ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
استیو جابز نگران پرتاب شدن بیهدف به دوران وحشتآور پس از اخراج از اپل در سال ۱۹۸۵ نبود. او سرباز شادمانی نبود؛ بسیاری وقتها مست بود، در آتش انتقام از کسانی که او را از وطنش تبعید کردند میسوخت و اثبات این به جهان که یک انسان تکبّعدی نیست برایش تبدیل به عقده شده بود. در طی چند روز او بهسرعت کل سهام خود در اپل را ـ بهجز یک سهم ـ فروخت و مبلغ کمی در حدود ۷۰ میلیون دلار بهدست آورد که آن را در ایجاد یک شرکت رایانهای دیگر بهنام نکست بهکار گرفت. این بنگاه جدید ظاهرا در پی ابزاری برای ایجاد یک انقلاب در آموزش عالی با استفاده از رایانههای زیبا و قدرتمند بود. در واقع نکست شرطبندی بود که جابز میخواست بهکمک آن ثابت کند میتواند روزی بهتر از اپل باشد.
در طول سالهایی که جابز از اپل دور بود، من نمیتوانستم بدون پیش کشیده شدن حرفهایی در مورد بیشرمیهای این شرکت با او گفتگویی داشته باشم. آن اوایل او در مورد اینکه چطور مدیرعامل وقت جان اسکولی فرهنگ اپل را “مسموم” کرده بود، غرولند میکرد. چند سال بعد وقتی دیگر برای اپل آیندهای متصور نبود، حملات جابز هدفدارتر شدند. در میانهی دههی ۱۹۹۰ یک بار به من گفت: “امروز من مثل ساحرهی ضعیف فیلم جادوگر شهر اُز میمانم: در حال ذوب شدن هستم.” و اضافه کرد: “بازی دیگر تمام شده. بهنظر میرسد آنها نمیتوانند یک رایانهی عالی را برای نجات جانشان به بازار عرضه کنند. آنها نیازمند تمرکز شدید روی طراحی صنعتی و بازتعریف معیار زیبایی هستند. اما آنها بهجای آن جیل آملیو را بهعنوان مدیرعامل استخدام کردند؛ چیزی شبیه اینکه نایک یک فروشندهی کفشهای مدل کینی خودش را بهعنوان مدیرعامل استخدام کند.”
جابزِ لعنتی در نکست داشت در ارائهی یک رایانهی عالی بهخوبی موفق میشد. او قصد داشت این کار را با منابعی بسیار عظیم ـ چیزی بیش از ۱۰۰ میلیون دلار که از کسانی اچ راس. پروت، شرکت ژاپنی سازندهی چاپگرهای کانون و دانشگاه کارنگی ملون جذب شده بود ـ انجام دهد. او قصد داشت کارخانهای را ـ که بهطرز حیرتانگیزی خودکار بود ـ در فرمونت کالیفرنیا احداث کند؛ جایی که دیوارها و تجهیزات نصب شده در آن باید بهرنگهای خاکستری، مشکی و سفید در میآمدند. او قصد داشت این کار را بهسبک خاصی انجام دهد و برای همین با یک معمار تماموقت کار میکرد. این همکاری به دفتر مرکزی شرکت در شهر ردوود زیبایی تیرهرنگ و متمایزی بخشید. دفتر مرکز تکست طرحی شبیه طراحی داخلی فروشگاههای اپل امروزی داشت. نقطهی مرکزی ساختمان، پلکانی بود که بهنظر میرسید در هوا شناور است.
او همچنین قصد داشت همین کار را با یک سازمان انقلابی انجام دهد؛ چیزی که او “شرکت باز” (Open Corporation) مینامید. او میگفت: “اینگونه فکر کنید: اگر به بدن خودتان نگاه کنید، سلولهای شما هر یک کارکرد خاصی دارند؛ اما هر یک از آنها بخشی از نقشهی کلان کل بدن انسان هستند. ما فکر میکنیم شرکت ما میتواند بهترین شرکت باشد؛ اگر و تنها اگر هر یک از افرادی که در اینجا کار میکنند نقشهی کلی اینجا را درک کنند و بتوانند آن را بهعنوان معیاری برای تصمیمگیریهای در نظر بگیرند. ما فکر میکنیم اگر آدمهای ما این را بدانند، بسیاری از تصمیمات خرد و متوسط و کلان میتوانند بهتر گرفته شوند.” این یک تئوری برجسته بود.
