در بخش اول این مقاله در مورد دو رویکرد متفاوت به امور مشاوره سخن گفتیم. در آن بخش توضیح داده شد که رویکرد اول، مشاور را در نقش متخصص میبیند. در این رویکرد مشتری به مشاور مراجعه میکند و با بیان مشکلی مشخص از مشاور، نسخهای شفابخش برای حل آن مشکل میخواهد. اما رویکرد جدیدتری نیز به خدمات مشاوره وجود دارد که در آن مشاور در نقش متخصص حل مسئله به سازمان کمک میکند تا مسائل واقعی خود را بشناسد و حل کند.
رویکرد دوم استفاده از مشاوران بهعنوان تسهیلگر است. فرض اساسی این رویکرد این است که انتخاب رویکرد حل مسئلهای که مشاور برای تحلیل و بررسی آن یا پیادهسازی راهحل آن بهکار گرفته شده برعهدهی خود مشتری است. وظیفهی مشاور کمک کردن به مشتری در انجام گام به گام فعالیتهایی است که باید برای حل مسئله انجام شوند. مشاور به کارفرما نمیگوید که تحت این شرایط کدام راهحل بهتر است. همچنین مشاور تغییری را ایجاد نمیکند و دست به هیچ اقدام عملی نمیزند. بهجای آن مشاور بر کمک کردن به مشتری برای تعریف مسئله، تحلیل موقعیت، ارزیابی راهحلهای احتمالی و انتخاب بهترین راهحل ممکن و بهترین روش اجرای آن متمرکز میشود.
مهمترین مزیت این رویکرد درگیر شدن کامل مشتری در فرایند تحلیل مسئله و تدوین طرح اجرایی برای حل آن است. بنابراین مشتری با مسئله ارتباط نزدیکی را احساس میکند و راهحل در نظر گرفته شده برای مسئله را از آن خود میداند؛ چیزی که احتمال اجرای آن راهحل را تا حد قابل توجهی افزایش میدهد. مزیت دیگر این رویکرد آگاه شدن مدیران ارشد سازمان در مورد وضعیت درونی، مشتریان، رقبا و بهصورت کلی ذینفعان سازمان متبوع خود است. چنین دانشی علاوه بر تأثیرات مفیدش بر اجرای یک پروژهی مشاوره، میتواند به آنها در تصمیمگیریهای آیندهی آنها نیز یاری برساند.
اما این رویکرد نیز مشکلات خاص خود را دارد. روشنترین مشکل در این زمینه عدم وجود دانش لازم یا کمبود وقت مدیران سازمان برای شرکت در فرایند تحلیل مشکل و ارایهی راهحل است. طبیعی است که انسان در تمامی حوزهها دارای دانش تخصصی نیست و مجبور است در این حوزهها به خدمات مشاوران مراجعه کند. مشکل دیگری که ممکن است بروز کند عدم توانایی مدیران سازمان مشتری برای توافق در اتخاذ تصمیمات دشوار است. در اغلب فعالیتهای مبتنی بر همکاری، هدف نهایی پوشش به تمام دیدگاههای اعضا برای جلوگیری از ایجاد تنش در سازمان است. چنین هدفی باعث میشود تا ممانعت از بروز تنش به قیمت عدم دستیابی به تصمیم بهینه انجام گیرد. اگر چه بهصورت ایدهآل وظیفهی مشاور بهعنوان تسهیلگر جلوگیری از رخ دادن چنین اتفاقی است؛ با این حال این موضوع همچنان یک تهدید جدی در فرایند تصمیمگیری جمعی خواهد بود.
اینبار بهموقع با یک خبر خوش: حالا میتوانید آرشیو پستهای لینکهای هفته را خیلی راحت از دستهی مربوط به آن دنبال کنید. 🙂
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
امروزه هر فرد فعال در کسبوکار مشاورهی مدیریت ـ از مدیر بازاریابی یک بنگاه مشاوره گرفته تا مشاوران آن بنگاه ـ تعریف خاص خودش را از آن دارد. بهصورت سنتی نقش مشاورهی مدیریت در سازمانها، “مشاوره دادن به مدیریت ارشد سازمان” تعریف میشود.
