درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۳۶): مثلث طلایی موفقیت بارسا

شنبه شب همین هفته باز هم شاهد یک پیروزی درخشان دیگر برای بارسای گوآردیولا بودیم: بارسا بدون اینیستا و الکسیس، ۸ بر صفر اوساسونا را نابود کرد! مدت‌هاست می‌خواهم درباره‌ی مثلث طلایی موفقیت بارسا بنویسم و چه بهانه‌ای به‌تر از این بازی بی‌نظیر و زیبای بارسا؟

فوتبال، برای همه‌ی فوتبالیست‌ها یک شغل است و برای بعضی‌ از آن‌ها، تمام زندگی‌شان. برای بعضی‌ فوتبالیست‌ها، فوتبال بدون موفقیت دوست‌داشتنی نیست؛ اما برای برخی دیگر بیش از خود موفقیت، این راه رسیدن به موفقیت است که لذت‌بخش است. و خیلی وقت‌ها همین تفاوت دیدگاه است که آن‌ها را برنده می‌کند! چیزی که در بارسای عصر پپ دیده‌ایم و من هم بارها در موردش نوشته‌ام.

در موفقیت این بارسای شگفت‌انگیز، سه الگوی رفتاری حیاتی تأثیرگذارند. این سه الگو به‌صورت نمادگونه در بازی سه ستاره‌ی اصلی این تیم ـ مسی، ژاوی و اینیستا ـ نمود یافته‌اند. این سه الگو را در قالب یک مثلث در شکل زیر نشان داده‌ام:

بیایید کمی دقیق‌تر به این مثلث نگاه کنیم:

۱- لیونل مسی: “لذت ببر!” در این زمینه قبلا چند باری نوشته‌ام؛ از جمله در این‌جا که نوشته بودم: “بازی‌کنان بارسا بازی‌کنان توانمندی هستند و این را باور کرده‌اند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازی‌کنان بارسا از توان‌مند بودن‌شان لذت می‌برند!” به بازی این پسرک ریزنقش آرژانتینی دقت کنید: همیشه و در همه حال، لذت بردن از فوتبالی که دارد بازی می‌کند برای‌اش مهم‌تر از هر چیز دیگر است. لذت بردن از فوتبال برای او یعنی دریبل زدن و پاس دادن و گل زدن و مهم‌تر از همه زیبا بازی کردن. مسی می‌داند که به‌ترین بازی‌کن جهان است، می‌داند که چه توانایی ها و مهارت‌های شگفت‌انگیزی دارد و از همه مهم‌تر می‌داند که چگونه از این همه خوب بودن، لذت ببرد. بنابراین: از خودت، توانایی‌های‌ات، کارت، دنیای اطراف‌ات و زندگی‌ات لذت ببر! 

۲- ژاوی هرناندز: مهارت را عادت کن!” “فوتبال من پاس دادن است.” این را خودش در یکی از مصاحبه‌های‌اش گفته. پاس دادن یکی از ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین مهارت‌های فوتبال است. به مدرسه‌ی فوتبال که بروید، احتمالا از همان جلسه‌ی اول پاس دادن جزو درس‌های اصلی مربی‌تان است. همه‌ی ما وقتی فوتبال بازی می‌کنیم، پاس می‌دهیم و شوت می‌زنیم؛ اما چه چیزی ژاوی را برای پاس‌های‌اش، ژاوی کرده است؟ جالب است که وقتی اسم‌اش را به انگلیسی گوگل کنید یکی از پیشنهادات اصلی گوگل “پاس‌کاری‌های ژاوی” است! ژاوی چه کرده؟ این اواخر که هر هفته با عده‌ای از دوستان فوتسال بازی می‌‌کنیم، به نکته‌ای پی بردم که بعد با دقت در بازی ژاوی، جواب این سؤال را به من داد. کشف من این بود که برای موفقیت در فوتبال، فقط بلد بودن مهارت‌های درست، کافی نیست؛ باید بتوانی آن‌ها را در درست‌ترین زمان ممکن به‌کار بگیری. چیزی که ژاوی را متمایز می‌کند، زمان و فردی است که برای پاس دادن انتخاب می‌کند. کمی که دقت بکنید، متوجه زمان‌بندی دقیق پاس‌های ژاوی می‌شوید. خیلی وقت‌ها اگر ژاوی یک ثانیه دیرتر یا زودتر پاس بدهد، توپ به آن کسی که باید، نمی‌رسد. چطور ژاوی این مهارت شگفت‌انگیز را به‌دست آورده است؟ از نبوغ و استعداد ژاوی که بگذریم، تبدیل شدن یک مهارت درست به یک عادت درست است که باعث شده ژاوی بتواند این پاس‌های جادویی را بدهد. بنابراین: “مهارت‌‌های مورد نیاز برای موفقیت در زندگی و کار را به عادت‌های تبدیل کن!”

