“مردم، از اساس، به دو گونهاند. افراد یک گروه، هنگام اندیشیدن به لحظههای منحصر از گذشته، آن لحظهها را شناسایی میکنند، باز مییابند، و با اراده و تکیه بر تجارب و شناختِ حالِ خویش، آنها را دیگرگون میکنند و مطلوب؛ یعنی به آن صورت در میآورند که «ای کاش به آن صورت واقع شده بود.» در این حال، آنها، هشیارانه و بیخود فریبی، گذشتهها را نوسازی میکنند، و خوب میدانند که گذشته، بهصورتی که اینک آن را بازمیسازند اتفاق نیفتاده است؛ یعنی واقعیتها را واقعبینانه و درست حس میکنند؛ اما به یاری آرزو، آن را دستکاری میکنند. به این ترتیب، در ذهنِ این گروه از انسانها، گذشته، به دو صورت رخ میکند: یکی آنگونه که واقع شده، و دیگر آنگونه که ای کاش واقع میشد.
***
گروه دوم اما برخلاف گروه نخست، به هنگام سفر به گذشتهها، تصویرهای نادلخواه را به کلی حذف میکنند و تصویرهایی یکسره دلخوه بهجای آنها مینشانند. برای آنها فقط یک گذشته وجود دارد، و آن، گونهیی است رؤیایی و عالی اما کذب محض.
***
فرق گروه دوم با گروه اول، در همان «ای کاش» است و میل هشیارانه به جبران، و همین «ای کاش» است که راه بهجانب اصلاح میبَرَد، و رستگاری، و بلوغ اندیشگی؛ و فرق است میان «حسرت» و «میلِ به جبران»، چرا که میل به جبران، قرین توبه است، و توبه بازسازی روح است در محضر حق …”
(مردی در تبعید ابدی: زندگینامهی ملاصدرای شیرازی؛ به قلم اعجابآور: زندهیاد نادر ابراهیمی؛ انتشارات روزبهان؛ صص ۸۲-۸۴)
“چه کسی جز [سید برهانالدین مرشد پیر مولانا] میتوانست در آن گیر و دار شهرتجویی و مریدپروری این واعظ جوان را به ترک یار و دیار وا دارد، از آسایش خانهیی مرفه و پر رفت و آمد، و از مسئولیت زن و فرزند و عایلهیی که مادربزرگ و مادر زن و خویشان و کسان دور و نزدیک را شامل میشد بیرون آورد و برای تکمیل علم قال، در دنبال آنچه از علم حال برایش حاصل شده بود به حلب و دمشق روانه سازد؟ مولانای جوان در آن هنگام در بین مریدان پدر چنان محبوبیتی یافته بود که ترک آن و عزیمت بهخاطر تکمیل تحصیل در شام، برای وی در حکم قطع کردن تمام رشتههایی بهنظر میرسد که او را به آرزوهای تمام عمر میپیوست … وقتی [پس از تحمل هفت سال تنهایی، تحصیل، ریاضت و تفکر در شام، حلب و دمشق] در حدود سنین سی و سه سالگی از شام و از طریق قیصریه به قونیه باز آمد، جلالالدین محمد بلخی مولانای روم و مفتی بزرگ عصر تلقی میشد.” (پلهپله تا ملاقات خدا؛ زندهیاد دکتر عبدالحسین زرینکوب؛ انشارات علمی؛ ص ۸۴ و ص ۹۳)
عادت به روزمرگی و لذتهایش کشندهی آرزوهای بزرگ و بینهایت انسان است. غلبه بر روزمرگی و خودشکنی مولانای بزرگ را در مسیر تبدیل شدن به بزرگمردی قرار داد که این روزها ایدههای معنویاش برای زندگی انسانها، بیش از هر چیز گمشدهی دنیای سیاستزده، خشمگین و پر از ظلم امروز است. آیا جرأت شکستن “آینهها” و نگریستن به آن سوی شیشهی پرشکن زندگی و پیش رفتن در مسیر سنگلاخ زندگی را داریم؟ کلید قفل صندوقچهی رؤیاها جایی حوالی قلب ما است …
بعد از دعواهای خانوادگی وحشتناکمان، مادرم به جای اینکه از پدرم جدا شود، کاری میکرد که پایههای کودکیام بلرزند. میآمد وسط نشیمن، افسارش را میداد دست خشم و بدجنسیاش و تا آخرین نفس تلاش میکرد تا نظم را دوباره به زندگیاش برگرداند: دست تنها همهی اسباب و وسایل را جابهجا میکرد …
از نگاه دنیای بیرون، مادرم داشت اسباب خانه را دیوانهوار جابهجا میکرد. از نگاه آنهایی که بهتر میشناختندش، تلاش میکرد افسار را دست بگیرد و چهرهی جدیدی به زندگیش بدهد. چون نمیتوانست چیزهای چندانی را عوض کند و ضمن اینکه نمیخواست وسایل جدید بخرد، فقط تلاش میکرد ظاهر زندگیش را نو کند. این کار هر چند دیوانگی بود، به من یاد داد اگر چه تغییر صورت مشکلات لزوما آنها را حل نمیکند، سر کردن با آنها را سادهتر میکند. همچنین یادم داد چیزی که بر اثر تغییر اتفاق میافتد، هر چقدر هولناک باشد، بسیار جالب خواهد بود.