مشاوره در واقع چیزی جز ارایهی توصیه به مشتریان نیست. بنابراین مشاوران در اصل برای ادارهی سازمانها و تصمیمگیری بهجای مدیران سازمان بهکار گرفته نمیشوند. آنها قدرتی برای تصمیمگیری یا اجرای تغییر ندارند. مسئولیت آنها حفظ کیفیت و یکپارچگی راهحلهایی است که به مدیران سازمان ارایه میکنند و اجرای این توصیهها و راهحلها، کاملا برعهدهی مدیران سازمان مشتری است.
در عمل انواع و درجات مختلفی از توصیهها ـ از توصیههای محدود برای ایجاد تغییراتی اندک در یک واحد سازمانی تا توصیه به اجرای پروژههای متعدد برای حل مسائل کلان مدیریتی سازمانی ـ وجود دارند و در هر حال نکتهی کلیدی در مورد نقش مشاوران بهعنوان توصیهکننده این است که تنها صرف ارایهی راهحل درست کافی نیست؛ بلکه باید راهحل درست از راه درست و در زمان درست به افراد مناسب ارایه شود (این خود یک مهارت کلیدی برای مشاوران مدیریت است.) بنابراین هنر مشاور “انجام کارها بدون داشتن مسئولیت اجرایی” است. در مقابل مشتری نیز باید دانش و مهارت لازم برای استفاده از توصیههای مشاور را داشته باشد تا از سوء تفاهم در مورد مسئولیتهای متقابل مشتری و مشاور مدیریت جلوگیری شود.
در کنار ارایهی توصیه، مشاوران به سازمان کمکرسانی نیز میکنند. در واقع خروجی اصلی کار مشاوران ارایهی توصیه در زمینهی تغییراتی است که باید در سازمان برای حل مسائل و مشکلات انجام شوند. اینکه چطور باید این تغییرات اجرایی شوند، خود خدمتی جداگانه است که توسط مشاوران و در صورت درخواست مشتری به آنها ارایه میشود. بنابراین دستیاری مشتری و هدایت و آموزش وی برای اجرای تغییرات مورد نیاز و پیادهسازی راهحلهای ارایه شده توسط مشاور، نقش دیگر مشاوران مدیریت در دنیای امروز است.
بهصورت کلی براساس رویکردهای کلان صنعت مشاوره، ارائهی توصیه به سازمان میتواند به دو شکل رخ دهد: از یک طرف مشاور میتواند در مقام یک “متخصص (Expert)” با ارایهی توصیه به سازمان، به جای مدیران و کارشناسان سازمان تصمیمگیری کند و در واقع نتیجهی تصمیمات خود را به سازمان ارایه کند. ولی شکل دیگری نیز برای این امر میتوان متصور بود و آن، کمک به سازمان برای تصمیمگیری است. در این شکل دوم مشاور در نقش اصلی خود بهعنوان یک “تسهیلگر (Facilitator)” ظاهر میشود تا بتواند در مقام یک متخصص ابزارها و فنون مدیریت و با ارایه و آموزش آنها، به سازمان کمک کند تا بتواند مسائل و مشکلات خود و ریشههای آنها را تشخیص داده و سپس با کمک گرفتن از راهحلهای از پیش تجربه شده و طراحی راهحلهای مناسب شرایط ویژهی خود، به حل آنها اقدام نماید. تفاوت این دو رویکرد چیست؟ بهدلیل حساسیت این موضوع در تعریف مشاورهی مدیریت و اینکه در عمل به تفاوت میان آنها توجه چندانی نمیشود، تلاش میشود در قالب دو نوشته بهصورت مختصر به این موضوع پرداخته شود. در بخش اول رویکرد “مشاور بهعنوان متخصص” بررسی میشود و در بخش دوم به رویکرد “مشاور بهعنوان تسهیلگر” خواهیم پرداخت.
