“همه به دنبال قهرمانی هستند؛ اما باید بلد باشید که چگونه پیروز شوید و چگونه ببازید. من از شیوهی برخوردمان با پیروزی و شکستها احساس غرور میکنم.” (پپ گوآردیولا؛ اینجا)
این هفته استارتآپویکند و چند برنامهی پیشبینی نشده، اینقدر تأخیر ایجاد کرد. 🙁
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوان یا گودرتان دنبال کنید.
لینکهای توصیه شده توسط من با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
برای مرور سریعتر مطالب، لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
روز وبلاگستان فارسی:
پنجشنبه گذشته ۱۶ شهریور سالگرد انتشار اولین پست وبلاگی بهزبان فارسی بود. به این مناسب دوستان مختلف وبلاگستان فارسی نوشتههایی داشتهاند که در یک بخش ویژه آنها را مرور میکنیم (من هم قرار بود بنویسم که نشد. فردا مینویسم بهجاش!):
همانطور که قبلا نوشته بودم، روزهای چهارشنبه تا جمعهی هفتهی پیش اولین استارتآپویکند ایران بههمت محسن ملایری عزیز و دوستان همکارش در شرکت خاور زمین در تهران برگزار شد. من این افتخار داشتم که در روز آخر بهعنوان مربی در کنار دوستان باشم. از آنجایی که تجربهی حضورم به روز آخر منحصر شد، طبیعتا قضاوتم دچار محدودیتهایی است. اما سعی میکنم اینجا از تجربیاتی که از حضور در این جمع صمیمی و شاد و پرانرژی بهدست آوردم، بنویسم (گزارش سابقا! زندهی مراسم را ازاینجا ببینید). نوشتهام را به چهار بخش تقسیم کردهام تا بتوانم دقیقتر به ابعاد مختلف ماجرا بپردازم:
اول ـ شیوهی برگزاری مراسم:
طبیعتا نمیشود امتیاز کامل را به تجربهی اول داد. اشکالاتی در برنامهریزی و اجرای برنامه وجود داشت؛ اما نقاط مثبت برنامه آنقدر زیاد بود که نقاط منفی را پوشش میداد: محل برگزاری مراسم عالی بود، برخورد و راهنماییهای اعضای تیم اجرایی بسیار مثبت و جو حاکم بر فضا دوستانه و صمیمی و شاد بودند. اما … دو نکته هم بهنظرم چالشبرانگیز شدند:
۱- از آنجایی که این اولین تجربهی برگزاری استارتآپویکند بود، هیچ کس ـ اعم از شرکتکنندهگان، مربیان، اعضای تیم اجرایی و داوران ـ نمیدانستند باید چه کنند. عمیقا امیدوارم آقای ملایری عزیز و دوستانشان به مستندسازی تجربیات افراد حاضر در همایش بپردازند تا بدین ترتیب بتوان برای استارتآپویکندهای بعدی، بروشورهای راهنمایی برای هر یک از نقشهای درگیر در این همایش تهیه کرد.
۲- بهنظرم برنامهی مراسم پایانی متناسب با جو کارآفرینانه، جوانانه و پرشور حاضر در مراسم نبود. کلیشههایی مثل سخنرانی دبیر اجرایی همایش و تقدیر و تشکر از اسپانسرها، کاملا تأثیر منفی داشتند. من بهوضوح این مسئله را در میان حاضرین در سالن دیدم. میشود به شکلهای دیگری به این موارد پرداخت.
۳- تعداد مربیان حاضر بسیار بالاتر از حد آستانهی تحمل تیمها بود. اغلب مربیان تمام روزها را در کنار تیمها بودند. ضمنا تا جایی که من متوجه شدم، تعداد مربیان حاضر با تخصص کسب و کار بیشتر از بخش فنی بود. زمینهی تخصصی بسیاری مربیان کسب و کار هم مشابه بود. شاید بهتر باشد تعداد مربیان کم شود و تنوع تخصصشان بیشتر.
