اگر خوانندهی پستهای فوتبالی گزارهها بودهاید از میزان علاقهی من به ژاوی هرناندز ـ هافبک میانی باشگاه بارسلونا و تیم ملی اسپانیا ـ باخبرید. ژاوی هنرمندی تکرارنشدنی است؛ رهبر ارکستر موزون و زیبای توتال فوتبال بارسا. بازی بارسا بدون ژاوی چیزی کم دارد؛ حتا اگر لیوی مسی نازنین ۵ تا ۵ تا گل بزند و اینیستا با دریبلهای جادوییش چشمهایمان را بنوازد. به قول پپ: “ژاوی تاکتیک خالص است!”
اما این ژاوی دوستداشتنی چه دارد که او را از بقیه اینقدر متمایز میکند؟ کارلو گارگانیزه نویسندهی سایت گل اینترنشال اینجا به ۵ ویژگی کلیدی ژاوی اشاره کرده که بهنظرم همهی ما میتوانیم آنها را از ژاوی یاد بگیریم و برای موفقیت حرفهایمان بهکار ببریم. این ۵ ویژگی با تفسیر من (!) اینها هستند:
۱- چشمانداز و آگاهی: ژاوی در هر لحظه برآورد دقیقی از محلی که هست دارد. همواره میداند کجاست، کجا باید باشد و بهکجا باید برسد. همیشه در همانجایی هست که باید. میداند باید از این نقطه به کدام نقطهی زمین برود. شما چطور؟ میدانید کجایید و قرار است به کجا بروید؟
۲- تخصص: تخصص ژاوی پاس دادن است. این را همه میدانند و خودش بهتر از همه. فرقی نمیکند: پاس بلند، متوسط و کوتاه. هر جور پاسی را که لازم باشد به بهترین شکل ارسال میکند. تخصص شما چیست؟
۳- درک درست از وضعیت دیگران: هیچ آدمی در یک تیم یا سازمان، تنها نیست. بههمین دلیل ژاوی فقط حواسش به خودش نیست. او حواسش هست که دیگران الان کجا هستند. چند لحظه بعد هم که جایشان تغییر کرد، دقیقن میداند چه کسی کجاست! دقت کنید که با بازی شدیدا پویای بارسا که در آن همواره بازیکنان در حال عوض کردن جایشان هستند، این کار ژاوی چقدر بینظیر است. شما چطور؟ از همکارانتان باخبرید؟ میدانید چه کار میکنند؟ خبر دارید چه کیفیت و مهارتهایی دارند؟
۴- مرد بازیهای بزرگ: ژاوی همیشه وقتی چالشهای بزرگ و سخت پیش میآیند، از راه میرسد و نتیجه را بهکلی تغییر میدهد. خیلی وقتها تفاوت بارسا با رقیبانش نه داشتن لیو مسی، که داشتن ژاوی است. آیا واقعن در گروه یا سازمانتان تأثیرگذار هستید؟
۵- بازیگر تیمی: ژاوی مهارت کار تیمی را هم بلد است. ژاوی همیشه جایی هست که بازیکن همتیمیش توپ را به او پاس بدهد. ژاوی در زمین درست در همان لحظهای که باید و بههمان کسی که باید پاس میدهد. این پست قبلیم را بخوانید تا بفهمید بازیگر تیمی یعنی چه!
آقای کمالیان عزیز در اینجا فراخوانی دادهاند و از نیروهای جوانی که تازه قصد دارند وارد بازار کار شوند خواستهاند تا بگویند چه انتظاری از سازمانی که قرار است در آن کار کنند دارند. بحث جالبی پای همان مطلب شکل گرفته که توصیه میکنم حتمن آن را دنبال کنید.
