زندگی منهای روزمرگی (۵)

مردم، از اساس، به دو گونه‌اند. افراد یک گروه، هنگام اندیشیدن به لحظه‌های منحصر از گذشته، آن لحظه‌ها را شناسایی می‌کنند، باز می‌یابند، و با اراده و تکیه بر تجارب و شناختِ حالِ خویش، آن‌ها را دیگرگون می‌کنند و مطلوب؛ یعنی به آن صورت در می‌‌آورند که «ای کاش به آن صورت واقع شده بود.» در این حال، آن‌ها، هشیارانه و بی‌خود فریبی، گذشته‌ها را نوسازی می‌کنند، و خوب می‌دانند که گذشته، به‌صورتی که اینک آن را بازمی‌سازند اتفاق نیفتاده است؛ یعنی واقعیت‌ها را واقع‌بینانه و درست حس می‌کنند؛ اما به یاری آرزو، آن را دست‌کاری می‌کنند. به این ترتیب، در ذهنِ این گروه از انسان‌ها، گذشته، به دو صورت رخ می‌‌کند: یکی آن‌گونه که واقع شده، و دیگر آن‌گونه که ای کاش واقع می‌شد.

***

گروه دوم اما برخلاف گروه نخست، به هنگام سفر به گذشته‌ها، تصویرهای نادلخواه را به کلی حذف می‌کنند و تصویرهایی یک‌سره دلخوه به‌جای آن‌ها می‌نشانند. برای آن‌ها فقط یک گذشته وجود دارد، و آن، گونه‌یی است رؤیایی و عالی اما کذب محض.

***

فرق گروه دوم با گروه اول، در همان «ای کاش» است و میل هشیارانه به جبران، و همین «ای کاش» است که راه به‌جانب اصلاح می‌بَرَد، و رستگاری، و بلوغ اندیشگی؛ و فرق است میان «حسرت» و «میلِ به جبران»، چرا که میل به جبران، قرین توبه است، و توبه بازسازی روح است در محضر حق …”

(مردی در تبعید ابدی: زندگی‌نامه‌ی ملاصدرای شیرازی؛ به قلم اعجاب‌آور: زنده‌یاد نادر ابراهیمی؛ انتشارات روزبهان؛ صص ۸۲-۸۴)

دوست داشتم!
۶

آن دلِ بی‌آرزو با آرزو بیدار شد!

وقتی سخن از برنامه‌ریزی به‌میان می‌آید یکی از اولین اصولی که یادآوری می‌شود “لزوم داشتن اهداف ملموس” است: این‌که بدانی چه چیزی را با چه کمیت و کیفیتی در چه زمانی می‌خواهی به‌دست بیاوری. وقتی که هدف‌گذاری به‌صورت ملموس انجام شود، آن‌وقت برای محقق کردن این هدف می‌شود برنامه ریخت و اقدام و حرکت کرد. البته ملموس کردن هدف‌ها کار سختی است؛ چون از یک سو باید آینده‌‌ای را پیش‌بینی کنیم که بسیار دست‌خوش تغییر است و از سوی دیگر، خیلی وقت‌ها خودمان هم نمی‌دانیم دقیقا از زندگی چه می‌خواهیم! همین است که زندگی بسیاری از ما چیزی فراتر از تجربه‌ی روزمرگی نیست و انصافا رنج نبردن از این روزمرگی خیلی بی‌خیالی می‌خواهد! اما راستی چطور می‌شود از این موج ویران‌گر روزمرگی به‌سلامت پای بیرون نهاد؟ این سؤالی است که اگر پاسخ آن را بیابیم، آن‌وقت اتفاقات خوبی در انتظار ما است.

مدت‌ها در فکر این سؤال و پاسخ‌اش بودم تا این‌که یک روز اتفاقی یاد سال تلخ ۱۳۹۰ افتادم؛ سالی که سراسرش سختی بود و رنج. یادم افتاد که قبل از شروع فرو ریختن آوار زندگی در اواسط تابستان آن سال، من هم مثل خیلی از دوستان هم‌سن و سال‌ خودم برای زندگی‌ام برنامه‌ی ملموس و کمّی‌ داشتم: این‌که چقدر درآمد و پس‌انداز دارم و باید داشته باشم، قرار است چگونه درآمدم را افزایش بدهم، آینده‌ی شغلی‌ام دقیقا چیست، فکر می‌کنم چه زمانی بتوانم زندگی مشترک تشکیل بدهم و … اما ضربه‌ی روزهای سخت شش ماهه‌ی دوم آن سال باعث شد تا بسیاری از این اهداف ملموس از ذهن‌م حذف شوند. کمی که بیش‌تر فکر کردم متوجه نکته‌ی دیگری شدم: این‌که اهداف معین آن روزهای زندگی من ذر ذهنم به‌صورت ناخودآگاه تبدیل به چند آرزوی ایده‌آل‌گرایانه شده‌اند و از آن مهم‌تر این‌که “نقطه‌ی زمانی تحقق” اهداف تبدیل به عاملی دیگر شده است: “حرکت لحظه به لحظه‌ی زندگی در مسیر حرکت در تحقق آرزوها با جستجو و کسب تجربیات متنوع مرتبط با آن‌ها.” به‌عنوان مثال: من در سال ۱۳۹۰ برای تمامی عمرم مسیر کارمندی را تصور می‌کنم و نهایت هدفم این بود که در سازمانی بزرگ مدیر پروژه یا مدیر ارشد شوم. سال ۱۳۹۱ با تجربه‌ی مشاوره‌ی به‌صورت مستقل کم‌کم متوجه شدم می‌شود جور دیگری هم کار کرد تا این‌که در نهایت از اواخر سال ۱۳۹۲ حرکت در مسیر داشتن کسب‌وکار خودم را آغاز کردم.