دوم ـ شرکتکنندگان:
باید اعتراف کنم مدتها بود این همه آدم پرانرژی و پرانرژی و پرانرژی را یکجا دور هم ندیده بودم. دیروز که در کلاسها و میان تیمها میگشتم و با اعضای تیمها صحبت میکردم، از انرژی مثبت و برق شادی که در چشمان دوستان جوانم میدیدم، بسیار لذت بردم. اما نکتهی مثبت ماجرا تنها همین نبود. چیزهای جالب دیگری هم دیدم:
۱- ایدههای برتر ـ بهجز یکی دو تا ـ برخلاف آنچه روز قبلش در مصاحبههای آیکلاب شنیده بودم و در توئیتها و اظهارنظرهای دوستان میدیدم ـ آنقدرها هم تکراری و ساده و خامدستانه نبودند. بهصورت مشخص ایدهی برندهی جایزهی اول ـ اپلیکیشن بویس ـ و ایدهی برندهی جایزهی سوم ـ کلاسور ـ در فضای ایران کاملا جدید بودند و بسیار بسیار جذاب!
۲- “بویس” و “کلاسور” از یک زاویهی دید دیگر هم برای من جالب بودند: هر دو بهدرستی از کشف یک نیاز آغاز کرده بودند و در تلاش برای پاسخگویی به آن نیاز از طریق اپلیکیشن خودشان بودند. متأسفانه دیگر ایدهها خیلی این حالت را نداشتند که در ادامه اشاره خواهم کرد.
۳- تیمها ذهنیت نسبتا مناسبی در مورد مسائل مهمی مثل بازاریابی و فروش و ساختار هزینهها بهعنوان بخشی از “مدل کسب و کار” خود داشتند؛ گیرم در جزئیات و تعیین اعداد و ارقام مربوط به آنها مشکل داشتند.
۴- اپلیکیشن “بویس” بهزیبایی هر چه تمامتر روی یک نیاز جهانی تمرکز کرده بود و خودش را بهفضای ایران محدود نکرده بود.
۵- کار گرافیکی و طراحی دوستان شرکتکننده ـ چه در پروتوتایپهایشان و چه در پرزنتهایشان ـ عالی بود و هیجانانگیز! من شخصا به فایلهای پرزنت زیبایشان حسودی کردم. 🙂
۶- تقسیمبندی نقشهای تیمها توسط خود آنها در قالب بخشهای کسب و کار / بازاریابی و فروش / گرافیک / برنامهنویسی بسیار عالی بود.
۷- مذاکرهی تیمها با دیگر تیمهای حاضر و حتی مربیان حاضر در همایش برای جلب مشتریان اولیه و همکاران تجاری هم بسیار برای من جالب بود!
اما شرکتکنندگان نقاط ضعفی هم داشتند که برخی از آنها طبیعی بود؛ برخی عجیب و برخی فاجعهبار:
۱- اول از همه و مهمتر از همه؛ عدم آشنایی با چارچوب کامل یک مدل کسب و کار: صراحتا باید بگویم که من متوجه مدل کسب درآمد اغلب این استارتآپها نشدم! اغلب این ایدهها ایدههای بسیار خوبی بودند؛ اما:
اولین منبع اصلی کسب درآمد، تبلیغات در نظر گرفته شده بود که برای برخی از این ایدهها اصلا روش مناسبی نبود.
بسیاری از این ایدهها به ایجاد پایگاههای بزرگ داده از مشتریان میانجامیدند. اما من در گفتگوهایم متوجه شدم که برنامهی مشخصی برای استفاده از درآمدهای ناشی از دادهکاوی (از جمله: بخشبندی بازار) وجود ندارد.
برآوردهای اقتصادی برای من خیلی عجیب بود. مثلا یکی از تیمها با هزینهی اولیهی ۶۰ میلیون تومان انتظار داشت در یک سال به سودآوری برسد؛ آن هم با ۵۰ هزار نفر مشتری که بهنظر نمیرسد صرفه به مقیاس چندانی ایجاد کند.
مدل کسب درآمد بعضی از تیمها اصلا با چیزی که در ذهن اعضای تیم بود، امکانپذیر و توجیهپذیر نبود.
آنطور که من متوجه شدم اغلب تیمها بهجای اینکه بعد از تشخیص یک نیاز، یک راهحل برای آن نیاز پیدا کنند، برعکس عمل کرده بودند. آنها ابتدا یک راهحل را در نظر گرفته بودند و بعد دنبال نیاز مربوط به آن میگشتند! از آن بدتر اینکه بازار هدفشان هم خیلی روشن نبود: بازار هدف یا بسیار عام در نظر گرفته شده بود و یا برعکس، بسیار محدود.