اگر وقتگذرانی جابز در تبعیدگاهش همانند سفری طولانی در یک مدرسهی مدیریت در نظر گرفته شود، شروع عجولانهی نکست شبیه روزهای اولی است که در آن دانشجو فکر میکند همه چیز را میداند و میخواهد این را به دنیا ثابت کند. اما در حقیقت جابز در مورد همهی جزئیات اشتباه میکرد. “شرکت باز” در عمل یک شکست ناامیدکننده بود. تنها ویژگی متمایز آن مخفی نگه نداشتن دستمزدهای پرسنل بود؛ آنها حتی یک بار تلاش کردند تا پاداشهای یکسانی را وضع کنند. البته این در عمل کار نکرد و امتیازهای جانبی هم نتوانستند کارکنان کلیدی را راضی کنند.
از آن بدتر اینکه طرح کسب و کار جابز کاملا غلط بود. دو سال به عرضهی محصول نکست به مشتریانش باقی مانده بود. و زمانی که رایانهی “نکستکیوب” (NeXTcube) سرانجام از راه رسید، برای حکمفرمایی برای دستیابی به یک سهم بازار مهم خیلی گران بود. سرانجام جابز مجبور شد اعتراف کند این ماشین بدونتردید زیبا که او و مهندسانش ساختهاند، چیزی جز یک محصول شکستخورده نیست. او بسیاری از کارکنانش را اخراج کرد و شرکت را از یک شرکت سختافزاری به یک شرکت نرمافزاری تبدیل کرد. او این کار را به دو دلیل انجام داد:
بازنویسی سیستمعامل نکست ـ که “نکستاستپ” (NextSTEP) نام داشت ـ برای رایانههای مبتنی بر معماری اینتل؛
طراحی یک محیط توسعهی نرمافزار با نام “وبآبجکت” (WebObjects) که در نهایت پرفروشترین نرمافزار شرکت شد.
در آن زمان جابز نمیدانست که وبآبجکت در آینده تبدیل به ابزار اصلی در ساختن یک فروشگاه آنلاین برای اپل ـ یعنی آیتونز ـ میشود یا اینکه نکستاستپ بلیط بازگشت او به اپل است. راه پیش روی نکست همواره سنگلاخ بود؛ چیزی که احتمالا برای مخلوقی که با آرزوی انتقام متولد شده بود طبیعی است. خوبی ماجرا این بود که او کار جانبی دیگری هم داشت! [منظور شرکت پیکسار است که در هفتهی آینده به ماجرای جابز در آن خواهیم پرداخت ـ توضیح مترجم]
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
آقای واحد عزیز اینجا پیشنهاد عالی داشتند برای دادن چند خبر خوب و لطف کردند از من هم دعوت کردند تا در این زمینه بنویسم. این پست اجابت به دعوت ایشان است:
خوب از کجا باید شروع کنم؟ از هر جایی که به ذهنم میرسد. بهترینش هم این است: روزهای آخر سال گذشته تصمیم گرفتم که محل کارم قبلیام را بعد از شش سال ترک کنم. آن موقع تردید داشتم که آیا دارم تصمیم درستی میگیرم یا نه؟ بهویژه اینکه برای سال جدید هنوز کار پیدا نکرده بودم. این روزها بیش از سه ماه از سال جدید گذشته و خوشحالم که تصمیم کاملا درستی گرفتم. محل کار جدیدم یک شرکت کوچک تازه تأسیس اما بسیار پرقابلیت است. اینجا Coordinator یک پروژهی بسیار بزرگ مخابراتی شدم و ناظر یک پروژهی مطالعاتی بسیار بسیار جذاب در زمینهی آیتی. و این تازه شروع کار ماست! مهمتر از همه آنکه اینجا آرامش و شادی را دارم که سالها گمشان کرده بودم. اینجا محیطی کوچک اما بسیار بسیار صمیمی است.