وقتی این فراخوان را خواندم یاد وضعیت چند سال پیش خودم افتادم. زمانی که سال آخر دورهی لیسانس بودم و داشتم دنبال کار میگشتم. کمی فکر کردم و باورهای آن روزهایم را بهیاد آوردم. امروز که به آن روزها نگاه میکنم میبینم بعضیهایشان درست بودهاند و بعضی دیگر نه. این باورها را اینجا مینویسم تا در این بحث شرکت کرده باشم. طبیعی است که اینها تجربیات یک دانشجوی سابق مهندسی صنایع هستند و لزوما همهی آنها را نمیشود به رشتههای دیگر تعمیم داد:
۱- من سال آخر دانشگاه (و تقریبا فارغالتحصیل) هستم و در نتیجه دانش و مهارت مورد نیاز بازار کار را بهدست آوردم: متأسفانه بعدها فهمیدم که چیزی بیش از ۸۰ درصد درسها در بازار کار بهدرد نمیخورند. مخصوصا در حوزهی کاری که من واردش شدم (مشاورهی مدیریت) تنها یکی دو درس (در واقع تنها درس تحلیل سیستمها) به کارم آمدند. من باید یاد گرفتن را از ابتدا شروع میکردم، میخواندم و میخواندم و میخواندم. در سالهای بعد (مخصوصا زمانی که MBA خواندن را شروع کردم) با حقیقت دیگری مواجه شدم: حتا آنجایی که درسهای دانشگاه را میشد در عمل بهکار برد هم تفاوت میان دنیای تئوریک با آنچه باید عملی میشد بسیار بود. من باید کاربرد تئوری در عمل را تجربه میکردم و راه تبدیل آن به این را مییافتم.
۲- من اینقدر توانمندم که فقط کافی است یک فرصت کاری بهدست بیاورم: نه. من آنقدرها هم که فکر میکردم، خوب نبودم. چیزهایی که من فکر میکردم توانمندیهای من هستند در عمل اینگونه نبودند. من مهارت کار تیمی نداشتم، بلد نبودم حتی یک صفحه گزارش بنویسم، نمیدانستم چطور باید با دیگران حرف زد و از آنها اطلاعات بهدست آورد، آدم حساسی بودم (و هستم) و نمیدانستم چطور باید روابطم را با همکارانم و مدیرانم تنظیم کنم، رفتارم بچهگانه بود و صمیمیت را با خیلی چیزها اشتباه میگرفتم و … در کنارش با ادبیات موضوع حوزهای که در آن کار میکردم آشنایی نداشتم، از نرمافزارهای تخصصی حوزهی کاریم سر در نمیآوردم و … بهصورت خلاصه: نه مهارتهای “کار حرفهای” داشتم و نه “دانش و مهارت فنی.” و همین باعث میشد که اشتباهاتم حسابی ناراحت و عصبیم کنند.
۳- تخصصم هر چه باشد مهم نیست: طبیعتا این یکی به طبیعت بسیار متنوع مباحث رشتهی مهندسی صنایع مربوط است؛ ولی تنها خاص این رشته نیست. مشکل اینجا بود که من هیچ تصوری در مورد آیندهم نداشتم. نمیدانستم که قرار است بهعنوان یک مهندس صنایع چه کاره بشوم. فقط میدانستم دوست ندارم در حوزهی کاری اصلی که در دانشگاه مثلا برای آن تربیت شده بودم ـ یعنی مهندسی تولید و کارخانه ـ مشغول بهکار شوم. برای همین هر چیزی که گیرم میآمد میخواندم: از شش سیگما و مباحث پیشرفتهی مدیریت کیفیت تا مهندسی ارزش و دهها موضوع دیگر که بعدها در کارم عملا کاربرد خاصی پیدا نکردند. من فقط داشتم وقتم را تلف میکردم …
۴- کار باید دنبال من بگردد نه من دنبال کار! آن روزها اسم رزومه و مصاحبهی شغلی را اصلا نشنیده بودم. نمیدانستم که چطور باید کار پیدا کرد. مثل خیلیهای دیگر فکر میکردم که دیگران باید با روابطشان به من کمک کنند و خودم هیچ نقشی در این زمینه ندارم!
۵- هدف از کار کردن کسب درآمد است! آن روزها بهدلیل اقتضائات سن و سالم فقط و فقط دوست داشتم مستقل باشم و دستم در جیب خودم. اینکه از پدرم پول توجیبی میگرفتم برایم قابل قبول نبود. برای همین از کار، تنها انتظار داشتم که درآمدی داشته باشم. همین. آن روزها نمیدانستم که در کار، رضایت شغلی و حرفهای، انجام دادن کار دلخواه، یاد گرفتن و … هم مهماند و درآمد تنها یک معیار تأثیرگذار در زندگی شغلی است.