یادآوری داستان زندگی‌ام در سه و سال اندی اخیر، به‌گونه‌ای پاسخ به سؤالی که در دو بند بالاتر مطرح کردم را می‌دهد که در قالب چند گزاره مطرح‌ش می‌کنم:

۱- زمان زندگی ما در این دنیای خاکی، محدود است و هیچ کدام‌مان هم نمی‌دانیم چقدر دیگر فرصت زندگی داریم.

۲- طعم لحظه‌ی آخر زندگی، باید از همین الان در ذهن‌مان باشد و برای شیرین کردن‌ش تلاش کنیم. این چیزی است که روزمرگی از خاطر ما می‌برد.

۳- اما چاره‌ چیست؟ به‌تر است برای خودمان در کنار اهداف ملموس و روزمرگی‌های‌مان، سه آرزو یا به‌تر بگویم رؤیای بزرگ تعریف کنیم: آرزوهایی که حرکت در مسیر تحقق آن‌ها مسیر زندگی را برای ما لذت‌بخش کنند؛ فارغ از این‌که در پایان جاده‌ی زندگی به این آرزوها برسیم یا نه.

پیش از این درباره‌ی اهمیت “کیفیت زندگی” و در واقع تجربه‌ی زندگی نوشته‌ام: زندگی چیزی نیست جز مجموع لحظاتی که با روزمرگی و نشستن در آرزوی “روزهای سپید” به هدر می‌دهیم. بنابراین خوب است تلاش کنیم آن‌گونه زندگی کنیم که سعدی خوش‌سخن گفت:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

دوست داشتم!
۹

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۸۸): از رؤیابافی تا رؤیاسازی …

“تیم ملی برزیل هنوز چیزهای زیادی برای ارائه دارد. ما می‌خواهیم از طریق نتایجی که در دیدارهای پیشِ رو کسب می‌کنیم، بار دیگر غرورمان را به‌دست بیاوریم و نشان دهیم که برای رسیدن به بهترین شرایط، تمام تلاش‌مان را خواهیم کرد. ما برنامه‌مان را آماده کرده‌ایم. رسانه‌ها و هواداران من را می‌شناسند. من رؤیافروشی نمی‌کنم. من واقعیت را به آن‌ها نشان می‌دهم و واقعیت این است که ما به کار زیادی نیاز داریم. ما دیگر نمی‌توانیم فکر کنیم که بهترین هستیم. ما بهترین بودیم و استعدادهایی داریم که می‌توانیم بهترین باشیم؛ اما نیاز داریم که فروتنانه درک کنیم که تیم‌های دیگر با سخت‌کوشی به جایی رسیده‌اند که حالا هستند.” (کارلوس دونگا؛ این‌جا)

شاید بدترین هواداران فوتبال هم پیش‌بینی نمی‌کردند که برزیل در خانه با نتیجه‌ی توفانی ۷-۱ به آلمان ببازد و فرصت حضور فینال جام جهانی را از دست دهد. اما متأسفانه تلخ‌ترین واقعیت دنیا این است که “رؤیا”ها دست‌نیافتنی‌تر از آنی هستند که تصورش را داریم. کارلوس دونگا کاپیتان پرافتخار برزیل که قبلا یک بار در قامت سرمربی توانسته بود با بردن کوپا آمریکا، تیم کشورش را باز هم به موفقیت برساند، حالا بعد از چند سال بازگشته تا ناجی فوتبال شکست‌خورده‌ی برزیل باشد. حرف‌های کارلوس دونگا آیینه‌ی تمام‌نمای سقوط فوتبال کشورش است: تیمی که دیگر تنها چیزی که ندارد “جوگو بونیتو” است!

حرف‌های کارلوس دونگا در ابتدای مسیر بازسازی برزیل تأمل‌برانگیز است. او یک روش ساده را برای موفقیت در رؤیاسازی ارائه کرده است:

  1. خودشناسی: پیش از هر چیز باید بدانیم که کجا قرار داریم و مهم‌تر از آن این‌که چرا در چنین موقعیتی قرار گرفته‌ایم. ما باید کشف کنیم که چه نقاط ضعف و قوتی داریم و از آن مهم‌تر این‌که روی چه شایستگی‌هایی می‌توانیم تمرکز کنیم و به آن‌ها امیدوار باشیم! بنابراین داشتن نگاه تحلیلی و سیستمی بی‌طرف به گذشته و امروز در چنین نقطه‌ای ضروری است.
  2. رؤیاسازی: حالا وقت فکر کردن به آینده‌ی مطلوب است. رؤیا را با واژه‌های زیادی می‌توان جمع بست. مشکل این است که اغلب اوقات آن چیزی که ما از آن به رؤیاسازی تعبیر می‌کنیم، چیزی جز رؤیافروشی و رؤیابافی نیست! بنابراین مشخص کردن یک هدف واقع‌بینانه و ملموس برای آینده‌ی مطلوب، بسیار مهم است. به‌عنوان مثال هدف‌گذاری دونگا برای برزیل در حال حاضر صعود به کوپا آمریکای تابستان آینده و بعد قهرمانی در آن است.
  3. تمرکز: گذشته چه خوب و بد، تمام شده است. امروز، نه دیروز است نه فردا. مهم‌ترین ویژگی امروز این است که با آن می‌شود فردای رؤیایی را ساخت!
  4. رقیب‌شناسی: این‌که دیگران در کجا قرار گرفته‌اند نکته‌ی مهمی در شناخت رقبا است؛ اما رقیب‌شناسی یک جنبه‌ی دیگر هم دارد که معمولا نادیده گرفته می‌شود: رقبا چه کار کرده‌اند که امروز در جایگاهی برتر از ما قرار دارند؟ بهینه‌کاوی روش‌های پیروزی رقبا هرگز نباید فرامشو شود.
  5. سخت‌کوشی: حالا نقطه‌ی شروع، مقصد و مسیر حرکت مشخص است. دیگر کاری نمی‌ماند جز شروع و سخت‌کوشی و سخت‌کوشی و سخت‌کوشی و البته امیدوار ماندن تا رسیدن به رؤیاها!

