آنگاه که شیشههای پنجرههای خیال، پاک شوند، همهی چیزها آنگونه که هستند در نظر انسان پدیدار میشوند: بینهایت!
ویلیام بلیک
آنگاه که شیشههای پنجرههای خیال، پاک شوند، همهی چیزها آنگونه که هستند در نظر انسان پدیدار میشوند: بینهایت!
ویلیام بلیک
یکی از بدیهیترین گزارههایی که از دوران کودکی برایمان تکرار شده است، “طلا بودن زمان” است. زمان، موضوعی خطی است که تنها در یک جهت پیش میرود و ما را هم در مسیر رودخانهی خود بهسوی اقیانوسی ناپیدا پیش میبرد. این روزها همگی بیش از دوران کودکی گرفتار محدودیتهای ناشی از ویژگیهای خاص زمان هستیم و همیشه در جستجو و آرزوی “اوقات فراغت” بهسر میبریم. اما عاقبت جویندهی زمانِ کافی، لزوما یابنده نیست: هر روز صبح با انگیزهی انجام دهها کار جذاب از حواب بیدار میشویم و هر شب، در غمِ انجام نشدن بخش عمدهای از آن کارها با رؤیای “فردا روز دیگری است” به خواب میرویم. نتیجه؟ یک دورِ باطلِ غیرقابلِ شکستن که گویی سرنوشت محتوم ما است …
در مواجهه با “غولِ زمان” بشر تکنیکهای مختلفی را ابداع کرده است. سالها است که روشها، مدلها و رویکردهای مختلف “مدیریت زمان” در قالب کتاب و مقاله و سخنرانی در اختیار ما قرار گرفته است. شاید آن چیزی که از آن به “مهارتهای بهرهوری شغلی و زندگی” یاد میکنیم، در حقیقت چیزی جز روشهای مختلف مدیریت زمان نباشد که هر کدام روی جنبهای متفاوت از زندگی ما متمرکز هستند: برنامهریزی و مدیریت انجام اثربخش وظایف، نظم و ترتیب برای سرعت بخشیدن به دسترسی به ابزارها و وسایل، مدیریت روابط بینفردی برای سریع رسیدن به نتیجه از ارتباط با آدمها و دیگر مهارتهایی شبیه اینها نمونههایی از این دست مهارتها هستند. البته اساسا شاخهی مهارتی مدیریت زمان خود شاخهی مهمی در حوزهی “مهارتهای بهرهوری” است. از میان تکنیکهای مختلف مدیریت زمان، فن پومودورو این روزها بیش از هر زمان دیگری نامش شنیده میشود. پیش از این در گزارهها روش شخصی خودم تحت عنوان کار پروژهای در برابر کار برنامهای را معرفی کرده بودم.
اما یک حقیقتِ تلخ این است که فاصلهی علمِ مدیریت زمان تا عملِ آن چیزی در حدود چند میلیون سالِ نوری راه است! 🙂 ما میدانیم که زمان، محدود است و میدانیم که چگونه میشود آن را مدیریت کرد؛ اما بخش مهمی از زمانمان را بههدر میدهیم! چراییش را البته شاید هیچکس بهصورت قطع هنوز نتوانسته کشف کند؛ اما بارِ “سبکیِ تحملناپذیر”ش بر دوش همهمان سنگینی میکند.