اما ماجرا به همین منحصر نشد. در کنارش چند پروژهی کوچک استراتژی را هم شروع کردم که همگی نتیجهی نوشتن در گزارهها بودهاند. خودم هنوز باورم نشده که چند سال زحمت کشیدن روی این وبلاگ ساده و بیادعا، نتیجهای اینقدر عالی داشته است. این روزها افتخار آشنایی و همکاری با دو مدیر موفق بخش خصوصی را دارم که از لحظهلحظهی بودن با آنها میآموزم. مهمتر اینکه خوشحالم که با این بزرگواران در درجهی اول “دوست” هستم و بعد مشاورشان. چقدر برایم لذتبخش است که این دوستان دغدغهی پیشرفت من را دارند و به من فرصت تجربه کردن را میدهند. و چقدر عالی است که تجربیات مدیریتی و زندگیشان را به من هم یاد میدهند. 🙂 اجازه گرفتم بهتدریج در مورد یادگیریهایم همینجا بنویسم.
سال گذشته چند کتاب ترجمه کردم که اکنون در مراحل مختلف چاپ هستند. از میان آنها سه کتاب به امید خدا بهزودی منتشر خواهند شد: کتاب ابزارهای ضروری برای مشاورهی مدیریت ـ که ظاهرا اولین کتاب تخصصی در زمینهی مشاورهی مدیریت به زبان فارسی است ـ را انتشارات سازمان مدیریت صنعتی منتشر خواهد کرد. یک کتاب هم در مورد زندهیاد استیو جابز ترجمه کردم که زندگینامهی مختصر و مفید او بههمراه مجموعهای منتخب از جملات استاد است. کتابی که برای خودم بسیار بسیار انرژیبخش است و هر از گاهی متنش را میخوانم و انرژی میگیرم! 🙂 ترجمهی این کتاب در دو کتاب جداگانه توسط انتشارات بهشت (ناشر کتاب جدید عادل خان فردوسیپور!) منتشر خواهد شد.
این روزها با دو نشریه همکاری مستمر دارم: ماهنامهی پنجرهی خلاقیت (با نوشتن و ترجمهی مطالبی در مورد اصول خلاقیت) و هفتهنامهی همشهری تندرستی (که در صفحهی شغل سالم در مورد راهکارهای حل مسائل شغلی مینویسم.) هنوز هم مثل اولین بار از دیدن مطلب چاپ شدهام ذوق میکنم!
یکی از نتایج جانبی گزارهها برای من، دادن فرصت کمک به دیگران در زندگی شغلی و شخصیشان بوده است. برایم باعث افتخار است که در این سه سالی که دارم مینویسم به دهها نفر کمک آنلاین و غیرآنلاین کردهام. برایم چقدر لذتبخش است که میبینم کمک بسیار ناچیز من در زندگی دیگران تأثیرات کوچک و بزرگ داشته است. همین یک لذت و خبرهای خوب برآمده از آن، برای زندگی این روزهای من کافی است …
و حالا بماند داشتن دوستان خوب، دیدن آدمهای موفقی که برای موفقتر شدن تلاش میکنند، همکاری با جوانان پرانرژی که برای رسیدن به هدفشان تلاش میکنند و خیلی چیزهای دیگر.
