سلینجر و دشواری نخبه بودن در یک دنیای لعنتی …

من هم مثل بسیاری دیگر از دیشب که خبر مرگ سلینجر را شنیده‌ام در بهت و حیرت به سر می‌برم. نویسنده‌ای که با همان کتاب اولی که از او خواندم ـ ناتور دشت ـ مرا به کلی شیفته خود کرد.

به نظرم عنوان این پست گویاترین چیزی است که می‌توان درباره سلینجر گفت؛ چه در مورد خودش و چه در مورد داستان‌ها و شخصیت‌های‌اش. در مورد خود سلینجر همه می‌دانیم تا چه حد با دنیای اطراف‌اش مشکل داشته و به همین دلیل سال‌ها دور از اجتماع و حاشیه‌های‌اش زندگی کرد.  نخبگی او هم که از همین داستان‌های‌اش پیداست!

من سلینجر را با ناتور دشت کشف کردم؛ با شخصیت جوان عصبی و عقل کلی به نام هولدن کالفیلد که با همه چیز و همه کس مشکل دارد حتی خودش! آدمی که با زندگی و تفکر مکانیکی اطراف‌اش مشکل دارد و دوست دارد آن طور که خود می‌خواهد زندگی‌اش را بگذراند. جالب است که ماجراهای کتاب تنها در سه روزی که هولدن از مدرسه اخراج شده و دارد به این فکر می‌کند این بار چطور به مادرش قضیه اخراج شدن مجددش را توضیح بدهد رخ می‌دهد. عصیان هولدن در آن روزهایی که من داستان‌اش را می‌خواندم به خاطر سن کم‌ام برای‌ام چندان ملموس نبود؛ اما این روزها کاملا با هولدن همذات‌پنداری می‌کنم! (اگر چه هولدن هم آخر داستان تصمیم گرفت دست از کله‌شقی بردارد و به دنیای اطراف‌اش تن بدهد!)

کتاب‌های بعدی که از سلینجر خواندم ـ به ترتیب: سیمور: پیشگفتار، تیرهای سقف رابالا بگذارید نجاران، فرانی و زویی و همین اواخر مجموعه دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم ـ این دیدگاه را که شخصیت‌های سلینجر به شدت آدم‌هایی هستند که به دلیل سطح بالاتر درک و شعورشان نسبت به اغلب آدم‌های جامعه تنها هستند، در من تقویت کرد.  آدم‌هایی مثل شخصیت‌های مختلف خاندان گلس در داستان‌های مختلف سلینجر که هم‌واره به دنبال این سؤال می‌گردند که: چرا بقیه این طور هستند!؟ و حتی ذره‌ای به این نمی‌اندیشند که این خودشان هستند که با بقیه متفاوت‌اند! (بامزه‌ترین نمود این تفکر جایی در داستان فرانی و زویی است که سلینجر در یک پاورقی به این نکته اشاره می‌کند که بچه‌های خانواده گلس ۲۴ سال پیاپی در مسابقه بچه‌های حاضر جواب شرکت کرده‌اند و هیچ آدم بزرگی هم نتوانسته جواب حرف‌های‌شان را بدهد!!!)

در این میان بعضی‌های‌شان مثل سیمور به آخر خط می‌رسند و خودکشی می‌کنند و برخی دیگر مثل فرانی و زویی تصمیم می‌گیرند برای فهمیدن چرایی زندگی ـ از دیدگاه آن‌ها پوچ دیگران ـ و یا لااقل تحمل آن تلاش کنند. و شاید جالب‌تر این باشد که خود سلینجر اگر چه مثل سیمور خودش را از زندگی این دنیا رها نکرد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر کاری به دنیای دیگران نداشته باشد و سال‌های سال را بدون نوشتن هیچ داستانی به سر ببرد.

ویژگی‌های جذاب داستان‌های سلینجر برای من این‌ها بودند: ۱- شخصیت‌هایی نخبه‌ و به شدت تنها؛ ۲- بستر داستان‌های سلینجر همین وقایع روزمره زندگی است و هیچ اتفاق عجیب و خارق‌العاده‌ای در آن‌ها نمی‌افتد؛ ۳- عصیان آدم‌ها نسبت به دنیای اطراف‌شان که به نظر آن‌ها اصلا دنیای جالبی نیست و تلاش‌شان برای ایجاد تغییر در آن‌ (گیرم که همه‌شان یا شکست می‌خورند یا کلا بی‌خیال می‌شوند!)