۶- پیشرفت یعنی مدیر شدن! آن روزهای اول کارم فکر میکردم که پیشرفت یعنی اینکه در ردههای سازمان رشد عمودی داشته باشم. نمیدانستم که کارشناس متخصص بودن، بسیار سختتر و در خیلی جاها مهمتر از مدیر بودن است. از آن بدتر نمیدانستم که در پست کارشناس هم چیزی به نام کارراههی شغلی وجود دارد و میتوانم در همان ردهی سازمانی هم پیشرفت بسیاری داشته باشم.
شاید شانسی که من آوردم این بود که خیلی زود راهم را پیدا کردم، آدمهایی دور و برم بودند که به من اجازه دادند اشتباه کنم، الگوهای قابل دسترسی در زندگی شغلیم داشتم که همیشه خودم را از آنها عقبتر میدانستم (و در نتیجه چارهام پیش رفتن حداکثری بود تا به آنها برسم) و از همه مهمتر اینکه خیلی زود “دانستم همی که نادانم!” برای همین خیلی زود شروع کردم به یاد گرفتن و تجربه کردن و بعدها هم با راهاندازی گزارهها ماجرا برایم جدیتر شد. و حالا خوشحالم که اشتباهات آن روزهایم را فهمیدهام، خوشحالم که تلاش کردهام پیش بروم و بهتر بشوم و از همه بیشتر خوشحالم که میدانم هنوز اول خطم و برای بهتر شدن و یاد گرفتن و برای تجربه کردن و درس گرفتن از اشتباهات، حد پایانی وجود ندارد.
این روزها که به ششمین سالگرد شاغل شدنم نزدیک میشوم، فهمیدهام که در زندگی شغلی “انتظار” و “توهم” در مورد خودمان و شرایط کاریمان همچون دو روی سکهاند. مرز بسیار نازکی بین این دو وجود دارد که تشخیصش بسیار مشکل است. البته فکر هم میکنم مشکل در درجهی اول از من و شما نیست. مشکل از دانشگاهی است که ما را برای ورود به بازار کار درست آماده نمیکند. دانشگاهی که در آن درسها و کتابها مربوطاند به ۳۰-۴۰ سال پیش. دانشگاهی که در آن خبری از آموزش مهارتهای شغلی نیست.
جایی میخواندم که “خودشیفتگی” یعنی “دیدن تصویرِ خودِ مطلوب در آینهی امروز.” اینکه من فکر کنم همانیام که باید باشم یا دوست دارم باشم. در زندگی شغلی متأسفانه هیچوقت اینگونه نیست. حتا پیتر دراکر مرحوم هم نمیتوانست ادعا کند در علم مدیریت که خودش بنیانگذارش بوده به کمال رسیده است (و هیچوقت هم چنین ادعایی نکرد.) بنابراین به همهی جوانان جویای کاری که این نوشته را میخوانند توصیه میکنم برای کار پیدا کردن: “خودتان را بشکنید؛ آینه شکستن خطا است!”
جفری جیمز اینجا به نکتهی جالبی اشاره کرده است. او میگوید آدمهای مستعدِ شکست خوردن، معمولا وقتی میخواهند کاری را شروع کنند میگویند: “من تلاشم را میکنم … (I will Try)” (حالا در فارسی شد چهار کلمه برای این حرف ربط؛ به بزرگواری خودتان ببخشید!) آقای جیمز معتقد است که این آدمها با گفتن این جمله مجوز شکست خوردنشان را صادر میکنند: “اونا وقتی شکست خوردن به خودشون میگن: «خوبیش اینه که من حداقل، تلاش خودم را کردم.»” آیا این چیزی جز یک بهانه است؟
بنابراین بهجای گفتن “من تلاشم را میکنم!” بگویید: “من این کار را انجام خواهم داد” یا از آن بهتر: “من باید این کار را انجام بدهم!”
توسعهی کسب و کار کوچک یک شبه ممکن نیست. باید خون دل خورد و دود چراغ. باید قدم به قدم پیش رفت تا به نتیجه رسید. این هفته میخواهیم دربارهی اینکه یک کسب و کار کوچک چه مراحلی را برای رشد و توسعه طی میکند صحبت کنیم.
اهداف یا انگیزههای کارآفرینان از ایجاد کسب و کار خودشان “سودآوری” و “رشد” است. رشد کسب و کار یک فرایند تکاملی است که با انباشته شدن “دانش جمع آوری شده در زمینهی یک کسب و کار هدفمند” رخ میدهد. رشد میتواند از دو زاویه مختلف تعریف شود:
افزایش اندازه و سایر معیارهای کمی قابل اندازهگیری؛
بهبود معیارهای کیفی و وضعیت سازمان.