با این خبرهای خوب و این لذتها است که این روزها سعی میکنم بر دلتنگیهای نهچندان کمم غلبه کنم. 🙂
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“مصطفی دنیزلی پس از تساوی بدون گل پرسپولیس برابر ذوبآهن عنوان کرد: امروز از انگیزهی بازیکنان راضی هستم. ما برای اولین بار نه گل خوردیم و نه گل زدیم. اگرچه تنها مشکل ما گل نزدن در این دیدار بود؛ اما بازیکنان انتظارات مرا برآورده کردند.” (اینجا)
همهی دوستانم میدانند که من آبی استقلالی هستم؛ اما این پیرمرد ترکزبان را که این هفته با فوتبال ایران خداحافظی کرد، نمیشود دوست نداشت! این جملهی استاد چیزی است در حد گفتههای پپ بزرگ. قابل توجه مدیران و رهبران سازمانی: موفقیت در دستیابی به اهداف مهم است؛ اما نتیجه هر چه باشد شما در پایان باید از انگیزه داشتن همکارانتان برای رسیدن بهموفقیت، برای انجام کارهای درست و انجام درست کار راضی باشید!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سختتر شود و وقتی روزنهی نجاتی نباشد، آن وقت “اینجا بودن” تبدیل میشود به علتالعلل تمامی مشکلات زندگی و “آنجا” میشود “بهشت گمشده.” بنابراین رفتن از اینجا و رسیدن به آنجا، بزرگترین آرزوی آدمی میشود. هر چند “اینجا” و “آنجا” تنها معنای مکانی ندارند و میتوانند حتی بهسادگی جایگاه آدمها را در زندگی نشان دهند: “کاش جای فلانی بودم!”
و اینگونه است که اگر آن “دیگری” فردی نزدیک به آدم باشد، تبدیل میشود به آینهی تمامنمای تمام آنچه که من میخواستم به آنها برسم و تجربهشان کنم؛ ولی نتوانستم … و اگر بتوانم او را به انجام کارهایی که من میخواهم مجبور کنم چقدر زندگی رؤیایی میشود!
میلان کوندرا در رمان جذاب خود با عنوان “زندگی جای دیگری است” به واکاوی همین موضوع میپردازد. “زندگی جای دیگری است” داستان آدمهایی است که در بحبوحهی انقلاب فرهنگی کمونیستی دههی چهل میلادی در جمهوری چک، به دنبال زندگی گمشدهشان در زندگی دیگران میگردند: مادر که امیلِ کوچکِ شاعرش مظهر تمامی آرزوهای او در زندگی است، دختر موقرمزی که امیل از او متنفر است؛ اما بهشکل مازوخیستی او را نمادی برای عشق ازلی میداند و در یک نگاه کلانتر، مردمی که با شیرینی خیالی زندگی در بهشت وعده داده شده توسط کمونیسم زندگی میکنند.
آدمهای این دنیا همه بهدنبال بهشت موعودشان در زندگی دیگری میگردند. و چه زیباست داشتن توان شکل دادن این زندگی! مادر، امیل را آنطور که خود میخواهد تربیت میکند و او را به کارهایی وادار میکند که خواستهی قلبی خود اوست و در مقابل امیل، درمانده تلاش میکند تا زندگی را ـ که ذات آن را جز خشونت نمیداند ـ در رنج ناشی از تحمل عشق پاک و سادهی دختر موقرمز بجوید.
“زندگی جای دیگری است” قصهی آدمهایی است که تلاش میکنند تا دنیا را از پشت پردهی دروغهای خودشان بینند و به این ترتیب، بهشت موعود خود را در زندگی دیگران بسازند. آنها تلاش میکنند تا نداشتهها و نقاط ضعف خود را پشت نقاب خشونت و اقتدار توخالیشان پنهان کنند. اوج این نگاه در قهرمان رؤیاهای امیل شخصیت اصلی داستان متجلی است: “زاویه” که هر وقت بخواهد میخوابد و در خوابی دیگر بیدار میشود. “زاویه”ای که برخلاف امیل توان ساختن دنیای “بایدها” و توان تحمیل ارادهی خود را به آن دارد.
طعنهآور آن است که در پایان داستان، رستگاری از آن کسی است که تنها برای خودش و عشقاش و در دنیای خودش زندگی میکند. دختر موقرمز برندهی پایانی جدال با زندگی است. همان کسی که رؤیای زندگی جادویی را در سر نداشت و زندگی را همانطور که بود، پذیرفته بود و زندگی میکرد.
میلان کوندرا در این رمان با آن طنز تلخ همیشگیاش به نبرد با تمامی آرمانشهرها و دیدگاههایی میرود که معتقدند زندگی هر چه باشد، همینی نیست که در همین لحظه تجربهاش میکنیم. او طعم تلخ تراژدی زندگی مادر و امیل و دیگران را به ما میچشاند تا نشانمان دهد رستگاری از آن کسانی است که شهامت پذیرفتن زندگی را همانطوری که هست، دارند. کسانی که تلاش نمیکنند آرامش را با رستگار کردن دیگران بهدست بیاورند. کسانی که میدانند زندگی همینجا و همین لحظه است و لازم نیست جای دیگری جستجویاش کنیم.
