این روزها که زندگی دارد روی سختاش را به ما نشان میدهد، امیدواری و انگیزه داشتن، بیش از هر زمانی برای آدمها عجیب بهنظر میرسد. با این حال اتفاقا در چنین روزهایی «امید و انگیزش» از جملهی مهمترین سلاحهای ما برای نبرد با سختیها هستند؛ ابزارهایی که به ما کمک میکنند تا دوام بیاوریم، از صخرههای سخت زندگی بالا برویم و به هدفهایمان در زندگی فردی و کاری نزدیکتر شویم.
اما چگونه میتوان امیدوار و باانگیزه ماند؟ در اینجا برای شما چند پیشنهاد ساده اما مؤثر داریم:
با خودتان مهربان باشید: گاهی دنیای اطرافمان آنقدر با ما نامهربان میشود که فراموش میکنیم گاهی اوقات هم با خودمان با مهربانی سخن بگوییم، برای خودمان دلسوزی داشته باشیم و با خودمان خوشرفتاری کنیم! بهیاد بیاورید که به چه دستاوردهایی در زندگیتان رسیدهاید و در نتیجه چه انسان ارزشمندی هستید!
به دیگران پناه ببرید: روزهای سخت را بیشتر با اعضای شبکهی حمایتیتان ـ یعنی اعضای خانواده و دوستان و عزیزتان ـ بگذارنید و با آنها عشق و مهربانی رد و بدل کنید!
زندگیتان را دوباره برنامهریزی کنید: مشخص کنید که موفقیت برای شما چه معنایی دارد. بعد اهدافتان را به هدفهای کوچکتری بشکنید و گامهای حرکتتان را متناسب با آنها انتخاب کنید. وقت و انرژیتان را صرف کارهایی بکنید که شما را به اهدافتان میرساند!
عادتهای درست در خود ایجاد کنید: عادتها کارهایی هستند که بدون فکر زیاد، بهصورت روتین آنها را در زندگی روزمره با مهارت انجام میدهیم. بنابراین کارهایی که شما را به اهدافتان میرساند را تبدیل به عادت کنید!
تا میتوانید بخندید: تحقیقات نشان دادهاند که خندیدن با صدای بلند روی بهدست آوردن انگیزه مؤثر است. پس دنبال بهانههای سادهای برای خندیدن باشید!
پیتر تیل یکی از سرمایهگذاران موفق دنیای امروز جایی گفته است: «من فکر میکنم موفقیت یعنی داشتن این حس که کارت را درست انجام دادی. طبعا برای داشتن این حس باید کاری بکنی.»
“دوران سختی را پشت سر میگذارم، این دوران برایم جدید و غریب است؛ اما بهعنوان چالش آن را در نظر میگیرم. احساس بازنشستگی ندارم. من ذاتا یک مبارز و جنگجو هستم: همیشه مشکلی در مقابل خود میبینید و وقتی یک مشکل را از پیش رو بر میدارید، مشکل دیگر از راه میرسد. جدال بعدی همیشه هدف بعدی در زندگیتان است. چیزهایی هستند که اصلا دلم برایشان تنگ نشده است، چیزهایی که امروزه باید با آنها در دنیای فوتبال مدرن سروکله بزنید. اما دست آخر، حس رقابت، حس رسیدن به دستاوردها در کنار هم، به اشتراک گذاشتن احساسات در کنار یکدیگر، تمام آن فراز و نشیبها، چیزهایی است که دلم برایشان تنگ شده است.” (استاد آرسن ونگر دربارهی دوران بازنشستگی؛ اینجا)
استاد ونگر در پایان فصل پیش پس از ۲۲ سال پرافتخار، آرسنال را ترک کرد. شاید بهتر بود او پیش از این و مثلا بعد از قهرمانی افای کاپ در فصل قبلتر از آن ـ مثل خداحافظی پرافتخار رفیق و رقیب قدیمیاش سر الکس فرگوسن ـ فوتبال را ترک میکرد. اما اصرار او به ماندن ـ که جملات بالا نشان میدهند ریشه در چه ترس بزرگی داشتهاند ـ متأسفانه باعث شد تا یک مربی بسیار بزرگ و تاریخساز، با بدرقهای که شایستهاش بود، روبرو نشود.