۲- متأسفانه خیلی از دوستانی که در بخش تحلیل کسب و کار پروژهها مشغول بهفعالیت بودند، تصور روشنی از تعریف علمی و درست بسیاری از مفاهیم موجود در حوزهی کارآفرینی نداشتند. مثلا من در اغلب گروهها اثری از تفکر استراتژیک ندیدم: از اینکه فلسفهی وجودی ما چیست، چشماندازمان کدام است، چه مزیتهای رقابتی در برابر رقبا داریم و با چه استراتژی قرار است وارد بازار شویم و کارمان را توسعه بدهیم خبری نبود! تنها یک گروه به مأموریت چشمانداز اشاره کرد که متأسفانه تعریف این دو مفهوم را برعکس فهمیده بودند!
۳- بدون هیچ تعارفی شیوهی اجرای پرزنتیشنها در برنامهی نهایی بسیار بد بود. اگر از رفتارهای غیرحرفهای و بعضا زشت و زنندهی برخی از شرکتکنندگان ـ که طبیعتا ناشی از بیتجربگی و عدم آشناییشان با اصول ابتدایی پرزنتیشن و حضور در جلسات رسمی است ـ بگذریم، فاجعههایی مثل روخوانی متن پرزنتیشن از روی کاغذ و عدم پاسخگویی به سؤالهای داوران و حاشیه رفتن (از جمله مثلا آنجایی که فرد پرزنتکننده در جواب سؤال داور مسابقه نمیدانست مزیت رقابتی چیست!) واقعا برای من غیرقابل هضم بودند.
۴- با توجه به اینکه مربیان خوبی در همایش حاضر بودند، حداقل در روز آخر جز چند مورد خاص تمایلی از دوستان شرکتکننده به سؤال پرسیدن و جلب همکاری مربیان ندیدم. این نکته برای من بسیار عجیب بود.
طبیعتا من تخصصی در زمینهی مسائل فنی و طراحی ندارم و بنابراین در این زمینه قضاوتی نمیتوانم بکنم.
۱- شاید اولین و مهمترین نکته ملاقات با بسیاری از دوستان سابقا مجازی و تجدید دیدار با دیگر دوستان بود که بسیار لذتبخش بود. 🙂
۲- همانطور که انتظار داشتم استارتآپویکند محل خوبی بود برای شبکهسازی حرفهای و غیرحرفهای! این ویژگی همایش بهنظرم بسیار بسیار مهم بود و خیلی روی آن تأکید نشد. خوشبختانه حاضران بهصورت خودجوش این کار را انجام دادند.
۳- برخی از مربیان حاضر در همایش را از قبل میشناختم و برخی دیگر را نه. بعضیها هم قبلا مجازی بودند و حقیقی شدند! در هر حال مربیان خوب و باتجربهای در همایش حاضر بودند که با بعضی از آنها همکلام شدم و بسیار لذت بردم.
۴- ترکیب داوران همایش، بسیار ایدهآل بود و پرسشهایشان در پرزنت نهایی از اعضای تیمها بسیار سنجیده و هوشمندانه. واقعا شنیدن سؤالات داوران برای من هم آموزنده بود و هم جذاب! البته با یکی از انتخابهایشان اصلا موافق نبودم! (چون مدل کسب و کارش مشکلات اساسی دارد.) دوست داشتم از نزدیک با آقای شاهین طبری و آقای سلمان جریری همصحبت شوم که متأسفانه فرصتش دست نداد.
۵- حضور کریستین ـ معروف به کریس جان ـ نمایندهی جوان و دوستداشتنی بنیاد جهانی استارتآپویکند هم برای همهی ما بسیار جذاب بود. 🙂
و تمام:
اولین همایش استارتآپویکند ایران تجربهای بسیار عالی برای همهی حاضران بود؛ تجربهای آموزنده و انرژیبخش. همه از دیدن توان بالقوهی جوانان ایرانی لذت بردیم و به آینده با وجود تمام مشکلات پیشِ رو، امیدوار. در صحبتهایی که با آقای ملایری داشتم، متوجه شدم برنامههای بسیار جذابی هم برای همایشهای بعدی در راه است.
