی یورگن کلوپ است. او تیمی ساخت که از باخت نمی‌ترسد، تیمی که فشار روانیِ خردکننده‌ی دهه‌ها جام نبردن را به‌هیچ انگاشت و تیمی که روحیه‌ی تبدیل باخت به برد را به‌خوبی پیدا کرد. لیورپول یورگن کلوپ همیشه حتی بعد از بزرگ‌ترین ضربه‌ها هم سرحال و نیرومند دوباره به‌پا می‌خیزد. به‌گمانم از نظر خود استاد کلوپ، این در لیورپول این روزها جذاب‌ترین نکته باشد. باقی داستان هم نتایج درخشان تیم او است که در تاریخ ثبت خواهند شد! حالا چالش اصلی برای لیورپول استاد کلوپ همان‌طور که گفته ادامه دادن است. آن‌ها توانستند باخت را به بُرد تبدیل کنند؛ اما آیا می‌توانند به بُردن عادت کنند؟

دوم ـ راه درست با ابزارهای درست همراه با پیش‌رفت پله به پله اما مستمر و دائمی: لیورپول در زمانی که کلوپ به آن آمد، در مرحله‌ی تغییر نسل بود. دوران بازیکنان بزرگی چون استیون جرارد و جیمی کرگر به‌سر آمده بود و بازیکنان بزرگ دیگری مانند لوئیس سوآرز هم مانند تمام این سال‌ها در سودای بردن جام‌های بزرگ، تیم را به مقصد تیم‌های دیگر ترک کرده بودند. اولین کار کلوپ طبیعتا ساختن تیمی جدید با نسلی جدید بود و این، احتمالا بزرگ‌ترین موفقیت‌ او در ساختن «تیم رؤیایی‌»ش بود. یادم هست اولین بازی که الکساندر آرنولد را در ترکیب اصلی لیورپول گذاشت، بازی با یونایتد بود. آرنولدِ نوجوان در آن بازی این‌قدر بد بازی کرد که برای من عجیب بود چرا باید در ترکیب باشد و بماند؟ حالا آرنولد، به‌ترین دفاع راست دنیا است. 🙂 مثال‌های دیگری از این دست در تیم فعلی لیورپول زیادند: محمد صلاح، اندی رابرتسون و ویرجیل فن‌دایک همگی تا پیش از بازی در لیورپول کلوپ، بازیکنانی معمولی بودند؛ اما حالا از جمله بزرگ‌ترین ستاره‌‌های فوتبال دنیا هستند. کلوپ می‌دانست از تیم‌ش چه فوتبالی را می‌خواهد: «گگن پرسینگ» که فوتبالی مبتنی بر پرس شدید حریف از جلو برای بازپاس‌گیری هر چه سریع‌تر توپ و تبدیل موقعیت دفاع به حمله برای فشار پیاپی روی حریف است؛ آن‌قدر که حریف از شدت فشار، گیج شود و اشتباه کند! حملات لیورپول، برق‌آسا و کشنده است و دفاع‌ش، متراکم و پرفشار. برای چنین تاکتیکی، کلوپ باید ابزار درست را از ابتدا می‌ساخت: شکل دادن به ترکیبی مناسبی از بازیکنان که متناسب با تاکتیک‌ گگن پرسینگ باشند؛ یعنی ترکیبی از بازیکنان فیزیکی و قدرت‌مند در مرکز (در تمامی خطوط!) و بازیکنان تکنیکی و سریع اما با قدرت بدنی بالا در کناره‌های زمین (مدافعین کناری و وینگرها.) این‌که استاد کلوپ توانست این ترکیب درخشان از بازیکنان را بسازد، هنر بزرگی است که تنها از مربیان بزرگ تاریخ برمی‌آید. به حرف‌های‌ش در بالا در مورد منچسترِ سر الکس فرگوسن دقت کنید. (یکی از بزرگ‌ترین مشکلات منچسترِ پسا ـ فرگی این بود که نتوانست تغییر نسل را به‌خوبی رقم بزند. و شاید حتی اگر اوله‌گونار سوشائر جامی هم نبرد، بزرگ‌ترین خدمت‌ش همین تغییر نسل بازیکنان منچستر باشد.)