اما نکتهی ظریفی در حرفهای ونگر برای من جالب بهنظر رسید. احتمالا تا الان در مصاحبههای برخی از مربیان بزرگ ردهی باشگاهی فوتبال (کسانی مثل: پپ، کلوپ و …) شنیدهاید که از مربیگری تیمهای ملی بهعنوان تجربهای مربوط به سالهای آیندهی دور یاد میکنند. چرا؟ چون آنها چالش و فشار زندگی روزمرهی شغلیشان را بهعنوان مربیان بزرگترین باشگاههای دنیا دوست دارند. این همان گمشدهی آرسن ونگر در این روزهای بعد از ترک آرسنال است. اما مگر چه چیزی در زندگی یک مربی فوتبال وجود دارد که تا این حد جذاب است؟ اگر از نظر مجموعهی وظایف کاری بخواهیم نگاه کنیم، کار یک مربی فوتبال آنچنان که بهنظر میرسد تنوعی ندارد: تمرین و تمرین و تمرین دادن تیم و مسابقه دادن و دوباره تمرین و تمرین و تمرین. تمرینات فوتبال هر چقدر هم متنوع باشند و طراحیهای یک مربی برای تمرینات تاکتیکی تیم هر چقدر هم که نوآورانه باشد، از چایی به تکرار میافتند. در عین حال مربیان تحت فشارهای خردکنندهی روحی و روانی از جانب هواداران، مدیران و بازیکنان باشگاه خود هستند و این تازه جدا از فشارهای رقابتی، مطبوعات و دشمنانشان در دنیای فوتبال است (به هنر ژوزه مورینیو در جنگ روانی دقت کنید که تا چه اندازه رقبایش را بهسمت استیصال میبرد.) آیا روزمرگی چیزی غیر از همینها است؟ و آیا زندگی روزمره و روزمرگیهای ما چیزی فراتر از همین تجارب است؟ آن هم وقتی که نتیجهی تلاشهایمان همانند تیمهای فوتبال در بلندمدت مشخص میشود، عوامل تأثیرگذار خارج از اختیارمان کم نیستند و در نهایت در یک لحظه ممکن است کاخ آرزوهایمان فرو بریزد؟
این همان جایی است که باز فوتبال به کمک ما میآید. فوتبال به ما نشان میدهد که راه رهایی از ملال ناشی از روزمرگیها چیست. مربیان فوتبال و فوتبالیستها در این روزمرگی چالشی را میبینند که اگر بر آن غلبه کنند، حس بسیار زیبایی در انتظارشان است: برنده شدن! خوبی ماجرا این است که هم در سریعترین زمان ممکن میتوانند برای پیروز شدن تلاش کنند (تیم باشگاهی هر هفته بازی دارد) و حتی اگر باختند هم همیشه فرصت جبران هست (تیم هفتهی بعد بازی دارد و در پایان فصل هم فصل بعدی در پیش است.) بنابراین آنها به روزمرگیهای ناشی از شغلشان بهمثابه چالشی مینگرند که باید بر آن غلبه کنند. چرا؟ چون در فوتبال ـ اگر نبوغ و شانس را کنار بگذاریم که در موارد معدودی در خانهی یک نفر را میزنند ـ همواره پاداش را به آنی میدهند که بیشتر از دیگران تمرین کرده است. تمرین، تکراری است و ملالآور؛ اما اگر این ملال را مغلوب کنی، آنوقت در زمین مسابقه شانس بیشتری برای برنده شدن داری. این همان رازی است که افراد موفق را از دیگران متمایز میسازد: اینکه گفته میشود آنها از شغلشان لذت میبرند به این معنا نیست که از تکتک وظایف و مسئولیتهای مربوط به آن شغل لذت میبرند. نه! در هر شغل جذابی، لحظات و تجربیات سخت و وظایف تکراری و “سیزیف”واری وجود دارند که اگر نخواهی به آنها تن بدهی، در بهترین حالت در جا خواهی زد. هنر اصلی برندهها، کنار آمدن با این روزمرگیها و تبدیل کردن آنها به چالشهای رقابتی است که شعلهی شور و اشتیاق برنده شدن را در درون فرد زنده نگاه میدارند (بهعنوان یک مثال این ویدئو را از تمرینات پپ در تیم منچستر سیتی ببینید.) با این اوصاف شاید دون کیشوت آنطور که همه فکر میکردند مجنون نبود و حق داشت که آسیابها را همانند سپاه دشمن ببیند!