راهحل چیست؟ مدتی است در این فکر هستم که شاید بیش از آن چیزی که لازم است به ایدهی “وقت، طلا است” در ذهنمان بها دادهایم. البته که زمان، گوهر گرانبهایی است؛ اما در زندگی روزمره آنچنان گرفتار عدم قطعیتهایی هستیم که خیلی وقتها واقعا اتلاف زمان انتخابی نیست! بخشی از این عدم قطعیتها مربوط به دنیای واقعی هستند که بهصورت طبیعی آنها را میشناسیم و میپذیریم (نگاهی به یک روزِ کاری معمولیتان بیاندازید، نمونههایش از جمله: جلساتِ ناگهانی، کارهای فوریِ خارج از نظمِ برنامهریزی شده و … زیادند!)؛ اما بخش دیگری از آنها هم درونی هستند که اتفاقا تأثیرشان شاید بیشتر از آن عواملِ بیرونی باشد، هر چند خیلی بهرسمیتشان نمیشناسیم: جنگهای درونی، احساس ناامیدی و پوچی و افسردگی، حس شکست و خمودگی و … نمونههایی از این عوامل هستند. عواملِ درونیِ مؤثر بر اتلافِ زمان، خیلی وقتها از کنترلِ ما بیرون هستند؛ اما مشکل اینجا است که بارِ روانیِ ناشی از گزارهی غیرمنعطفِ “وقت، طلا است” نمیگذارد تا نفسی بهراحتی بکشیم و کمی هم به زندگیمان آنطور که خودش پیش میرود، برسیم. همیشه عذابِ وجدانِ کارهای عقبافتاده، حرفهای نگفته (در انتظارِ فرصتی مناسب …)، کتابها و فیلمهای ندیده، مسافرتهای نرفته و … بر دوشِ ما سنگینی میکند و همین است که هر روز، بیش از پیش در چاهِ زندگی فرو میرویم و طنابِ نجات از دستمان دورتر میشود!
در مواجهه با این زندگی سرشار از عدمِ قطعیت و آن عذابِ وجدانِ لعنتی چه میشود کرد؟ بهنظرم راهحلش نه کنشِ صد در صدی پیشدستانه است و نه انفعالِ خامدستانه. ماجرا سادهتر از آن چیزی است که فکر میکنیم یا بهعبارت بهتر قصد داریم به خودمان بقبولانیم: ما در این دنیا زمانِ محدودی برای زندگی در اختیار داریم. چیزی که در نهایت مهم است کیفیتِ زندگیمان یا بهعبارت بهتر عرض آن است نه طول آن. بنابراین بهتر آن است که زندگی را کمتر جدی بگیریم و بهجای برنامهریزی برای لحظهلحظهی آن (که خودمان هم میدانیم اجرا نمیشود)، کمی شهودیتر با دنیا برخورد کنیم: نگاه کردن به زندگی بهعنوان پروژهای برای کشف کردن، لذت بردن و جلو رفتن همیشگی در مسیر رودِ زمان. اینگونه مدیریتِ زمان هم راحتتر میشود: اینکه بدانی چه کارهایی را نباید انجام بدهی!
این روزها MBA و DBA بیش از هر زمان دیگری تبدیل به کلیدواژههایی عادی در ادبیات روزمره شدهاند. دیدن نامِ این مدارک مثل قبل در رزومهی افراد و شنیدن آن در معرفی خود، دیگر چیز عجیبی نیست! 🙂 این مدارک حرفهای مدیریت تقریبا دورانِ نایابی عرضهکنندگانشان را پشتِ سر گذاشتهاند و دیگر مثل سالها قبل تنها گزینهی پیشِ رو برای اخذ آنها شرکت در فرایندِ وقتگیر و ترسناکِ کنکور کارشناسی ارشد نیست. این موضوع امرِ فرخندهای است و شخصا این اتفاق را که تعداد افراد بیشتری با دانشِ تخصصی و کلاسیک مدیریت آشنایی پیدا کنند، به فال نیک میگیرم (چرا که جدا از محیط کسبوکار و شغلشان حتما در زندگیِ شخصیشان هم بهدردشان خواهد خورد.)
اما یک نکتهی کلیدی را هیچوقت نباید فراموش کرد: اینکه دانشها و مهارتهایی که سرِ کلاسهای MBA و DBA تدریس میشوند، تمامِ آن چیزی نیستند که شما بهعنوان یک مدیر یا کارشناس کسبوکار به آنها نیاز دارید. همانطور که پیش از این نوشتهام، علمِ مدیریت چیزی جز مجموعهای از بهترین تجاربِ مستند شده در مواجههی نظاممند با موقعیتهای دنیای واقعی نیست. این موضوع شاید مهمترین چیزی است که باید از تحصیل در رشتهی مدیریت بیاموزیم و احتمالا مهمترین چیزی است که یاد نمیگیریم، یا بهعبارت بهتر یادمان نمیدهند!