شکست در دست‌یابی به رؤیاهای بزرگ، پایان دنیا نیست. این را خیلی از ما می‌دانیم که بعد از شکست خوردن می‌توان از جا برخاست. اما مشکل این است که اغلب ما بعد از شکست خوردن، در زمان اندیشیدن به آینده، همان کاری را می‌کنیم که درویش فقیر حکایت معروف کلیله و دمنه انجام داد: رؤیابافی! اما تجربه نشان داده است که آینده از آن کسانی است که شجاعت به راه افتادن و امیدوار بودن را دارند.

دوست داشتم!
۰

زندگی منهای روزمرگی (۴)

“چه کسی‌ جز [سید برهان‌الدین مرشد پیر مولانا] می‌توانست در آن گیر و دار شهرت‌جویی و مریدپروری این واعظ جوان را به ترک یار و دیار وا دارد، از آسایش خانه‌یی مرفه و پر رفت و آمد، و از مسئولیت زن و فرزند و عایله‌یی که مادربزرگ و مادر زن و خویشان و کسان دور و نزدیک را شامل می‌شد بیرون آورد و برای تکمیل علم قال، در دنبال آن‌چه از علم حال برای‌ش حاصل شده بود به حلب و دمشق روانه سازد؟ مولانای جوان در آن هنگام در بین مریدان پدر چنان محبوبیتی یافته بود که ترک آن و عزیمت به‌خاطر تکمیل تحصیل در شام، برای وی در حکم قطع کردن تمام رشته‌هایی به‌نظر می‌رسد که او را به آرزوهای تمام عمر می‌پیوست … وقتی [پس از تحمل هفت سال تنهایی، تحصیل، ریاضت و تفکر در شام، حلب و دمشق] در حدود سنین سی و سه سالگی از شام و از طریق قیصریه به قونیه باز آمد، جلال‌الدین محمد بلخی مولانای روم و مفتی بزرگ عصر تلقی می‌شد.” (پله‌پله تا ملاقات خدا؛ زنده‌یاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب؛ انشارات علمی؛ ص ۸۴ و ص ۹۳)

عادت به روزمرگی و لذت‌های‌ش کشنده‌ی آرزوهای بزرگ و بی‌نهایت انسان است. غلبه بر روزمرگی و خودشکنی مولانای بزرگ را در مسیر تبدیل شدن به بزرگ‌مردی قرار داد که این روزها ایده‌های‌ معنوی‌اش برای زندگی انسان‌ها، بیش از هر چیز گم‌شده‌ی دنیای سیاست‌زده، خشم‌گین و پر از ظلم امروز است. آیا جرأت شکستن “آینه‌ها” و نگریستن به آن سوی شیشه‌ی پرشکن زندگی و پیش رفتن در مسیر سنگلاخ زندگی را داریم؟ کلید قفل صندوق‌چه‌ی رؤیاها جایی حوالی قلب ما است …

دوست داشتم!
۱۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۳۴): درس‌هایی بزرگ از کارلوس کی‌روش

مثل همیشه باختیم و حذف شدیم؛ اما‌ آبرومندانه! این تنها یک دل‌خوشی نیست: ایران در میان تیم‌های آسیایی به‌ترین تیم شکست‌خورده بود. تیم ما که به مراتب‌تر از نظر کیفیت فنی و حرفه‌ای بازیکنان از تیم‌های دیگر آسیایی جام‌جهانی عقب‌تر است. تیم ما در برابر حریفانی بسیار بزرگ‌تر از امثال بلژیک و الجزایر و ساحل عاج، بسیار موفق بود. حالا وقت آن است که از کارلوس کی‌روش و بازیکنان تیم ملی برای هیجان و لذتی که با زحمات‌شان در این جام جهانی به ما دادند، تشکر کنیم و به آینده نگاه کنیم.

در یادداشت قبلی درباره‌ی دلایل موفقیت تیم ملی در برابر آرژانتین چند نکته را نوشتم؛ اما شاید بد نباشد به‌ شکست ایران در برابر بوسنی هم نگاه مختصری بیاندازیم. چه شد که با وجود آن همه امید و آرزو و انگیزه باختیم؟ فکر می‌کنم جدا از فاصله‌ی فنی ما با بوسنی، دو عامل اصلی باعث شکست ما در این بازی سرنوشت‌ساز شدند:

۱- ظرفیت ذهنی محدود: کی‌روش بعد از مسابقه با بوسنی گفت: “تمام تلاش‌مان را کردیم اما به نهایت ظرفیت ذهنی رسیدیم.” ما تمامی انرژی و انگیزه‌مان را در بازی با آرژانتین صرف کرده بودیم و دیگر چیزی نبود که به آن در بازی به این مهمی تکیه کنیم! افق بزرگ ذهنی ما بد نباختن به آرژانتین بود که با تحقق آن، متأسفانه راضی شدیم و فراموش کردیم که رقیب اصلی ما از ابتدا بوسنی بود!

۲- نداشتن تمرکز: آندو بعد از شکست از بوسنی گفت: “ما تمام توان خودمان را روی دو بازی اول گذاشته بودیم.” بازیکنان ما در بازی با بوسنی هم از لحاظ بدنی ضعیف و خسته بودند و هم از نظر ذهنی. از تمرکز ذهنی ما که اصلی‌ترین عامل بازی خوب‌مان در برابر آرژانتین بود، در بازی با بوسنی خبری نبود!