در عمل اگر از هر کسی خواسته شود تا کار یک مشاور را تعریف کند، اغلب مشاور بهعنوان “متخصص” یا “کسی که توصیههای تخصصی ارایه میکند” را در جواب خواهد شنید. پزشکان مثالهای مناسبی برای این نوع نگاه به موضوع مشاوره هستند: بیمار به پزشک مراجعه میکند، مشکلات جسمی خود را بیان میکند، پزشک هم در مقابل چند سؤال مهم را برای تشخیص بهتر از بیمار میپرسد و سپس به او میگوید باید چه کند تا بهبود یابد. این فرایند معمولا بسیار ساده و سریع است؛ اگر چه اغلب اغلب بدون درد نیست.
در حوزهی کسبوکار هم وضعیت چندان متفاوت نیست. معمولا مشتری یک مسئله را برای مشاور میآورد و سپس مشاور سؤالهای زیادی را از مشتری میپرسد. مشاور ممکن است گروهی از اطلاعات مورد نیاز برای تشخیص صحیح خود در مورد مسئله را نیز ـ مثلا با مرور سوابق فروش مشتری یا اطلاعات بازار ـ فراهم آورد. مشاور همچنین ممکن است با گروهی از افراد کلیدی در سازمان مشتری نیز گفتگو کند. سپس مشاور دادههای جمعآوری شده را تحلیل میکند، مسئله را بهدرستی و بهصورت کامل تشخیص میدهد و سرانجام به مشتری میگوید که برای ایجاد بهبود یا رفع مشکل باید چه کند. ممکن است مشاور در اجرای توصیههایاش نیز به مشتری کمک کند.
مزیت کلیدی این رویکرد بهرهگیری از دانش تخصصی مشاور است که در سازمان مشتری وجود ندارد. با توجه به پیچیدهتر شدن روزافزون محیط کسبوکار، بهرهگیری از مشاوران متخصص میتواند بسیار باارزش باشد. اما در عین حال این رویکرد مشکلات خاص خود را نیز دارد. یک مشکل اساسی میتواند این باشد که فرد متخصص نتواند طبیعت کسبوکار مشتری را درک کند و در نتیجه توصیههای غیراجرایی یا بیربط با مسئلهی مشتری را به او ارایه کند. همچنین ممکن است توصیههای ارایه شده عالی باشند؛ اما با توجه به شرایط ویژه و فرهنگ خاص آن سازمان قابلیت اجرا نداشته باشند.
بسیاری از افراد مشکل اصلی خود را در زندگی و کسبوکارشان نبود سرمایهی کافی میدانند: ” اگر فلانقدر پول داشتم …” ترجیعبند ثابت بسیاری از افراد است. این سرمایه البته میتواند از نوع غیرمالی هم باشد: “کاش ارتباطات مدیر آن شرکت را داشتم …” اما واقعیت این است که این نوع نگاه آنقدرها هم که ما فکر میکنیم درست نیست. سرمایه در شروع کسبوکار و داشتن استعداد و مهارت برای موفقیت، اگر چه شرط لازم هستند؛ اما شرط کافی نیستند. یک ایدهی بد با بیشترین پول هم بهجایی نمیرسد. در مقابل ایدههای جذاب و جدید، حتی با کمترین میزان پول هم میتوانند به موفقیت برسند. لزوما آدمهای موفق هم همه آدمهای بااستعداد و آنچنانی نبودهاند! داستان زندگی کارآفرینان بزرگ و آدمهای موفق را هم که بخوانیم میبینیم که خیلی وقتها نداشتن پول یا استعداد، آخرین مشکلی بوده که آنها داشتهاند. (مثلا داستان زندگی استیو جابز یا آقای بهروز فروتن کارآفرین موفق ایرانی را بخوانید!) بنابراین اگر ایدهی جذابی دارید که میدانید میتواند در بازار بسیار موفق باشد یا اگر هدف بزرگی برای زندگیتان دارید، برای شروع کردن تردید نکنید. اما از کجا باید شروع کرد؟
پاسخ این سؤال چندان پیچیده نیست. برای شروع حرکت بهسوی داشتن کسبوکاری موفق، مسیرهای متفاوتی وجود دارد. هر مسیر، مزیتهای و البته خطرهای خاص خودش را دارد. در مسیر رسیدن به موفقیت کسبوکار هم باید به گذشته و امروز نگاه کرد و هم به فردای کسبوکار: باید گذشته و امروز را درک و تحلیل و فردا را کشف و طراحی کنیم! اما یک سؤال کلیدی این است که چگونه باید این کار را انجام داد؟ تا به امروز روشها و ابزارهای گوناگونی برای درک و کشف این “چگونگی” ارائه شده است که یکی از جدیدترین و اثربخشترین این ابزارها برای کسبوکارها در دنیای امروز “داستانگویی” است.