۳- آندرس اینیستا: “در ستایش سادگی!” روزهای اولی که ریکارد به بازی می‌گرفت‌اش، به‌شدت روی اعصاب من راه می‌رفت! این پسرک لاغراندام کم‌مو، این‌قدر ساده بازی می‌کرد و این‌قدر بازی‌اش در چشم نمی‌آمد که در مقایسه با رونالدینیو، مسی، ژاوی و دکو واقعا من نمی‌فهمیدم چرا باید در آن بارسا بازی کند. با آمدن پپ اما عصر آندرس هم آغاز شد. پسرک دوست‌داشتنی لاماسیا زیر نظر پپ به عنصری غیرقابل انکار در سیستم تهاجمی بارسا تبدیل شد. او حالا می‌توانست با آن سادگی سبک بازی‌اش ـ پاس‌های سریع و دریبل‌های ریز و پرهیز از هر گونه حرکت اضافی ـ جادو کند. پاس گل بدهد و گل بزند. هنوز هم وقتی هست کسی نمی‌بیندش و وقتی که نیست، تازه برای آدم سؤال پیش می‌آید که کجاست؟ بنابراین: “لازم نیست کار را سخت و پیچیده کنی. این کار به‌معنی مهارت یا استعداد بیش‌تر نیست. ساده باش و ساده کار کن، اما اثربخش!”

راز موفقیت بارسای جادویی عصر پپ همین است: “لذت، عادت‌های درست و سادگی.” چیزی که اوج و کمال‌اش را می‌توان در رفتار و سبک مربی‌گری خود پپ پیدا کرد.

دوست داشتم!
۱

۶ اصل کلیدی موفقیت

جیمز آلتوچر این‌جا ماجرایی از دوران کودکی‌اش تعریف می‌کند: “وقتی شش سال‌ام بود؛ سریالی به نام آقای اِد تو تلویزیون پخش می‌شد. آقای اِد یه اسب سخن‌گو داشت و هر وقت با زن‌اش دعواش می‌شد، می‌رفت سراغ اسب‌اش. پدرم معتقد بود دیدن این سریال برای مغز من خوب نیست؛ چون عادت‌های بدی را در ذهن‌ام جا می‌داد!”

جیمز می‌گوید: “امروز من می‌دونم که خیلی چیزهای دیگه هم برای مغز آدم ضرر دارند. آرزو دارم کاش می‌شد بعضی از سلول‌های مغزی بعضی‌های دیگه رو می‌کشتند. اون سلول‌ها با هوس‌ها، عصبانیت و شایعه‌ها مسموم شدند. بنابراین مغزتون را برای یک ثانیه فراموش کنید. بعضی وقت‌ها مغزتون دشمن شماست. شما وقتی می‌تونید موفق بشین که کاملا احمق باشین. هر وقت نزدیک‌ترین آدم‌هاتون فکر کردند که «این بابا یا دیوونه است یا یه مشکل روانی داره»، بدونید که دارید موفق می‌شید.”