بنابراین در این جام جهانی یاد گرفتیم که پتانسیل موفق شدن را داریم؛ به‌شرط این‌که ظرفیت ذهنی‌مان و تمرکزمان را را بالاتر ببریم! همان‌طور که کی‌روش در کنفرانس خبری بعد از بازی با بوسنی گفت: “در این جام فهمیدیم اگر بخواهیم پیشرفت کنیم باید سرمایه‌گذاری کنیم، اگر ایران می‌خواهد به اوج برسد باید مانند رم، بنفیکا و رئال مادرید سرمایه‌گذاری کند. اگر می‌خواهیم بهترین باشیم و به موفقیت برسیم باید شکست مقابل بوسنی را فراموش کنیم و از همین فردا برای پیروزی تلاش کنیم.”

اما جدا از این‌ها حرف‌های لذت‌‌بخش کی‌روش درباره‌ی آرزو کردن برای من بسیار جذاب بود:

“وقتی تهران را ترک می‌کردیم می‌دانستیم که نمی‌آییم جام جهانی را فتح کنیم. هیچ‌کس هم چنین توقعی از ما ندارد. اما ما رؤیاهای خودمان را بالا بردیم. اخیرا در یک روزنامه خواندم که وقتی در مورد گروه ما مقاله نوشته بود حتی نام ایران را هم نیاورده بود. بنابراین ما خواستیم که ایران را در نقشه‌ی راه فیفا قرار دهیم. این اولین هدف ما بود و به آن رسیدیم. الان [پیش از بازی بوسنی] آرزوی ما این است که به مرحله بعدی برسیم. اکثریت فکر می‌کنند که این آرزو دست‌نیافتنی است؛ اما آرزو کردن هزینه‌ای ندارد: پس بگذارید ما حداقل آرزو کنیم.+

اما آرزو و امید، بدون سخت‌کوشی و تمرکز روی چشم‌انداز درست بی‌ثمر است:

“فوتبال رشته‌ای نیست که بتوان با حرف زدن کار را پیش برد؛ بلکه باید با تعهد و آموزش، کار را پیش برد. اگر آرژانتین را شکست داده بودیم می‌توانستیم صعود کنیم. برای من حرف زدن مهم نیست بلکه بردن است که اهمیت دارد. ما بعد از ده ماه، تلاش کردیم بهترین تدارکات را داشته باشیم. هر روز در زندگی‌ام در ایران تلاش می‌کردم که مربیان و فدراسیون را متقاعد کنم که باید همه فکرمان به جام جهانی باشد. ما امید هم داشتیم اما نشد.” +

و حرف‌های او درباره‌ی موضوع جدیدی به‌نام برندسازی ملی:

“مهم‌ترین دستاوردمان از جام‌جهانی این بود: قبل از حضور در این رقابت‌ها هیچ‌کس در مورد ایران صحبت نمی‌کرد؛ اما ما توانستیم بعد از این رقابت‌ها یک احترام بین‌المللی به دست آوریم. این وظیفه‌ی ما در زندگی و فوتبال است تا هر روز بتوانیم جایگاه تیم ملی را ارتقا ببخشیم.(رونوشت به تک‌تک ما …)

سپاس برای این روزهای خوب آقای کی‌روش. امیدواریم راه بزرگ آغاز شده، با خود شما به قهرمانی در آسیا ختم شود. 🙂

دوست داشتم!
۱۱

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۳۲): استراتژی استقامت!

“بعید می‌دانم که نیازی به تغییر دادن چیزی باشد. برای آن‌که بتوانم رؤیای‌م را محقق کنم باید به حرکت‌م درهمین مسیری که تا به حال در آن حرکت می‌کردم، ادامه دهم. من سبک بازی‌ام را تغییر نمی‌دهم.” (نیمار؛ این‌جا)

جام جهانی و یک ماه بسیار هیجان‌انگیز رسما آغاز شدند! بازی‌های این دو روز اول جذاب و دوست‌داشتنی بوده‌اند و به‌نظر می‌رسد می‌‌شود به این جام جهانی امیدوار بود! 🙂

درس این هفته را به‌دلیل بازی درخشان نیمار در بازی افتتاحیه (که البته باعث نمی‌شود شاه‌کار داور آن بازی را فراموش کنیم!) از زبان این ستاره‌ی جوان و پرشور فوتبال برزیل انتخاب کرده‌ام. نیمار از چیزی سخن گفته که مدت‌ها است ذهن مرا به خود مشغول کرده است.

مدت‌ها است که به این باور رسیده‌ام تنها راز و یگانه راه رسیدن به رؤیاها، استقامت و پیش‌روی در یک مسیر مستقیم و منحرف نشدن از این مسیر است. واقعیت ماجرا این است که اگر رؤیای‌مان شدنی باشد و اگر راه درستی برای رسیدن به آن انتخاب کرده باشیم (استراتژی!)، برای رسیدن تنها باید صبر داشت و تلاش کرد. در طی کردن این مسیر طولانی برای رسیدن به رؤیاهای بزرگ البته شکست، بدیهی‌ترین گزینه‌ی ممکن است. در این راه سخت، خیلی وقت‌ها رؤیا تنها هم‌چون ستاره‌ای کم‌سو به چشم می‌آید. ستاره‌‌های پرسوی زیادی را می‌بینیم که فکر می‌کنیم همان ستاره‌ی اصلی‌اند؛ اما …

اصل ماجرای ما البته این است که چطور می‌شود رؤیاهای درستی را انتخاب کنیم و چگونه استراتژی‌های مناسبی را برای رسیدن به موفقیت انتخاب کنیم. آن‌ وقت است که می‌شود مثل نیمار از داشتن یک سبک شخصی برای موفقیت که اصل و اساس‌ش نیازی به تغییر ندارد سخن گفت و با رفتن تا رسیدن، رؤیاهای بزرگ را در آغوش کشید! اما این “رفتن تا رسیدن” دقیقا عاملی است که معمولا در زندگی فراموش می‌شود!