همین است که تازه وقتی در جایگاه مدیریت در دنیای واقعی که قرار بگیریم، تازه چشممان به حقایق باز میشود که چه چیزهایی را در مدرسهی کسبوکار یادمان ندادهاند و شاید هم یاد دادهاند؛ اما ما بلد نیستیم از آنها استفاده کنیم! تجربه مثل هر بُعد دیگری از زندگی بشر، در اینجا هم بهترین معلم است. خوشبختانه در کنار تجربهاندوزی در جایگاه مدیریت، بعضی از درسهای مواجهه با مدیریت در دنیای واقعی را هم هنوز میتوان از خلال مقالات و سخنرانیها و کتابها یاد گرفت. چیزی که مهم است بهیاد داشته باشیم این است که:
انگیزهی نوشتن مقدمهی بالا دیدن این مقالهی راب کوکاسکیو در سایت اینک دات کام با عنوان “۲۰ درسی که در مدرسهی مدیریت به ما نمیآموزند” بود، درسهایی که بهعنوان یک پژوهشگر و مشاور مدیریت تقریبا همهی آنها را در عمل هم تجربه کردهام:
“گاهی من را با آریگو ساکی مقایسه میکنند. از چنین چیزی بسیار خوشحالم. تمام تلاشم را میکنم بنابراین تحت تأثیر این تمجیدات قرار نگرفتهام. ساکی جایگاه بزرگی بهعنوان مربی دارد و چیزهای زیادی از او یاد گرفتهام. قسمت منفی کارنامه او؟ او هیچگاه بازیکن بزرگی نبوده است. در جام جهانی ۱۹۹۴، گاهی شبها میشنیدیم که آریگو فریاد میزند: “حرکت کن، جایگیری کن و …” او شبها خواب بازیکنانش را میدید!” (آنتونیو کونته؛ اینجا)
آنتونیو کونته این روزها دورهی جدیدی از زندگیاش در قامت مربی را در چلسی آغاز کرده است و باید دید که آیا میتواند موفقیتهایش در یووه را در تیم جدیدش تکرار کند؟ یکی از مهمترین عوامل موفقیت هر فرد حرفهای داشتن تمرکز است. دربارهی روش ایجاد تمرکز پیش از این نوشتهام؛ اما توصیف کونته در مورد تمرکز آریگو ساکی جالب بود، چون دو نکتهی مهم داشت که در کنار هم یکی از رازهای موفقیت استاد را نمایان میکند. ساکی اگر چه تجربهی بازیگری حرفهای فوتبال را نداشت؛ اما بهعنوان یکی از تاکتیسینهای بزرگ تاریخ فوتبال است که یکی از تحولات بزرگ تاکتیکی فوتبال را رقم زد و ماندگار شد. او تمامی تمرکز خود را روی حرفهی مورد علاقهاش گذاشت و در یکی از بزرگترین آوردگاههای فوتبال دنیا یعنی فوتبال ایتالیا تا آخرین نقطهی کمالِ یک مربی پیش رفت. این به ما نشان میدهد که حتی وقتی در حوزهای بدون تجربهی موفق قبلی وارد میشوی، با داشتن تمرکز و زندگی کردن با آن حرفه و کار میتوانی به استادی و کمال برسی.
این شاید حرف جدیدی نباشد؛ اما نکتهی مهمتری را نباید فراموش کنیم: در اهمیت تمرکز اگر چه تردیدی نیست؛ مشکل در تعریف ما از تمرکز نهفته است! آن تمرکزی که باعث رسیدن به کمال میشود، همینی است که کونته در مورد آریگو ساکی نقل کرده است: اینکه تا آنجا روی مسئلهی پیش رویت متمرکز باشی که حتی در خواب هم در حال حل آن باشی. این البته بهنظر سخت میرسد؛ اما نشان از انتقال تمرکز روی موضوع از ذهن خودآگاه به ناخودآگاه دارد. این سطح از تمرکز همانی است که کمیاب و حتی نایاب است و شاید بهنوعی همان “گشودن چشمِ دل” باشد که در ادبیات ما هم به آن اشاره رفته است.