بعد هم جیمز ۶ اصل کلیدی موفقیت را از نظر خودش بیان می‌کند که به نظر او از این میان فقط یکی با “مغز” در ارتباط است! این ۶ اصل را با هم مرور کنیم:

۱- اشتیاق: جیمز فکر می‌کرد که دختر ۵ ساله‌اش استعداد زیادی در رقص دارد. برای همین دخترش را در کلاس رقص گذاشت، او را به شوهای رقص برد و … اما دختر کوچک‌اش هیچ پیش‌رفتی نداشت. در وسط یک برنامه‌ی کلاس جهانی رقص، یوسی کوچولو خواب‌اش برد! “اون اشتیاقی به رقصیدن نداره. من فکر می‌کنم هیچ آدمی بدون داشتن اشتیاق به کاری که می‌کنه، موفق نخواهد شد.”

۲- پشتکار: “من تا ۱۴ سالگی شغلی نداشتم. بعدش هم کمابیش کار می‌کردم و پول در می‌آوردم. بعضی سال‌ها بیش‌تر از چیزی که درآوردم از دست دادم. اما من از این‌که دارم ادامه می‌دم و به جلو می‌رم، سربلند بودم و احساس غرور می‌کردم. من خیلی زود موفق شدم و بعدش خیلی زود شکست خوردم. بارها این اتفاق برای من افتاد. اما خوبی‌اش این بود که تو این ماجراها یاد گرفتم چطوری کم نیارم، به سمت خورشید گام بردارم و چطور خودم را از خشم خدایان در امان بدارم.”

۳- شجاعت: “من شغل خوبی داشتم، حقوق‌ام خوب بود و تازه در حال افزایش هم بود، زندگی هم عالی پیش می‌رفت؛ ولی من رهاش کردم و به یه شانس بزرگ چسبیدم. اما نشد و مجبور شدم دوباره شروع کنم. و باز هم دوباره و دوباره و دوباره. و باز هم تمام زندگی‌ام رو باختم. و دوباره شروع کردم. تا وقتی که بتونم باز هم شروع می‌کنم.”

۴- دانش: جیمز می‌گوید کار من در حوزه‌ی مالی بود. من دیدم بقیه چه چیزهایی بلدند. و یاد گرفتم و یاد گرفتم. چون حواس‌ام بود که وقتی استخر دارد آدم‌ها را می‌بلعد، آن‌هایی که ته استخر می‌مانند و غرق می‌شوند کسانی هستند که شنا بلد نیستند!

۵- شفافیت: “کسانی پیش من میان و می‌گن: من ایده‌ی خوبی برای راه‌اندازی کسب و کار دارم؛ ولی تا تو زیر این برگه رو امضا نکنی که تعهد می‌دی ایده‌ی منو فاش نمی‌کنی، بهت نمی‌گم! من می‌خوام بهتون بگم اگر به ایده‌تون باور دارید، اگر بهش اشتیاق دارید، اگر دانش تخصصی لازم رو در موردش کسب کردید و اگر اطمینان دارید که واقعا هم این دانش رو دارید، چرا می‌ترسید ایده‌تون را ازتون بدزدند؟”

۶- انعطاف‌پذیری: “همه چیز که همیشه خوب پیش نمی‌ره. هر روز چیزها تغییر می‌کنند. شما نمی‌تونید خودتونو به نتایج بچسبونید. اگر مثلا هدف‌تون اینه که گوگل بیاد کسب و کار شما رو بخره، نمی‌تونید همون محصولی که باید را بسازید. بنابراین انعطاف‌پذیری داشته باشید. به جای فکر کردن به نتیجه، به خودتون و کارتون ایمان داشته باشید و به فرایند توسعه فکر کنید. فرایند درست، خودش بهتون جایزه‌ی لازم رو می‌ده!”

موفق باشید!

دوست داشتم!
۰

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۳۳)

“به نظرم فشار چیزی است که مردم را به پیش می‌برد. این باعث می‌شود شما بخواهید چیزی را ثابت کنید، به پیش بروید و تلاش کنید پیروز شوید. من می‌خواهم فاتح تمامی رقابت‌ها شوم؛ چون عاشق این احساس هستم. من هنوز سال‌های بسیاری پیش روی خود و دیگر بازیکنان می‌بینم. هنگامی که پیروز می‌شوید، همین باعث می‌شود درک کنید که چقدر پیروزی لذت‌بخش است.” (اشلی کول؛ این‌حا)

بدون شرح!