سوم ـ صبر استراتژیک تمامی ارکان باشگاه: لیورپول کلوپ تا زمانی که به اولین جام رسید، ۴ سال صبر کرد: از ۲۰۱۵ تا ۲۰۱۹. در این بازه‌ی زمانی دو فینال بزرگ را به‌شکل بدی باخت (لیگ اروپا ۲۰۱۶ و لیگ قهرمانان ۲۰۱۸) و در لیگ هم قهرمانی فصل قبل را فقط با اختلاف یک امتیاز به منچستر سیتیِ پپ گوآردیولا واگذار کرد. اما کسی ـ چه مدیران و چه هواداران ـ در این‌که استاد کلوپ باید هم‌چنان مربی تیم بماند، تردیدی نداشت. همه‌ی ارکان باشگاه لیورپول، با صبر استراتژیک‌شان به استاد کلوپ اجازه دادند آن‌قدر بازنده شود تا راه برنده شدن را یاد بگیرد. و دو قهرمانی بزرگِ سال‌های اخیر، نوش جان‌شان!

این روزها که آسمان لیگ جزیره بعد از چند سال، دوباره قرمز رنگ شده است (و برای من، متأسفانه، این قرمز، منچستری نیست!)؛ به سرود رسمی و جذاب باشگاه لیورپول فکر می‌کنم و در خوش‌حالی لیورپولی‌ها از این جهت شریک هستم که فوتبال ـ این ورزشی که خودِ زندگی است ـ باز هم به ما نشان داد که پاداش بزرگی برای سخت‌کوشانِ همیشه امیدوار کنار گذاشته و با این داستانِ رؤیایی، همه‌ی ما می‌توانیم در این روزهای سختِ زندگی، برای ادامه دادن در مسیر رفتنْ تا رسیدن، نفسی تازه کنیم:

زمانی که از طوفان گذر می‌کنی

سرت را بالا بگیر

و از سیاهی نترس

در پایان این طوفان

آسمانی طلایی است و

چکاوکی به زیبایی می‌خواند

در باد به راه‌ت ادامه بده

زیز باران به راه‌ت ادامه بده

اگر خسته شدی و رؤیاهای‌ت در آستانه نابودی قرار گرفت

ادامه بده، ادامه بده

با امیدی در قلب‌ت

و تو هیچ‌گاه تنها قدم نخواهی زد

تو هیچ‌گاه قدم نخواهی زد

ادامه بده، ادامه بده

با امیدی در قلب‌ت

و تو هیچ‌گاه تنها قدم نخواهی زد

تو هیچ‌گاه قدم نخواهی زد …

از لیورپول و هواداران‌ش و استاد یورگن کلوپ برای یاد دادنِ‌ «هنرِ ادامه دادن» متشکرم. قهرمانی زیبای‌تان، مبارک‌تان باشد!

(منبع ترجمه‌ی شعر)

دوست داشتم!
۰

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۸۹): ای سرنوشت، مرد نبردت من‌م بیا …

«انگیزه همه چیز است. تا زمانی که برای جنگیدن و زجر کشیدن انگیزه داشته باشم، به بازی کردن ادامه خواهم داد. من همیشه به‌دنبال چالش‌ها و جنگیدن برای هدفی بزرگ هستم. من و باشگاه باید ببینم آیا انرژی لازم برای ادامه دادن را دارم یا نه. نکته‌ی خوشحال کننده این است که هر تصمیمی بگیرم باز احساس آرامش و خشنودی نسبت به کارنامه‌ام و کارهایی که برای پارما، یوونتوس و تیم ملی کردم خواهم داشت. می‌دانم که همیشه با نهایت جدیت و بدون خودخواهی کار کردم و همیشه منافع تیم را بالاتر از منافع خودم قرار دادم.» (جان لوئیجی بوفونِ بزرگ؛ این‌جا)

برای این روزهای سخت‌مان: حرف‌های جان لوئیجی بوفون، مرا به یاد قصه‌ای انداخت که سال‌ها است در روزهای سختِ زندگی، مرا سرپا نگه داشته است. قصه‌ای از «اُ هنری» داستان‌نویس معروف آمریکایی که احتمالا او را با قصه‌ی «هدیه‌ی کریسمس» در کتاب ادبیات دبیرستان‌مان به‌یاد می‌آوریم.

قصه‌ی «آخرین برگ» را من در یکی از محبوب‌ترین کارتون‌های دوران بچگی‌ام دیدم: داستان دختربچه‌ی کوچکی که از بیماری سختی رنج می‌برد و در آستانه‌ی تسلیم شدن بود؛ اما پیرمردی نقاش که همسایه‌ی دخترک و مادرش بود، به او قول داد تا زمانی که برگ سبزی بر درخت روبروی پنجره‌ی اتاق بیمارستان باشد، دختربچه‌ی قصه‌ی ما شانس خوب شدن خواهد داشت.