البته برای موفقیت ماندگار در یک حوزهی خاص جز تمرکزی تا این حد عالی به عامل دیگری نیز نیاز است که کونته و ساکی ثابت کردهاند که هر دو آن را خوب بلد هستند: استمرار در اجرای عالی تا رسیدن به تعالی.
پیش از شروع:
زندگی، سلامت و کار حرفهای:
چگونه یک مکالمه را آغاز کنیم؟ (زومیت)
۱۰ راه برای آنکه خودتان را بیشتر دوست داشته باشید (بازده)
۹ نشانه که وقتش رسیده آدم سمی را از زندگیتان بیرون کنید (بازده)
مدیریت کسبوکار:
گفتوگو با بورکارد دامِن، مدیرعامل گروه صنعتی اس ام اس
استراتژی دنیل کانمن: چگونه سازمان خود را هوشمندتر کنید
با این ۵ شیوه عالی در محل کارتان با انتقادها برخورد کنید (بازده)
قدرت سازمانی، دوست داشتنی اما مخرب!
۵ حوزه اصلی برای سنجش تواناییهای تیم
نوآوری، تجاریسازی و تحلیل و توسعهی کسبوکار:
ساخت چکلیست حل مسئله برای دیزاینرها (هزار و یک بوم)
چرا کسبوکارهای کوچک باید از آژانسهای کوچک بازاریابی استفاده کنند؟
طرح بازاریابی موفق چه ارکانی دارد؟
فراتر رفته و آینده را خلق کنید
مدلهای نوین کسبوکار زمینهساز تنشهای سازمانی
اقتصاد، تأمین مالی و سرمایهگذاری:
پسانداز، صرفهجویی یا ولخرجی؟
تأثیرگذاری کیکاستارتر بر اقتصاد
فناوری، رسانههای اجتماعی و بازاریابی دیجیتال:
خوراک خبری جوانها از کجا میآید؟
۱۰ نوآوری که آیندهی اقتصاد جهانی را کاملا تغییر میدهند (فردانما)
راهکارهای نوآورانه در خدمات بانکداری خرد (فردانما)
لینکدین امکان بهاشتراکگذاری ویدیوی ۳۰ ثانیهای را فراهم کرد (زومیت)
دایملر عمده سهام سرویس حمل و نقل Hailo را خریداری میکند (زومیت)
تا کی من و دل اسیر و پابند شما
تا چند شما دریغ تا چند شما
تا چند من شکسته باشم همه دل
دلی نیز شکسته آرزومند شما
ای کاش به یک لحظه شما من بودید
یا من، منِ دیگری همانند شما
تا داد کشم تمام فریادم را
در همهمهی سکوت مانند شما
***
با آنکه نمیگویمتان میدانم
خرسندی من نیست خوشآیند شما!
رحیم رسولی
در این دو هفتهی اخیر بزرگداشت خالقِ “ناخدا خورشید” استاد ناصر تقوایی برگزار شد. حرفهای استاد در این برنامه خواندنی است:
ـ گاهی فیلمهای خوبی میبینیم که از زندگی قلابی ما زندگیتر هستند. آن زندگی که در طول سالها ساخته میشود، در فیلم باید در عرض دو ساعت با تمام ظرافتها ساخته شود. هنگام مطالعه کتاب، فرصت دارید اگر متوجه موضوعی نشدید برگردید و دوباره آنرا بخوانید اما در سالن سینما چنین فرصتی برای کسی وجود ندارد. پس فیلمساز هم باید آنچنان هوشمندانه کار کند که کارش نیاز به ورق زدن و برگشت به عقب نداشته باشد؛ هرچقدر هم موضوع فیلم پیچیده باشد، کارگردان باید زبان بیان آن را پیدا کند. سینما چیزی فراتر از زندگی است. زمان در سینما ارزش دیگری دارد که با ساعت معمولی سنجیده نمیشود. همین فشرده کردن زندگی در مدت زمان کوتاه فیلم است که کار دشواری به حساب میآید. اینکه چه مسائلی را نادیده بگیریم و چه چیزهایی را در فیلم به کار بگیریم.