همین اواخر مجموعه دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم را با ترجمه مرحوم احمد گلشیری خواندم. در میان داستان‌‌های این مجموعه، دو داستان به شدت بر من تأثیرگذار بودند: یکی داستانی که هم‌نام کتاب است و داستان جوان نقاشی است که در یک کلاس مکاتبه‌ای نقاشی به‌عنوان معلم استخدام می‌شود تا کارهای شاگردان ندیده‌اش را اصلاح کند و همین‌جا است که از راه دور به یک راهبه جوان دل می‌بندد (!) و نهایتا وقتی که آن دختر راهبه از دوره انصراف می‌دهد دیگر انگیز‌ه‌ای برای ادامه کار ندارد، کارش را ول می‌کند و بر می‌گردد به نیویورکی که از آن فرار کرده بود! دیگری هم داستان آخر کتاب به نام تدی که در مورد پسر بچه ۱۲ ساله‌ای به نام تدی است؛ پسری با توانایی‌های روحی فوق‌العاده، بچه‌ای که فراتر از هر انسان دیگری می‌فهمد و دانش اشراقی‌اش ـ البته شاید الهام درونی عنوان به‌تری باشد ـ برای همه اطرافیان‌اش ـ به‌ویژه پدر و مادرش ـ درک نشدنی و غریب است. تدی پس از یک مکالمه طولانی با یک جوانک دانشجوی فلسفه و ادبیات ـ که لااقل بخشی از ارزش‌های وجودی تدی را درک می‌کند ـ و توصیف فلسفی دنیای اطراف از دید خودش، در پایان داستان مطابق پیش‌بنی خودش در استخر کشتی به دلیل شوخی احمقانه خواهر کوچک‌ترش می‌میرد و باز این سؤال را پیش می‌کشد که آیا زندگی ارزش‌اش را دارد!؟ (تعبیر تدی در همین‌ داستان در مورد دوست‌ داشتن برای من بسیار جالب و تر و تازه بود: دوست داشتن به معنای وابستگی و اتصال میان آدم‌ها است و نه به معنای داشتن احساس نسبت به یک‌دیگر!)

سلینجر هم در این سال مصیبت‌وار ۸۸ برای ما ایرانیان رفت و یک جای خالی دیگر را برای‌مان در دنیای ادب و فرهنگ و هنر به جا گذاشت. (من که شخصا دعا می‌کنم این سال هر چه زودتر تمام شود؛ از بس که خبرهای بد و بدتر را هر روز داریم می‌شنویم.) خوش‌حال‌ام که هنوز دو کتاب‌اش را نخوانده‌ام و البته، در اولین فرصت باید دوباره فرانی و زویی و دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم‌اش را بخوانم. یکی هم به این میلان کوندرا بگوید که قبل از این‌که خدای نکرده بلایی سرش بیاید، نوشتن را دوباره از سر بگیرد!

دوست داشتم!
۴

اورسون ولز این نابغه بی‌استعداد

شماره ویژه پاییز مجله فیلم (که من تازه بعد از یکی دو ماه فرصت کرده‌ام مطالعه‌اش کنم)، شماره‌ای خواندنی و واقعا دوست‌داشتنی است. اما در میان مطالب جذاب این شماره تا این‌جایی که من خوانده‌ام “گفت‌وگوی آندره بازن و چالز بیچ با اورسون ولز” با عنوان “من یک نابغه بی‌استعدادم؟” از همه دل‌نشین‌تر بوده است؛ جایی که ولز درباره چیزهای متفاوتی ـ از دل‌تنگی‌های‌اش گرفته تا دیدگاه‌های‌ تئوریک‌اش نسبت به سینما ـ سخن گفته است. برخی از جملات ولز برای من به‌عنوان یک شیفته سینما آن‌ قدر شورانگیز بودند که به نظرم رسید آن‌ها را این‌جا بنویسم تا حداقل در خاطر خودم ثبت شوند:

ـ من شیفته فیلم‌هایی هستم که با این‌که به یک خط داستانی تکیه داده‌اند، از آن گونه‌هایی نیستند که به شما می‌گویند «ببینید، این حقیقت است، این زندگی است»، ولی در اجرای ایده‌های‌شان فردیت خالق اثر را می‌بینید.

ـ کارگردانی هنر نیست. دست بالا یک دقیقه‌اش در روز هنر است. این یک دقیقه بدجوری سرنوشت‌ساز است ولی به ندرت اتفاق می‌افتد. تنها وقتی که می‌توانی کنترل فیلم را به تمامی در دست بگیری موقع تدوین است.