اندازهی کسب و کار نتیجه رشد آن در طول زمان است و یک حالت استاتیک دارد؛ یعنی اندازهی کسب و کار در یک لحظهی خاص است که مهم است. این در حالی است که بهبود کسب و کار یک فرآیند است و در طول زمان رخ میدهد. ابزار رشد کسب و کار عموما دو شکل اصلی دارد:
رشد و توسعهی برنامهریزی شدهی فعالیتهای کسب و کار سازمان؛
خرید کسب و کارهای دیگران.
البته روشن است که در یک کسب و کار کوچک با تعریفی که در ذهن ماست، گزینهی اول را باید انتخاب کنیم. بنابراین هدف این است که ببینیم کسب و کار ما از چه نقاط کلیدی باید عبور کند تا به بلوغ برسد.
خوب برای این منظور بیایید کسب و کار کوچکمان را همانند یک موجود زنده ببینیم؛ موجودی که چند سالی “عمر” میکند و روزی بهدنیا میآید و روزی متأسفانه روزی این دنیای فانی را ترک میکند. در ادبیات مدیریت به ماجرای زندگی یک کسب و کار “چرخهی عمر” گفته میشود. هدف از بررسی “چرخهی عمر” کسب و کارها در ادبیات مدیریت، شناسایی فرآیندهای رشد سازمان است. در واقع در چارچوب مدل چرخهی عمر قصد داریم ببینیم که دینامیک و منطق رشد سازمان چیست. برای این منظور چرخهی عمر سازمان به چند نقطهی کلیدی تقسیم میشود. نقاطی که همچون قرارگاههای کوهپیمایی هستند که هر نقطه در ارتفاع خاصی قرار دارد، دارای ویژگیهای خاص خود هستند. بنابراین در طول دوران رشد کسب و کار، وضعیت و ویژگیهای سازمان تغییر میکنند تا به یک نقطهی مشخص برسد. در واقع در هر مرحله گروهی از ویژگیهای “طبیعی” وجود دارند که مالک کسب و کار میتواند با در نظر داشتن آنها از اینکه کسب و کارش دارد مسیر رشد را بهخوبی و درستی طی میکند، مطمئن شود.
با توجه به این توضیحات مدل چرخهی عمر کسب و کارهای کوچک را در شکل زیر ببینید:
این مدل چند نکتهی جالب دارد:
۱- نشان میدهد که مالک کسب و کار میتواند چه فازهایی برای توسعهی کسب و کار خودش طی کند تا به نقطهی بلوغ برسد.
۲- مشخص است که مالک برای رشد و توسعهی کسب و کار کوچک خود باید به چه عواملی توجه کند.
۳- در هر یک از فازهای توسعهی کسب و کار کوچک، مشخص است باید وضعیت کسب و کار کوچک شما چه باشد.
من توضیح بیشتری نمیدهم. روی این مدل فکر کنید تا منطقش را درک کنید. سؤالی داشتید میتوانید از من بپرسید.
پایان درس سوم. هفتهی آینده در مورد موضوع جذاب “نوآوری” صحبت میکنیم.
درهی سیلیکون، بهشت کارآفرینان و معروفترین مکان برای گیکهاست؛ جایی که بسیاری از محبوبترین شرکتهای عصر فناوری اطلاعات در آن بهوجود آمدند و رشد کردند. البته فراموش نکنید که برخلاف دیدگاه رایج درهی سیلیکون فقط محل رشد و توسعهی استارتآپهای صنعت ICT نیست؛ بلکه تمامی صنایع هایتک در این منطقه حضور و فعالیت دارند.