هنری فورد ـ بنیان‌گذار مشهور شرکت فورد ـ جمله‌ای دارد که خیلی وقت‌ها به آن فکر می‌کنم: “موانع چیزهای ترسناکی هستند که شما وقتی چشم‌تان را از هدف برمی‌دارید، می‌‌بینید!”

خلاصه کنم که “استراتژی استقامت” را فراموش نکنید!

دوست داشتم!
۷

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۲۸): کارلس پویول؛ کاپیتان ابدی بارسا …

“قانون زندگی همین است. بازیکنی می‌آیند و بازیکنانی می‌روند …”

“به دخترم توضیح داده‌ام که من این شانس را داشتم تا از حضور در این باشگاه که رؤیای میلیون‌ها فوتبالیست است لذت ببرم. اعتبار و ارزشی که در این تیم پیدا کردم غیر قابل وصف است.

من در بارسا افتخارات فراوانی به‌دست آوردم؛ اما مهم‌ترین چیز گرمای احساس انسانی بود که از این باشگاه به‌دست آوردم. من به‌عنوان پسربچه‌ی کوچکی وارد این باشگاه شدم و امروز به‌عنوان یک عضو خانواده‌ای بزرگ این‌جا را ترک می‌کنم.”

“یکی از به‌ترین خاطرات دوران فوتبالم بوسیدن بازوبند کاپیتانی در برنابئو بود. برای من این مساله یک رؤیا بود که به حقیقت پیوست.

“نه فقط من که همه‌ی تیم بارسلونا در این چند سال اخیر وارد تاریخ بارسا شده‌ایم. در حال حاضر آن‌چه که در خاطرم مانده و خواهد ماند اعتباری است که از این باشگاه گرفته‌ام. ارزش و حس بی‌نظیری که این باشگاه به من داده است را هرگز فراموش نخواهم کرد.

این پایانی است بر یک دوره‌ از زندگی. اما هنوز چیزهای بیش‌تری در این دنیا باقی مانده است و من امیدوارم که از آن‌ها هم مثل این دوره لذت ببرم …” (این‌جا و این‌جا و این‌جا)

این فصل طولانی منتهی به جام جهانی، فصل خداحافظی و دل‌تنگی است. پرواز اوزه‌بیو، لوئیس آراگونس و تیتو از این جهان خاکی و خداحافظی دو کاپیتان بسیار بزرگ بود: خاویر زانتی و کارلس پویول. درباره‌ی اولی هفته‌ی بعد خواهم نوشت‌؛ اما پست امشب تقدیم می‌شود به مرد بزرگی که در این سال‌ها نماد شور و هیجان برای تمامی هواداران بارسا بود … کاپیتان جاودانی که ره‌بر بزرگ عصر پرافتخار بارسا بود.

حرف‌های کاپیتان بزرگ بارسا نکات ارزش‌مند فراوانی برای حرکت به‌سوی داشتن یک کارراهه‌ی شغلی را به ما نشان می‌دهند:

۱- رؤیا داشته باش و تلاش کن تا محقق‌ش کنی!

۲- جایی کار کن که به تو حس و شور و هیجان و اعتبار بدهد؛ نه جایی که برعکس این رابطه برقرار باشد!

۳- هر دوره‌ی زندگی، آغازی دارد و پایانی. مهم این است که از آن همان‌طوری که هست لذت ببری!

و چند جمله‌ی احساسی برای خداحافظی: خداحافظ کاپیتان جاودانی بارسا. از تو ممنونیم برای خاطرات خوب این سال‌ها، برای شور و هیجان و امیدی که در سخت‌ترین لحظات به همه‌ی ما دادی، برای اشک‌ها و لبخند‌ها، برای آن لحظه‌ی تاریخی که بازوبند کاپیتانی را به آبیدال سپردی و برای همیشه ماندگار شدی. بدرود کاپیتان همیشگی بارسا  …

دوست داشتم!
۵

انتخاب آرزوهای بزرگ!

هر یک از ما در طول دوران زندگی‌مان با انتخاب‌های گوناگونی مواجهیم. معمولا “اجبار” در زندگی بیش‌تر از این‌که واقعیت باشد، ناشی از نوع تفکر ما و نگاه ما به دنیا است و در نتیجه، ما به “انتخاب” مجبوریم. انتخاب همیشه با امری در آینده سر و کار دارد و آینده، خود با عدم شفافیت ـ و در نتیجه پیچیدگی ـ ارتباطی همیشگی دارد. در انتخاب با گزینه‌های مختلفی سر و کار داریم که هر یک، از یک سو دارای منافعی هستند و از سوی دیگر، دارای ریسک‌ها و ضررهایی. و همین است که انتخاب را “دردناک” می‌سازد. انتخاب خیلی وقت‌ها به سادگی یک تصمیم شاید ناخودآگاه است (وقتی تشنه می‌شویم به سراغ یخچال می‌رویم تا آب یا نوشیدنی دیگری را بخوریم!) مشکل در انتخاب‌های محدود اما سرنوشت‌سازی است که انسان را به “جزیره‌ی سرگردانی” زندگی می‌کشانند. جایی که افق، چیزی جز سرابی نیست و هر چه جلوتر می‌روی، ناامیدتر و دل‌خسته‌تر می‌شوی. جایی که “پوشیده در ابهام است معنای رسیدن” و هر رفتنی، به‌معنای رسیدن نیست!