پ.ن. تکتک جملات این پست (مخصوصا جملهی آخر) رونوشت به خودم در این روزها!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
چند سالی است تب مدارک حرفهای در ایران هم مثل جهان داغ شده است و افرادی که تمایل دارند تخصص خود را در چارچوب استانداردهای جهانی بهروزرسانی کنند و توسعه دهند و به سازمانها عرضه کنند، بهسراغ این مدارک میروند. البته طبیعی است که “مُدِ روز” شدن مدارک حرفهای هم در این میان بیتأثیر نبوده است. بهنظرم داشتن مدارک حرفهای دو نشانی خوب از متخصص بودن فرد بهحساب میآیند؛ چون:
۱- نشان میدهد که فرد از دانش روز دنیا در حوزهی تخصص دنیا و مطابق با استانداردهای حرفهای مورد نظر برخوردار است.
۲- نشان میدهد فرد دارای سابقهی تجربی مناسبی است (برای شرکت در امتحان بسیاری از مدارک، لازم است چند سال سابقهی کار داشته باشید.)
در هر حوزهی حرفهای و هر رستهی شغلی مدارک تخصصی متفاوتی وجود دارند که بسیاری از آنها هم با یکدیگر همپوشانی دارند. اخذ بسیاری از این مدارک هم فرایندی زمانبر و پرهزینه است. بنابراین افراد مجبورند از میان مدارک تخصصی مختلف دست بهانتخاب بزنند. بخشی از معیارهای انتخاب در این زمینه، میتوانند موارد زیر باشند:
۱- میزان اعتبار مدرک مورد نظر در دنیا و کشور مورد نظر (مثلا در ایران تقریبا همه PMP را میشناسند؛ ولی کمتر کسی مثلا مدرک +Project را میشناسد)؛
۲- گسترهی استفاده از تخصص مربوط به مدرک (مثلا PMP مستقل از نوع پروژه به همهی پروژهها مربوط است)؛
۳- میزان درآمد مدرک حرفهای در مقایسه با سایر مدارک مشابه / مرتبط؛
۴- میزان زمان و هزینهای که فرد باید برای کسب مدرک صرف کند (از جمله: حجم مطالب جدیدی که فرد باید یاد بگیرد، هزینهی ساعتهای آموزش اجباری، هزینهی مسافرت به خارج از کشور برای مدارکی که در ایران امتحانشان برگزار نمیشود و …)
۵- میزان حداقل سابقهی کاری مورد نیاز (مثلا در مورد PMP اینجا را ببینید.)
چندی پیش اینجا دیدم که اطلاعات مربوط به معیار “میزان درآمد مدارک حرفهای” در حوزهی فناوری اطلاعات ارائه شده است. بد ندیدم هم کمی در مورد مدارک حرفهای بنویسم و هم فهرست این مدارک و حقوق و دستمزد آنها را. بنابراین ۱۵ مدرک حرفهای دارای بالاترین درآمد در حوزهی IT را با هم مرور میکنیم:
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
آقای آواژ عزیز فراخوانی دادهاند برای اتحاد در زمینهی مقابله با رشوه و فساد در کسب و کار. پیگیری ایشان در این زمینه واقعن ستودنی است. ضمن اعلام حمایت مجدد از ایدهی عالی ایشان، توصیه میکنم به صفحهی مربوط به فراخوان مراجعه کنید و پرسشنامهی تهیه شده را تکمیل نمایید.
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوان یا گودرتان دنبال کنید.
لینکهای توصیه شده توسط من با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
برای مرور سریعتر مطالب، لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
جامعهشناسی، سلامت و روانشناسی و کار حرفهای:
داستان غرور (۱) (زهرا جم؛ تراوشهای ذهن یک مشاور) (عاااااااالی!)