شاید در نگاه اول، داستانگویی ارتباطی با کسبوکار نداشته باشد! قصه با خیالپردازی و رؤیا در نسبت مستقیم بهنظر میآید. اما اگر کمی تاریخ ادبیات و انواع داستانها را دقیقتر بررسی کنیم، میبینیم که همیشه هم آن جنبهی خیالی ماجرا بر داستان غلبه نداشته است. بسیاری از داستانهای معروف تاریخ ادبیات، در واقع گزارشی هنرمندانه از یک ماجرای واقعیاند که البته با عناصر خیال هم درآمیخته شدهاند. بنابراین قصه، آنقدرها هم قصه نیست!
اما چرا قصهنویسی برای طرحریزی مسیر موفقیت کسبوکار مهم است؟ بهصورت حداقلی برای پاسخ به این سؤال میتوان دلایل زیر را برشمرد:
قصه و داستان چیزی است که در ابتدا وجود خارجی ندارد؛ اما میتواند بهدست خود ما در دنیای واقعی محقق شود؛
قصه هم منطق دارد و هم با خاطرات مشترک و احساسات انسانها در ارتباط است؛
قصه باورکردنی است!
قصه هم روایتگر یک مسیر است و هم روایتگر یک لحظه و یک دوره از زندگی؛
قصه بهترین راه برای متقاعد کردن دیگران ـ و البته خودمان ـ است؛
تغییرات بزرگ به توجیه نیازمندند و داستانپردازی، بهترین راه توجیه هر چیزی است!
داستان زندگی کسبوکار ما در هر حال در تاریخ ثبت میشود و چه بهتر که خودمان آن را بنویسیم!
در سالهای اخیر بههمین دلایل، موضوع قصهگویی در حوزههای مختلف دنیای کسبوکار بهشدت مورد توجه قرار گرفته است. این موضوع بهویژه در مباحث مربوط به: فروش ایدهی کسبوکار به سرمایهگذاران و فروش محصول به مشتری از اهمیت بسیار زیادی برخوردار شده است.
داستان کسبوکار و محصول شما چیست؟ قصهی زندگی حرفهای خودتان بهعنوان یک برند شخصی چطور؟ پاسخ به این سؤالات، راه جدیدی برای تعریف هویت مطلوب خودتان و کسبوکارتان پیش پای شما مینهند.
اما چگونه داستان کسبوکارمان را تعریف کنیم؟
چطور میتوان قصهگویی کرد؟ قصهگویی از کجا آغاز میشود؟ حتی اگر یک علاقهمند جدی ادبیات یا سینما نباشید، حتما در طول زندگیتان حداقل یک داستان خواندهاید و یک فیلم را دیدهاید! هر داستانی دارای گروهی از ایدهها و شخصیتها و یک نظم ارتباطی و منطقی درونی است که این ایدهها را به هم ربط میدهد. بنابراین هنر شما در نوشتن داستان کسبوکارتان کشف همین ایدهها و شخصیتها و نظم درونی است.
در ابتدا باید به این نکته اشاره شود که وقتی تصمیم به استفاده از ابزار داستانگویی کسبوکار گرفتید پیش از هر چیز باید کسبوکار کوچکتان را همانند یک موجود زنده ببینید. موجودی که چند سالی “عمر” میکند و روزی بهدنیا میآید و متأسفانه روزی دیگر این دنیای فانی را ترک میکند. در ادبیات مدیریت به ماجرای زندگی یک کسبوکار / ایده / هدف و … اصطلاحا “چرخهی عمر” گفته میشود.