(داستان همشهری تیر ماه ۹۲؛ در جستوجوی واقعیت از دست رفته؛ نوشته: آندره آسیمن؛ ترجمه: مرضیه نیرومند)
پ.ن. در میان مشکلات بشری، یکی از بزرگترینها درد روزمرگی و بطالت است. این مجموعه پستها، در تلاش است تا نگاهی داشته باشد به راهکارهای گذران بهتر لحظات ملالآور زندگی و کار.
سی سالگی هم تمام شد. بههمین سرعت باورنکردنی. انگار همین دیروز بود که در مشهد در جوار حرم امام رضا (ع) از بیم و امیدهایم در ورود به دههی جدید زندگی نوشتم. یک سال بعد به سالی که گذشت نگاه میکنم و به عجیبترین سال زندگیام میاندیشم. سالی پر از تجربیات فراموشنشدنی، شروع و شکست، شروع و شکست و باز هم شروع و شکست و دست آخر شروعی که انگار دیگر میشود به رسیدنش به مقصد باور داشت.
سالی که گذشت پر از تجربه و درس بود؛ اما چند درسآموختهی تجربی در این یک سال برای من مهمتر از هر چیز دیگری بودند:
۱- برای رسیدن به آرزوها باید از جایی شروع کرد. بدون شروع کردن، رؤیا هر چقدر هم که زیبا باشد، جایی درون ذهن و قلب آدم گیر میکند و همیشه آزارش میدهد. آدم باید رؤیاهایش را کشف کند، برای آنها حاضر باشد ریسک و هزینه کند و مقاومت کند.
۲- “انتظار از دیگران” اولین چیزی است که باید برای رسیدن به رؤیاهایت آن را فراموش کنی. شروع کن، بقیه در مسیر به تو خواهند پیوست.
۳- وقتی کاری را شروع کردی، اگر چه برنامهریزی ضروری و مهم است؛ اما در نهایت نباید فراموش کنی که یک ثانیه اجرا ارزش بیشتری دارد تا هزار ساعت برنامهریزی.
۴- به خودت اعتماد داشته باش. کارهایی را شروع کن که همیشه از آنها گریزان بودی. تنبلی را کنار بگذار. سختکوشی را یاد بگیر. امتحان کن، بباز و درس بگیر.
۵- شروع دوباره درد دارد؛ اما ترس نه!
۶- کیفیت زندگی وابستگی کاملی دارد به تعداد “نه” گفتنهایت به خودت و دیگران!
۷- دنبال خودت بگرد؛ حتی اگر فکر میکنی خودت را پیدا کردهای؛ چنانکه استاد محمد علی بهمنی سروده است که: به خود رسیدن هم، ـ نوعی توقف است و سؤال است!
سی سالگی، سال “جستجو برای شروع مسیر رفتن تا رسیدن” بود. سی و یک سالگی بهگمانم باید سال “بیقراری برای نزدیک شدن به رؤیاها” باشد. پایان این مسیر البته همان است که خواجهی شیراز گفت:
صالح و طالح متاع خویش نمایند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
ممنون بابت همراهیتان در سالی که گذشت و امید که سال پیش رو برای همهی شما سرشار از آرامش و گشایش باشد.