در یک عصرِ زمستانی، پیرمرد به‌ناگاه متوجه شد آخرین برگ درخت هم بر زمین افتاده است … پس خودش دست به‌کار شد و در آن شب سخت و سرد زمستان، زیر کولاک برف، برگ سبزی را روی دیوار پشت درخت نقاشی کرد: برگ سبز و استواری که دست آخر، جان دختر را نجات داد، چون درون رگ‌های آن، نیروی عشق و امیدِ پیرمرد جریان داشت؛ پیرمردی که جانِ‌ خودش را به آن «آخرین برگ» بخشید و به آسمان‌ها سفر کرد …

این قصه همانی است که استاد بوفون هم از آن سخن گفته است: این‌که در روزهای سخت زندگی، همین امید به آخرین برگ سبز،مانده انسان را به ادامه دادن مسیر سنگ‌لاخ پیشِ رو و جنگیدن با ناملایماتِ دنیایی که گویی «سر کین داشتن» آن با ما ایرانیان پایانی ندارد، ترغیب می‌کند: این‌که هنوز آن جلوترها چیزی جذاب وجود دارد که تو و فقط تو باید کشف‌ش کنی. بنابراین، تا وقتی «آخرین برگ سبز مقاوم در برابر خزان» زندگی وجود دارد، راهِ سختِ رفتن هم ارزش‌ش را دارد. شاید راز رسیدن همین باشد که این «برگ سبز،مانده» را پیدا کنی و اگر هم دیگر وجود ندارد، آن «برگِ همیشه سبز» را در اعماق قلب‌ت با نیروی شورِ درونی نقاشی کنی.

تجربه‌ی سختی‌های زندگی شخصی این چند سال اخیرم، به من ثابت کرده که حتی در تاریک‌ترین روزها هنوز روزنه‌های امیدی به روشنایی وجود دارد. تنها راه نجات در چنین شرایطی، سخت‌تر کار کردن و تلاش برای آینده‌ای است که هنوز در راه است. شاید تأثیر نیروهای سیاسی و اقتصادی و رخ‌دادهای این سال‌ها ما را از پا انداخته باشد (و واقعیت این است که حتی همین اتفاقات دو هفته‌ی اخیر برای چند دهه‌ی یک ملت کافی است!)؛ اما تا زمانی که زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و می‌توانیم تلاش کنیم، هنوز برگ‌های زیادی هستند که سبز مانده‌اند و باید آن‌ها را کشف کنیم تا بتوانیم به مسیرِ پررنج زندگی ادامه دهیم؛ چه انتخاب‌مان زندگی شخصی‌مان باشد و چه زندگی جمعی.

این‌جا لازم می‌دانم به یکی از کتاب‌هایی که در اوجِ دوران افسردگیِ ناشی از شکست‌های پی در پی کاری مرا زنده نگه داشت هم اشاره‌ای داشته باشم: «انسان در جستجوی معنا» نوشته‌ی «دکتر ویکتور فرانکل».

نیمه‌ی اول کتاب، روایتی است از روزهایی که دکتر فرانکل در اردوگاه‌های مرگ آشوویتس گذراند. آیا در زندگی لحظاتی سخت‌تر از بی‌آیندگی و انتظار مرگ محتوم وجود دارد؟ این همان موقعیتی است که دکتر فرانکل ـ روان‌شناس اتریشی ـ ناخواسته گرفتار آن شد و از آن، زنده و پرامید و سربلند بیرون آمد. او به‌جای تلاش برای تغییر موقعیتی که در آن گرفتار شده بود، روی تغییر خودش تمرکز کرد: «وقتی نمی‌توانیم موقعیتی را تغییر دهیم؛ چالش پیش روی ما تغییر خودمان خواهد بود.»

به‌گمانم این همان گم‌شده‌ی روزهای سختِ امروزِ زندگی ما ایرانیان است: تلاش برای تغییر خودمان در دنیایی که هیچ چیزش به‌قاعده نیست؛ چرا که در روزهای تلخ و تاریک زندگی، آن‌چه موجب نجات آدمی می‌شود، ایمان به زیبایی رؤیاها و معنای بزرگی است که وجود هر انسانی را تعریف می‌کند. قصه‌ی پرغصه‌ی زندگی گویی با درک این معنی است که به آرامش می‌رسد.