چرخهی عمر کسبوکار / ایده / هدف و … به چند نقطهی کلیدی تقسیم میشود. نقاطی که همچون قرارگاههای کوهپیمایی هستند و هر نقطه که در ارتفاع خاصی قرار دارد، دارای ویژگیهای خاص خود هستند. بدیهی است که در طول دوران عمر کسبوکارتان، وضعیت و ویژگیهای آن در هر نقطه از چرخهی عمر آن متفاوتاند. اگر چه الگوهای مختلفی برای شناسایی مراحل مختلف چرخهی عمر وجود دارد که در اینجا برای سادگی از الگوی زیر استفاده میکنیم:
آغاز: مرحلهی کشف ایدهی کسبوکار، انجام تحقیقات بازار، تدوین مدل و برنامهی کسبوکار و در نهایت طراحی سبد محصولات و خدمات؛
بقا: گذشتن از پرتگاههای مسیر ایجاد کسبوکار تا زمان رسیدن به نقطهی سر به سر؛
رشد: افزایش حداکثری سهم بازار کسبوکار و سودآوری آن؛
توسعه: ورود کسبوکار به بازارهای جدید و تنوعبخشی به محصولات و خدمات؛
بلوغ: ایجاد ثبات در ماهیت و هویت کسبوکار، حوزههای فعالیت آن و درآمدزایی و سودآوری آن.
کمی که دقت کنید میبینید اینجا بهنوعی از یک مدل برای نوشتن داستان کسبوکار سخن میگوییم: مدلی که در آن مسیر تحقق هدفهای کسبوکار از زمان داشتن ایده تا رسیدن به نقطهی کمال آن مشخص شده است. این مدل همان نظم درونی و ارتباطی داستان کسبوکار شما را مشخص میکند. شما در هر نقطهای از چرخهی عمر کسبوکار که باشید (چه در مرحلهی ایده باشید و چه در مرحلهی بلوغ) لازم است بتوانید مسیر چرخهی عمر کسبوکارتان را بهصورت کامل در قالب یک داستان جذاب روایت کنید: اینکه از کجا شروع کردهاید، چه اتفاقاتی در طول مسیر تا به امروز برای شما رخ داده است و تصور میکنید از امروز بهبعد برای کسبوکار شما چه پیش بیاید؟
در عین حال نباید فراموش کنید که هر داستانی دارای یک ایدهی مرکزی است (مثلا ایدهی مرکزی داستان آیفون که استیو جابز در مراسم معرفی این گوشی آن را تعریف کرد، رؤیای داشتن یک گوشی تلفن همراه همه کاره بود!) بنابراین برای شروع قصهنویسی (چه در مورد گذشته و امروز باشد و چه آینده)، لازم است یک ایده داشته باشید. این ایده میتواند ایدهی کسبوکار شما باشد، میتواند رؤیایی باشد که از قبل برای کسبوکارتان داشتید، میتواند داستان خلق محصولتان باشد و میتواند معطوف به آینده باشد: اینکه قرار است کسبوکار شما به کجا برسد، چه چیزی خلق کند و چه تأثیری روی دنیا بگذارد؟
ایدهی اصلی را که پیدا کردید بهترتیب مراحل زیر را برای خلق یک قصهی دراماتیک جذاب پرخوانندهی بهیادماندنی طی کنید:
مخاطب من کیست؟ برای کی قرار است قصه بگویم تا آن را باور کند؟
عناصر داستان من چیاند و کیاند و کجا هستند و چه زمانی هستند و اصلا چرا اینها؟
داستان را از کجا شروع کنم و کجا تمام کنم و در این میان، چه اتفاقاتی قرار است بیفتند / افتادهاند؟
حالا وقت قصه گفتن فرا رسیده است که آن هم برای خودش داستانی دیگر است!
پ.ن. این مقاله پیش از این در شمارهی تیر ۹۳ ماهنامهی تدبیر منتشر شده است.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
بارها و بارها گفته شده که اولین و آخرین اصل در دنیای کسبوکار “اعتماد” است. بدون اعتماد، هیچ ارتباط پایداری ایجاد نمیشود. بدون اعتماد، هیچ همکاری آغاز نخواهد شد. و مهمتر از همه اینکه بدون اعتماد، هیچ فردی دست بهجیب نمیشود! میدانیم که یکی از بزرگترین مشکلات اغلب کسبوکارها در شرایط امروز کشور فروش است. شاید بد نباشد در جستجوی راهحلی برای فروش بهتر، به موضوع کلیدی “اعتماد” در کسبوکار، نگاه مجددی داشته باشیم.