“ونگر در مورد تمدید قراردادش با آرسنال گفت: مذاکرات «بهخوبی پیش میروند و مشکلی وجود ندارد؛ اما اگر نتوانم کارم را بهخوبی در باشگاه انجام بدهم، نمیخواهم تا پایان عمرم در اینجا بمانم. آیندهی من بستگی به کیفیت کار من دارد.»” (اینجا)
ونگر به اهمیت امروز برای فردا اشاره کرده است. قبلا هم دربارهی رابطهی امروز و فردا نوشتهام: آن چیزی که معمولا فراموش میشود. داستان از اینجا شروع میشود که روزمرگی بسیار شیرین است و تلاش، بسیار سخت و تلخ. کار امروز با امید فردا برای بسیاری از ما بیهوده مینماید. “تلاش برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟ وقتی نمیشود و نمیخواهند و نمیگذارند!” این جملات ترجیعبند حرفهای بسیاری از ما در این روزها است. در این میان آنچه فراموش میشود این است که امروز، بازتابی از دیروز ماست و فردا هم حاصل امروز ما. همانقدر که از نشستن دیروز، امروز نصیبمان شد، از رخوت امروز نیز فردایی بهدست میآید که در بهترین حالت چیزی شبیه امروز است.
بارها و بارها برایم این سؤالات مطرح شده که چرا آدمها به یکنواختی زندگی و روزمرگی عادت میکنند؟ آیا از این سبک زندگی خسته نمیشوند؟ چرا حتی راه نمیافتند تا برسند؟ چیزی که دیدهام، شنیدهام و تجربه کردهام این است که راز داستان بیش از هر چیز در “ندانستن” و “نخواستن” نهفته است. آدمها نمیدانند که باید چه بخواهند. نمیدانند که میتوانند چه کنند. نمیدانند چطور باید زندگی و کار کنند. اما درد اصلی “نخواستن” است. این خواستی که از آن صحبت میکنم، تنها داشتن آرزو نیست. آرزویی است که با تلاش برای رسیدن به آن همراه میشود.
“من در تیمهای بزرگی بازی کردهام. بازیکن ملیپوش بودم و سالی ۶۰ یا ۷۰ بازی انجام می دادم. به این نیاز داشتم که کمی استراحت کنم … شاید دو یا سه سال استراحت بس بود و بعد از آن باید باز میگشتم. اگر استراحتم طولانی شد به این خاطر بود که میخواستم بدانم دقیقا دوست دارم چه کار کنم. برای تصمیمگیری باید خیلی فکر میکردم.
… همکاری بهعنوان یکی از مدیران تیم هیجان انگیز بود و نکات زیادی آموختم؛ ولی این کاری نبود که دوست داشته باشم انجام دهم. برای همین تصمیم گرفتم که به زمین چمن نزدیکتر شده و سرمربی شوم. از دورهی کاری با جوانان رئال مادرید خوشم آمد. در آن مدت در خودم دیدم که میخواهم اطلاعات درونم را منتقل کنم.
… درحال حاضر سیر طبیعی قبل از سرمربی شدن را طی میکنم: با افراد باتجربهای کار میکنم. اصلا ساده نیست که کارت را درتیمی مثل رئال مادرید شروع کنی؛ ولی من بهعنوان دستیار استارت زدهام.