دوست داشتم!
۰

باز کردن قفل معادله‌ی موفقیت‌تان

پیش از آغاز: حقیقتا این مقاله‌ی نسبتا طولانی یکی از جذاب‌ترین و زیباترین مقالاتی بوده که تا به امروز ترجمه کردم. خواهش می‌کنم وقت بگذارید و تک‌تک کلمات انرژی‌بخش‌اش را بخوانید. پیتر برگمان با نوشته‌های بی‌نظیرش، قطعا یکی از قهرمانان زندگی من است!

نویسنده: پیتر برگمان / مترجم: علی نعمتی شهاب

وقتی جیم وولفنزون یک دانشجوی سال دوم در دانشگاه سیدنی بود، یک روز دوستی به نام روپرت بلیگ ـ کاپیتان تیم شمشیربازی دانشگاه ـ از او پرسید که آیا می‌تواند فردای آن روز در مسابقات شمشیربازی دانشگاه‌های کشور در ملبورن مسابقه بدهد؟

جیم گفت: “تو دیوونه شدی. من تا حالا اصلا شمشیر رو لمس هم نکردم!”

اما روپرت دیوانه نبود؛ تنها ناراحت بود. یکی از اعضای تیم او بیمار شده بود و روپرت باید فردی را جایگزین او می‌کرد تا بتواند در آن مسابقات شرکت کند.

یک مسئله‌ی مهم‌تر هم وجود داشت. جیم پول سفر به ملبورن و هیچ شانسی برای موفقیت نداشت.

اما او گفت: “خیلی خوب؛ باشه. یک کاری‌اش می‌کنیم.”، پول سفر را از پدر و مادرش قرض گرفت و هر چیزی را که می‌توانست از هم‌تیمی‌های جدیدش در یک جلسه‌ی تمرین در ملبورن یاد گرفت.

چه داستان عجیبی می‌شد اگر جیم یک استعداد کشف‌نشده بود که همه‌ی رقبای‌اش را می‌برد. اما واقعیت این‌طوری نبود. جیم همه‌ی مسابقه‌ها را بدون کسب حتا یک امتیاز باخت!

اما او هنوز هم در خاطرات خواندنی‌اش “یک زندگی جهانی” می‌نویسد: “من سعی کردم روش‌های جدیدی برای گرفتن امتیاز از حریف ابداع کنم … یادم نمی‌آید قبل از این تجربه، لحظاتی چنین مفرح داشته باشم.”

با وجود باخت‌های‌اش تیم او قهرمان مسابقات شد. و جیم هم برای سال‌ها به شمشیربازی چسبید، به‌شکل ناگهانی در مسابقات شمشیربازی المپیک ۱۹۵۶ شرکت کرد و از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۵ رئیس بانک جهانی شد.

اما تجربه‌ی شمشیربازی جیم، چه تأثیری بر زندگی شایسته‌ی احترام اقتصادی و سیاسی او گذاشت؟ همه جور تأثیری.

هر داستان زندگی با معیارهای بی‌نهایت زیادی که بر سرنوشت آن فرد تأثیرگذارند، پیچیده می‌شود. البته گروهی از الگوها وجود دارند که ما معمولا براساس آن‌ها با تجربیات‌مان روبرو می‌شویم. در طول زمان این الگوها، آینده‌ی ما را رقم می‌زنند.

برای بسیاری از ما، الگوهای‌مان می‌توانند خیلی زود در زندگی‌مان روشن شوند. الگوهای جیم ـ چیزهایی که باعث شدند جیم به موفقیت‌های شخصی، اقتصادی و سیاسی قابل توجهی برسد ـ در شکست‌های او در شمشیربازی‌اش نهفته بودند.