بهدلیل موفقیت عظیم مدل درهی سیلیکون، بسیاری از کشورها تلاش کردهاند تا کپی خود را از درهی سیلیکون بسازند؛ اما نتیجه فاصلهای در حد سال نوری با درهی سیلیکون واقعی دارد. بنابراین همچنان این سؤال مطرح است که چگونه درهی سیلیکون بعدی را بسازیم؟
ویکتور هوآنگ یک سرمایهگذاری خطرپذیر (Venture Capitalist) پس از سالها تلاش تصور میکند که پاسخ این موضوع را یافته است. او میگوید راز درهی سیلیکون بهسادگی این است: “چگونه افراد با هم کار میکنند.”+
“بهجای تصور درهی سیلیکون بهعنوان یک مکانی استثنایی، به این فکر کنید که اینجا دستاورد بزرگترین تجربهی بشری ـ پدید آمدن آمریکای غربی ـ است: محل اجتماع افرادی که از مناطق گوناگون دنیا فرار کردهاند، بیگانههایی با تجربیات و استعدادهای مختلف. و بعد چه رخ میدهد؟ نتیجه، پدید آمدن یک ساختار فرهنگی و قوانین نانوشته و مکانیسمی برای اعتماد کردن به این بیگانهها است.” هوآنگ میگوید ما غرب وحشی را یک مکان بیقانون میدانیم؛ اما در واقع اصلا اینطور نیست. همین اتفاق در درهی سیلیکون هم افتاده است. افراد مختلف با زمینههای مختلف از مناطق مختلف به این منطقه میآیند در حالی که اشتیاقشان آنها را پیش میبرد و در کنار هم محیطی را میسازند که در آن اعتماد عجیب و پشتیبانی متقابل میان افراد مختلف وجود دارد.
بنابراین برای ساختن درهی سیلیکون بعدی در هر جایی از جهان باید دو کار انجام داد:
۱- جمعآوری افرادی با تخصصها، تجربیات و اندیشههای متفاوت و البته با روحیهی ساختن و کارآفرینی.
۲- ایجاد مکانیسمی برای برقراری ارتباط درست و اعتمادسازی میان این افراد.
اما سؤال اینجاست که آیا مسئله به همین سادگی است؟ در مطالعاتی که برای یک پروژهی تحقیقاتی در زمینهی کسب و کارهای کوچک داشتیم چند نکته در زمینهی موفقیت مدل درهی سیلیکون جلب توجه میکند:
۱- نقش دانشگاههای مستقر در این منطقه و بهویژه دانشگاه استنفورد در جمعآوری و پرورش آدمهایی که آقای هوآنگ به آنها اشاره کرده است؛ چه در مورد خود کارآفرینان و چه در مورد نیروی انسانی ماهر شاغل در استارتآپها.
۲- سرمایهگذاری عظیم پنتاگون و راهاندازی مراکز تحقیقاتی و پژوهشی متعدد در این منطقه (در زندگینامهی استیو جابز میتوانید این موضوع را بهوضوح ببینید.)
۳- ارتباط نهادی اثربخش میان صنایع و مراکز دانشگاهی و پژوهشی.
۴- دسترسی سهل و آسان به سرمایهگذاری خطرپذیر (Venture Capital) در این منطقه و کلا در آمریکا (چیزی که در ایران عملا اصلا وجود ندارد!)
۵- کیفیت بالای زندگی در ایالت کالیفرنیا.
۶- فرهنگ باز و بهشدت مشوق کارآفرینی (این یکی را هم در زندگینامهی استیو جابز بهخوبی میتوانید ببینید.)
۷- عدم وجود پیمان ممنوعیت رقابت و در نتیجه امکان همکاری همزمان با چند شرکت مختلف.
بهنظرم دو قانون سادهی آقای هوآنگ بهخوبی تمامی ۷ عامل فوق را پوشش میدهند و بههمین دلیل برای من بسیار جالب بودهاند. در عمل اگر بخواهیم براساس شرایط کشور خودمان به ماجرا نگاه کنیم، در میان عوامل ۷ گانهی فوق باید روی عوامل ۱، ۴ و ۶ تأکید بسیار زیادی داشت. من معتقدم که برای بهبود وضعیت کارآفرینی در ایران ـ بهویژه کارآفرینی در حوزهی ICT ـ بهبود در این سه حوزه ـ یعنی ایجاد فرهنگ کارآفرینی، پرورش و آموزش کارآفرینان و تسهیل دسترسی به سرمایه ـ مورد نیاز است. هر چند در عمل تقریبا این کار بدون حمایت دولت غیرممکن است؛ اما من تصور میکنم که حداقل کاری که میتوانیم انجام دهیم، پرداختن به آموزش جوانان و افراد صاحبایده برای راهاندازی درست و اثربخش و ادارهی موفق کسب و کارهای کوچک خود است. بههمین دلیل است که امسال درسهای توسعهی کسب و کارهای کوچک را آغاز کردهام که فردا شب قسمت سومش را خواهید خواند.