… از کارلو درسهای زیادی میآموزم. میدانم که چه میخواهم و چه تواناییهایی دارم. میخواهم درسهایی که الان میآموزم در آینده بهکار بگیرم و کار بزرگی انجام دهم و اگر ده سال دیگر با هم مصاحبه کردیم، بگوئید که عملکرد خوبی داشتهام.” (زینالدین زیدان؛ اینجا)
این حرفهای یک فوتبالیست ناشناخته نیست. گفتههای شاید یکی از ده فوتبالیست برتر تاریخ جهان است. زیدان دوستداشتنی از سرگشتیاش در دنیای پس از خداحافظی از فوتبال میگوید. اینکه میدانست چه نمیخواهد ولی نمیدانست که چه میخواهد! (بزرگترین سؤال دنیا همین نیست؟)
همهی ما اگر اندکی نگاهمان به شغل و تخصصمان فراتر زندگی روزمره و کسب درآمد باشد، چه در زمانی که قصد ورود به بازار کار داشته باشید و چه قصد ایجاد تغییری بزرگ، با این سؤالات مواجه خواهید بود که: کیام من؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا باید بروم؟
مواجهه با این سؤالات سرگردانی بههمراه دارد. سرگردانی که حل کردن آن، سختترین کار دنیا است. معمولا در مواجهه با این سؤالات، سؤالات دیگری مطرح میشود:
ـ این همه استعداد و توانایی من دارم و این همه فرصت در دنیا، کدامشان را انتخاب کنم و جلو بروم؟
ـ من خودم را نمیشناسم، میخواهم چه بکنم؟
ـ حتا اگر توانمندترین آدم دنیا باشم، فرصتی نیست! من سرمایه و پارتی که ندارم!
و همین است که اغلب آدمها در مواجهه با این سرگردانی با چسبیدن به چنین کلیشههایی از گشتن بهدنبال پاسخ سؤالات اصلیشان میگذرند: در بهترین حالت تصمیم درستی برای ادامهی زندگی میگیرند و شانس هم یاریشان میکند و در بدترین حالت، عمری از حسرت آرزوهای نشده رنج میبرند. بارها و بارها با آدمهایی مواجه شدهام که خودشان هم میدانستند “اینجا جای من نیست” و کوچکترین رضایتی از زندگی شغلی (و حتا شخصیشان) نداشتهاند و نجوایشان با زندگی این بوده که: “به من که یک عمرِ بهت باختم” نمیخواهی اندکی لذت بچشانی؟
واقعیت این است که قرار نیست زندگی برای ما کاری بکند؛ حتا برای زیدان بزرگ. این مسئولیت بر دوش ما نهاده شده که زندگی مطلوبمان را خودمان با تلاش و انتخاب و اشتباه بسازیم. کلید حل مسئله را البته خود زیدان در حرفهایش ارائه کرده است: خودشناسی و تجربه کردن! زیدان در حرفهایش گفته که بهجای نشستن و رنج بردن از سرگردانی، تجربه کردن را کلید زده است: تجربهی مدیریت ورزشی، تجربهی مربیگری جوانان و تجربهی دستیاری کارلو آنچلوتی در تیم اول رئال مادرید. حالا او میداند که راهش کجاست: زیدان از این فصل سرمربی تیم ب رئال مادرید در دستهی دوم لیگ اسپانیا شده است.
راه تجربه کردن برای خودشناسی، راهی طولانی و پرزحمت است. اما شاید یکی از بهترین و جذابترین راهحلها برای رسیدن به پاسخ سؤالات فلسفی و اساسی زندگی باشد. و خوبی ماجرا در این است که در پایان راه زندگی، حتا اگر به پاسخ سؤالاتمان نرسیدیم، حداقل زندگی متنوعتر و جذابتری را تجربه کردهایم!
۱٫ و من امروز ششم اردیبهشت ماه ۱۳۹۳، بالاخره سی ساله شدم. بههمین سرعت و بههمین سادگی. تغییر همزمان و سادهی دو شماره؛ اما تجربهای عمیق و متفاوت. پایان یک دههی عجیب و جذاب سرشار از شادی و غم و آغاز روزی و دههای دیگر. تولدی متفاوت و جذاب کنار حرم مطهر امام رضا (ع). به فال نیک میگیرمش. 🙂
۲٫ ده سال قبل همین موقع کجا بودم؟ به چه فکر میکردم؟ از دنیا چه میخواستم؟ چه میکردم؟ اینها شاید چندان مهم نباشد. مهم مسیری است که در طول این ده سال طی کردم. مسیری که با افتخار سرم را بالا میگیرم و میگویم که خوشحالم زندگی من بوده است.