دوست دارم به آن جملهی درخشان استاد ونگر در پایان حرفهایش هم گریز مدیریتی بزنم: فوتبال یک ورزش جمعی است و در نتیجه رقابت، برنده شدن و بهاشتراک گذاشتن حسهای خوب در کنار هم در آن معنادار است. اینجا است که درس مدیریتی حرفهای ونگر را میتوان یافت: در یک سازمان آرمانی، همهی اعضا برای برنده شدن، رقابتپذیری و پیروز شدن مسئولاند و باید تلاش کنند و همهی اعضا نیز باید در حس خوب برنده شدن و دستاوردهای بهدست آمده از آن شریک باشند. اینکه چرا در اغلب سازمانها این اتفاق نمیافتد، سؤالی است که مدیران سازمانها باید از خودشان بپرسند. پاسخ به این سؤال، نکات پنهان بسیار جذابی را در مورد وضعیت سیستمهای مدیریتی کلیدی همچون: نظام مدیریت عملکرد، نظام انگیزش و نظام پاداشدهی سازمان و فراتر از آنها، فرهنگ سازمانی آن در پیش چشم مدیران قرار میدهد.
این روزها تنش و استرس و مشکلات و چالشهای پیشبینی نشده جایی ثابت در زندگی روزمرهی ما پیدا کردهاند. روزی نیست که غم و رنج و ناامیدی سری به ما نزنند. مسیر رسیدن به روزهای آرام و پر از شادی، هر روز صعبالعبورتر بهنظر میآید. این روزها نهفقط زندگی شخصی که دنیا هم آنچنان غیرقابل پیشبینی و عجیب شده که دیگر گوشهی عزلت بیمعنا است.
در برابر این دنیای ترسناک و پر اضطراب چه میشود کرد؟ یک راه این است که هر چه میتوانیم از این دنیا کنارهگیری کنیم؛ اما بهنظر میرسد چنین انتخابی نشدنی باشد: چرا که حتی اگر انتخاب شخصی ما هم گوشهنشینی و نادیده گرفتن دنیای اطراف باشد، در عصر رسانههای اجتماعی، اعضای خانواده و دوستانمان ما را مجبور به مواجه شدن با دنیا میکنند. فارغ از آن، شرایط زندگی کاری و شخصی ـ بهویژه آنجایی که مربوط به جنبههای اجتماعی، اخلاقی و مالی زندگی و ارتباط با دیگران میشود ـ بهاندازهی کافی پرتنش است.
بنابراین چارهای جز مواجهه با این تنشها نداریم و برای این منظور، لازم است که خودمان و «منِ» درونیمان را هر روز بیشتر از دیروز تقویت کنیم. چگونه؟ جنیفر مانوی در این مقاله روی سایت مجلهی اینک ۹ راه را برای این منظور پیشنهاد داده که ترجمهی آزاد و خلاصهای از راهکارهای ایشان را میخوانید:
از خودتان بپرسید «آمدنم بهر چه بود و به کجا میروم» (مقصود و چرایی زندگیتان را کشف کنید) و تا پاسخ این سؤال را پیدا نکردید دست از تلاش نکشید.