چه زمانی ریسک ها را مدیریت نکنیم! (نیام یراقی؛ یادداشتهای مدیریت ریسک) (خوشحالم نیام فعال شده و هر هفته اینقدر مطلب خوب مینویسد و ترجمه میکند که من در انتخاب لینکهای هفته دچار مشکل میشوم! ;))
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
اشاره: برنت شلندر ـ روزنامهنگار و از دوستان نزدیک جابز ـ گزارش استثنایی را در مورد روزهای دوری جابز از اپل و درسهایی که جابز از راهاندازی نکست و پیکسار و زندگی در این دوران بهدست آورد برای شمارهی می ۲۰۱۲ مجلهی فستکمپانی (اینجا) براساس مصاحبههای مفصلی که با جابز در اوایل دههی ۱۹۹۰ انجام داده ـ و وجود آنها را هم فراموش کرده بوده ـ نوشته است. شلندر بعد از سالها کمی پس از مرگ جابز، بهصورت اتفاقی نوارهای این مصاحبهها را در انبار منزلش پیدا میکند و این آغاز ماجرایی است که به نوشتن این گزارش ختم میشود. من این گزارش را برای شمارهی خرداد ماه مجلهی پنجرهی خلاقیت ترجمه کرده بودم. با توجه به انتشار شمارهی تیر ماه این نشریه، از امشب بهمدت شش هفته میتوانید شنبه شبها بخشی از این گزارش زیبا و انرژیبخش را در گزارهها بخوانید. این شما و این هم قسمت اول “نوارهای گمشدهی استیو جابز”:
اگر نمایشنامهی زندگی استیو جابز بهعنوان یک اپرا بهروی صحنه بیاید، یک تراژدی در سه پرده خواهد بود. سه پردهای که نامهایشان احتمالا چیزی شبیه اینها است: پردهی اول ـ بنیانگذاری اپل و ابداع صنعت رایانههای شخصی. پردهی دوم: سالهای وحشتآور. و پردهی آخر: بازگشت باشکوه و مرگ تراژیک.
پردهی اول یک کمدی گزنده دربارهی بیباکی نوابغ و جسارت جابز جوان است که بهسرعت تبدیل به ماجرایی غمناک میشود؛ جایی که قهرمان جوان ما از قلمرو خویش بیرون رانده میشود. پردهی آخر متنی کاملا طعنهآمیز دربارهی بازگشت یک ستارهی راک آشنا و کچل دنیای فناوری پیشرفته برای تحول اپل ـ حتی فراتر از انتظارات دست بالای خودش ـ است. ستارهای که ناگهان بهشکلی کشنده بیمار میشود و سپس بهآرامی و بهشکلی دردناک از صحنه محو میشود ـ آن هم در حالی که مخلوقش بهشکلی معجزهآسا تبدیل به بزرگترین مولد نیروی دنیای فناوری دیجیتال شده است. هر دو پرده، داستان قهرمانی رذل را روایت میکنند. داستانی که همانند آثار شکسپیر با موجهای ژرف احساسات ارزشمند پایان مییابد.
اما پردهی دوم ـ سالهای وحشتآور ـ میتواند کاملا نوا و روح متفاوتی داشته باشد. در واقع روح اصلی حاکم بر این پرده آنچه از عنوانش برمیآید ـ سالهای وحشتآور که یک اصطلاح رایج در میان روزنامهنگاران و شرححالنویسان برای توصیف زندگی جابز در دوری او از اپل بین سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۶ است ـ را نقض میکند؛ چرا که این دوره تنها دورهی معنادار زندگی جابز در کوپرتینو بوده است. در واقع این بخش میانی محوریترین بخش زندگی جابز ـ و احتمالا شادمانهترین بخش آن ـ بوده است. او بالاخره در جایی اقامت گزید، ازدواج کرد و خانوادهای پیدا کرد. او ارزش بردباری را درک کرد و مهارت تظاهر به آن را در زمانی که از دستش میداد بهدست آورد. مهمتر از همه همکاری او با دو شرکتی که رهبریشان را در آن دوره در دست داشت ـ یعنی نکست و پیکسار ـ او را تبدیل به انسان و رهبری کرد که اپل را پس از بازگشتش به غیرقابلباورترین سطح ممکن موفقیت رساند.