۳٫ دههی بیست سالگی، سرشار از شادی و محبت بود. شادمانی و لذت ناشی از بودن کنار خانواده و دوستانم. و البته رضایت درونی و شادی از تلاش برای تغییر خودم و دنیا!
۴٫ دههی بیست سالگی البته دههی تجربه، پیشروی و موفقیت هم بود. دههای مملو از کارها و دستاوردهای بزرگی که روزی آرزوهای بزرگی محسوب میشدند. کار کردن و اثرگذاری و خواندن و نوشتن و یاد گرفتن و یاد دادن!
۵٫ دههی بیست سالگی غم و درد و رنج هم کم نداشت. از رنج دوری عزیزان تا درد از دست دادن چند نفر از مهمترین آدمهای زندگیام برای همیشه. و البته حسرت و درد ناشی از نرسیدنها و نه شنیدنها.
۶٫ اما امروز که در اوج رضایت درونی به گذشتهای ده ساله مینگرم و به “زندگی پیش رو” میاندیشم، خوشحالم که کشف کردهام زندگی چیزی جز مجموعهای از انتخابها نیست و شادمانم از اینکه زندگیام را با انتخابهای درست و نادرست خودم ساختهام. زندگی که برای خودم ساختهام و زندگی که برای خودم آن را طی کردهام؛ نه برای دیگران!
۷٫ امروز میدانم که آنچه مهم است همین است و بس. اینکه هنوز فرصتی ـ هر چند کمتر از قبل ـ برای بودن و کشف کردن و لذت بردن و مهر ورزیدن و تأثیر گذاشتن باقی مانده است. فرصتی برای ساختن “یادگاری که در این گنبد دوار بماند!” زندگی در پیش رو و جاودانگی. حالا وقت شروعی دوباره است. 🙂
پ.ن. پستهای لینکهای هفته و درسهای فوتبال فردا منتشر خواهند شد. 🙂
چند روز مانده به عید نوروز دوست عزیزم داوود ترابزاده با من تماس گرفت و من را برای سخنرانی در همایشی بهنام “روز آخر” در مشهد الرضا (ع) دعوت کرد. بیایید توضیحات روز آخر را از سایتش بازخوانی کنیم:
“در این رویداد شما خواهید دانست که چگونه راه خود را بیابید و به سمت رؤیاها و زندگی ایدهآل خود حرکت کنید. افراد متخصص شما را راهنمایی خواهند کرد و دیگران از تجربه خود از تغییر بزرگ در زندگی میگویند. امروز قرار است روز آخر زندگی شما باشد برای خودتان زندگی کنید و برای رؤیاهایتان تلاش کنید. اینجا بهزبان ساده به شما کمک میکنند تا علایق و خواستههای واقعی خودتان را پیدا کنید و به شما راهنمایی میدهند تا در زندگی تغییر دلخواه خود را ایجاد کنید. زندگی شما کوتاهتر از این است که برای دیگران آن را تلف کنید.”
در این همایش امیر مهرانی و آرش میلانی عزیز و من بههمراه چند دوست متخصص دیگر در مورد نگاهمان به “روز آخر” صحبت خواهیم کرد. من دربارهی سه تجربهی دردناک زندگیام صحبت خواهم کرد که زندگی من را برای همیشه متحول کردند. عنوان سخنرانی من “در ستایش لحظهها” خواهد بود.
اگر دوست داشتید در این همایش حضور داشته باشید، میتوانید از اینجا ثبتنام کنید. لطفا توجه هم فرمایید که این همایش در شهر مشهد برگزار میشود.