خودتان را در اولویت زندگیتان قرار دهید.
بههمان اندازهی تمرینات ورزشی برای بهبود سلامت فیزیکیتان برای آموزش و بهبود ذهنی و احساسیتان هم سرمایهگذاری کنید و وقت بگذارید.
تصمیم بگیرید، به تصمیمتان متعهد باشید (و بمانید) و اقدام کنید.
عامل ترس را در تصمیمتان دخالت نکنید.
ترسهایتان را با تمام وجود در آغوش بکشید.
ذهن و درونتان را با روشهای مختلف (هر روشی که میشناسید از جمله مدیتیشن، نیایش یا …) آرام کنید.
بهترین دوست خود شوید.
در زمان سختیها آرامش و کنترل بر خود را تمرین کنید.
سه سالی است که برای راهاندازی کسبوکار شخصی خودم در حال طی مسیری سخت هستم و آن مقدمهی اول این نوشته نتیجهی اتفاقات این سه سال زندگی خود من بوده است. در میان راههای خانم مانوی من شخصا راههای ۱، ۴، ۵ و ۹ را تجربه کردهام و آنها را بسیار مؤثر یافتهام. حالا با ترجمهی این مقاله ۵ راه جدید را هم یاد گرفتهام که میتوان از این بهبعد آنها را تجربه کنم. 🙂
“بازی مقابل لاتزیو، برای ما خیلی مهم است و باید متمرکز بمانیم. در دیدار مقابل یوونتوس هم باید سبک خودمان را حفظ کنیم تا بتوانیم به نتیجهی دلخواه برسیم. ما در شرایط خوبی قرار داریم اما مطمئن هستم میتوانیم بهتر از این کار کنیم. بازیکنان خوبی دارم اما هنوز با اوج فاصله داریم و این باید به ما اعتماد به نفس زیادی بدهد. ما هنوز کار خاصی نکردهایم. هنوز با جایگاه مدنظرمان در جدول یا سبک فوتبالی مدنظرمان فاصله داریم.” (استفانو پیولی؛ اینجا)
البته پیولی نتوانست به هدفی که آرزویش را داشت برسد و قبل از پایان فصل از اینتر اخراج شد. اما نکتهای که در سخنان او پررنگ کردهام برایم جالب بود: اینکه هنوز با اوج در فاصله هستیم و میتوانیم بهتر شویم، خود میتواند یک عامل اعتماد بهنفسبخش باشد! در واقع باور داشتن این نکتهی ساده که در مواجهه با مشکلات، لازم نیست دست روی دست بگذاریم و با تلاش کردن میتوانیم کمکم بهسوی قلهی اوج گام برداریم، خودش به ما اعتماد بهنفس میدهد که برای بهتر شدن همین حالا دست بهکار شویم. 🙂
“تعطیلی بازیهای ملی فرصت خوبی برای من است. در طول ۱۰ روز، من میتوانم روی کارهای فردیام مانند آمادگی بدنی و مسائل تاکتیکی تمرکز کنم. همچنین خیلی خوب است که چند روز برای خودم دارم. وقتی بازیهای زیادی دارید ـ مانند مدت اخیر ـ تنها میتوانید خود را برای بازی بعدی آماده کنید و وقت زیادی برای خودتان ندارید. گاهی اوقات خوب است که زمانی هم برای کار روی شرایط خودتان داشته باشید.” (نمانیا ویدیچ؛ اینجا)
معمولا یکی از چیزهایی که قربانیِ کار میشود، خودمان هستیم. ما خودمان را فراموش کنیم چرا که خودمان را از کارمان جدا نمیدانیم. اما این تفکر درست نیست. بهعنوان یک فرد باتجربه در این زمینه باید بگویم که زمانی میرسد که در درونتان با احساس تنهایی و خلأ وحشتناکی مواجه میشوید که نمیدانید با آن چه کنید. ویدیچ بهگونهای راهحلی را برای این مسئله ارائه داده است. همهی در میان آوارِ کار و زندگی، به زمانی برای همنشینی با خود نیاز داریم: یک آیینِ شخصی روزانه و هفتگی برای پرداختن به خود و خودشناسی، اندیشیدن دربارهی خودمان و ساختن خودی قویتر برای مواجهه با سختیها و چالشهای زندگی و کار. این همنشینی میتواند با هر آن چیزی همراه باشد که از آن لذت میبرید: خواندن، نوشتن، ساز زدن، ورزش یا هر چیز دیگری. اما نباید از زندگیتان حذف شود. خلوت با خودتان را از خودتان دریغ نکنید! 🙂