برای این منظور ابتدا باید به این سؤال پاسخ بدهیم که اعتماد چگونه ایجاد میشود؟ اعتماد با “شناخت” پیوند عمیقی دارد. ما به افراد و کسبوکارهایی که میشناسیم و از ارتباط با آنها تجربهی خوبی داشتهایم، اعتماد داریم. کلید اصلی در ایجاد اعتماد “شناخت” و “تجربه” است. اولی با برندسازی و بازاریابی در ارتباط است و دومی با موضوع کلیدی با نام تجربهی مشتری.
در مباحث برندسازی و بازاریابی همیشه از “هویت واحد برند” یا “تصویر یگانه”ای سخن گفته میشود که باید از کسبوکار در ذهن مشتریان آن باشد. این تصویر باید “ارزش پیشنهادی برند / کسبوکار” را برای مشتری شفاف و روشن سازد. مردم با دیدن / شنیدن نام برند به یاد چه میافتند و چه حسی پیدا میکنند؟ وقتی برای بازاریابی و فروش به آنها مراجعه میکنید (یا آنها بهسراغ شما میآیند) باید چگونه با کسبوکار شما آشنا شوند و “اعتماد” پیدا کنند؟ چه “اطلاعاتی” باید در اختیار آنها قرار بگیرد؟ آیا ترتیب ارائهی اطلاعات به مشتری مهم است؟ ران فینکلشتاین در مقالهی این هفته به این سؤالات پاسخ میدهد.
نویسندهی مقالهی این هفته معتقد است که براساس تجربهی وی برای فروش باید بهترتیب پاسخ شش سؤال زیر را پیدا کرد و به مشتری ارائه داد (سؤالات از زبان مشتری مطرح شده است):
۱- “چی کار میکنی؟” معمولا وقتی این سؤال را از ما میپرسند پاسخمان همان محصولات و خدماتمان است. مثلا “من مشاور مدیریت هستم.” اما برای مشتری این موضوع چه اهمیتی دارد؟ برای مشتری مهم است که من “چه کمکی میتوانم به او بکنم؟” بنابراین همانطور که برای طراحی کسبوکار از سؤال “مشکل / نیاز مشتری چیست؟” شروع میکنیم، در فروش هم باید همین کار را کرد: یعنی باید ابتدا به مشتری مسئله / مشکل / نیازش را نشان داد و سپس برای او شرح داد که “من چه کمکی میتوانم به شما بکنم؟” بنابراین من باید به مشتریانم نشان بدهم که مشکلات آنها مثل رقابت و ناپایداری کسبوکار از جنس مسائل استراتژیک سازمانهاست و من با ابزارهای تحلیل کسبوکار به حل این مشکلات کمک میکنم.
۲- “خب که چی؟ چرا این کمک تو باید برای من مهم باشد؟” مشتری در اغلب مواقع مشکل / نیازش را خودش میداند و با افراد / کسبوکارهای بسیاری برخورد کرده است که مدعی پاسخ به آن هستند. راهحل پیشنهادی ما به چگونه به مشکل / نیاز مشتری ارتباط پیدا میکند؟ چه چیزی در این راهحل هست که برای مشتری ارزش خلق میکند؟ پاسخ به این سؤال فارغ از این است که در صورت تصمیم مشتری، من این راهحل را به مشتری بفروشم یا دیگری. در ابتدا باید مشتری درک کند چرا این راهحل، بهترین است.
۳- “چرا تو بهترین و مطمئنترین گزینه هستی؟” فرایند اعتمادسازی از اینجا شروع میشود. در اینجا خودمان را به مشتری معرفی میکنیم، رزومه و سوابقمان را شرح میدهیم، از موفقیتها و افتخاراتمان میگوییم و نهایتا محصول / خدمتمان را معرفی میکنیم. در اینجا هدف این است که مشتری به هماهنگی حرف و عمل ما اعتماد پیدا کند و از اینکه هدف اصلیمان کمک به وی ـ و نه صرفا فروختن!” است، مطمئن شود.