آرامش مدام نیز گاهی کسلکننده است. گاهی توفان لازم است! (نیچه)
حدودا ۵ ماهی هست که با سؤالات ویرانکنندهی یک دوست بزرگتر و بزرگوار، در گیر و دار بازسازی و بازتعریف بنیادهای زندگیام هستم. ۵ ماه بسیار سخت؛ اما مهم برای آینده و حتی امروز. این روزها که فکر میکنم تا حدودی به نتیجهگیری نهایی نزدیک شدهام، بد ندیدم کمی در مورد تحلیلهای این چند ماهم بنویسم. شاید برای شما هم مفید باشد. در طول این چند ماه بهنتایج زیر رسیدهام:
۱- از روزی که مشغول به کار شدم، هشت سال و اندی میگذرد. در طول این سالها، تجربیات گوناگونی را داشتهام: از کارمندی و کار کارشناسی گرفته مدیریت و انجام پروژههای شخصی. حوزههای کاری من هم بسیار متنوع بودهاند؛ از استراتژی گرفته تا طرح جامع آیتی و حوزههای متعدد دیگر. اما واقعا من ـ بهعنوان فردی که مدام از اهمیت داشتن تخصص صحبت میکنم ـ تخصصم چیست؟
به این سؤال ماهها فکر کردم. واقعیت این است که اصل تخصص من “تحلیل کسب و کار” بهمعنای کاملا کلاسیک آن است. اما بهدلیل علاقهام به تجربه کردن، حوزههای مختلف بسیار زیاد دیگری را هم آزمودهام. تحلیل کسب و کار، خیلی خلاصه یعنی کشف و تعریف سیستماتیک مسائل کسب و کاری و طراحی راهحل برای آنها. فرقاش با مشاورهی مدیریت این است که کار تحلیلی، کار گِل است و کار مشاوره، کار دل! بنابراین در مسیر شغلیام، دوباره به سمت تحلیل کسب و کار برگشتم و درگیر یکی دو پروژهی بزرگ مرتبط با تخصصم شدم. 🙂
اما هنوز این وسط چیزی کم بود: علاقهی من به ایجاد یک نقطهی اثر واقعی از خودم و البته علاقهام به استراتژی، تفکر طراحی، ساختن ابزارهای تحلیلی و البته مهارتآموزی! (خود ماهیت کار مشاورهی مدیریت را فراموش نکنید!) بنابراین تخصصم در تحلیل کسب و کار را با این مجموعهی متنوع از علائق، تجربیات و تحقیقات و مطالعاتام ترکیب کردم و نتیجهی آن، “چارچوب طراحی و توسعهی کسب و کار و مسیر شغلی حرفهای” شد که از این پس در گزارهها بهتدریج آن را معرفی خواهم کرد. این چارچوب، از این پس مبنای اصلی فعالیتهای مشاورهی مستقل من خواهد بود. در این مدل با هم گذشته و امروز کسب و کارمان (و خودمان بهعنوان یک مدیر / متخصص حرفهای) را تحلیل میکنیم، فردا و آیندهی مطلوب را کشف میکنیم، استراتژی و مسیر رسیدن به هدف را طراحی میکنیم و در نهایت خودمان (و همکارانمان در سازمان) را با مجموعهای از مهارتهای لازم برای رسیدن به هدفها مجهز خواهیم کرد.
در واقع خیلی خلاصه من به شما کمک خواهم کرد تا از سرگردانیتان بین گذشته و امروز و فردا رهایی پیدا کنید و جهت حرکت و ابزارها و مهارتهای لازم برای حرکت را بهدست آورید.
۲- در سالهای اخیر، رسانههای اجتماعی نقش پررنگی را در زندگی روزمرهی ما بازی کردهاند. ما هر روز وقت بسیار زیادی را در این رسانهها میگذرانیم. از زاویهی دید حرفهای (و با کنار گذاشتن علایق شخصی به ارتباط با دیگران) شاید مزیت اصلی این رسانهها کمک به شبکهسازی با دیگران باشد؛ اما آیا به اثرات تخریبگر این رسانهها هم فکر میکنیم؟ من در چند ماه اخیر متوجه شدهام که این رسانهها چند اثر منفی روی من و زندگیام گذاشتهاند:
بیحوصلگی: رسانههای اجتماعی، بهدلیل ماهیت مینیمال و سرعت بالای انتقال محتوایشان، ذهن مرا کاملا قطعهقطعه کردهاند و در نتیجه دیگر حوصلهی هیچ کار جدی و حجیم را ندارم. در واقع، “تمرکز فکری” از زندگی من رخت بربسته است! 🙁
زمانبر بودن: رسانههای اجتماعی بهلحاظ ماهوی میطلبند که در آنها حضور دائمی داشت تا نکند محتوایی را از دوست خوبی از دست بدهی! اما یک سؤال: چقدر زمان برای چه نتیجهای؟ آیا لذت بردن از تعامل با دیگران (و گذاشتن نام شبکهسازی روی آن!) تنها خاصیت رسانههای اجتماعی است؟
جدایی از لذتهای اصیل و تجربهی واقعی زندگی: بگذارید این یکی را با کشفهایم در زندگی چند هفتهی اخیرم توضیح بدهم. لذت گذراندن زمان با خانواده، لذت کتاب خواندن، لذت فیلم دیدن و لذت تعامل با آدمهای دنیای واقعی ـ آن بیرون جایی که خبری از رسانههای اجتماعی نیست ـ لذتی است که من تازه بعد از چند سال گذاشتن زمان زیاد برای رسانههای اجتماعی و غفلت از لذتهای واقعی زندگی (روی چند سال کاملا تأکید دارم!) دوباره کشفشان کردهام و دیگر بهسادگی از دستشان نخواهم داد!