ـ “همیشه میدانستم که، یک: میخواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یکبار با سال بلو در اینباره گفتوگو کردم. داشتیم بهطور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت میکردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش میکنند و نتیجهای نمیگیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است. گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچوقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت همتراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیمشدن پرهیز کنید، بازی تمام نمیشود. میدانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانیکه تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانشآموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم. دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامهنگار بسیار خوبی بودم. هرچه که میخواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار میگرفت. بنابراین سردرنمیآوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رماننویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرونتراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.
ـ “گمان میکنم جهانبینیام از زمانیکه کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافلگیر میکنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد بسیار ملالتآور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیتتر بود. تنها راهی بود که میتوانستید نمایشنامه را طولانیتر، خندهدارتر یا حیرتآور کنید.”
(از مصاحبه با ویلیام جوزف کندی؛ نویسندهی معاصر آمریکایی؛ اینجا)
“در فوتبال هیچ چیز مشخص نیست. گفته میشد که من فصل پیش خداحافظی خواهم کرد، اتفاقی که در دوران فوتبالم زیاد رخ داده، مخصوصا وقتی اوضاع خوب نیست. هر کسی آزاد است نظرش را ارائه کند. من به خودم و بدنم ایمان دارم، هنوز میتوانم تلاش زیادی داشته باشم و حس خوبی دارم پس چرا متوقف شوم؟” (فرانچسکو توتی؛ اینجا)
هر وقت کم آوردید و فکر کردید به آخر خط رسیدید، این چند جملهی کوتاه کاپیتان افسانهای رم را باز هم بخوانید. 🙂 برای من که همین امروز خیلی مؤثر بود.
“من هیچ الگویی ندارم؛ چون هر فردی اخلاق و شخصیت و فلسفهی خاص خودش را دارد. من از تمام مربیانی که با آنها کار کردم نکات مثبتشان را یاد گرفتهام و آنها را با ایدههای خودم هماهنگ میکنم.” (وحید هاشمیان؛ اینجا)
وحید هاشمیان را همواره فوتبالیستی با شخصیت و مستقل شناختهایم. کسی که هیچوقت خودش را گرفتار دامهای فوتبال ایران نکرد و حقش را در عمل با رفتار و تلاشهایش گرفت. وحید حالا در آلمان بهدنبال رؤیاهایاش در دنیای مربیگری است. این تک جملهی هاشمیان در مصاحبه با خبرنگار سایت باشگاه بایرن مونیخ، آنقدر درخشان است که فکر میکنم باید آن را هر روز به خودم یادآوری کنم. الگوبرداری از دیگران و الگو داشتن بهمعنی آن نیست که هویت و شخصیت مستقل خودم را فراموش کنم. هنر تمامی انسانهای بزرگ همین بوده است که آموختههایشان از دیگران را در قالب یک “فلسفهی شخصی زندگی” خاص خودشان بههم آمیختهاند و زندگیشان را براساس آن شکل داده و پیش بردهاند.