در مواجهه با انتخاب‌های این چنینی چه باید کرد؟ روش‌های گوناگون تصمیم‌گیری و حل مسئله و البته رویکردهای روان‌شناختانه به امر تصمیم‌گیری همگی در تلاش‌اند تا به این سؤال پاسخ بدهند. با این حال، هنوز کسی نتوانسته است برای تصمیم‌گیری در زمان “انتخاب” یک فرمول جادویی اختراع کند. و از آن مهم‌تر این‌که حتی در صورت وجود چنین فرمولی در نهایت این خود ما هستیم که باید در نهایت آن “سخت‌ترین تصمیم دنیا” را بگیریم! و همین‌جا است که انتخاب، اول آسان می‌نماید ولی “افتاد مشکل‌ها!”

در این سلسله نوشته‌ها با هم درباره‌ی ساختن آینده‌ی مطلوب سخن می‌گوییم. پیش از این گفتیم برای ساختن آینده باید گذشته را ابتدا تحلیل و سپس فراموش کرد. در گام بعدی باید به سراغ دشوارترین “چراها”ی زندگی رفت: از “آمدنم بهر چه بود” تا این‌که “به کجا چنین شتابان؟” و با کشف این چراها، تازه اولین گام جدی برای ساختن آینده آغاز می‌شود: رؤیابینی. دارم از چه حرف می‌زنم؟

کمی با درون‌تان خلوت کنید و با “من” واقعی‌تان به گفتگو بنشینید. چه آرزوهایی دارید؟ از زندگی چه می‌خواهید؟ رسیدن به قله‌ی شهرت و افتخار؟ ثروتمند شدن؟ شاید هم داشتن خانه‌ای در بهترین نقطه‌ی شهر یا فلان مدل ماشین گران‌قیمت؟ ممکن هم هست به داشتن حقوقی به‌ میزان “آ” ریال در ماه بیاندیشید. رابطه‌تان با معنویت چگونه است؟ آیا مادیات تمام آن چیزی است که دنیا و زندگی را برای شما معنادار می‌کند؟ آیا تصور دنیایی که در آن خدا و عشق و هنر و ادبیات و احساس وجود نداشته باشد، برای‌تان ممکن است؟ نظرتان درباره‌ی تعادل اضلاع مثلث تجربه‌ی زندگی انسانی چیست؟

همین‌جا لحظه‌ای صبر کنید. هدفم از طرح این سؤالات این نیست که همین حالا پاسخ‌های‌تان را در ذهن‌تان مرور کنید. اصلا این سؤال‌ها تنها نمونه‌هایی از سؤالاتی هستند که برای کشف رؤیاهای‌مان باید آن‌ها را از خودمان بپرسیم. هدفم این بود که به شما بگویم که معمولا نوع نگاه ما به زندگی و آینده، در آرزوهای‌مان به بهترین شکل ممکن قابل ردگیری است. اگر خوش‌بین باشیم، آرزوهایی بسیار بزرگ می‌پروریم و اگر بدبین باشیم، دنیا برای‌مان از “لبه‌ی فنجان قهوه‌مان” فراتر نمی‌رود. بزرگ‌ترین انسان‌های تاریخ کسانی بوده‌اند که بزرگ‌ترین (و در ظاهر نشدنی‌ترین) رؤیاهای ممکن را داشته‌اند. شاید نماد چنین انسان‌هایی مارتین لوترکینگ رهبر فقید جنبش اجتماعی ضد تبعیض نژادی آمریکا باشد که سخنرانی معروف و تاریخی‌ او “رؤیایی دارم” منبعی الهام‌بخش و انگیزشی برای همه‌ِی آن‌هایی است که به دنبال رسیدن به دستاوردهایی بزرگ و تکرارنشدنی هستند. بنابراین “رؤیابینی” هنری است که از ریسک‌پذیری، تفکر خلاق و البته انتخاب‌های درست سرچشمه می‌گیرد.

برگردیم به بحث انتخاب. چطور رؤیاهای بزرگی را انتخاب کنیم؟ گفتم که هر انتخابی ـ بدون توجه به روش رسیدن به تصمیم نهایی ـ در نهایت با خود ماست. عاملی در درون تک‌تک ما هست که در این‌جا اسم آن را “شهود” می‌گذاریم. شهود همان حس و حال درونی ما نسبت به دنیای بیرونی و گزینه‌های پیش روی‌مان در زندگی است و معمولا هم در سخت‌ترین شرایط درست‌ترین انتخاب را می‌کند؛ اما معمولا به جرم علمی نبودن و اتکا داشتن به احساس آن را در وجودمان سرکوب می‌کنیم. شهود همان ندای درونی است که ما را در طول زندگی‌مان همراهی می‌کند و روزی نیست که از پندها و تذکرات‌اش بی‌بهره باشیم! شاید وقت آن رسیده باشد تا ترسِ نشدن را کنار بگذاریم و با کمک شهودمان، بزرگ‌ترین رؤیاهای‌مان را کشف کنیم.

دوست داشتم!
۱۷

“چگونه”، “چرا”های زندگی‌مان را کشف کنیم؟

در نوشته‌ی پیشین درباره‌ی تفاوت “چرا” و “چگونه” با هم حرف زدیم. گفتیم که پرسیدن “چرا” معجزه می‌کند. گفتیم که پاسخ “چرا”، راز و مسیر موفقیت ما را در زندگی و شغل‌مان روشن می‌سازد.