اول چند تا اعتراف بکنم: من جیم را مدت زیادی است که می‌شناسم و همیشه شیفته‌ی او بوده‌ام. البته این شیفتگی تنها به دلیل موفقیت‌های‌ او نبوده است؛ بلکه برای یگانگی شخصیت او به‌عنوان یک فرد و به‌عنوان یک ره‌بر بوده است. او همیشه در فهرست کوتاه آدم‌هایی بوده که من همیشه دوست داشتم وقتی بزرگ شدم، مثل آن‌ها باشم. من هنوز هم دارم برای تحقق این آرزو تلاش می‌کنم!

خوب چه الگویی پشت موفقیت جیم بود؟

روان‌شناسان احتمالا بر نوع تربیت او تمرکز می‌کنند. او در فقر بزرگ شد و در ترکیب پویایی از عدم امنیت و آرزومندی که زیربنای بسیاری از داستان‌های موفقیت است، رشد یافت. مربیان راه و روش زندگی (Life Coachs) ممکن است به اشتیاق او برای پذیرش موقعیت‌هایی که از دسترس او خارج بودند و آغوش همیشه باز او برای دریافت کمک از دیگران اشاره کنند. مطمئنا مشاوران هم مدعی می‌شوند که جزیی از این موفقیت بوده‌اند.

اما منبع اصلی موفقیت جیم ذهن تحلیل‌گر او و روش نظام‌مند او برای حل مسائل بود. او خود را وسط یک مهلکه می‌انداخت، موقعیت را ارزیابی می‌کرد، تلاش می‌کرد سیستم را بشناسد و کشف کند که سیستم دارد از این راه به کجا می‌رود. او کم‌ترین تعداد اقداماتی را که بزرگ‌ترین تأثیر ممکن را می‌گذاشتند تعیین می‌کرد و بعد به‌سراغ اجرای آن‌ها می‌رفت.

با این حال احتمالا استادان او در هاروارد با این گزاره موافق‌اند که اگر او واقعا توانایی‌اش را نداشت نمی‌توانست به همه چیز برسد. جیم باهوش و بامهارت بود. او به‌سختی کار می‌کرد و هیچ وقت از یاد گرفتن دست نمی‌کشید. البته داستان سفر او به ملبورن برای شمشیرسازی داستانی دراماتیک است؛ اما موفقیت او به‌عنوان یک شمیرباز ـ و البته یک ره‌بر اقتصادی و جهانی ـ در فاصله‌ی میان آن مسابقات و المپیک نهفته است. او سال‌ها برای بهبود مهارت‌ها و افزایش استعدادش به‌سختی تلاش کرد.

احتمالا الگوی موفقیت جیم در واقع یک معادله است: جیم = شخصیت یگانه + عدم امنیت + آرزومندی + بله گفتن + کمک خواستن + حل مسئله + خوش‌بینی + روابط + قابلیت داشتن. می‌بینید! همان‌طور که گفتم، هر داستان زندگی بسیار پیچیده است!

با این حال هر چقدر بیش‌تر در مورد جیم فکر می‌کنم، بیش‌تر متوجه سادگی موفقیت او می‌شوم. یک نیروی پنهان تصمیم‌گیری او را به پیش می‌برد. این، کلیدِ حل آن معادله بود. بدون این نیرو، استعداد بی‌نظیر جیم به هدر می‌رفت.

این دقیقا کلیدی‌ترین سؤال است.

اغلب انسان‌ها وقتی که موقعیتی جدید، برداشتن گام بعدی یا تصمیم‌گیری را بررسی می‌کنند، می‌پرسند: “آیا موفق خواهم شد!؟”

اما جیم سؤال دیگری پرسید: “آیا ارزش ریسک‌اش را دارد؟”

تفاوت میان این دو سؤال تفاوت میان هیچ وقت شمشیربازی نکردن و شمشیربازی در المپیک است. وقتی روپرت از جیم خواست تا در مسابقات قهرمانی شرکت کند، هیچ شانسی برای موفقیت وجود نداشت. شکست، نتیجه‌ای غیرقابل اجتناب بود. اما آیا ارزش ریسک‌اش را داشت؟ برای جیم مطمئنا بله.