بنابراین خوب است که در زندگی الگو داشته باشیم؛ اما آیینهی اصل وجودی هر کس، بازتابندهی فلسفهی زندگی شخصی او است. شاید این همانی باشد که احمد عزیزی زمانی گفته بود: “آیینه باشد مثل من یا من مثالی دیگرم؟”
“وقتی به بارسلونا رسیدم، گوآردیولا به من گفت که مهاجم چهارم هستم و نمیتوانم بهعنوان بازیکن ثابت وارد زمین شوم. قبول کردم و میخواستم برای پیدا کردن جایی در ترکیب اولیه بجنگم. رقابت، همواره سطح فوتبال شما را بالاتر میبرد. همه در مورد شانس حرف میزنند؛ اما شما باید خودسازی کنید. وقتی تلاش میکنید، بدون شک نتیجه آن را هم میبینید.” (تیری آنری؛ اینجا)
همهی ما آرزوی خوششانسی را داریم؛ اما من هم با آنری موافقم که: خوششانسی در اغلب اوقات بهدست نمیآید مگر با خودشناسی، انگیزش خود و سختکوشی.
کار کردن یک اجبار است یا یک تفریح؟ این سؤالی است که شاید برای اغلب ما یک پاسخ مشخص داشته باشد: کار، کار است و با تفریح میانهای ندارد! برای بسیاری از ما اصولا لذت بردن از شغلمان اتفاق غریبی است و دیدن آدمهای شاد و راضی از شغلشان هم عجیبتر! شاید تقصیری هم نداشته باشیم: فشارها و استرسها و شرایط بد کاری آنقدر زیادند که رمقی برای شاد ماندن و لذت بردن از کار برای انسان نمیماند.
واقعیت زندگی شغلی بههمان تلخی است که همهمان میدانیم: حجم کارمان وحشتناک زیاد است، مجبوریم کاری را انجام دهیم که دوستش نداریم، مجبوریم آدمهایی را تحمل کنیم که از آنها خوشمان نمیآید، کارمان خشک و مکانیکی است و … و خوب مگر آدم چقدر ظرفیت تحمل دارد؟ بالاخره روزی میرسد که طاقتش طاق میشود و تصمیم میگیرد همه چیز را ول کند و برود دنبال زندگی خودش! اما مشکل اینجاست که ناگهان یاد این میافتد که به درآمد کارش نیاز دارد و این چرخهی نامطلوب ادامه مییابد.
میشود به کار نگاهی فلسفی هم داشته باشیم. بهنظر آلن دوباتن فیلسوف سوئیسی ما در زمانهای بیمانند و عجیب نسبت به تمام تاریخ کار بشر بهسر میبریم: عصری که در آن تشویق میشویم منتظر بهدست آوردن شادی از طریق کارمان باشیم. دوباتن معتقد است اگر چه کار در همه جوامع موضوعی بسیار بااهمیت است، اما در عین حال امروزه کار چنان با هویت ما رابطه نزدیکی پیدا کرده که اولین سؤالی که از دیگران (مثلا دوستان و آشنایان) میپرسیم این است که “چه کار میکنی” نه اینکه “از کجا میآیی!”
دیدگاههای افراطیتری هم نسبت به ماهیت کار وجود دارد. بهعنوان مثال استود ترکل که یک داستاننویس است کار را یک جور مردن تدریجی از شنبه تا پنجشنبه میداند!
اما آیا داستان زندگی شغلی تا این حد کسالتآور و خالی از معنا است؟ نه. راههایی هم برای فرار از روزمرگی وجود دارد که آنقدرها هم عجیب و غریب پیچیده نیستند. در واقع با انجام کارهای سادهای میتوانیم روزمرگیها را کنار بزنیم تا چهرهی جدید و جذابی از شغلمان را ببینیم.
کار کار است اگر چه کار بود!