شاه‌کار دکتر فرانکل را حتی اگر خوانده‌اید، به‌گمانم در این روزها باید دوباره خواندن آن را در برنامه بگذاریم! کتابی پنج ستاره که چون از دل برآمده بر دل می‌نشیند و انسان را برای روبرو شدن با «زخم‌های سرنوشت» آماده‌تر می‌کند؛ آن‌طور که زنده‌یاد فریدون مشیری سال‌ها قبل سروده بود:

ای سرنوشت از تو کجا می‌توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت، مرد نبردت من‌م بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز …

آخرین «برگِ سبز،مانده»ی زندگی‌مان چیست؟ کشف آن، همان انگیزه‌ای است که به زحمتِ ادامه‌ی زندگی و «نبرد با سرنوشت» می‌ارزد؛ مثل بوفونِ بزرگ که انگار تا قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا را به‌دست نیاورد، قصد خداحافظی از فوتبال را ندارد (و چقدر عالی!)

دوست داشتم!
۲

زندگی منهای روزمرگی (۱۵)

تو هر آن‌چه باید باشی خواهی بود

بگذار شکست، مفهوم دروغین خود را در تو پیدا کند

آن‌جاست که روح، قلمرو ناچیز را در هم می‌شکند و آزاد می‌شود

روحی که بر زمان غلبه می‌کند و فاتح مکان‌هاست

روحی که بر فرصت‌های زودگذر پیشی می‌گیرد

و به زمان ستم‌پیشه بدرود می‌گوید

و این خواسته‌ی کمال‌طلب بشر است که به‌سوی نادیده‌ها

پر می‌کشد و در فضای بندگی رخ می‌نماید

و این منشأ روحی جاویدان است که به‌سمت مقصد راه می‌پوید

گر چه راه ناهموار است؛ اما تو صبور باش

همانند کسی که روح را به جان خریده است صبر کن

بالاخره موعد فرمان‌روایی تو هم خواهد آمد …

الا ویلرویلکاگس (برگرفته از کتاب راه رفتن با ببرها؛ صص ۱۶۹ و ۱۷۰)

دوست داشتم!
۰

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۳۸): هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!

“من در مورد ماندن یا نماندنم در تیم ملی هلند پس از بازی مقابل سوئد تصمیم‌گیرنده نیستم اما استعفا نخواهم داد. همیشه استرس و هیجان وجود دارد؛ اما فشاری حس نمی‌کنم. به‌خوبی می‌توانم این شرایط را مدیریت کنم. می‌دانم که در چه مسیری هستم، چه توانایی‌هایی دارم و باید چه کار کنم. در ماه‌های اخیر روزهای خوب و بدی داشتیم؛ اما در بازی مقابل یونان شرایط خوب پیش نرفت و شکست خوردیم. آماده‌سازی خوبی نداشتیم؛ اما باید تمرکز کنیم. برای بردن به مصاف سوئد می‌رویم. حتی اگر پیروز نشویم هم باید به‌دنبال نباختن باشیم. شاید تساوی نتیجه‌ی عادلانه‌ای باشد هر چند که باید دید که شرایط بازی چطور است.” (دنی بلیند، سرمربی تیم ملی هلند؛ این‌جا)

تیم ملی هلند چند سالی است که حال و روز خوبی ندارد. بعد از سوم شدن در جام جهانی ۲۰۱۴، هلند، دوران نزول عجیبی را طی می‌کند که به نرسیدن به یورو ۲۰۱۶ ختم نشد و حالا در مرحله‌ی مقدماتی جام‌ جهانی ۲۰۱۶ هم اوضاع، چندان جالب نیست. دنی بلیند مدافع بزرگ آژاکس افسانه‌ای دهه‌ی ۱۹۹۰ در این اوضاع نامساعد سکان هدایت تیم ملی هلند را به‌دست گرفته است. زمانی که یک تیم نتیجه نمی‌گیرد، یکی از متهمین اصلی، مربی آن است. اما وقتی تغییر مربی هم جواب نمی‌دهد، آن‌وقت باید به‌دنبال عوامل دیگری نیز گشت. عامل مشکلات این روزهای تیم ملی هلند هر چه باشد، حرف‌های مربی این تیم در نوع خودش نگاه جالبی به روش مواجهه با مشکلات بزرگ و روزهای سخت محسوب می‌شود.

