غزل

  • فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است …

    چون بیابان، خسته‌ام، از این به ظاهر زیستن نیستن، باری شرف دارد به بایر زیستن فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است باد، امکانی ندارد از مسافر زیستن جمع زیبا بودن و زیبا سرودن ساده نیست شعر گفتن ساده و سخت است شاعر زیستن عصر خون، عصر جنون، عصر ز خود بیگانگی نه، گریزی…

    read more

  • چو گل‌دان خالی، منتظر، لبِ پنجره …

    لب این پنجره چندی‌ست به‌جان آمده‌ایم به تماشاگه بی‌نام و نشان آمده‌ایم نامه دادیم که شاید برسد دست اجل خودمان زودتر از نامه‌رسان آمده‌ایم ذره‌ای بهره نبردیم از عالم نکند ما فقط بهر تماشای جهان آمده‌ایم! فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم از غم لال نمردن، به زبان آمده‌ایم قدر یک ثانیه شادی نرسیده‌ست…

    read more

  • شب، سکوت، شکیب …

    شب آمد و دل تنگ‌م هوای خانه گرفت دوباره گریه‌ی بی‌طاقتم بهانه گرفت شکیب درد خموشانه‌ام دوباره شکست دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت نشاط، زمزمه‌زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت امید عافیت‌م…

    read more

  • عطش ناشنیدنی …

    عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است در گلوی‌م خبری هست که ناگفتنی است جاری‌ام در دل گسترده‌ی تنهایی خویش رو به آن روشن یک‌دست که ناگفتنی است چه بگویم که زبان‌م متلاشی شده است حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است مانده‌ام خیره در آیینه‌ی سرشار از هیچ آن چنان رفته‌ام از…

    read more

  • دریا هم این چنین که من‌م بردبار نیست!

    دریا که صدا می‌زندم وقت کار نیست دیگر مرا به مشغله‌ای اختیار نیست پر می‌کشم به جانب هم‌بغض هر شب‌م آیینه‌ای که هیچ زمان‌ش غبار نیست دریا و من چقدر شبیه‌ایم گر چه باز من سخت بی‌قرارم و او بی‌قرار نیست با او چه خوب می‌شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این…

    read more

  • هلهله‌ی فاصله …

    خطی، خبری، هلهله‌ای از تو ندارم با این همه حتی گله‌ای از تو ندارم آماده‌ی ویران‌ شدن‌م، حیف، زمانی‌ست دیگر اثر زلزله‌ای از تو ندارم! در دست، به‌جز شاخه‌ی خشکیده‌ی سرخی در پای، به جز آبله‌ای از تو ندارم عمری‌ست فقط شاعر چشمان تو هستم هر چند که چشمِ صله‌ای از تو ندارم بگذار به…

    read more

  • صدای ساز عدم

    با این شب مکدّر و خاموش دم نزن خواب سیاه عقربه‌ها را به هم نزن از این من رها شده در شب، غزل مخواه با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن وقتی به آسمان نگاه‌ت نمی‌رسم دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار از من…

    read more

  • نامه‌های آسیمه‌سر …

    من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست مانند من، آسیمه‌سر و دربه‌درى نیست بسیار براى تو نوشتم غم خود را بسیار مرا نامه، ولى نامه‌برى نیست یک عمر قفس بست مسیر نفس‌م را حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست حالا که مقدر شده آرام بگیرم سیلاب مرا برده و از من اثرى…

    read more

  • من: همان رودی که به دریا نرسد …

    مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد ترسم این است که این رود به دریا نرسد این‌که آویخته از دامنه‌ی کوه به دشت می‌خرامد همه‌جا غلت‌زنان تا …، نرسد ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار،…

    read more

  • خسته‌ی مسیرهای موازی …

    شرمی‌ست در نگاه من؛ اما هراس نه کم‌صحبت‌م میان شما، کم‌حواس نه چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتن‌ات! درخواست می‌کنم نروی، التماس نه از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است من عابری «فلک» زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار تو، از دور…

    read more