حتی در همین دنیای مجازی هم “گزارهها” در یکی دو سال اخیر قربانی حضور من در رسانههای اجتماعی شده بود. با محاسبهی یک ROI (نرخ بازگشت سرمایه) ساده متوجه شدم که “گزارهها” در زندگی من اثرگذارتر است. در اینجا سرمایهی مصرف شده “زمان” است و نرخ بهره، “اعتبار” کسب شده. بنابراین ترجیحم بازگشت به گزارهها و انتخاب استراتژی “حضور صرف” در رسانههای اجتماعی شد. در واقع در زندگی جدیدم رسانههای اجتماعی برای من تنها رسانههایی برای اطلاعرسانی در مورد فعالیتهایام و تعامل با مخاطبانم هستند و گزارهها، محل اصلی زندگی مجازی خواهد بود. و البته در رویکرد جدیدم، برخلاف گذشته “گزارهها” هویت اصلی برند من نیست؛ بلکه بخش مهمی از برند شخصی من ـ علی نعمتی شهاب بهعنوان مشاور تحلیل، طراحی و توسعهی کسب و کار” خواهد بود. بنابراین با من و البته “گزارهها” و برنامههای جدیدش همراه باشید. 🙂
۳- هاروکی موراکامی عزیز جایی در کتاب بینظیر کافکا در کرانه گفته که: “از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهادی. معنی توفان همین است.” آری. معنی توفان زندگی امسال من همین بود: اینجا، جای من نیست. زندگی جای دیگری است. فقط کافی است شجاعت ورود به توفان را داشته باشی!
در نوشتهی پیشین دربارهی تفاوت “چرا” و “چگونه” با هم حرف زدیم. گفتیم که پرسیدن “چرا” معجزه میکند. گفتیم که پاسخ “چرا”، راز و مسیر موفقیت ما را در زندگی و شغلمان روشن میسازد.
بیایید کمی دقیقتر و از زاویهی دید دیگری به تفاوت میان “چرا” و “چگونه” بنگریم: “چگونگی” با انجام کارها سر و کار دارد. هر کاری؛ درست باشد یا غلط! میشود کار غلط را به بهترین شکل انجام داد. نه؟ اما “چرا” به دنبال کشف و انتخاب “کار درست” است! و همین کشف کار درست، تمامی آن چیزی است که من در مسیر “رفتن برای رسیدن” به آن نیازمندم.