ـ در این میان، فرم فیلم به اندازه دیالوگهای آن تاثیرگذار است. فرم اگرچه بیزبان است اما بیشتر از گفتوگوها شما را در جریان فیلم قرار میدهد. همه سینما گفتوگو نیست و تماشاچی حرفهای، از راههای متفاوتی موضوع فیلم را در مییابد. استنباط من از سینما اینگونه است که تماشاچی نیز باید در کار ما شریک شود؛ تماشاگر باید با فیلم درگیر شود، نه اینکه از «الف تا ی» کارگردان را بپذیرد. هرگز چیزهایی را که تماشاگر میشناسد در فیلم کش نمیدهم. گاهی اوقات برای شیرفهم کردن تماشاگر موضوع را کش میدهید اما موجب گمراهی بیشتر آنها میشوید. این مسائل نیاز به توقف ندارد، چرا که تماشاچی بهسرعت آنها را دریافت میکند.
ـ فیلم خوب بدون وجود یک ساختار خوب غیرممکن است. ساختار، نثری است که یک نویسنده برای روایت داستانش انتخاب میکند. برای هر داستان شیوه بهخصوصی وجود دارد که داستان بتواند در آن نمود پیدا کند. انتخاب یک ساختار باعث میشود که فیلم سنگینتر یا قابل هضمتر شود. قصههای خوب زیادی در سینما داشتهایم که بهدلیل عدم وجود ساختار مناسب برای روایت، از بین رفتهاند. برعکس این قضیه هم وجود دارد؛ قصههای بسیار ساده وقتی به دست فرد کاردان سپرده شود، میبینید چه ویژگیهایی پیدا میکنند و چه کشفیاتی در روایت داستان پیدا میشود.
ـ سینما برای من حرفهای برای ارتزاق نبوده؛ زمانی که تمایل داشته و در ذهنم فیلم تازهای بوده، کار کردهام. تازگی فیلم نه بهعنوان اینکه برای فروش در گیشه باشد، بلکه از این منظر که توان سینما را برای روایت قصه بالا ببرد و ابعادی از زندگی را تصویر کند که در فیلمهای قبل نبوده است. از اینرو هیچگاه خودم را به چیزی عادت نمیدهم.
آینده همیشه از همین حالا آغاز میشود!
مارک استراند
همگی ما در زندگی با مسائل و چالشهای گوناگونی مواجهیم که حل آنها میتواند درهایی از سعادت و خوشبختی را بهروی ما بگشاید. این مسائل بغرنج، همانهایی هستند که ما را در روز بیقرار و در شب بیخواب میکنند. مسائلی که راهحل آنها در ظاهر دور از دسترس ما هستند و همین است که باعث میشود تا روزها را در انتظار گشوده شدن دری بهسوی باغ سبز رؤیاها پشت سر هم بگذرانیم. روزهایی پر از انتظار و تشویش، روزهایی کندگذر که گویی دقیقهها چون سالی میگذرند. بعضی از ما ممکن است “پر بگشایند اما به دیوار قفس برخورد کنند” و اغلب ما دست روی دست میگذاریم تا “روز فرشته” از راه برسد. 🙂
کدامیک از ما میتواند ادعا کند که در زندگی با چنین چالشها و حسها و تجربیاتی مواجه نبوده است؟ مشکل از جایی پیش میآید که زندگی را در همین مسائل حلناشدنی خلاصه میکنیم. متأسفانه بارها و بارها با افرادی برخورد کردهام که در مواجهه با یک چالش بزرگ، تمام زندگیشان را بر سر آن قمار کردهاند و فراموش کردهاند که زندگی جنبههای دیگری هم دارد که هر کدام میتواند سرشار از حسِ خوبِ موفقیت باشد. البته که ما حق نداریم دربارهی سنگینی بار مسائل دیگران بر دوش آنها و اهمیت آن مسئله برایشان قضاوتی بکنیم؛ اما در هر حال این “قفلهای ناگشودنی” تنها بخشی از داستان زندگی ما هستند.