من موارد متعددی را در میان دوستان و اطرافیانام دیدهام که بهدلیل انتظار بیحد از شغلشان، پس از مدتی دچار چنان ناامیدی و افسردگی وحشتناکی شدهاند که چاره را تنها در تغییر محل کار و حتی شغلشان دیدهاند. البته زمانهایی وجود دارد که تنها انتخاب موجود “تغییر” است، اما واقعیت تلخ برای آنها این بوده که حتی با ایجاد تغییر هم نتوانستهاند حال بهتری در کار کردن پیدا کنند. متأسفانه در اغلب موارد عادتها و دیدگاههای آنها نسبت به کار مشکل اصلی را ایجاد کرده بوده است. مشکل در نگاه ما به ماهیت کار است؛ نه خود کار!
متخصصین روانشناسی کار معتقدند از آنجایی که ما بهصورت متوسط ۲۵ درصد از زندگیمان را به کار کردن میگذرانیم، پس باید به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کنیم. بنابراین همین نکتهی ساده که سعی کنید کارتان را با تمام سختیها و ناملایماتاش بپذیرید و سعی کنید از زمان کارتان به بهترین شکل ممکن بهرهبرداری کنید، مهمترین نکته در رهایی از روزمرگی شغلی است. قرار نیست در کار اتفاق عجیب و غریبی برای ما بیفتد یا از آن لذت عجیب و غریبی بهدست بیاوریم: کار در هر حال کار است!
آن کار که در جستن آنی، آنی!
اما ماجرا همینقدر ساده و غمناک به پایان نمیرسد. در واقع یکی از دلایل علاقهی شخصی من به موضوع شکستن تار و پود قفس روزمرگی شغلی این است که بارها آن را تجربه کردهام. آخرین و مهمترین تجربهی من همین سال پیش بود که ناراحتی جدی نسبت به کارم پیدا کردم. بعد از سالها فعالیت بهعنوان یک مشاور مدیریت و روزنامهنگار، ناگهان حس کردم به آخر خط رسیدهام. کارهای بسیار زیادی روی هم انباشته شده بود و بدقولیهایام روز به روز بیشتر میشد؛ اما هیچ کاری نمیکردم. از صبح تا شب مینشستم و خودم را سرگرم کارهای بیهودهای میکردم که خودم هم میدانستم حتی گذاشتن نام روزمرگی بر آنها، کلاه گذاشتن بر سر واژهها است. من باید چیزی را تغییر میدادم یا شاید هم چیزی خودش تغییر میکرد. اما چه چیزی؟
وقتی شروع به بررسی علت نارضایتی خودم از زندگی شغلیام کردم، متوجه شدم که در واقع ترکیب چند عامل باعث ایجاد حس ناامیدی و نارضایتی من شدهاند: من نمیدانستم در کجای مسیر شغلیام قرار دارم، نمیفهمیدم چرا حجم کاری زیاد من به نتیجهی مشخصی نمیانجامد، نقش سازمانیام را دوست نداشتم، میدیدم که فرصت و امکانی برای بهروز کردن مهارتهایام ندارم و مهمتر از همه نیاز به استراحت و برقراری ارتباط با دیگران داشتم. مشکل اینجا بود که شغل من هیچ تناسبی با این نیازها نداشت!
همانطور که گفتم ناراحتی من در کجخلقیام با همکاران و بیانگیزگی در شغلام نمود پیدا کرد. اما من قبل از انجام هر حرکتی بر ادامه دادن به کارم سماجت ورزیدم. گوش دادن به ندای درونیام که به من میگفت باید یک شغل بسیار موفق را ترک کنم، کار بسیار مشکلی بود. اما با تکرار شدن الگوهای منفی کاری و فرو رفتن هر چه بیشتر در گرداب روزمرگی، بالاخره تصمیم گرفتم که ریسک ایجاد تغییر را بپذیرم. و کار را شروع کردم: من میدانستم که دیگر نمیخواهم کارمند باشم و برای کسی کار کنم. این روزها کسب و کار شخصیام در حال رسیدن به نتیجه است.