رویکرد جیم در زندگی پذیرش ریسک‌ها، یادگیری از آن‌ها و استفاده از این دانش برای درک و تحلیل ریسک بعدی بود. شکست جزیی غیرقابل انکار از استراتژی او است.

ریسک‌پذیری واقعا نیازمند شکست است. شما باید به‌اندازه‌ی کافی از شکست بترسید تا به‌سختی کار کنید و از روبرو شدن با ریسک‌ها سربلند بیرون بیایید؛ اما در عین حال نه این‌قدر که باعث شود از همان ابتدا هیچ ریسکی نکنید. اگر از عینک یادگیری نگاه کنیم، شکست حداقل به‌اندازه‌ی موفقیت مفید است. کار کردن روی چیزهایی که مطمئن هستید به‌سرانجام می‌رسند، چیزهایی را که می‌توانید به آن‌ها برسید به‌شدت محدود می‌کنند. به‌جای آن ریسک‌پذیر باشید و ببینید چه رخ می‌دهد.

پس از پایان دوره‌ی ریاست‌اش بر بانک جهانی، رئیس جمهور وقت ایالات متحده جورج بوش پسر از او خواست تا نماینده‌ی ویژه‌ی او در مذاکرات صلح خاورمیانه با محوریت مسائل نوار غزه باشد. اگر او می‌پرسید که “آیا نتیجه‌بخش است؟” هرگز با چنین کاری موافقت نمی‌کرد. اما به جای آن او تنها سؤالی را که مهم بود پرسید: “ارزش‌اش را دارد؟” و آن پست را پذیرفت.

منبع

دوست داشتم!
۹

۱۱ راز موفقیت مدیر ارشد عملیاتی فیس‌بوک: شریل سندبرگ

شریل سندبرگ ـ مدیر ارشد عملیات فیس‌بوک ـ یکی از موفق‌ترین زنان دنیای کسب و کار امروزی است. سه سال از ترک گوگل و پیوستن‌اش به فیس‌بوک می‌گذرد و در این مدت دستاوردهای خانم سندبرگ خیره‌کننده است: فیس‌بوک سرانجام به سودآوری رسید، تعداد پرسنل از ۱۳۰ نفر به ۲۵۰۰ نفر افزایش یافت و تعداد کاربران‌اش از ۷۰ میلیون نفر به ۷۰۰ میلیون نفر رسید. جالب است؛ نه!؟

خانم سندبرگ ممکن است به‌زودی به‌عنوان اولین وزیر زن خزانه‌داری ایالات متحده مشغول کار شود که اگر این اتفاق بیافتد، او به یکی از قدرت‌مندترین زنان دنیای فاینانس تبدیل خواهد شد. چند هفته قبل شریل سندبرگ مراسم فارغ‌التحصیلی‌اش را در کالج بارنارد جشن گرفت. به همین مناسبت مجله‌ی نیویورکر یک نمایه‌ی ۸۰۰۰ کلمه‌ای برای او منتشر کرد که در آن می‌توانیم با ایده‌های شریل برای موفقیت به‌عنوان یک زن برجسته‌ در دنیای کسب و کار آشنا شویم. به نقل از این‌جا رازهای موفقیت شریل سندبرگ را مرور می‌کنیم:

۱- نگران تعادل زندگی و کار نباشید. به جای آن کاری را پیدا کنید که عاشق‌اش هستید و بعد سخت کار کنید!

۲- از داشتن یک حامی (به‌ویژه یک حامی مرد اگر زن هستید) نترسید. سندبرگ در هاروارد زیر نظر پروفسور لاری سامرز اقتصاد خواند و بعد از آن با او به بانک جهانی و وزارت خزانه‌داری رفت. در سن ۲۹ سالگی سندبرگ توسط سامرز به‌عنوان سرپرست نیروی انسانی تعیین شد. وقتی از او سؤال شد که آیا نگران نیست که اعتبارش را که به سختی به‌دست آورده به‌واسطه‌ی شایعه‌هایی که همیشه دور و بر زنان جوانی که از حمایت یک مقام بلند پایه‌ی مرد برخوردارند زیر سؤال برود، جواب داد: “من از کسانی که به من شجاعت بخشیدند و کمک‌ام کردند تا پیش‌رفت کنم، تشکر می‌کنم. هیچ کس نمی‌تواند به‌تنهایی موفق شود.”