بلیند به سه باور کلیدی اشاره می‌کند که در روزهای سخت می‌توانند به ما برای تحمل “سبکی تحمل‌ناپذیر هستی” کمک کنند. سه باوری که شاید خود آن‌ها کلید حل مشکلات نباشند؛ اما چه کسی است که تجربه نکرده باشد در لحظات دشوار زندگی کوچک‌ترین دل‌گرمی‌ها و کورسوهای امید، می‌توانند چه معجزه‌های بزرگی باشند!
سه باور دل‌گرم‌کننده‌ای که دنی بلیند برای مقابله با روزهای سخت پیشنهاد داده است عبارتند از:

  1. من به‌خوبی می‌توانم این شرایط را مدیریت کنم: باور اول، باور به این است که شرایطِ بدِ کنونی، قابل مدیریت توسط من است. اگر باور نداشته باشیم که می‌شود شرایط بد را کنترل کرد، آن‌وقت حتی وقوع معجزه هم نمی‌تواند باعث تغییر شرایط برای ما شود؛ چرا که در ذهن‌مان به آن باور نداریم، با دیده‌ی شک به آن می‌نگریم و نمی‌توانیم از فرصت‌ها به‌خوبی بهره بگیریم.
  2. می‌دانم که در چه مسیری هستم: پس از پذیرش این‌که می‌شود اوضاع را تغییر داد، وقت یافتن راه‌حل برون‌رفت از بحران موجود است. راه‌حلی که بتواند در کوتاه‌مدت، مشکلات را تخفیف دهد و در بلندمدت به‌صورت کامل مشکل را حل کند. نکته‌ی ظریف این است که خیلی وقت‌ها ما به امکان تغییر شرایط توسط خودمان باور داریم؛ اما تصورمان این است که راه‌حلی پیدا نخواهد شد! باور شماره‌ی دو به ما می‌گوید که در ذهن‌ت به پیدا شدن راه‌حل اطمینان داشته باش، بالاخره راه‌حل پیدا خواهد شد!
  3. چه توانایی‌هایی دارم و باید چه کار کنم: برای اجرای راه‌حل‌ها نیازمند داشتن چه مهارت‌هایی هستم و چه کارهایی را باید انجام بدهم. آن‌هایی را که از دست خودم برمی‌آید خودم انجام می‌دهم و آن‌هایی که ضعف دارم را به دیگران واگذار خواهم کرد.

روزهای دشوار، جزئی از زندگی ما هستند. خبر خوب همین است که روزها بد، به‌در خواهند شد و باز نوبت آرامش و شادی از راه خواهد رسید؛ چنان‌که خداوند بزرگ و مهربان‌مان در قرآن کریم بشارت داده است: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا … بیایید باور کنیم که مهم‌ترین عامل در گذر از روزهای سخت، حفظ باورِ امیدوار بودن است. 🙂

دوست داشتم!
۱

گزاره‌ها (۲۰۵)

آینده همیشه از همین حالا آغاز می‌شود!

مارک استراند

دوست داشتم!
۲

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۴۶): تا روزهای سپید …

“مهم است این را درک کنی که در طول عمر ورزشی‌ات، همیشه نمی‌توانی در اوج باشی. همه ـ حتی خود من ـ لحظات خوب و لحظات بدی داریم. مهم این است که وقتی اتفاق بدی برای‌ات رخ می‌دهد، بتوانی دوباره به زندگی برگردی. گاهی وقت‌ها دچار افت می‌شوی، ولی باید هر روز تلاش کنی تا خیلی سریع به اوج بازگردی. تجربه‌ی من می‌گوید که اگر بتوانی با روحیه‌ای مثبت به تلاش کردن ادامه دهی، بالاخره دیر یا زود به آن روزهای اوج بازمی‌گردی.” (رائول گونزالس؛ این‌جا)

واقعیت داستان همینی است که رائول دوست‌داشتنی گفته است. لحظات بد و حس‌های خوب خاص من و شما نیست. همه حتی بزرگ‌ترین ستاره‌های جهان و موفق‌ترین آدم‌های این دنیای خاکی هم لحظاتی دارند که زندگی‌شان آنی نیست که انتظارش را داشته‌اند یا حق آن‌ها بوده است. اما … واقعیت این است که زندگی در گذر است: چه ما در مسیر همراه آن برویم و با صبر و امید، برای رسیدن روزهای سپید پیش رو تلاش کنیم و چه گوشه‌ای بنشینیم و با زانوی غم‌مان خلوت بگزینیم.

شاید مهم‌ترین چیزی که در زندگی یاد گرفته باشم همین باشد که زندگی، هنوز هم ارزش “رفتن تا رسیدن” را دارد. شاید همین فردا …

دوست داشتم!
۷
خروج از نسخه موبایل