در برابر این چالشهای سخت چه باید کرد؟ انتظار کشیدن؟ تغییر جهت زندگی؟ تلاشِ مکرر؟ باید اعتراف کنم که شخصا جوابی برای این سؤال ندارم. خودِ من هم در زندگیام گرفتار چند مسئله از این دست چالشهای حلنشدنی بودهام. بعضی از آنها را گذشتِ زمان حل کرده و در مورد برخی دیگر نیز چشمانداز مثبتی دیده نمیشود. اما چیزی که در این میان یاد گرفتهام این است که حتی با وجود اهمیتِ حیاتی دو مورد از این چالشهای اساسی برای رسیدن به کیفیت زندگی مورد انتظارم، سایر بخشهای زندگی را معطل آنها نگذاشتهام. واقعیت این است که قرار نیست تمام رؤیاها در زندگی همانطوری که ما انتظار داریم محقق شوند. از آن بدتر اینکه قرار نیست زندگی ما در این دنیای خاکی بیدرد و بیمشکل سپری شود. نمیدانم اسمش را میشود چه گذاشت: دردناک، غمناک یا چیزی شبیه اینها؛ اما در هر حال “درهای قفلشده” بخشی از این دنیا هستند و هنر بسیاری از افراد موفق در زندگیشان این است که از جایی بهبعد قفلهای بسته را به حال خودشان رها میکنند و بهجستجوی قفلهای دیگری برای باز کردن میروند: قفلهایی که میشود برای باز کردنشان کاری کرد. البته کسی نمیتواند تضمین کند که این قفلها ـ که شاید پیشتر در پردهی وهم و خیال بودند ـ خود تبدیل به قفلهای ناگشودنی بزرگتری نشوند!
داستان چیزی شبیه یک پارادوکس بزرگ است: پیدا کردن هر قفلِ زندگی، با هیجانِ تلاش کردن برای گشودن آن آغاز میشود و نهایتش را تنها خدا میداند! شاید این پارادوکس همانی باشد که گروس عبدالملکیان در شعری سروده است (و عنوان مطلب هم برگرفته از همین شعر است):
دنیای درهای قفل
دنیای دیوارهای بیپایان …
کلیدهای گمشده روزی پیدا خواهند شد
با قفلهای گمشده چه کنیم؟
“سالها در منچستر بودم و این بنیان فکری مرا شکل داد. نزدیک به ۱۵ سال با فرگوسن کار کردم و راهکارها را یاد گرفتم. تمرینات هجومی و جنگندگی او برای بردن روی من تأثیر گذاشت. او ذهنیت پیروزی داشت و میخواست که تیمش را بهتر کند. فرگوسن به هر کسی یک فرصت میداد. تقریبا همه چیزی که میدانم را از سر الکس یاد گرفتم. البته ما ذهنیتهای متفاوتی داریم؛ چرا که از نسلها و کشورهای مختلفی هستیم. اعتقاد به خود، تنها وجه اشتراک ماست. هر دویمان همیشه میخواهیم برنده باشیم و به جوانها فرصت دهیم. البته فرگوسن انرژی خیلی زیادی داشت. وقتی در تعطیلات بود فکر میکنم لذت میبرد؛ اما بدش هم نمیآمد که همان موقع با رئال یا بارسا بازی کند. او همیشه میخواهد بهترین باشد! مولده تا پیش از حضور من یک تیم عادی نروژی بود که فوتبال مستقیم با زیر توپ زدن را اجرا میکرد. اما من و مربیان دیگر سعی کردیم این روند را عوض کنیم و به پاسکاری روی آوریم. فکر میکنم این باعث پیشرفت شده باشد.” (اولهگونار سولشر؛ اینجا)
سولشر (یا سولکسیار و هزاران تلفظ دیگر!) را بهعنوان ذخیرهی طلایی فرگوسن میشناختیم و شاید بیش از همه او را با گل قهرمانی منچستر یونایتد در آن فینال دراماتیک نیوکمپ مقابل بایرن مونیخ در ثانیهی آخر بازی بهیاد بیاوریم. حالا چند سالی است که او قبای سرمربیگری را به تن کرده و یک مربی جوان و موفق است. سخنانی که از او در بالا نقل قول کردم مربوط به روزهای آغاز مربیگری او است. بیش از هر چیزی در صحبتهای او برایم این نکته جالب بود که چقدر خوب به روش یادگیری از یک مربی و منتور بزرگ اشاره کرده است.