ـ تصویرها مهم‌اند ولی به تنهایی کافی نیستند، چون فقط یک نمای تصویری‌اند. آن‌چه مهم است طول هر نما است و چیزی که در پی هر نما می‌اید. فصاحت در زبان سینما در اتاق تدوین شکل می‌گیرد.

ـ تلویزیون بیش از آن‌ک در پی غنای یک فرم تصویری باشد، از ایده‌ها سرشار است. حرفی که در یک زمان کم در تلویزیون می‌زنید ده برابر بیش‌تر از سینما اثر می‌کند چون با مخاطبان محدود سر و کار ندارید؛ و بالاتر از همه این‌که در تلویزیون برای گوش‌ها سخن می‌گویید. تلویزیون از همان ابتدا سینما را هم به ارزش و کارایی واقعی‌اش واقف می‌سازد و واداراش می‌کند تا حرف بزند، چون برای تلویزیون فقط آن‌چه نشان می‌دهد مهم نیست، بلکه آن‌چه می‌گوید مهم‌تر است و این‌گونه که دشمنی واژه‌ها با سینما دیری نمی‌پاید و سینما فقط یک حامی می‌شود بریا واژه‌ها. حقیقتش این است که تلویزیون تنها یک رادیوی مصور است!

ـ [آیا مردم به تلویزیون کم‌تر از سینما توجه نمی‌کنند؟] توجه‌شان به تلویزیون بیش‌تر است. چون بیش از آن‌که تلویزیون را نگاه کنند، به آن گوش می‌دهند. بینندگان تلویزیون یا گوش می‌کنند یا نمی‌کنند ولی مهم نیست که چقدر کم گوش می‌کنند. مهم این است که توجه‌شان بیش‌تر است چون مغز هنگام شنیدن بیش‌تر از هنگام دیدن درگیر است. موقع گوش کردن نیاز دارید فکر کنید ولی نگاه کردن یک تجربه حسی است؛ زیباتر و شاعرانه‌تر است و توجه، نقش کم‌تری در آن دارد.

ـ گاهی بهترین راه برای انجام دادن کاری که به آن عشق می‌ورزیم این است که از آن دوری کنیم و سپس به سراغش بیاییم. مثل یک داستان عاشقانه است. می‌توانید پشت در اتاق محبوب‌تان به انتظار بنشینید تا اجازه دهد داخل شوید. هرگز در را به روی‌تان نخواهد گشود، پس بهتر آن است رهایش کنید و بروید. روزی به سراغ‌تان خواهد آمد …

و آخری که بسیار دردناک است: “تنها فیلمی که از ابتدا تا انتهایش را خودم نوشتم و تا پایان کار حمایت شدم همشهری کین بود.” این‌که ولز با همین تک فیلم برای همیشه در تاریخ سینمای جهان ماندگار شد، این افسوس را به وجود می‌آورد که کاش حداقل او می‌توانست یک فیلم دیگر را به این شکل بسازد … (هر چند همشهری کین فیلم محبوب من نیست، ولی خوب در شاهکار بودنش تردیدی ندارم.)

دوست داشتم!
۰

باطل کردن ارسال ای‌میل در زندگی واقعی

توضیح مقدماتی ـ این مطلب کمی طولانی است؛ ولی برای خودم بسیار جذاب بود. این مطلب برای جای دیگری ترجمه شده که با توجه به نکات جالب آن این‌جا هم منتشر می‌شود.

من یک انسان تمساح‌نما هستم؛ یک هیولای خطرناک دو زیست! من بدون سر و صدا به سمت طعمه‌ام ـ یک دختر ۷ ساله به اسم ایزابل ـ شنا می‌کنم؛ کسی که البته دختر خودم است! او با حس کردن وجود خطر، مضطربانه سطح استخر را با چشمان‌اش می‌کاود. ناگهان او من را می‌بیند. نگاه ما دو نفر برای لحظاتی به هم قفل می‌شود. ایزابل لبخند می‌زند، جیغ می‌کشد و در حال خندیدن پشت به من شروع به شنا می‌کند. اما من که خیلی سریع هستم، به کف استخر فشار می‌آورم و خیز بر می‌دارم. وقتی به فاصله چند اینچی او می‌رسم، ایزابل تلاش می‌کند با من مقابله کند و در حالی که دست‌های‌اش را در هوا نگه داشته نفس‌نفس می‌زند.

او فریاد می‌زند: “وایسا!”