بچههای کوچولو همیشه دوستداشتنیاند. مهربانی، سادگی و نگاه «کودکانه»شان همیشه جذاب و انرژیبخش است. همهی ما بارها برای کودکیمان دلتنگ شدهایم. بارها هم شنیدهایم که چه خوب است مثل کودکان بهدنیای پیچیدهی زندگی بزرگسالی نگاه کنیم. اما خوب این هم از آن کارهای سهل ممتنع است. چطور میشود اینطور به زندگی نگاه کرد؟ مگر میشود مانند کودکان بیخیالانه و بدون اندیشهی فردا زندگی کرد؟ دنیای پیچیدهی ما خوب نیست؛ ولی دنیای آنها هم بیش از حد ساده است!
چند وقت پیش صبح که داشتم به محل کارم میرفتم اتفاقی رادیوی تاکسی روی موجی بود که برنامهی خردسالان رادیو را پخش میکرد. خانم مجری از بچهها ـ که بزرگترینشان ۴ ساله بود ـ پرسید “وسیلهی نقلیه چیه؟” کوچولوهای دوستداشتنی برنامه هم شروع کردند به دادن پاسخهای بانمک و بعضا پرت! خانم مجری داشت تلاش میکرد این بچهها را جمع و جور کند و ما همه در تاکسی داشتیم میخندیدیم! همان زمان ناگهان سؤالهای پاراگراف قبل به ذهنم رسید و ناگهان متوجه شدم این کوچولوهای نازنین چه درسهایی میتوانند به ما بدهند:
۱- لذت بردن از کشف کردن: بچهها همه بهدنبال پاسخ صحیح سؤال خانم مجری بودند و از سر و صداهایشان هم میشد فهمید داخل استودیو چه خبر است! اینجا بود که متوجه شدم بچهها همیشه در حال کشف کردن هستند و هیچگاه از این کشف کردنشان خسته نمیشوند. خیلی از ما حتا لذت کشف بدیهیات را فراموش کردهایم؛ چه برسد به کشفهای بزرگ!
۲- هیچ محدودیتی در فکر کردن و انجام کارهایشان ندارند: در آن برنامه یک کوچولوی سه ساله مثال وسیلهی نقلیه برایش چمدان بود! من همان زمان از این همه خلاقیت این پسربچه شگفتزده شدم که چطور رابطهی میان حمل و نقل و ابزارش را درست متوجه شد! یعنی بین یک مفهوم و یک ابزار در دنیای واقعی درست ارتباط برقرار کرد؛ چیزی که یکی از ابزارهای خلاقیت محسوب میشود (حالا بگذریم از اینکه خانم مجری متوجه نبود یک بچهی سه ساله نمیداند وسیلهی حمل و نقل ابزار نیست؛ بلکه ماشین است!)
۳- لذت اشتباه کردن: همان پسربچهی بند قبل وقتی اشتباهش را یادآوری کردند، کلی خندید و اصلا ناراحت نشد! در حالی که خیلی وقتها ما بزرگترها بابت اشتباهاتمان در زندگی افسرده میشویم.
۴- تفکر ساده و بدون پیشفرض: خیلی وقتها دلیل اشتباه فکر کردن ما و نتایج اشتباهی که میگیریم، بهدلیل پیشفرضهای غلطی است که در نگاه به دنیا و موضوعاتی که باید در مورد آن تصمیم بگیریم، داریم. دقت کنید که همان کوچولوی دو بند قبل، بهدلیل نداشتن پیشفرض و پیشزمینه در مورد پاسخ صحیح سؤال خانم مجری، چه جواب هوشمندانهای با ارتباط برقرار کردن میان دو مفهوم داد.
۵- پافشاری برای رسیدن به هدف: همه حتمن دیدهایم که بچهها وقتی چیزی را میخواهند چقدر برای رسیدن به آن پافشاری میکنند و اصلا کاری به محدودیتها و نظرات پدر و مادرشان ندارند! 🙂 پس در برابر مشکلات کم نیاورید لطفن!
«یورگن کلوپ ناکامی دورتموند در لیگ قهرمانان اروپا را نتیجه بیتجربگی تیمش میداند:«تجربه نکتهای است که نمیتوان با گوش دادن آموخت و باید در طول زندگی آن را کسب کرد.» (اینجا)
بدون شرح. نقل قولی از ورژن آلمانی موفق و دوستداشتنی پپ گوآردیولا. 🙂