بیایید کمی دقیق‌تر و از زاویه‌ی دید دیگری به تفاوت میان “چرا” و “چگونه” بنگریم: “چگونگی” با انجام کارها سر و کار دارد. هر کاری؛ درست باشد یا غلط! می‌شود کار غلط را به بهترین شکل انجام داد. نه؟ اما “چرا” به دنبال کشف و انتخاب “کار درست” است! و همین کشف کار درست، تمامی آن چیزی است که من در مسیر “رفتن برای رسیدن” به آن نیازمندم.

باز ناگزیریم به‌سراغ گذشته برویم: تا به‌امروز چند بار شده که از انجام کاری پشیمان باشید؟ و چند بار شده که از انجام ندادن کاری افسوس بخورید؟ صدها بار. شاید هم هر روز، هر دو وضعیت را تجربه کرده باشید. “چرا” آن پشیمانی‌ها و این افسوس‌ها را تجربه می‌کنیم؟

چند پاسخ (و شاید بهانه!) معمول در این زمینه را با هم مرور کنیم:

  • “خوب من در اون لحظه که تصمیم گرفتم این کار را بکنم (یا نکنم) واقعا اطلاعاتم و تجربه‌ام کم بود. اگر می‌دونستم که کارم غلطه، خوب این کار را نمی‌کردم.” وجدان‌مان را قاضی کنیم: واقعا چند بار در طول مسیر غلط را که می‌رفتیم، با نشانه‌های غلط بودن مسیر مواجه شدیم یا تذکر دیگران را شنیدیم؛ اما ندیدیم و گوش ندادیم؟
  • “من فکر می‌کردم کار درستی می‌کنم. واقعا هم کارم درست بود؛ اما نتیجه‌ …” کار درست با نتیجه‌ی نامطلوب. این یکی چند بار اتفاق افتاده است؟ واقعا در چند درصد اتفاقات بد زندگی خودمان اصلا مقصر نبوده‌ایم؟
  • “اصلا دوست داشتم که این کار را انجام بدم. خودم کردم؛ خودم هم باید تاوان‌ش را بدم.” بله. خودم این اشتباه را مرتکب شدم. اما مشکل این‌جاست که این انتخاب‌های غلط و تاوان دادن‌ها، مدام در حال تکرارند. آیا جایی از فرایند تصمیم‌گیری‌های من در زندگی نمی‌لنگد؟

حالا به جنبه‌ی مثبت ماجرا نگاه کنیم. اتفاقات خوب و خوشایند، لذت‌بخش و انگیزه‌دهنده‌ چطور برای ما رخ داده‌اند؟ چند درصدش برعهده‌ی شانس و اقبال و کمک‌های دیگران بوده است؟ نقش تصمیمات من در رسیدن این لحظات خوب تا چه اندازه بوده است؟ تجربه نشان می‌دهد که این‌جا “من” بسیار پررنگ‌تر از “دنیای اطراف من” است. این اصلا چیز بدی نیست. بسیار هم خوب است؛ اما به‌شرط این‌که بتوانم پاسخ یک سؤال کلیدی را بدهم: چه شد که درست تصمیم گرفتم؟ چه شد که درست انتخاب کردم؟ چه شد که کارم را درست انجام دادم؟

شاید بد نباشد دوباره سراغ نوشتن برویم. یک ورق کاغذ سفید بردارید. کاغذ را با یک خط عمودی به دو نیمه تقسیم کنید. سمت راست و بالای صفحه بنویسید: “خوب‌ها.” سمت چپ و بالای صفحه بنویسید: “بدها.” (تخته سیاه‌ دوران مدرسه‌مان را یادتان هست؟)

حالا در سمت راست ۵ اتفاق کلیدی و بسیار خوب زندگی‌تان را به‌صورت افقی کنار هم بنویسید. در سمت چپ هم ۵ اتفاق کلیدی و بد زندگی‌تان را. حالا وقت حسابرسی است: هر اتفاق خوب / بد را در زیر آن در یک جمله خلاصه کنید. مثلا من نوشته‌ام:

  • اتفاق خوب ـ  قبولی در کارشناسی ارشد: من یک روز از طریق یک دوست متوجه شدم دانشگاه محل تحصیل دوره‌ی کارشناسی، دوره‌ی ارشد مدیریت گذاشته و من در کمال ناامیدی اما با اعتماد به نشانه‌های مثبتی که در مسیر دیدم و با دانستن این‌‌که واقعا چرا MBA می‌خواهم بخوانم، از مراحل قبولی گذشتم!
  • اتفاق بد ـ شکست اولین پروژه‌ی من: من بدشانسی آوردم و قربانی اشتباهات کارفرما شدم؛ اما شاید هنوز مدیریت پروژه برای من زود بود. من به‌دلیل نداشتن ظرفیت مسئولیت‌پذیری بالا را نداشتم و البته نداشتن تجربه‌ی عملی مدیریت پروژه شکست خوردم.

مثل من، زیر هر واژه‌ای که به‌نظرتان در تحقق نتیجه تأثیر کلیدی داشته و البته کنش / واکنشی از سوی خود شما بوده خط بکشید. سعی کنید تا حد امکان، اتفاقات خوب یا بد را از هم مستقل تحلیل کنید. حالا با گروهی از واژه‌های کلیدی مواجهید. مجموعه‌ای از اقدامات و ویژگی‌های شخصی خود شما که باعث موفقیت یا شکست‌تان شده‌اند!

اما یک سؤال: در این‌ تمرین ساده چه کردیم؟ کار عجیبی نکردیم؛ فقط تلاش کردیم تا با تحلیل “چگونگی”های زندگی‌مان به پاسخی برسیم که ریشه‌ی اصلی ماجرا را برای من مشخص می‌کند: “چرا موفق شدم / نشدم؟”

واژه‌های‌تان را گوشه‌ای یادداشت کنید. با آن‌ها کارهای زیادی داریم!