۴- “فکر میکنی چرا از دیگران بهتری؟ چه کارهایی را میتوانی بهتر از رقبایات انجام دهی؟” سؤال آشنایی است. بارها دربارهی اهمیت داشتن “مزیت رقابتی” در گزارهها نوشتهام.
۵- “چرا مزیت رقابتی شما باید در فرایند تصمیمگیری من مهم باشد؟” اعتراف میکنم برای من این سؤال جدید و بسیار جذاب بود! 🙂 معمولا ما فکر میکنیم که مزیت رقابتی برای تمامی مشتریان و تمامی بازارها مهم است. اما اصل بازار گوشهای به ما میگوید که حواسمان باشد در کجا مزیت رقابتی ما مهمترین عامل تصمیمگیری مشتریان است.
۶- “آخرین / مهمترین دلیلت را برای اینکه باید ازت بخرم را بگو!” در برابر این سؤال چه جوابی میتوان داشت؟ شاید تأکید بر موفقیتهای قبلی، مزیتهای رقابتی یا قیمت. شاید هم هیچکدام. در هر حال نباید فراموش کنیم که همهی دلایل را در زمان توجیه مشتری به او نگوییم و یک “فوت کوزهگری” و “فن آخر” را برای قانع کردن مشتری در لحظهی آخر نگه داریم.
تصور میکنم این شش سؤال برای طراحی استراتژی رقابتی و بازاریابی و همچنین کشف مزیتهای رقابتی نیز کاربرد داشته باشند.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد کپیکاری محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
در ماههای اخیر اخبار جالبی از ورود کسبوکارها به حوزههای مختلف میشنویم، از ورود گوگل و فیسبوک به بازار تأمین دسترسی به اینترنت گرفته تا ورود اپل به بازار خودرو. این البته استراتژی جدیدی نیست: این استراتژی همان استراتژی کلاسیک ادغام عمودی رو به بالا / رو به پایین است که در آن کسبوکار بهدلایل مختلف تصمیم میگیرد روی زنجیرهی ارزش کسبوکار خود بهسراغ کسبوکارهای بالادستی (تأمینکنندگان) یا پاییندستی (مشتریان) خود برود. بهصورت عمده دلیل این کار افزایش کنترل کسبوکار روی حلقههای قبلی و بعدی کسبوکار خود بوده است. این استراتژی یکی از قدیمیترین استراتژیهای دنیای مدرن کسبوکار است و شاید بهترین مثال آن فورد باشد که همهی مواد اولیهی مورد نیاز خود از لاستیک گرفته تا زغال سنگ را خودش تولید میکرد و حتی خطوط راهآهن اختصاصی خود را داشت. بهکارگیری استراتژی ادغام عمودی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ با پدید آمدن نگاه جدیدی در ساختار شرکتی با عنوان ساختار مختلط (Conglomerate) گسترش بیشتری یافت. شرکت مختلط شرکتی است که در کسبوکارهای مختلفی فعالیت دارد که میتوانند در راستای زنجیرهی ارزش یکدیگر باشند یا نباشند؛ اما معمولا کسبوکارهای زیرمجموعهی شرکتهای مختلف در طول زنجیرهی ارزش یکدیگر قرار میگیرند.
با این حال نیاز به ماندن در لبهی فناوری و کاهش هزینههای تولید باعث شدهاند تا در دو دههی اخیر از شمار شرکتهای دارای کسبوکارهای متنوع کاسته شود و اغلب کسبوکارها ترجیح دهند تا در یک یا چند حوزهی کاری مشخص به فعالیت مشغول شوند. تولید گجتهای رایانهای، خودرو و هواپیما همگی مثالهای جالبی از این تغییر رویکرد هستند که در آن یک یا چند شرکت اصلی، طراحی، تولید و بازاریابی و فروش محصول نهایی را برعهده دارند و در طول زنجیرهی ارزش آنها شرکای طراحی و تولیدی به آنها اضافه میشوند. حتی شرکت اپل هم که معتقد به یکپارچه بودن کامل سختافزار و نرمافزار است در هر دو بخش دارای شرکایی است که بعضی از آنها رقبای اصلیش نظیر سامسونگ و گوگل هستند.