“چی شده؟”

ایزابل سرفه می‌کند: “آب پریده توی گلوم!”

خوب مجبوریم بازی را متوقف کنیم. و این توقف، زمانی چند ثانیه‌ای برای فکر کردن به این موضوع به من می‌دهد که چرا این کار را در زندگی‌مان در دنیای واقعی‌ انجام نمی‌دهیم؟

همه ما همین که کلید “ارسال” را در صفحه ای‌میل‌مان فشار می‌دهیم، پشمیان می‌شویم. بسیاری از ما این کار را انجام می‌دهیم، در حالی که گوگل ویژگی “باطل کردن ارسال” ای‌میل را به جی‌میل افزوده است. با فعال کردن این ویژگی، وقتی شما کلید “ارسال” را می‌فشارید، جی‌میل آن ای‌میل را برای ۵ ثانیه نگاه می‌دارد و در این فاصله، شما می‌توانید اگر خواستید ارسال ای‌میل‌تان را باطل کنید.

جالب این‌جا است که ظاهرا این ۵ ثانیه توقف، همه چیزی است که اغلب مردم برای تشخیص این‌که دارند اشتباه می‌کنند نیاز دارند.

در مورد یک ای‌میل، فشردن کلید “باطل کردن ارسال” می‌تواند حجم وحشتناکی زمان، انرژی و درگیری ذهنی را صرفه‌جویی کند. اما در دنیای واقعی ـ در ارتباط رو در رو و یا پشت تلفن ـ کلیدی به نام “باطل کردن” ارسال پیام‌ وجود ندارد. گاهی اوقات همانند قاضی که از هیأت منصفه می‌خواهد اظهارات شاهد را نادیده بگیرند، ما تلاش می‌کنیم که جلوی پیام ارسال شده توسط خودمان را بگیریم. اما وقتی تیر از چله کمان رها شد (و کلمه‌ای که از دهان شما خارج شد)، دیگر باز نمی‌گردد … و آن وقت است که اگر شانس داشته باشید با آدمی مثل مادر من روبرو می‌شوید که علاقه دارد بگوید: “می‌بخشم … ولی فراموش نمی‌کنم.”

کلید اصلی در زندگی در دنیای واقعی این است که از اول جلوی “ارسال‌” پیام‌های بی‌حاصل را بگیریم.

این همان ۵ ثانیه‌ای است که گوگل برای جلوگیری از اشتباه به ما می‌دهد؟ شاید بتوانیم از آن قبل از فشردن کلید “ارسال” استفاده کنیم. این احتمالا همه چیزی است که برای جلوگیری از اشتباه لازم داریم: ۵ ثانیه کوتاه!

ایزابل وقتی آب در گلوی‌اش پرید، خواهش کرد: “وایسا!” کارت را چند ثانیه متوقف کن تا نفس من سر جای خودش بیاید.

هیچ قانونی وجود ندارد که به ما بگوید باید بلافاصله جواب بدهیم. صبر کنید. چند نفس عمیق بکشید.

اخیرا به دلیل اشتباهی که در هماهنگی زمان جلسه با یکی از مشتریان‌ام پیش آمده بود، من آن جلسه را از دست دادم. کمی بعد وقتی من در اتاق انتظار دفتر مشتری‌ام نشسته بودم، ناگهان صدای فریاد رهبر پروژه را ـ که ما او را باب صدا می‌کنیم ـ شنیدم: “هی برگمان، کجایی!؟”

ضربان قلب‌ام سریع بالا رفت. آدرنالین زیادی وارد خون‌ام شد. احساسات‌ام طغیان کردند: خجالت‌زده و عصبانی گارد گرفتم: “این باب فکر می‌کند کیست که در اتاق انتظار سر من مثل بقیه آدم‌ها داد می‌زند؟”

من با جاشوا گوردون یک متخصص اعصاب و استادیار دانشگاه کلمبیا در مورد واکنش خودم صحبت کردم. به عقیده دکتر گوردون: “مسیر مستقیمی از محرک‌های احساسی تا هسته بادامی مغز (Amygdale) وجود دارد.”

منظورش چه بود؟

“هسته بادامی مغز مرکز واکنش احساسی مغز است.” او توضیح می‌دهد: “وقتی یک وضعیت مختل‌کننده در دنیای بیرونی انسان پیش می‌آید، به سرعت احساسات انسان را بر می‌انگیزاند.”