باز ناگزیریم بهسراغ گذشته برویم: تا بهامروز چند بار شده که از انجام کاری پشیمان باشید؟ و چند بار شده که از انجام ندادن کاری افسوس بخورید؟ صدها بار. شاید هم هر روز، هر دو وضعیت را تجربه کرده باشید. “چرا” آن پشیمانیها و این افسوسها را تجربه میکنیم؟
چند پاسخ (و شاید بهانه!) معمول در این زمینه را با هم مرور کنیم:
“خوب من در اون لحظه که تصمیم گرفتم این کار را بکنم (یا نکنم) واقعا اطلاعاتم و تجربهام کم بود. اگر میدونستم که کارم غلطه، خوب این کار را نمیکردم.” وجدانمان را قاضی کنیم: واقعا چند بار در طول مسیر غلط را که میرفتیم، با نشانههای غلط بودن مسیر مواجه شدیم یا تذکر دیگران را شنیدیم؛ اما ندیدیم و گوش ندادیم؟
“من فکر میکردم کار درستی میکنم. واقعا هم کارم درست بود؛ اما نتیجه …” کار درست با نتیجهی نامطلوب. این یکی چند بار اتفاق افتاده است؟ واقعا در چند درصد اتفاقات بد زندگی خودمان اصلا مقصر نبودهایم؟
“اصلا دوست داشتم که این کار را انجام بدم. خودم کردم؛ خودم هم باید تاوانش را بدم.” بله. خودم این اشتباه را مرتکب شدم. اما مشکل اینجاست که این انتخابهای غلط و تاوان دادنها، مدام در حال تکرارند. آیا جایی از فرایند تصمیمگیریهای من در زندگی نمیلنگد؟
حالا به جنبهی مثبت ماجرا نگاه کنیم. اتفاقات خوب و خوشایند، لذتبخش و انگیزهدهنده چطور برای ما رخ دادهاند؟ چند درصدش برعهدهی شانس و اقبال و کمکهای دیگران بوده است؟ نقش تصمیمات من در رسیدن این لحظات خوب تا چه اندازه بوده است؟ تجربه نشان میدهد که اینجا “من” بسیار پررنگتر از “دنیای اطراف من” است. این اصلا چیز بدی نیست. بسیار هم خوب است؛ اما بهشرط اینکه بتوانم پاسخ یک سؤال کلیدی را بدهم: چه شد که درست تصمیم گرفتم؟ چه شد که درست انتخاب کردم؟ چه شد که کارم را درست انجام دادم؟
شاید بد نباشد دوباره سراغ نوشتن برویم. یک ورق کاغذ سفید بردارید. کاغذ را با یک خط عمودی به دو نیمه تقسیم کنید. سمت راست و بالای صفحه بنویسید: “خوبها.” سمت چپ و بالای صفحه بنویسید: “بدها.” (تخته سیاه دوران مدرسهمان را یادتان هست؟)
حالا در سمت راست ۵ اتفاق کلیدی و بسیار خوب زندگیتان را بهصورت افقی کنار هم بنویسید. در سمت چپ هم ۵ اتفاق کلیدی و بد زندگیتان را. حالا وقت حسابرسی است: هر اتفاق خوب / بد را در زیر آن در یک جمله خلاصه کنید. مثلا من نوشتهام:
اتفاق خوب ـ قبولی در کارشناسی ارشد: من یک روز از طریق یک دوست متوجه شدم دانشگاه محل تحصیل دورهی کارشناسی، دورهی ارشد مدیریت گذاشته و من در کمال ناامیدی اما با اعتماد به نشانههای مثبتی که در مسیر دیدم و با دانستن اینکه واقعا چرا MBA میخواهم بخوانم، از مراحل قبولی گذشتم!
اتفاق بد ـ شکست اولین پروژهی من: من بدشانسی آوردم و قربانی اشتباهات کارفرما شدم؛ اما شاید هنوز مدیریت پروژه برای من زود بود. من بهدلیل نداشتن ظرفیت مسئولیتپذیری بالا را نداشتم و البته نداشتن تجربهی عملی مدیریت پروژه شکست خوردم.
مثل من، زیر هر واژهای که بهنظرتان در تحقق نتیجه تأثیر کلیدی داشته و البته کنش / واکنشی از سوی خود شما بوده خط بکشید. سعی کنید تا حد امکان، اتفاقات خوب یا بد را از هم مستقل تحلیل کنید. حالا با گروهی از واژههای کلیدی مواجهید. مجموعهای از اقدامات و ویژگیهای شخصی خود شما که باعث موفقیت یا شکستتان شدهاند!
اما یک سؤال: در این تمرین ساده چه کردیم؟ کار عجیبی نکردیم؛ فقط تلاش کردیم تا با تحلیل “چگونگی”های زندگیمان به پاسخی برسیم که ریشهی اصلی ماجرا را برای من مشخص میکند: “چرا موفق شدم / نشدم؟”
واژههایتان را گوشهای یادداشت کنید. با آنها کارهای زیادی داریم!