اگر تخصصگرایی کار درستی است، چرا امثال گوگل و فیسبوک و اپل ـ و بسیاری دیگر از استارتآپهای فعال در حوزهی فناوری ـ وارد حوزههای جدید و ناهمگون با کسبوکار خودشان شدهاند؟ (مثلا پروژههای لون یا پراجکت فای گوگل را ببینید!) کن فاوارو در مقالهی این هفته که بخشی از آن را خواندیم، به بررسی همین موضوع پرداخته است. فاوارو در ادامهی مقالهی خود از ما میخواهد تا برای درک بهتر ماجرا به دو مثال از حوزهی غیرفناوری توجه کنیم. استارباکس در ابتدا یک شرکت تولیدکنندهی قهوه بوده؛ اما در ادامه با خرید و مدیریت این شرکت بهدست هاوارد شولتز وارد بازار عرضه شد. چرا؟ شولتز معتقد بود که قهوهی عالی استارباکس در فرایند آمادهسازی قهوه از دست میرود، بنابراین لازم است خود استارباکس قهوهی باکیفیت خودش را بهدست مشتری نهایی برساند! یک مثال دیگر خرید یک پالایشگاه نفت توسط خطوط هوایی دلتا در سال ۲۰۱۲ برای اطمینان از تأمین سوخت ارزان برای جتهای این شرکت است.
چه چیزی بین این دو مثال مشترک است؟ ریسک یا ترس از شکست بازار. ریسک بازار شامل سه نوع ریسک است: ریسک تأمین، ریسک تقاضا و ریسک سود. بهعنوان مثال: در مورد استارباکس ترس از افت تقاضای قهوه با دم کردن نادرست قهوه و در مورد دلتا ایرلاین، ترس از تأمین مستمر و با هزینهی قابل تحمل یکی از کلیدیترین عوامل تأثیرگذار روی هزینههای کسبوکار یعنی سوخت. در هر دو کسبوکار، شکست بازار روی کسبوکار تأثیرات سوء بسیاری میگذارد و در نتیجه شرکت مجبور است که تا برای تأثیرگذاری روی بازار تلاش کند. اما لازم است توجه کنیم که هر دو شرکت فقط با ریسک بازار مواجه نیستند، بلکه توانمندی تأثیرگذاری روی بازار را هم دارند. بدون شکست بازار، ادغام عمودی تنها یک استراتژی منسوخ ظاهرا جذاب است و بدون داشتن قابلیت تأثیرگذاری، استراتژی بسیار پرریسکی است.
حال با این نگاه میشود درک کرد که چرا گوگل بهسراغ افزایش دسترسی مردم به اینترنت و ارزانسازی آن رفته است. گوگل با این کار استفادهی دائمی مردم از محصولات خودش را تضمین میکند و این در جای خودش بهمعنی افزایش درآمدهای تبلیغاتی و درآمدهای جانبی گوگل خواهد بود. علت ورود اپل به خردهفروشی هم چیزی مشابه همین است: اپل میخواهد مطمئن باشد محصول عالیاش به روشی سازگار با ارزشهای برند خود بهدست مشتری نهایی میرسد. اما نباید فراموش کنید که گوگل و اپل در کسبوکار اصلی خود یک قدرت تعیینکننده و تأثیرگذار هستند و در نتیجه بازیگران کسبوکارهای مکمل قرار گرفته روی زنجیرهی ارزش آنها مجبورند خود را با تصمیمات آنها سازگار کنند.
بنابراین برای استفاده از استراتژی ادغام عمودی قبل از هر چیز باید پرسید که:
۱- آیا در صورت عدم ورود ما ریسک شکست قابل توجهی در بازار وجود دارد که روی کسبوکار ما تأثیر منفی بسیاری داشته باشد؟
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.