بسیار خوب. مسئله این‌جا است که احساس خام و خالص لزوما بهترین تصمیم ممکن را برای انسان ایجاد نمی‌کند. بنابراین این سؤال مطرح می‌شود که چگونه انسان از احساسات به تفکر عقلانی می‌رسد؟

پاسخ این سؤال وقتی روشن می‌شود که بدانید وقتی جنگی بین شما و دیگری در جهان خارج از وجود شما رخ می‌دهد، جنگ دیگری نیز درون مغز شما بین شما و خودتان (you and yourself) پیش می‌آید: قشر جلویی مغز شما تلاش می‌کند هسته بادامی مغز را تحت کنترل خود درآورد.

هسته بادامی مغز را مثل یک شیطان کوچک سرخ‌رنگ با آن چنگک معروف‌اش در نظر بگیریدکه درون مغز شما می‌خواند: “من می‌گویم باید این فرد را کتک بزنیم!” و قشر جلویی مغز را مثل آن فرشته سفیدپوش معروف در نظر بگیرید که می‌گوید: “اوهوم. این ایده خوبی نیست که تو هم بر سر او فریاد بکشی. به هر حال او مشتری تو است!”

دکتر گوردون به من گفت: “کلید اصلی، کنترل آگاهانه هسته بادامی مغز با استفاده از قشر جلویی مغز است.” من از دکتر گوردون پرسیدم ما چطور می‌توانیم به قشر جلویی مغز در این جنگ کمک کنیم. او دقیقه‌ای سکوت کرد و سپس پاسخ داد: “اگر یک نفس عمیق بکشید و برای لحظاتی تصمیم‌‌گیری را به تعویق بیاندازید، به قشر جلویی مغز برای کنترل واکنش احساسی‌تان کمک‌ خواهید کرد.”

چرا یک نفس عمیق؟ به نظر دکتر گوردون چون: “کاهش سرعت تنفس‌تان یک تأثیر آرامش‌بخش مستقیم بر مغز شما دارد.”

من پرسیدم: “چقدر باید صبر کنیم؟” منظورم این است که “قشر جلویی مغز چقدر زمان برای غلبه بر هسته بادامی مغز نیاز دارد؟”

“زمان زیادی لازم ندارد؛ چیزی حدود یک یا دو ثانیه.”

خوب ما که این زمان را داریم! آن ۵ ثانیه زمانی که گوگل به ما می‌دهد یک قانون سرانگشتی خوب است. وقتی باب در اتاق انتظار سر من داد کشید، من نفس عمیقی کشیدم و به قشر جلویی مغزم زمان کافی برای برنده شدن را دادم. من متوجه شدم یک سوء‌تفاهم پیش آمده و یادم آمد که روابط‌ام با باب اهمیت بسیاری دارند. بنابراین به جای پرخاش کردن، به باب نزدیک شدم. این کار، چند ثانیه بیش‌تر طول نکشید؛ اما به هر دوی ما زمان کافی را برای منطقی شدن داد.

توقف کنید، نفس عمیق بکشید و سپس عمل کنید. ثابت شده که واکنش ایزابل استراتژی‌ خوبی برای همه ما خواهد بود.

وقتی که به نظر می‌رسید حال ایزابل سر جای‌اش آمده از او پرسیدم: “حاضر؟”

او هم‌زمان با شیرجه دوباره توی آب، فریاد کشید: “بزن بریم!” و معلوم بود که نفسی تازه کرده و بر هدفی که تلاش می‌کرد به آن برسد تمرکز داشت.

من به ایزابل یک زمان ۵ ثانیه‌ای برای شروع به شنا کردن دادم و سپس به دنبال او، به درون آب شیرجه زدم!

منبع

دوست داشتم!
۰

تفکر تحلیلی

توانایی‌های تحلیلی همواره اهمیت بسیاری دارند؛ چه شغل شما به شدت با تکنولوژی در ارتباط باشد و چه بر آن‌ چیزی که برخی توانایی‌های “نرم” (Soft Skills) می‌نامند، متمرکز باشد. تفکر تحلیلی یعنی «چطور شما یک مسئله را بدون استفاده از ابزارهای کمی حل می‌کنید.» تحلیل اطمینان یافتن از آن است ‌که رویکرد شما به حل مسئله و یافته‌ها و توصیه‌های شما دارای پایه و اساسی محکم و قابل دفاع هستند.