دوست داشتم!
۹

از دنیای “چگونگی”ها تا دنیای “چرا”ها

جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را می‌داند، هیچ‌وقت بی‌کار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.»

فکر می‌کنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من می‌فهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل این‌جاست که چگونه آموختنی است و در مسیر زندگی، پیش روی ما قرار دارد؛ اما چرا در نگاه اول از چشم ما دور می‌ماند. چگونه را از پدر و مادرمان گرفته تا زندگی در جامعه و بعدها مدرسه و دانشگاه و درس و مشق و کتاب و بعدترها سازمان‌هایی که در آن‌ها کار می‌کنیم، به ما می‌آموزند. چگونه یعنی اصول زندگی، یعنی ارزش‌های دینی و انسانی، یعنی روش‌های کار و کسب و زندگی در جامعه‌. چگونه یعنی قانون. چیزی که باید رعایت شود. و البته در عرصه‌ی شغلی، چگونه همان دانش و مهارت و تجربه‌ای است که آن را در قالب “تخصص” می‌آموزیم و به جهان پیرامونی‌مان عرضه می‌کنیم. ما برای زندگی در جامعه، نیازمند آنیم که “چگونگی”‌ها را بیاموزیم و به آن‌ها عمل کنیم.

اما در عرصه‌ی زندگی شخصی‌مان هم با چگونگی‌ها تا دل‌تان بخواهد سر و کار داریم. بیایید چند سؤال را با هم از خودمان بپرسیم:

  • چگونه زندگی می‌کنیم؟ کیفیت زندگی ما چگونه است؟
  • چگونه کار می‌کنیم؟ آیا از کارمان راضی هستیم؟ آیا دیگران هم از کار ما راضی‌اند؟
  • در اوقات فراغت، چه نوع کتاب / مجله / وب‌سایت / فیلم / سریال / برنامه تلویزیونی / … را دوست داریم؟

هزاران سؤال شبیه سؤالات بالا می‌توانیم از خودمان بپرسیم. این پرسش‌ها را می‌توان در یک عبارت این روزها بسیار آشنا خلاصه کرد: “سبک زندگی.” سبک زندگی یعنی سبک و سیاقی که برای زندگی کردن‌ام برگزیده‌ام. سبک زندگی یعنی مجموعه‌ای از انتخاب‌های شخص من از مجموعه‌ کارها و تجربیات و حس‌هایی که در دنیای اطراف وجود دارند (درباره‌ی جنبه‌های اجباری زندگی و وقایع ناگهانی صحبت نمی‌کنم. بیایید با خودمان صادق باشیم: چند درصد از زندگی ما، خارج از محدوده‌ی کنترل خود ماست؟)

اما تا به‌حال چند بار گوشه‌ای نشستیم و به “چرا”یی این سبک زندگی اندیشیده‌ایم؟ چند بار از خودمان پرسیده‌ایم که چرا این کار و این تجربه‌ی حسی را از میان هزاران گزینه برگزیده‌ام؟ چرا آن یکی تجربه نه؟ چرا این کار را همیشه انجام می‌دهم؟ چرا آن کار را یک بار انجام دادم؟ حتی کمی روزمره‌تر: چرا در محل کار با همکار (الف) برخورد خوبی ندارم؟ چرا (ب) را دوست خوبی می‌دانم؛ اما دوست ندارم (پ) را حتی اتفاقی ببینم؟ و هزاران “چرا”ی دیگر.

واقعیت تلخ اما در عین حال شیرین زندگی این است که عمر ما در این دنیای خاکی محدود است. خدای مهربان به ما این فرصت را داده تا در طول سالیان عمرمان، کارهای خوب و حس‌های خوب و تجربیات خوب را انتخاب کنیم. اما مسئله این است که با هر انتخابی، جا برای انتخابی دیگر تنگ می‌شود. و بدتر زمانی است که یک انتخاب بد، تبدیل به “عادت” شود و راه را بر هزاران انتخاب خوب ببندد.

هوارد جورج جایی گفته است: “نمی‌دانیم روز نخست چه کسی آب را کشف کرد؛ اما می‌توانیم مطمئن باشیم که آن کاشف، ماهی نبود!” برای ماهی بودن لازم نیست کار عجیبی انجام بدهیم: کافی است با جریان زندگی روزمره و حس هر لحظه همراه شویم و آن‌چه در پی آن است، فراموش کنیم. اما آیا این مسیری که در آن شنا می‌کنم و پیش می‌روم، مسیری است که در انتهای زندگی‌ام، وقتی به آن می‌نگرم، برق رضایت را در چشمانم و شوق را در اعماق قلبم جرقه بزند؟ و این‌ سؤال که پیش کشیده شود، زندگی طعم دیگری خواهد داشت.

از “چگونه” تا “چرا” مسیر ناهمواری را باید طی کرد. برای هر چگونه، می‌توان چرایی طرح کرد؛ اما مشکل این‌جاست که برعکس‌اش برقرار نیست: هر چرا، لزوما چگونه ندارد. چرا ویران‌کننده است و آشفتگی درونی به‌همراه می‌آورد. چرا دردناک است و زندگی‌سوز.

اما جنبه‌ی مثبت ماجرا را هم می‌توان دید: “چرا” دقیقا همان نقطه‌‌ی تمایز زندگی هر فردی با دیگران است. هر کسی “چرا”های خاص خودش را دارد و کشف پاسخ آن‌ها است که انسان‌های بزرگ را پدید می‌آورد. “چگونه” را که همه ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ انتخاب می‌کنند و براساس آن زندگی می‌کنند! اما “چرا”، “چگونه” معجزه می‌کند؟

با نوشته‌های بعد من همراه باشید.

دوست داشتم!
۱۸
خروج از نسخه موبایل