شگردِ شاگردی مربیان و مدیران و منتورهای بزرگ همانطور که سولشر بیان کرده ۵ گام اصلی دارد:
۱- کشف ذهنیت: هر مربی بزرگی دارای ذهنیت خاصی است که الگوی اصلی فلسفه و سبک مربیگری او را میسازد: شیوهی فکر کردن او دربارهی دنیا و سازمان و رقبا، شیوهی طراحی استراتژیها و تاکتیکها و روش اجرای آنها. کشف ذهنیت یک مربی یا مدیر کار سختی نیست: ذهنیت در حقیقت همان چیزی است که وقتی در مورد تیم / سازمان آن مربی و مدیر فکر میکنیم، آن را بهیاد میآوریم. همانطور که سولشر در مورد سر الکس بزرگ اشاره کرده، ما منیونایتد فرگی را با بازیهای حسابشده، جنگندگی تا حد مرگ و تا آخرین لحظه و البته تمرکز روی بردن بهیاد میآوریم.
۲- شناسایی ایدهها و ارزشهای مشترک: هدف از شاگردی یک مربی / مدیر / منتور بزرگ طبعا تقلید نیست. وقتی بهدنبال شکل دادن به مسیر موفق خود بهعنوان یک مدیر (و یا حتی کارشناس) هستیم، نباید فراموش کنیم که تمامی ایدهها و ارزشهای فرد مورد نظر هم لزوما با ما یکی نیست. هر یک از ما ایدهها و ارزشهای خاص خودش را دارد. بنابراین لازم است آنچه را فکر میکنیم با شخصیت و ذهنیت ما همخوانی دارد را از مدیر و مربی خود یاد بگیریم و باقی چیزها را کنار بگذاریم.
۳- یاد گرفتن راهکارها: هر مربی برای اجرای ایدههای خود از روشهای خاصی بهره میگیرد که خاص او است. استراتژیها و تاکتیکهای موفق و ناموفق مربیان و مدیران بزرگ، مهمترین چیزی است که میتوان از آنها آموخت تا در مقامِ اجرا هزار راهِ رفته را مجبور نباشیم دوباره بپیماییم تا دستِ آخر متوجه شویم که این ره به ترکستان میرود یا نه؟ 🙂
۴- طراحی فلسفهی مدیریتی: حالا وقتِ دست بهکار شدن است. هر مربی بزرگی فلسفهی مدیریتی خاص خودش را دارد. پس با ترکیب آموختههایی که از مربی و مدیر بزرگمان آموختهایم و افزودن ایدهها و ارزشهای خودمان باید به فلسفهی مدیریتی خودمان شکل درستی بدهیم؛ آن هم شکلی که تنها و تنها از آنِ من باشد! وقتی این فلسفه را طراحی کردیم حتما لازم است از مربی و مدیر بزرگِ خود دربارهی آن نظرخواهی و آن را اصلاح و تکمیل کنیم.
۵- اجرا: مثل همیشه اصلِ کاری همین گام است. بهترین و خاصترین فلسفهی مدیریتی هم روی کاغذ فرقی با بدترین ندارد! بنابراین خیلی هم مته به خشخاش نگذارید و فلسفهی مدیریتیتان را در میدان عمل به کمال برسانید. خوبیِ ماجرا در این است که در “طیِ طریق” همراهی مدیر و مربی بزرگمان را هم داریم که هر جا لازم است میتوانیم از او یاری و راهنمایی و حتی تلنگر طلب کنیم. 🙂
پ.ن.۱٫ این پست را به تمامی اساتید و منتورهای بزرگم در طی این ۱۰ سال تقدیم میکنم که همانطور که سولشر گفته هر آنچه را که بلدم، از آنها آموختهام. 🙂
پ.ن.۲٫ مناسبت این پست این بود که چند روز پیش، ۲۰مین سالگرد پیوستن اولهگونار سولشر به منیونایتد بود. 🙂