۳- برنامه‌ریزی برای مسیر شغلی را فراموش کنید. سندبرگ معتقد است برنامه‌ها به‌درد خندیدن می‌خورند! “من همیشه به آدم‌ها می‌گویم که اگر تلاش کنند تا نقطه‌های منفرد و جدای مسیر شغلی‌شان را به هم وصل کنند و آن خط‌ها را دنبال کنند، مسیر محدودی را پی می‌گیرند. اگر من تصمیم می‌گرفتم مسیر شغلی را که در کالج برای‌ام متصور بود ادامه بدهم ـ زمانی که اینترنت، گوگل یا فیس‌بوکی وجود نداشتند ـ … من نمی‌خواستم چنین اشتباهی را مرتکب شوم. دلیل من برای نداشتن برنامه همین است: اگر برنامه داشتم، گزینه‌های امروزم محدود بودند.”

۴- هرگز نترسید. بخش پایانی صحبت‌های سندبرگ در مراسم فارغ‌التحصیلی کالج بارنارد این‌گونه بود: “اجازه ندهید تا ترس‌های‌تان آرزوهای‌تان را نابود کنند. موانع پیش‌ روی‌تان را همان بیرون نگه دارید و به‌درون‌تان راه‌شان ندهید. آینده دوست‌دار بی‌باکی است. من به شما قول می‌دهم که شما هیچ وقت نخواهید دانست که آیا قابلیت انجام کاری را دارید یا نه، مگر این‌که امتحان‌اش کنید. شما امروز از این پله نیز می‌گذرید و زندگی‌تان را به‌عنوان یک بزرگ‌سال آغاز خواهید کرد. با آرزوهای بزرگ شروع کنید … امشب به خانه بروید و از خودتان بپرسید: اگر نترسم چی کار خواهم کرد!؟ و بعد همان کار را بکنید. تبریک می‌گویم!”

۵- هیچ تصمیمی را قربانی تصمیمی دیگر نکنید. تردید در گرفتن یک تصمیم، نباید باعث شود زندگی‌تان تعطیل شود!

۶- خودِ محل کار با خودِ واقعی هیچ فرقی ندارند. همه جا ـ چه منزل و چه محل کار ـ همیشه خودتان باشید. هیچ فاصله‌ای میان زندگی شخصی و کاری‌تان ایجاد نکنید.

۷- از دیگران بپرسید دقیقا منظورشان چیست. خیلی وقت‌ها آدم‌ها منظوری که از حرف‌شان دارند آنی نیست که شما متوجه می‌شوید.

۸- نپرسید که چه کاری می‌توانید برای رئیس‌تان انجام دهید. خیلی ساده به او بگویید چه کارهایی می‌توانید انجام دهید!

۹- خودتان را به غریبه‌ها معرفی کنید. وقتی شریل به فیس‌بوک پیوست، سریع خود را به سالن کاری شرکت رساند، کار همه را قطع کرد و خودش را معرفی کرد: “سلام دوستان. من شریل سندبرگ هستم. نه. حدس‌تون درست نیست. لطفا گارد نگیرید. من قرار نیست اون بالا پهلوی مارک بشینم. من می‌خوام تلاش بکنم تا با شما رابطه برقرار کنم.”

۱۰- ادعاهای‌تان را برای خودتان نگاه دارید! چیزی که بیماری معمول آدم‌های بسیار باکیفیت و البته بسیار بی‌کیفیت است!

و اصل یازدهم که خاص خانم‌های متأهل است:

۱۱- هرگز کم‌تر از همسرتان در خانه کار نکنید! (یا به‌عبارت به‌تر: نگذارید او کم‌تر از شما کار کند!)