با نگاه به گذشته، متوجه شدهام که ۳ توصیهی زیر من را در طی آن دوران سخت یاری دادند:
افراد پشتیبان خودتان را مشخص کنید (خانواده، دوستان، مربی یا …)؛
آمادگی دور ریختن دوستداشتنیترین عادتها، نقشهها و برنامههای قبلیتان را داشته باشید؛
حداقل دو سال به آن نقشهها و برنامهها بچسبید!
بدیهی است که در طول مسیر سخت و طولانی مجبور بودم نقشهام را اصلاح کنم و با تغییرات همراه شوم. اما مهمترین چیز این بود که من حتی در سختترین لحظات (که کم نبودند!) هم هدفام را کنار نگذاشتم!
روزمرگی را مرور نکن؛ زندگی قشنگتر است!
لئونارد شلزینگر که یک روانشناس کار است برای رهایی از روزمرگی کاری پیشنهادی ساده و عجیب دارد: همین امروز که از سر کارتان به منزل برگشتید، شروع کنید به انجام یک کار جدید. این کار جدید هر چیزی میتواند باشد: از راهانداختن کسب و کار خودتان گرفته تا نوشتن یک کتاب، تصنیف یک موسیقی یا انجام کاری برای بهتر کردن جامعهی محل زندگیتان (مثلا توسعهی ایدهای برای آموزش بهتر کودکان.)
لزومی ندارد این کار جدید برای شما منفعت مالی بههمراه داشته باشد. شرط لازم و کافی برای انتخاب این کار “دوست داشتن و لذت بردن از آن” است. البته لازم نیست در زمان شروع کردن آن کار عاشقش باشید؛ فقط دست به کاری بزنید که فکر میکنید آن را لازم دارید یا دوستش خواهید داشت. عشق و علاقه خودش بعدا خدمتتان خواهند رسید!
اما وقتی شروع کردید یادتان باشد که گام به گام پیش بروید. این کار باعث میشود تا هزینهی مالی و غیرمالی (مثلا زمانی) زیادی هم به خودتان تحمیل نکنید.
خوب حالا ربط این به رهایی از روزمرگی کاری چیست؟ خیلی ساده: شما بخشی از شور و اشتیاقی را که برای کار کردن لازم دارید از این کار جدید بهدست میآورید. این شور و اشتیاق تنها به خود آن کار محدود نمیشود و به تمام جنبههای زندگی شما گسترش خواهد یافت. این شور و اشتیاق با پیشرفت کردن در آن کار جانبی بالاتر هم خواهد رفت. حالا صبحها که از خواب بیدار میشوید انگیزهای دارید که برای آن از تختتان بیرون بیایید!
حس غریب واژهها
یکی از دلایلی که ما دوست نداریم کاری را انجام بدهیم یا نمیتوانیم آن کار را درست انجام بدهیم عنوان آن فعالیت / وظیفه / کار است. نباید قدرت واژهها را دست کم بگیرید: در ذهن هر کس واژهها اهمیت و وضوح متفاوتی دارند. بنابراین خیلی وقتها مشکل از بلد نبودن یا مهارت نداشتن در انجام کار نیست؛ مشکل درک نکردن واقعیت آن کار توسط ذهن است!
بنابراین وقتی میخواهید کاری در محیط کارتان انجام دهید ـ چه خودتان تصمیم گرفته باشید چه به شما ارجاع شده باشد ـ عنوان آن را طوری برای خودتان بیان کنید و بنویسید که با واژههای ملموس برای شما نوشته شوند. مثلا: روزهایی که از بیکاری مجبورید مگس بپرانید، میتوانم مگس پراندن را به بازی شکار مگس تغییر دهید و به این ترتیب کار جذابی را برای سرگرمی و شادی خود خلق کنید.
توضیح ـ این مطلب پیش از این در روزنامهی همشهری دو منتشر شده است.