تشکر میکنم از تکتک کسانی که در شکلگیری و اجرای این همایش عالی نقش داشتند. بهامید اینکه آغاز برگزاری استارتآپویکندها در ایران، زمینهساز بهنتیجه رسیدن ایدههای جذاب و آزاد شدن پتانسیل واقعی و انرژی بیپایان جوانان عزیز هموطنم باشد.
در پایان پیشنهاد میکنم این اینفوگرافیک را از دست ندهید که خلاصهی داستان اولین استارتآپویکند ایران را بهخوبی نمایش میدهد!
“این فصل مسائلی را احساس کردم که تا پیش از این هرگز احساس نکرده بودم. من احساس کردم که با من به نحوی برخورد شده که انتظارش را نداشتم. این رفتارها، آنطوری که درزمان امضای قرارداد در موردش صحبت میشد، نبود. ما بحثها و صحبتهای زیادی داشتیم و درپایان فصل دوباره صحبت خواهیم کرد تا ببینم که آیندهام به چه ترتیب خواهد بود. چرا که آنچه که در طول این فصل گذشت، جایگاه من نیست. من از شرایطم راضی نیستم.یک برد مثل برد مونیخ، به کنار … میخواهم به من بگویند که در آینده اوضاع چطور خواهد بود.” (فرناندو تورس در مورد آیندهاش در چلسی؛ اینجا)
حکایت بسیاری از ما با سازمانهای محل کارمان همین است … در دل نکتهی بهظاهر سادهای که تورس به آن اشاره کرده، چند نکتهی مهم هم برای مدیران و هم برای کارکنان سارمانها وجود دارد:
۱- برای مدیران: برای رضایت پرسنل از سازمان، لازم است همهی شرایط واقعی ـ و حتا احتمالی ـ کار کردن را در زمان استخدام یا ابتدای سال یا زمانی که مشکل بهوجود میآید یا اتفاق خوبی میافتد، به آدمها بگویید. / برای کارکنان: از مدیرتان بخواهید که همهی واقعیتها را به شما بگوید. مثال: سازمان مشکل مالی دارد و ممکن است در پرداخت حقوق کمی تأخیر داشته باشد.
۲- برای مدیران: بخشی از رضایت کارکنان از سازمان محل کارشان، به این برمیگردد که از آیندهی سازمان مورد نظر آگاه باشند. / برای کارکنان: در زمان تصمیمگیری برای ماندن یا رفتن از یک سازمان، فکر کردن به آیندهی این سازمان را هم جزو معیارهای تصمیمگیریتان قرار دهید. مثال: آیا این سازمان برای آیندهش بلندپرواز و ریسکپذیر است یا نه؟ آیا احتمال دارد پروژهی بزرگ و جالبی وارد سازمان شود که هم از نظر مالی شرایط را بهتر کند و هم در آن کلی چیز جدید یاد بگیریم؟
“مشتریمداری” از آن اصطلاحات زیبایی است که این روزها ورد زبان همه شده و یکی از مُدهای مدیریتی این روزهای ایران است. اینکه چقدر مشتری خوب است و قربان صدقهاش برویم و این حرفها. 🙂 بالاخره مشتری دارد نان ما را میدهد دیگر! اما امان از زمانی که مشتریمداری تبدیل بشود به مشتریآزاری.
چند تجربهی بد خودم را در این زمینه مینویسم تا به خودم و دیگران یادآوری کنم مشتریمداری چه چیزی نیست:
۱- تا بهامروز دو بار مسئولیت مذاکره انتخاب مشاور ایزو را برای شرکت برعهده داشتهام. طبق روال معمول این کار، چند شرکت را از طریق سایتشان شناسایی کردم و از آنها خواستم پیشنهادشان را برای من بهعنوان “نمایندهی شرکت” ارسال کنند. دوستان مشاور هم زحمت کشیدند و پیشنهاداتشان را ارسال کردند. من هم پیشنهادات را برای تصمیمگیری در اختیار مدیران ارشد شرکت گذاشتم. در همان حالی که آقایان در حال ارزیابی و تصمیمگیری بودند، من هر روز توسط تلفنهای مشاوران بمباران میشدم! (تجربهی اولم مربوط به سه سال پیش است. یکی از آقایان مشاور هنوز هم به من زنگ میزند!) در این اوضاع بسیار بسیار بد بازار مشاوره که گرفتن کار بسیار سخت است، شاید پیگیری برای گرفتن کاری که درخواستش ارائه شده خوب باشد، اما هر چیزی حدی دارد. پیگیری بیش از حد تا مرز کچل شدن (!) مشتری مطمئنا نتیجهی عکس دارد. شک نکنید (یکیشون امروز باز زنگ زده بود! سطح رو.)
۲- لپتاپ جدیدم را که میخرم فروشنده به من میگوید ضمانتنامهاش باید از شرکت اصلی صادر شود و فرایندش دو هفتهای طول میکشد. دو هفته بعد مراجعه میکنم و به آقای فروشنده میگویم برای گرفتن ضمانتنامه آمدهام. در همین گیر و دار فردی وارد فروشگاه میشود و جویای قیمت یک لپتاپ پشت ویترین میشود. آقای فروشنده من را رها میکند و بهسراغ آقای تازهوارد میرود. بیست دقیقهای معطل میشوم تا آقای تازهوارد تصمیم بگیرد نمیخواهد خرید کند و برود. آقای فروشنده بهسراغ من که مشتری بالفعلش بودم میآید و نمیداند که دیگر از او خرید نخواهم کرد!
۳- برای خرید بلیط سفر یک تور خارجی به یک آژانس مسافرتی رفتهام. راهنمایی میشوم تا نزد یکی از خانمهای متصدی بروم. خانم در حال توضیح دادن شرایط تور هستند که تلفنشان زنگ میخورد و ظاهرا پشت خط، یکی از مشتریان دائمیشان است. یک ربعی معطل میشوم تا مذاکرات استراتژیک طرفین به پایان برسد. خانم دوباره مشغول توضیح دادن به من میشوند!
لطفا فقط و فقط کمی برای وقت و شخصیت مشتری ارزش قائل باشید!
تراویس هوییوم اینجا به نکتهی جالبی در مورد گوگل اشاره میکند: تغییر استراتژی گوگل از “نوآوری” به “ابداع”. او تعریف جالبی از نوآوری در برابر “ابداع” دارد: ابداع عبارت است از فرایند تبدیل پول به ایده؛ در حالی که نوآوری یعنی تبدیل ایده به پول!
هوییوم شاهد این امر را کاهش معنادار محصولات نوآورانهی گوگل و تمرکز روی توسعهی کسب و کار از طریق تملیک کسب و کارهای نوآور دیگران میداند. گوگل در دو سال گذشته هزینهای بالغ بر ۵۰۰ میلیون دلار را برای خرید بیش از ۶۰ شرکت هزینه کرده است و این یعنی خرید هر دو هفته یک بار، یک شرکت. این در حالی است که همچنان کسب و کار اصلی گوگل، پول درآوردن از تبلیغات مرتبط با جستجو است.
نکتهای که هوییوم به آن اشاره کرده بسیار جای تأمل دارد. گوگل در دو سال اخیر و بهویژه بعد از مدیرعاملی لری پیج بهوضوح دارد تلاش میکند خودش را از “غول جستجو” به “غول شبکههای اجتماعی” تبدیل کند. در واقع در این استراتژی جدید، پلتفرم گوگل پلاس محور تمامی فعالیتهای گوگل شده است. تمرکز بر ترکیب تمامی محصولات گوگل با گوگل پلاس و حذف سرویسهای پرطرفداری مانند گودر و تعطیل کردن بسیاری از محصولات و اپلیکیشنهای دیگر (از جمله گوگل باز، گوگل ویو و …) برای مجبور کردن کاربران به مهاجرت به گوگل پلاس از مهمترین اقدامات گوگل در این راستا بوده است. گوگل به این ترتیب میخواهد به ما بگوید که محصول اصلیش یک پلتفرم شبکهی اجتماعی است که با سبدی غنی و متنوعی از محصولات ـ از جستجو گرفته تا کتابخانهی عظیم ویدئوی یوتیوب ـ تکمیل میشود. در خبرهای این یک سال اخیر شنیدهایم که لری پیج دو برنامهی بسیار مهم را که منبع اصلی بزرگترین نوآوریهای گوگل در سالهای حیاتش بودهاند تعطیل کرده تا کارکنانش را روی بهبود حداکثری گوگل پلاس متمرکز کند: گوگل لبز و صرف ۲۰ درصد زمان هفتگی روی پروژههای شخصی.
امروز که کمی بیش از یک سال از عرضهی گوگل پلاس به بازار شبکههای اجتماعی میگذرد، بهنظر میرسد با دقت بیشتری میتوان در مورد نتیجهبخش بودن این تغییر استراتژی قضاوت کرد. نتایج گوگل با “پلاس”ش در برابر مهمترین رقیب موجود یعنی فیسبوک چیزی جز ناامیدی در پی نداشته است (هر چند بعید بهنظر میرسد گوگل به این زودیها به شکستش اعتراف کند.) به همین دلیل بهنظرم نقدی که سال گذشته در روز حذف گودر به تغییر استراتژی گوگل داشتم (اینجا) بهشدت هنوز معنادار است.
هوییوم در ادامهی مقالهاش یک مثال جالب میزند: HP که در دههی ۱۹۳۰ برای “نوآوری” در صنایع الکترونیک پایهگذاری شده بود، با خرید شرکت کامپک ـ یکی از رقبای اصلی خود ـ دست به تغییر استراتژی خود از نوآوری به “تعالی در عمیات” زد و دیگر نتوانست سابقهی درخشانش را تکرار کند. ضمن اینکه کامپک هم از بین رفت!
استراتژی تعالی در عملیات دقیقن همان چیزی است که گوگل با پلاس در پیش گرفته است. امیدوارم گوگل به نتیجهای مانند HP نرسد که بعد از چندین سال از خرید کامپک، عملا آنقدر در کسب و کار اصلی خود ـ یعنی تولید سختافزار ـ از نظر رقابتی ضعیف شد که تصمیم گرفت تولید PC را از سبد محصولاتش حذف کند.
سر ریچارد برانسون کارآفرین و ثروتمند مشهور انگلیسی است که بهدلیل مالکیت گروه معروف شرکتهایش ـ ویرجین ـ شناخته میشود. او مالک بیش از ۴۰۰ شرکت است که در زمینههای متعددی ـ از صنعت هوایی و مسابقات فرمول یک گرفته تا اوازم تزئینی و حتا حمل و نقل فضایی ـ فعالاند. ثروت آقای برانسون بیش از ۴٫۲ میلیارد دلار برآورد شده است.
اینجا به ۷ راز موفقیت آقای برانسون اشاره شده است:
۱- “بله” گفتن لذتبخش است!
۲- حالا که میخواهید رؤیا ببینید، رؤیای بزرگی ببینید! از یک پسرک روزنامهفروش تا فردی که ۸ شرکت میلیارد دلاری راه انداخته چقدر فاصله است؟ (معلوم است که آن پسرک، خود استاد است!)
۳- لذت بردن، خودش لذتبخش است! استاد جایی گفته: “لذت ببرید، سخت کار کنید و پول خودش میآید.”
۴- ریسکهای حساب شده بکنید: بههمین دلیل است که “بله” گفتن برای آقای برانسون راحت است.
۵- در لحظه و برای همین الان زندگی کنید: از کار سخت هم لذت ببرید.
“دخهآ در طول فصل قبل با انتقادات زیادی مواجه شد؛ ولی من هم وقتی جوان بودم و در آژاکس بازی میکردم، مرتکب اشتباهاتی میشدم و در یووه و یونایتد هم اشتباه میکردم. مهمترین نکته این است که باید اشتباهاتت را در همان بازی و یا در بازی بعدی فراموش کنی. دخهآ این کار را کرد. (ادوین فاندرسار دربارهی دروازهبان جوان اسپانیایی منچستر یونایتد؛ اینجا)
درس این شماره این است: تلاش کنید خیلی زود اشتباهاتتان را فراموش کنید؛ البته بعد از بهخاطر سپردن درسی که از آنها گرفتهاید!