دوست داشتم!
۷

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۲۸)

“می‌دانم که توقعات بسیار بالاست. من در کشورهای بسیاری کار کرده‌ام و در چهار تیم ملی حضور داشته‌ام و با تیم‌های ملی دیگری بازی کرده‌ام. توقع مردم و جامعه فوتبال از کشورشان در مقابله با جام جهانی برای همه یکسان است. همه به دنبال حضور در جمع چهار تیم برتر جام هستند. اما باید واقع‌بین باشیم. چند کشور قهرمان جام جهانی شده‌اند؟ چند کشور موفقیت مداوم در جام‌های جهانی داشته‌اند؟ بلغارستان، پرتغال در ۱۹۶۶، نتایج خوبی گرفتند اما مقطعی بود. نیجریه و کرواسی به همین شکل. همه‌ی ما توقعات و آرزوهایی داریم و شاید یکی بخواهد رییس جمهور شود، شاید بخواهید سردبیر شوید یا فردی ثروتمند شوید. آیا هر فردی کارهای لازم برای رسیدن به هدف را انجام داده؟ پاسخ منفی است. بیشتر اوقات مردم تنها به رؤیاهای‌شان فکر می‌کنند.” (کارلوس کرش ـ سرمربی تیم ملی فوتبال در اولین کنفرانس مطبوعاتی. این‌جا)

چند بار جملاتی را که پررنگ کرده‌ام، بخوانید (مخصوصا جمله‌ی آخرش!) از نظر خودم به‌ترین جملاتی که در این مجموعه‌ی پست‌های درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار انتخاب کرده‌ام این جملات شاه‌کار کارلوس کرش هستند.

به‌راستی آیا همه‌ی کارهایی را که باید، برای موفق شدن انجام داده‌ایم یا نشسته‌ایم و از رؤیای خوش روز رسیدن به پیروزی لذت می‌بریم یا غم و غصه‌ی نرسیدن آن روز را می‌خوریم!؟

جایی می‌خواندم که کاش رؤیاهای‌مان را زندگی کنیم؛ نه این‌که تنها خیال‌شان کنیم یا حتا بدتر به خیال این‌که محقق‌نشدنی هستند، از آن‌ها فرار کنیم. کارلوس کرش همین درس بزرگ را دارد به ما می‌آموزد …

پ.ن. این پست را حدودا دو ماه پیش نوشتم و چقدر برای خودم جالب بود که امروزی که به این جملات درخشان نیاز داشتم، دوباره‌ دیدم‌شان. این یعنی از آن پی‌نوشت دیشبی گذشتم و خوب شدم!

دوست داشتم!
۴

راه خاص موفقیت در حل مسئله‌تان را بیابید!

“لینکلن الکتریک شرکتی است که موفقیت زیادی را در استفاده از پرداخت به ازای هر قطعه تولید‌شده (به جای پرداخت به ازای هر ساعت کار) جهت تحریک کار‌گرانی که دستگاه‌های جوش قوس الکتریکی می‌ساختند، تجربه کرده بود. پرداخت انگیزشی به کارگران خط تولید حقیقتا آن قدر خوب جواب داد که بنگاه دامنه این سیاست را با پرداخت به منشی‌ها بر پایه تعداد دفعات فشار دادن صفحه کلید کامپیوتر گسترده‌تر کرد. دست آخر مدیران بنگاه متوجه شدند که یکی از منشی‌ها ساعت ناهار خود را به فشار دادن پیوسته یک کلید می‌گذرانده است!!!” این‌جا

متأسفانه نه می‌شود موفقیت را کپی پیست کرد و نه راه‌ رسیدن به آن را! اما خوب اغلب ما چه در زندگی شخصی‌مان و چه در محل کارمان به‌ویژه وقتی در جایگاه مدیریت قرار می‌گیریم، این اصل ساده را فراموش می‌کنیم.

این خودش هنری است: پیدا کردن راه خاص موفقیت در هر موقعیت!

دوست داشتم!
۰
خروج از نسخه موبایل