در واقع آنچه در نگاه اول در مورد این هیپی پابرهنه که پس از اخراج از کالج رید به سواری مجانی در هندوستان روی آورده بود شگفتانگیز است، همین دورهی زمانی میانی است که برای استیو جابز همانند تحصیل در یک مدرسهی مدیریت عمل کرد. بهبیان دیگر او در این دوره رشد یافت. بهسرعت و در تمامی جنبههای وجودیش. این پردهی میانی با اندکی دستکاری حتی میتواند طرح اولیهای برای یک فیلم آیندهی پیکسار باشد. این دوره کاملا در چارچوب شعاری که جان لستر تمامی موفقیتهای استودیو ـ از داستان اسباببازی تا بالا ـ را به آن منتسب میداند، میگنجد: “آن میتواند دربارهی این باشد که چطور شخصیت اصلی برای بهتر شدن متحول میشود.”
من اخبار زندگی جابز را از سال ۱۹۸۵ برای فورچون و والاستریت ژورنال پوشش دادهام؛ اما اهمیت این سالهای “گمشده” را تا زمان مرگ او در پاییز گذشته بهخوبی درک نکرده بودم. یک روز در حال کند و کاو درون قفسهی انباریام، سه دو جین از نوارهای ضبط شده در مصاحبههای ادواری مفصلم با او را در ۲۵ سال پیش کشف کردم که بعضیهایشان هم بیش از سه ساعت طول کشیده بودند (جزئیات ماجرا را در طول این مقاله متوجه خواهید شد.) بسیاری از آنها را هرگز دوباره گوش نداده بودم و و دو تایشان هم هرگز پیادهسازی نشده بودند. بعضی از این مصاحبهها با پریدن کودکان او به داخل آشپزخانه در هنگام گفتگوی ما قطع شده بودند. در دیگر مصاحبهها خود او احتمالا قبل از گفتن چیزهایی که میترسیده باعث دردسرش شوند، دکمهی توقف دستگاه ضبط صدا را فشار داده بود. گوش دادن به این مصاحبهها با داشتن ادراکی که در طول این سالهای گذشته بهدست آمده بسیار روشنکننده است.
درسهای جابز بسیار ارزشمند بودند: جابز به یک مدیر و رئیس بالغ تبدیل شده بود، یاد گرفته بود چگونه از همکاری بهره بگیرد و روشی را برای تبدیل کردن لجاجت درونیش به پشتکاری اثربخش یافته بود. او یک معمار شرکتی (Corporate Architect) شده بود که بنیانهای یک کسب و کار را همانند اسکلت یک ساختمان واقعی میدید؛ چیزی که همیشه برای خود او هم جذاب بود. او با غرق کردن خودش در هالیوود در هنر مذاکره به استادی رسیده بود و یاد گرفته بود چگونه استعدادهای خلاق ـ بهویژه استعدادهای مشهور پیکسار ـ را باموفقیت مدیریت کند. احتمالا مهمتر از همه اینکه او قابلیت تطبیقپذیری حیرتآوری را در خود پرورش داده بود که برای فتح پی در پی قلههای موفقیت حیاتی بود. همهی اینها در دورهی زمانی اتفاق افتاد که بسیاری از ما آن را بهعنوان دورهی ناامیدی او به یاد میآوریم.
۱۱ سال برای خودش عمری است. بهویژه زمانی که مهلت زندگی داده شده به یک نفر بسیار محدود است. بهعلاوه بسیاری از انسانها ـ بهویژه افراد خلاق ـ اغلب در دههی سی و اوایل دههی چهل زندگیشان در اوج مفید بودنشان قرار دارند. با این همه موفقیتهای سرمستکنندهی اپلِ استیو جابز در طول ۱۴ سال گذشته، نادیده گرفتن این سالهای “گمشده” بسیار آسان بوده است. اما در حقیقت این دوره همه چیز را در وجود او متحول کرد. با دوباره گوش دادن به آن ساعتهای طولانی گفتگو با جابز، متوجه شدم آن سالها در حقیقت اثربخشترین دورهی زندگی جابز بودهاند.