درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۸۹): ای سرنوشت، مرد نبردت من‌م بیا …

«انگیزه همه چیز است. تا زمانی که برای جنگیدن و زجر کشیدن انگیزه داشته باشم، به بازی کردن ادامه خواهم داد. من همیشه به‌دنبال چالش‌ها و جنگیدن برای هدفی بزرگ هستم. من و باشگاه باید ببینم آیا انرژی لازم برای ادامه دادن را دارم یا نه. نکته‌ی خوشحال کننده این است که هر تصمیمی بگیرم باز احساس آرامش و خشنودی نسبت به کارنامه‌ام و کارهایی که برای پارما، یوونتوس و تیم ملی کردم خواهم داشت. می‌دانم که همیشه با نهایت جدیت و بدون خودخواهی کار کردم و همیشه منافع تیم را بالاتر از منافع خودم قرار دادم.» (جان لوئیجی بوفونِ بزرگ؛ این‌جا)

برای این روزهای سخت‌مان: حرف‌های جان لوئیجی بوفون، مرا به یاد قصه‌ای انداخت که سال‌ها است در روزهای سختِ زندگی، مرا سرپا نگه داشته است. قصه‌ای از «اُ هنری» داستان‌نویس معروف آمریکایی که احتمالا او را با قصه‌ی «هدیه‌ی کریسمس» در کتاب ادبیات دبیرستان‌مان به‌یاد می‌آوریم.

قصه‌ی «آخرین برگ» را من در یکی از محبوب‌ترین کارتون‌های دوران بچگی‌ام دیدم: داستان دختربچه‌ی کوچکی که از بیماری سختی رنج می‌برد و در آستانه‌ی تسلیم شدن بود؛ اما پیرمردی نقاش که همسایه‌ی دخترک و مادرش بود، به او قول داد تا زمانی که برگ سبزی بر درخت روبروی پنجره‌ی اتاق بیمارستان باشد، دختربچه‌ی قصه‌ی ما شانس خوب شدن خواهد داشت.

در یک عصرِ زمستانی، پیرمرد به‌ناگاه متوجه شد آخرین برگ درخت هم بر زمین افتاده است … پس خودش دست به‌کار شد و در آن شب سخت و سرد زمستان، زیر کولاک برف، برگ سبزی را روی دیوار پشت درخت نقاشی کرد: برگ سبز و استواری که دست آخر، جان دختر را نجات داد، چون درون رگ‌های آن، نیروی عشق و امیدِ پیرمرد جریان داشت؛ پیرمردی که جانِ‌ خودش را به آن «آخرین برگ» بخشید و به آسمان‌ها سفر کرد …

این قصه همانی است که استاد بوفون هم از آن سخن گفته است: این‌که در روزهای سخت زندگی، همین امید به آخرین برگ سبز،مانده انسان را به ادامه دادن مسیر سنگ‌لاخ پیشِ رو و جنگیدن با ناملایماتِ دنیایی که گویی «سر کین داشتن» آن با ما ایرانیان پایانی ندارد، ترغیب می‌کند: این‌که هنوز آن جلوترها چیزی جذاب وجود دارد که تو و فقط تو باید کشف‌ش کنی. بنابراین، تا وقتی «آخرین برگ سبز مقاوم در برابر خزان» زندگی وجود دارد، راهِ سختِ رفتن هم ارزش‌ش را دارد. شاید راز رسیدن همین باشد که این «برگ سبز،مانده» را پیدا کنی و اگر هم دیگر وجود ندارد، آن «برگِ همیشه سبز» را در اعماق قلب‌ت با نیروی شورِ درونی نقاشی کنی.

تجربه‌ی سختی‌های زندگی شخصی این چند سال اخیرم، به من ثابت کرده که حتی در تاریک‌ترین روزها هنوز روزنه‌های امیدی به روشنایی وجود دارد. تنها راه نجات در چنین شرایطی، سخت‌تر کار کردن و تلاش برای آینده‌ای است که هنوز در راه است. شاید تأثیر نیروهای سیاسی و اقتصادی و رخ‌دادهای این سال‌ها ما را از پا انداخته باشد (و واقعیت این است که حتی همین اتفاقات دو هفته‌ی اخیر برای چند دهه‌ی یک ملت کافی است!)؛ اما تا زمانی که زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و می‌توانیم تلاش کنیم، هنوز برگ‌های زیادی هستند که سبز مانده‌اند و باید آن‌ها را کشف کنیم تا بتوانیم به مسیرِ پررنج زندگی ادامه دهیم؛ چه انتخاب‌مان زندگی شخصی‌مان باشد و چه زندگی جمعی.

این‌جا لازم می‌دانم به یکی از کتاب‌هایی که در اوجِ دوران افسردگیِ ناشی از شکست‌های پی در پی کاری مرا زنده نگه داشت هم اشاره‌ای داشته باشم: «انسان در جستجوی معنا» نوشته‌ی «دکتر ویکتور فرانکل».

نیمه‌ی اول کتاب، روایتی است از روزهایی که دکتر فرانکل در اردوگاه‌های مرگ آشوویتس گذراند. آیا در زندگی لحظاتی سخت‌تر از بی‌آیندگی و انتظار مرگ محتوم وجود دارد؟ این همان موقعیتی است که دکتر فرانکل ـ روان‌شناس اتریشی ـ ناخواسته گرفتار آن شد و از آن، زنده و پرامید و سربلند بیرون آمد. او به‌جای تلاش برای تغییر موقعیتی که در آن گرفتار شده بود، روی تغییر خودش تمرکز کرد: «وقتی نمی‌توانیم موقعیتی را تغییر دهیم؛ چالش پیش روی ما تغییر خودمان خواهد بود.»

به‌گمانم این همان گم‌شده‌ی روزهای سختِ امروزِ زندگی ما ایرانیان است: تلاش برای تغییر خودمان در دنیایی که هیچ چیزش به‌قاعده نیست؛ چرا که در روزهای تلخ و تاریک زندگی، آن‌چه موجب نجات آدمی می‌شود، ایمان به زیبایی رؤیاها و معنای بزرگی است که وجود هر انسانی را تعریف می‌کند. قصه‌ی پرغصه‌ی زندگی گویی با درک این معنی است که به آرامش می‌رسد.

شاه‌کار دکتر فرانکل را حتی اگر خوانده‌اید، به‌گمانم در این روزها باید دوباره خواندن آن را در برنامه بگذاریم! کتابی پنج ستاره که چون از دل برآمده بر دل می‌نشیند و انسان را برای روبرو شدن با «زخم‌های سرنوشت» آماده‌تر می‌کند؛ آن‌طور که زنده‌یاد فریدون مشیری سال‌ها قبل سروده بود:

ای سرنوشت از تو کجا می‌توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت، مرد نبردت من‌م بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز …

آخرین «برگِ سبز،مانده»ی زندگی‌مان چیست؟ کشف آن، همان انگیزه‌ای است که به زحمتِ ادامه‌ی زندگی و «نبرد با سرنوشت» می‌ارزد؛ مثل بوفونِ بزرگ که انگار تا قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا را به‌دست نیاورد، قصد خداحافظی از فوتبال را ندارد (و چقدر عالی!)

دوست داشتم!
۲

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل