مشاوره در واقع چیزی جز ارایهی توصیه به مشتریان نیست. بنابراین مشاوران در اصل برای ادارهی سازمانها و تصمیمگیری بهجای مدیران سازمان بهکار گرفته نمیشوند. آنها قدرتی برای تصمیمگیری یا اجرای تغییر ندارند. مسئولیت آنها حفظ کیفیت و یکپارچگی راهحلهایی است که به مدیران سازمان ارایه میکنند و اجرای این توصیهها و راهحلها، کاملا برعهدهی مدیران سازمان مشتری است.
در عمل انواع و درجات مختلفی از توصیهها ـ از توصیههای محدود برای ایجاد تغییراتی اندک در یک واحد سازمانی تا توصیه به اجرای پروژههای متعدد برای حل مسائل کلان مدیریتی سازمانی ـ وجود دارندو در هر حال نکتهی کلیدی در مورد نقش مشاوران بهعنوان توصیهکننده این است که تنها صرف ارایهی راهحل درست کافی نیست؛ بلکه باید راهحل درست از راه درست و در زمان درست به افراد مناسب ارایه شود (این خود یک مهارت کلیدی برای مشاوران مدیریت است.) بنابراین هنر مشاور “انجام کارها بدون داشتن مسئولیت اجرایی” است. در مقابل مشتری نیز باید دانش و مهارت لازم برای استفاده از توصیههای مشاور را داشته باشد تا از سوء تفاهم در مورد مسئولیتهای متقابل مشتری و مشاور مدیریت جلوگیری شود.
در کنار ارایهی توصیه، مشاوران به سازمان کمکرسانی نیز میکنند. در واقع خروجی اصلی کار مشاوران ارایهی توصیه در زمینهی تغییراتی است که باید در سازمان برای حل مسائل و مشکلات انجام شوند. اینکه چطور باید این تغییرات اجرایی شوند، خود خدمتی جداگانه است که توسط مشاوران و در صورت درخواست مشتری به آنها ارایه میشود. بنابراین دستیاری مشتری و هدایت و آموزش وی برای اجرای تغییرات مورد نیاز و پیادهسازی راهحلهای ارایه شده توسط مشاور، نقش دیگر مشاوران مدیریت در دنیای امروز است.
طبق تعریف «نفع»، هر چیز قابل لمس یا غیرقابل لمس، مادی یا غیرمادی است که یک فرد یا یک گروه آن را بر اساس ارزش فعالیتهای یک فرد یا یک گروه دیگر به دست میآورد. بر این اساس «ذینفعان» هر کسب و کار عبارتاند: «از افراد یا گروههایی که برای دستیابی به اهداف خود به سازمان نیازمند هستند و یا از دیدگاه مقابل، سازمان برای دستیابی به اهداف خود به آنها نیازمند است.» به بیان دیگر هر گروهی که بر فعالیتهای سازمان اثر بگذارد یا از آن اثر بپذیرد، ذینفع سازمان محسوب میشود. البته نمیتوان این دو حالت را از یکدیگر تفکیک کرد. زیرا موجودیتی که اثر بپذیرد طبعا برای کنترل تبعات آن، از خود واکنش نشان میدهد. اما ممکن است این واکنش به دلیل قدرت یا مشروعیت اندک اثر پذیرنده، چندان به چشم نیاید.
بنابراین میتوان گفت ذینفعان واجد قابلیتهائی هستند که میتواند به عنوان یک مطلوبیت و یا یک محدودیت بر محصولات یا خدمات و یا سیاستهای سازمانی و استانداردهای عملیاتی تأثیرگذار یا از آنها تأثیرپذیر باشند.
منشأ این رابطه تأثیر و تأثر، وجود منافعی برای ذینفعان است. همانطور که در توضیح مفهوم “نفع” گفته شد این منافع میتوانند از جنس منافع مالی و پولی، منافع نوع دوستانه و زیستمحیطی و اخلاقی، منافع عمومی و امنیتی و قانونی و یا منافع علمی و تحقیقاتی باشند. همچنین میتوانند ناشی از وابستگی اطلاعاتی میان ذینفع و سازمان باشند. دامنه و گستردگی تعریف ذینفعان به پیچیدگی محیط بیرونی، میزان انعطافپذیری سازمان، گستردگی حوزه فعالیت سازمان و میزان سازمانیافتگی ذینفعان بستگی دارد.
نکتهی کلیدی اینجا است که هر کسب و کاری ـ اعم از بزرگ، متوسط و کوچک ـ دارای ذینفعانی است که در آن کسب و کار دارای منافعی هستند. در واقع هر کسب و کار در طول چرخهی عمر خود با ذینفعان متعددی در ارتباط است؛ به برخی از ذینفعان در قالب یک مراودهی مالی یا کاری منفعت یا سودی را میرساند و از برخی دیگر، نیز خدمات یا منافعی را دریافت میکند. بنابراین شناسایی دقیق ذینفعان کسب و کار کوچک شما، میتواند منافع زیر را برای شما در بر داشته باشد:
تهیهی فهرستی از افراد و سازمانهایی که به دلایل مختلف قانونی، کاری، مالی و … لازم است با آنها دارای تعامل داشته باشید.
تهیهی فهرستی از سرویسها یا منافعی و بهصورت خلاصه انتظارات متقابلی که میان شما و ذینفعان کسب و کارتان رد و بدل میشود.
برنامهریزی برای پاسخگویی باکیفیت و بهموقع به انتظارات متقابل ذینفعان کسب و کارتان.
انجام این کار باعث خواهد شد تا شما بتوانید سطح بالاتری از رضایت را در ذینفعان خود ایجاد کنید و این امر در جای خود، منجر به توفیق روزافزون کسب و کار شما خواهد انجامید.
اما سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است: چطور ذینفعان کسب و کارمان را شناسایی کنیم؟ برای این کار میتوانیم از “مدل ذینفعان” کمک بگیریم.
مدل ذینفعان
نظریه ذینفعان توسط ادوارد فریمن وارد ادبیات علم مدیریت شده است. وی نظریه ذینفعان را با طراحی یک نمایش گرافیکی که آن را «مدل ذینفعان» (Stakeholder Model) نامیده تکمیل نموده است. این مدل اولین بار در سال ۱۹۸۴ و در کتاب معروف فریمن در مورد نظریهی ذینفعان ارائه شد.
مدل ذینفعان در ابتدا برای شناسایی گروههای گوناگون جامعه که به صورت مستقیم تحت تأثیر تصمیمات گرفته شده در کسب و کار قرار میگیرند و در مقابل، توان تأثیرگذاری بر موفقیت یا شکست سازمان را دارند توسعه داده شد. بر این اساس برخی از نظریهپردازان نتیجه گرفتند که یک سازمان از دیدگاههای اقتصادی و اخلاقی تنها به صاحبان منافع (Shareholders) خود “تعلق” ندارد، بلکه به سایر ذینفعان خود که دارای ارتباط اقتصادی با سازمان هستند نیز وابسته است.
چارچوب مدل ذینفعان فریمن نمایشگر روابط میان گروههای گوناگون بازیگرانی است که در درون و بیرون سازمان نقشآفرینی میکنند. فریمن براساس ادبیات علمی گسترده موجود در زمینههای نظریه سازمان و استراتژی سطح سازمانی و با انجام تحقیقات و مشاهدههای بسیار زیاد، مدلی مفهومی از دیدگاه خود نسبت به سازمان را در قالب ساختاری جدید و در عین حال ساده ارائه کرده است (شکل زیر.)
همانطور که مشخص است در مدل اصلاح شده فریمن، تلاش شده تا حد امکان دستهبندی دقیقتری برای ذینفعان سازمان ارائه شود تا از این ترتیب بتوان سرویسهای کسب و کار رد و بدل شده میان سازمانها را به شکل مناسبتری شناسایی و بررسی کرد.
پ.ن. این مقاله پیش از این در شمارهی بهمن ۱۳۹۲ ماهنامهی تدبیر چاپ شده است.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
بالاخره بهموقع 🙂 این هفته تغییراتی در اولویت بخشها دادهام و بخش جدید “فناوری و کسبوکار” هم که مدتها است نیازش را احساس میکردم را به بخشهای پست لینکهای هفته اضافه کردم.
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
هدفم در این مجموعه یادداشتها نوشتن تجربیاتام بوده است؛ اما این تجربیات در برخی از گامها با تحقیقاتم گره خوردهاند. بنابراین یادداشت حاضر اگر چه کمی علمی بهنظر میرسد؛ اما کاربرد تمامی این مفاهیم را در عمل نیز تجربه کردهام.
در پست قبلی به موضوع مهم کمینه محصول قابل قبول (MVP) پرداختیم: مفهومی پایهای و بسیار مهم و در عین حال بسیار گنگ در دنیای کارآفرینی امروز. کمینه محصول قابل قبول یعنی حداقل محصولی که کار کند و مشتری بابت آن پول بدهد. این همان محصول اولیهای است که در قالب نسخهی بتا یا حتی نسخهی نهایی در اختیار مشتری قرار میگیرد. اما مرز این دو محدودیت اصلی در مورد محصولی که طراحی میکنیم کجاست؟ هیچ استانداردی در این زمینه وجود ندارد. در واقع تجربه نشان میدهد که علت اصلی بسیاری از شکستهای استارتآپها اشتباه در همین تعریف درست محصول اولیه است. اما چگونه از اینکه این محصول همانی است که باید ـ و نه بیشتر و کمتر ـ اطمینان حاصل کنیم؟
به این سؤال میشود به هزاران شکل پاسخ داد. در بررسیهایی که داشتم به شکل زیر برخوردم که آن را بسیار دوست دارم:
این شکل به ما میگوید کمینه محصول قابل قبول، نباید تنها از نظر عملی و با سطح فناوری موجود قابلیت تولید اقتصادی را داشته باشد (یا بهعبارتی تولید آن دارای صرفه بهمقیاس و توجیهپذیر باشد.) بلکه باید علاوه بر آن دارای سه ویژگی مهم دیگر نیز باشد:
۱- ارزشآفرینی: محصولی که ارزشی برای مشتری ایجاد نکند، چرا باید توسط مشتری خریداری شود؟ تعریف ارزش و مشتری در این عبارت بسیار مهماند. بارها و بارها دیدهام که مشکل افراد در طراحی محصولشان نداشتن تعریف درستی از این دو واژهی کلیدی در ذهن بوده است. بیایید اول به مشتری فکر کنیم. مشتری این محصول قرار است چه کسی باشد؟ در یکی از یادداشتهای قبلی این مجموعه اشاره کردم که باید اول این ایده را بتوانی به خودت بفروشی! اما ایده با محصول فرق دارد. مشکل اغلب ما این است که در زمان طراحی محصول باز هم خودمان را با مشتری یکی در نظر میگیریم و یک سؤال مهم را ـ ناآگاهانه ـ نادیده میانگاریم: “غیر از خودت میتوانی یک نفر را نام ببری که مشتری این محصول باشد؟” و داستان طراحی محصول همینجا حساس میشود! وقتی تعریف درستی از مشتری وجود داشته باشد که بتواند بهخوبی برای مشتری خیالی یک مابهازای بیرونی ایجاد کند، آنوقت است که میتوان از ارزش مشتری سخن گفت. بارها گفته شده که ارزش مشتری راهحلی برای مشتری است. وقتی معلوم باشد که این مشتری کیست، میتوانیم سراغ او برویم و از او بپرسیم: “آیا شما این مشکل را دارید؟ فکر میکنی با این روش مشکلتان حل میشود؟” از دل این بحث و گفتگو با مشتری به کشفهایی خواهید رسید که در راه تعیین ویژگیهای محصول به شما کمک خواهد کرد. دست از تصور “استیو جابز” بودن هم بردارید: این درست است که جابز گفته “مشتری نمیداند چه میخواهد تا با او نشان ندهی”؛ اما اولا: جابز یک نابغهی تکرارنشدنی است و ثانیا: جابز زمانی این حرف را گفت که سالها تجربهی تولیدات موفق و ناموفق را در اپل و نکست و پیکسار پشت سر گذاشته بود. بنابراین یک مشتری واقعی پیدا کنید (که حتی میتوانید خودتان باشید!) و با او دربارهی مشکل و راهحل ارزشآفرینتان گفتگو کنید. از افشای ایدهتان هم نترسید؛ چرا که شما دربارهی یک مشکل و راهحلش دارید تحقیق میکنید نه محصولتان. 🙂
۲- قابل استفاده بودن: حتی اگر مشتری و ارزش مشتری را درست تشخیص بدهیم، باز هم این پیادهسازی راهحل در عمل ـ یعنی همان محصول نهایی عرضه شده به مشتری ـ است که تعیینکنندهی رضایت مشتری از کارکرد محصول است. ویژگیهای کارکردی محصول، روش ساخت، ورودیهای مورد نیاز برای تولید و … همگی لازم است بهشکلی اثربخش و هماهنگ با یکدیگر تعیین و طراحی شوند. این ویژگی کمینه محصول قابل قبول، دقیقا نیازمند کاربرد علم طراحی صنعتی (طراحی محصول / طراحی خدمات) است.
۳- دلپذیر و دوستداشتنی: امروزه ثابت شده که “احساس” یکی از ویژگیهای غیرقابل تفکیک فرایند تصمیمگیری انسانها است. انتخاب یک محصول و خرید آن یک تصمیم است. نتیجه اینکه محصول باید مشتری را از نظر احساسی نیز تحت تأثیر قرار دهد و او را قانع کند. در دنیای پررقابت امروز، دیگر دوران محصولاتی که تنها ویژگیشان این است که “خوب کار میکند” مدتها است بهپایان رسیده است.
استراتژی و مباحث مربوط به آن یکی از حوزههای سهل اما ممتنعی است که در آن تورم واژگان موجود باعث شده تا شناخت مفاهیم عمیق و اصلی بهسختی بهدست آید. در این میان یکی از سؤالات اصلی این است که تفاوت میان استراتژی، پیادهسازی و اجرا چیست؟ آیا استراتژی خود یک طرح اجرایی نیست و حتما نیاز به پیادهسازی و اجرا دارد؟ اصلا پیاده سازی چه فرقی با اجرا دارد؟ آیا استراتژی بهمعنی تعیین مقصد و مقصود کسبوکار و راه رسیدن به آن برای خلق ارزش افزودهی اقتصادی است؟ آیا استراتژی با کشف راهحلهای مسائل ناشناخته یا بهرهگیری از فرصتهای غیرقابل انتظار رابطهای دارد؟ سؤالاتی از این دست در دنیای پرهیاهوی استراتژی فراواناند. اما آنچه نباید فراموش شود این است که جذابیت چالشبرانگیز این سؤالات بیشتر در قالب مباحثات علمی مطرح است و تنها نیاز مدیری که بهدنبال استفاده از استراتژی و ابزارهایاش برای موفقیت کسبوکار و سازمان خویش است، در ذهن داشتن یک تعریف ساده و کاربردی از مفاهیم کلیدی استراتژی است. کن فاوارو در مقالهی این هفته تلاش کرده است تا به این نیاز مدیران پاسخ دهد.
پیش از هر چیز باید بدانیم که استراتژی به دو نوع اصلی تقسیم میشود: استراتژی شرکتی (Corporate Strategy) و استراتژی واحد کسبوکار (Business Unit Strategy.) استراتژی شرکتی شامل سه انتخاب کلیدی است که باید توسط مدیرعامل و اعضای هیأتمدیره (مدیریت ارشد سازمان در یک کلام) انجام شود:
۱- چه شایستگیهای کلیدی باید باعث تمایز شرکت ما بشوند؟
۲- مزیت نسبی (Comparative Advantage) شرکت ما، در خلق ارزش افزوده در حوزهی کسبوکار منحصر بهفردش باید چه چیزی باشد؟ (توضیح: مزیت نسبی بهمعنی توانمندی کسبوکار در فروش محصولات/خدمات با پایینترین قیمت بازار نسبت به رقبا است که موجب ایجاد حاشیهی سودی باثباتتر میشود. بهعبارت بهتر من هر چقدر تولید برای من از رقبایام ارزانتر تمام شود، مزیتی در حاشیهی سود نسبت به آنها خواهم داشت و میتوانم با فروش به قیمتهای بازار، سود بیشتری بهدست بیاورم یا اینکه از فروش ارزانتر بهعنوان استراتژی رقابتی استفاده کنم. مزیت مقایسهای باعث تعیین حوزههای تمرکز کسبوکار شرکت میشود: بهتر است شرکت در کسبوکارهایی فعالیت کند که در آنها پایینترین حاشیهی میان هزینهی تولید و قیمت فروش را داشته باشد. بنابراین منظور از این سؤال میتواند این باشد: چه مزیت نسبی در حوزههای کسبوکاریمان داریم یا میتوانیم ایجاد کنیم؟)
۳- در چه کسبوکارهایی باید فعالیت کنیم؟ (در کسبوکارهایی که مزیت نسبی داریم!)
کمی پیچیده بهنظر میرسد؛ نه؟ داستان خیلی ساده است. به این جمله توجه کنید: شایستگیهای کلیدی باعث ایجاد مزیت نسبی میشوند و شرکت باید در کسبوکارهایی فعالیت کند که مزیت نسبی دارد! دو مسیر در اینجا داریم:
۱- شرکت شایستگیهای کلیدی موجود را تعیین و براساس آن مزیت نسبی خود و در نهایت کسبوکارهای محل فعالیت خود را شناسایی میکند؛
۲- شرکت ابتدا کسبوکارهای محل فعالیت خود را تعیین میکند، سپس با تعیین مزیتهای نسبی مورد نیاز برای آن کسبوکارها، در نهایت به شایستگیهای کلیدی مورد نیاز برای فعالیت در آن کسبوکارها میرسد و آنها را در سازمان خود ایجاد میکند.
نکتهی مهم این است که تصمیماتی که در سطح استراتژی شرکتی گرفته میشود همچون چتری بر تمامی تصمیمات و اقدامات بلندمدت، میانمدت و روزمرهی مدیران و نیروی انسانی سازمان سایه میاندازد.
بههمین شکل در سطح استراتژی واحد کسبوکار نیز سه سؤال کلیدی وجود دارد:
۱- کدام مشتری باید تعیینکنندهی بازار هدف ما باشد؟ (بازار هدف!)
۲- چه پیشنهاد ارزشی (Value Proposition) محصول/خدمت ما را در دیدگاه آن مشتری متمایز میسازد؟
۳- چه چیزهایی میتواند باعث شود کسبوکار ما در ارائهی پیشنهاد ارزش تعیین شده از تمامی رقبای خود بهتر و برتر باشد؟ (مزیت رقابتی!)
اما پیادهسازی استراتژی به چه معنا است؟ منظور از پیادهسازی استراتژی، واقعیسازی نتایج تعیین شده در استراتژی در هر دو سطح شرکتی و کسبوکاری است. اگر شرکتی شایستگیها، مزیتهای نسبی و رقابتی و سبد کسبوکارهای طرحریزی شدهی خود را در عمل ایجاد کند، استراتژیاش را پیادهسازی نموده است. بههمین شکل اگر یک واحد کسبوکار توانسته باشد پیشنهاد ارزشی مورد انتظار خود را از طریق مزیتهای رقابتیاش به مشتری مورد نظر بفروشد، استراتژی خود را پیادهسازی کرده است. البته لازم است به نکتهی مهمی توجه کنیم: همیشه بین دنیای ایدهآل و دنیای واقعی فاصلهای وجود دارد که بهدلیل پیشفرضهای نادرست در برنامهریزی، تغییرات سریع دنیای واقعی، رخدادهای پیشبینی نشده و … ایجاد میشوند. بنابراین شرکت همواره در مسیر “پیادهسازی کامل استراتژی خود” قرار دارد. بنابراین میتوان گفت پیادهسازی استراتژی بهمعنی “کم کردن همیشگی فاصلهی میان دنیای رؤیایی استراتژی با وضعیت واقعی کسبوکار در دنیا است.”
اما پس “اجرای استراتژی” به چه معنا است؟ اجرای استراتژی عبارت است از: فرایند ایجاد زیرساختها و ابزارهای لازم برای دستیابی به “پیادهسازی کامل استراتژی” و موفقیت تجاری! این تعریف هم خیلی پیچیده نیست: بسیار شنیدهایم که بهترین استراتژی بدون اجرای درست منجر به موفقیت نخواهد شد. اجرا بهمعنی کارهایی نظیر: تدوین اقدامات و برنامههای اجرایی و زمانبندی آنها، تعیین ساختارهای اجرایی، سیستمهای سازمانی، نظام پاداش و عملکرد و دیگر ابزارها و زیرساختهای مورد نیاز یک سازمان استاندارد و سالم هستند. بههمین شکل “تعالی در اجرا” معنادار میشود: سازمانی موفقتر است که بتواند به بهترین شکل استراتژی خود را اجرا کند. البته نباید فراموش کرد که یک استراتژی ضعیف حتی با بهترین اجرا هم نمیتواند بهخوبی پیادهسازی شود!
این تقسیمبندی سه گانه باعث درکی واضحتر از کارهایی میشود که مدیران سازمانها برای خلق و بهرهگیری از استراتژی بهصورت عملی به آنها نیاز دارند. این رویکرد نگاهی متفاوت به برنامهریزی استراتژیک دارد که در آن تنها مجموعهای از مستندات معمولا بیفایده و غیرقابل خلق میشوند. تنها یک نکتهی مهم باقی میماند و آن هم اینکه در هر سه حوزهی استراتژی، پیادهسازی و اجرا، مدیران نیازمند تفکر، تصمیمگیری و اقدام هستند.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
از آخرین مطلب داستانمان چند ماهی میگذرد که کمی سردرگمی، کمی سرگرمیهای (!) کاری و بیش از همه توجیه معروفی بهنام تنبلی باعث آن شد. در آخرین نوشته از تصمیمام برای این گفتم که منتظر نمانم و کار را خودم شروع کنم. اما سؤالی که پیش آمد این بود که از کجا؟ ایدههای فراوانی ذهنام را به خود مشغول کرده بود. چگونه باید ایدهای را برای شروع انتخاب میکردم؟ چطور باید مطمئن میشدم این ایده آنقدر خوب است که بیارزد برایاش وقت بگذارم؟ از آن سختتر اینکه چگونه میتوانستم خودم را قانع کنم که بودجهای که از پساندازم برای سرمایهگذاری روی ایدههایام در نظر گرفته بودم به هدر نخواهد رفت و حداقل بهاندازهی خود آن عدد بازگشت خواهد داشت؟ دوباره داستان از سر گرفته شده بود!
چارهی کار کجا بود؟ من تصمیمام را گرفته بودم که کار را آغاز کنم و دیگر وقت تردید دوباره نبود. البته شاید تردید واژهی درستی برای حس آن روزها نباشد. بیشتر از جنس سکون بود! سکونی که باعث میشد باز هم روزها و روزها بگذرند و هیچ کاری قدمی پیش نرود. این مسئله را بهوضوح حس میکردم و بهدنبال راهکاری برای آن بودم. اما خیلی وقتها جستجو برای یک راهحل اثربخش خود تبدیل به یک مشکل جدی میشود: چقدر باید بگردی تا راهحل را پیدا کنی؟ تجربهام به من میگفت که چنین مسائلی راهکار قطعی ندارند و باید راهحلشان را با گام برداشتن در طول مسیر یافت. بنابراین تصمیم گرفتم بیش از این دیگر زمان را از دست ندهم و
۱- من یک بازهی زمانی مشخص به خودم برای تلاش در زمینهی موفقیت در اجرای ایدههایام وقت میدهم.
۲- از یک ایدهی کوچک شروع میکنم و انرژی و وقت و سرمایهام را روی آن میگذارم (هر چند که در عمل باز هم مسیر حرکتم زیگزاگی شد!)
۳- بهدنبال نتیجهی عجیب و غریب نیستم، میپذیرم که آزمون و خطا را آغاز کردهام و ممکن است در پایان مسیر، متضرر بشوم و دوباره به زندگی کارمندی بازگردم.
وقتی چارچوب حرکتم مشخص شد، تصمیمگیری هم برایم آسانتر شد. حالا میتوانستم با آرامش، بهجای جستجو بهدنبال یک ایده و کار بزرگ، از کاری کوچک شروع کنم و روی آن تمرکز کنم. بنابراین یکی از ایدههایام را انتخاب کردم و کمی در مورد آن تحقیق کردم. فرایند تحقیق البته چندان عمیق و پیچیده نبود. این در حالی است که وقتی سخن از تحقیقات بازار بهمیان میآید، بسیاری از افراد به فکر یک فرایند پرهزینه و پرزحمت میافتند که برای انجام آن لازم است هزینه و نیروی انسانی قابل توجهی صرف شود تا با مصاحبه، مشاهده، نمونهگیری و … اطلاعات لازم را در مورد اندازه و ویژگیهای بازار مورد نظر جمعآوری کنند. واقعیت این است که تحقیقات بازار میتواند روشهای دیگری هم داشته باشد که بسیاری از آنها کمهزینه یا حتی بدون هزینه هستند! روشی که من استفاده کردم (بهنوعی یک روش محاسبات سرانگشتی) این بود: به رفتارهای آدمهای دور و برتان توجه کنید، تلاش کنید از این رفتارها الگوهای پرتکرار را شناسایی کنید، در این الگوهای رفتاری بهدنبال مشکلی بگردید که تا بهامروز به آن پاسخی داده نشده یا پاسخهای موجود برای آن ضعیفاند و بعد بهدنبال یک راهحل کمهزینهتر / بهتر / اثربخشتر / سریعتر بگردید. بعد هم روی ساختن راهحلی که پیدا کردهاید متمرکز شوید.
توجه به چند نکته در اینجا بسیار مهم است:
۱- اگر ایده کوچک باشد و تولید محصول مربوط به آن کمهزینه، میشود ریسک شکستاش را پذیرفت و بازخورد واقعی از مشتری و بازار را به زمان پایان مرحلهی تولید محصول واگذار کرد. این همان داستان کشف بازار گوشهای است؛ یعنی بازاری کوچک که در آن رقبای زیادی وجود ندارند و میتوان در آن با کمی آزمون و خطا نیاز مشتری را به بهترین شکل ممکن پاسخ داد!
۲- ممکن است مشکلی که میخواهیم حل کنیم مشکل جدیدی نباشد و برای آن راهحلهای زیادی در بازار موجود باشد. اگر این راهحلها در فروش به مشتری موفق بودهاند (مثلا یک اپلیکیشن مشابه ایدهی اپلیکیشنی شما چند ده هزار بار دانلود شده باشد) و اگر راهحل شما دارای حداقل یک ویژگی متمایز از راهحلهای موفق بازار است، باز هم تردید نکنید. به امتحانش میارزد!
۳- اما این شروع سریع و کوچک نباید باعث شود اهمیت طراحی محصول و مدل کسبوکار را نادیده بگیرید. مهم است روی تعیین ویژگیهای فنی محصولتان وقت بگذارید تا بتوانید یک کمینه محصول قابل قبول (Minimum Viable Product) بسازید؛ یعنی محصولی که از نظر فنی قابل ساختن و از نظر مشتری، محصولی ارزشمند و در عین حال قابل استفاده و دلپذیر باشد. مدل کسبوکار نیز داستان مهم دیگری است که نباید فراموشاش کنید!
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
در بخش اول این مقاله در مورد دو رویکرد متفاوت به امور مشاوره سخن گفتیم. در آن بخش توضیح داده شد که رویکرد اول، مشاور را در نقش متخصص میبیند. در این رویکرد مشتری به مشاور مراجعه میکند و با بیان مشکلی مشخص از مشاور، نسخهای شفابخش برای حل آن مشکل میخواهد. اما رویکرد جدیدتری نیز به خدمات مشاوره وجود دارد که در آن مشاور در نقش متخصص حل مسئله به سازمان کمک میکند تا مسائل واقعی خود را بشناسد و حل کند.
رویکرد دوم استفاده از مشاوران بهعنوان تسهیلگر است. فرض اساسی این رویکرد این است که انتخاب رویکرد حل مسئلهای که مشاور برای تحلیل و بررسی آن یا پیادهسازی راهحل آن بهکار گرفته شده برعهدهی خود مشتری است. وظیفهی مشاور کمک کردن به مشتری در انجام گام به گام فعالیتهایی است که باید برای حل مسئله انجام شوند. مشاور به کارفرما نمیگوید که تحت این شرایط کدام راهحل بهتر است. همچنین مشاور تغییری را ایجاد نمیکند و دست به هیچ اقدام عملی نمیزند. بهجای آن مشاور بر کمک کردن به مشتری برای تعریف مسئله، تحلیل موقعیت، ارزیابی راهحلهای احتمالی و انتخاب بهترین راهحل ممکن و بهترین روش اجرای آن متمرکز میشود.
مهمترین مزیت این رویکرد درگیر شدن کامل مشتری در فرایند تحلیل مسئله و تدوین طرح اجرایی برای حل آن است. بنابراین مشتری با مسئله ارتباط نزدیکی را احساس میکند و راهحل در نظر گرفته شده برای مسئله را از آن خود میداند؛ چیزی که احتمال اجرای آن راهحل را تا حد قابل توجهی افزایش میدهد. مزیت دیگر این رویکرد آگاه شدن مدیران ارشد سازمان در مورد وضعیت درونی، مشتریان، رقبا و بهصورت کلی ذینفعان سازمان متبوع خود است. چنین دانشی علاوه بر تأثیرات مفیدش بر اجرای یک پروژهی مشاوره، میتواند به آنها در تصمیمگیریهای آیندهی آنها نیز یاری برساند.
اما این رویکرد نیز مشکلات خاص خود را دارد. روشنترین مشکل در این زمینه عدم وجود دانش لازم یا کمبود وقت مدیران سازمان برای شرکت در فرایند تحلیل مشکل و ارایهی راهحل است. طبیعی است که انسان در تمامی حوزهها دارای دانش تخصصی نیست و مجبور است در این حوزهها به خدمات مشاوران مراجعه کند. مشکل دیگری که ممکن است بروز کند عدم توانایی مدیران سازمان مشتری برای توافق در اتخاذ تصمیمات دشوار است. در اغلب فعالیتهای مبتنی بر همکاری، هدف نهایی پوشش به تمام دیدگاههای اعضا برای جلوگیری از ایجاد تنش در سازمان است. چنین هدفی باعث میشود تا ممانعت از بروز تنش به قیمت عدم دستیابی به تصمیم بهینه انجام گیرد. اگر چه بهصورت ایدهآل وظیفهی مشاور بهعنوان تسهیلگر جلوگیری از رخ دادن چنین اتفاقی است؛ با این حال این موضوع همچنان یک تهدید جدی در فرایند تصمیمگیری جمعی خواهد بود.