ویژگی‌های تفکر تحلیلی اثربخش عبارت‌اند از:

فرضیات خود را دو بار چک کنید: اشتباه در نتایج نهایی شما ممکن است حتی پیش از آغاز تحلیل توسط شما ایجاد شوند؛

مطمئن شوید تیم شما تنوع تخصص‌ها و مهارت‌های مورد نیاز را در خود دارد: احتمال بیش‌تری می‌رود که نقاط کور موجود در دیدگاه تحلیلی شما به مسئله، چشم‌انداز شما را نسبت به مسئله محدود سازند؛

داده‌ها، اطلاعات و دانش‌های مورد نیاز گروه خود را تعریف کنید: با علم به وجود نااطمینانی در پروژه، عناصری را که خروجی‌ها را بیش‌ از سایرین تحت تأثیر قرار می‌دهند را مشخص کنید و تلاش کنید آن‌چه را نیاز دارید جمع‌آوری کنید و به دست بیاورید.

کاربردی و مفید بودن راه‌حل را در ذهن داشته باشید: برای خودتان مشخص کنید که آیا می‌خواهید راه‌حل شما جذاب یا نوآورانه باشد یا این‌که برای پوشش نیازهای مشتری شما، راه‌حلی امکان‌پذیر و واقعی باشد.

مواظب باشید زیبایی رویکردتان شما را کور نکند: هر مسئله‌ای لزوما به فرایند ارایه مشاوره مورد علاقه شما نیاز ندارد. حتی ممکن است استفاده از این فرایند برای حل مسئله مفید نباشد.

اوکام رازور گفته است که وقتی همه شرایط دو مسئله همانند هم هستند، معمولا ساده‌ترین روش حل مسئله همان بهترین روش است. مشتری شما به دنبال یک پاسخ خوب براساس یک تحلیل قابل اطمینان است. تدوین مجموعه‌ای از راهنماها و فرایندهای تحلیلی ـ بدون توجه به روش ارایه مشاوره شما ـ ارزش بیش‌تری را برای مشتری شما خواهد آفرید.

دوست داشتم!
۵

گوگل در برابر اپل!؟

این مقاله بیزینس‌ویک در مورد آغاز جنگ میان گوگل و اپل در بازار محاسبات سیار (Mobile Computing) ـ چیزی که به نظر نویسنده آینده دنیای تلفن همراه را شکل می‌دهد و البته تمام شرکت‌های معروف حاضر در این عرصه مثل نوکیا، سامسونگ و ال جی را از بازار خارج خواهد کرد ـ به خودی خود بسیار جالب است؛ اما این عکس که این‌جا می‌بینید هم جذابیت خاص خودش را دارد؛ مقایسه‌ای میان گوگل و اپل:

سه چیز در این مقایسه برای من جالب است: شعار (Motto)  این دو شرکت مخصوصا شعار اپل (متفاوت بیاندیشید)، سبک کاری (یا همان Work ethic) این دو که چقدر گوگل کارمندگرا است و اپل دیکتاتوری (!) و نهایتا شیوه تصمیم‌گیری عقلانی گوگل در برابر شیوه تصمیم‌گیری متمرکز اپل.

نویسنده مقاله‌‌ای که در اول این پست به آن اشاره کردم، جایی از مقاله‌اش می‌گوید که هر دو شرکت دارای ره‌برانی بسیار محبوب در داخل و خارج شرکت هستند: لاری پیج و سرگئی برین در گوگل و استیو جابز در اپل. به نظر می‌رسد یک جورهایی کاریزمای این ره‌بران در شرکت‌شان بسیار تأثیرگذار است. این را بگذارید کنار این‌که مزیت رقابتی و عامل متمایزکننده این دو شرکت از سایرین، شور عظیم خلاقیت درون آن‌ها است که کاملا به روحیه و تفکر خلاق ره‌بران شرکت بر می‌گردد: نتیجه ره‌بری درست و روحیه خلاق ره‌بران می‌شود همین خروجی جذاب و خیلی اوقات عجیب و غریب گوگل و اپل!

به نظرم شعار این دو شرکت بسیار معنادار هستند: شعار گوگل (چون شیطان نباش یا چیزی شبیه این) مرزهای انتهایی خلاقیت را نشان می‌دهد ـ خلاقیت تا جایی که به کسی یا سازمانی ضرر بزند ـ و شعار اپل (متفاوت بیاندیش) هم که اصلا اساس خلاقیت است …

نیروی پیش‌روی اقتصاد سرمایه‌داری همین خلاقیت و نوآوری است که در درون ساختار آن نهادینه شده است و آن هم به ذات تنوع‌جو و بیزار از یک‌نواختی انسان بر می‌گردد. خلاقیت همان‌ عاملی است که تقریبا همه ما در زندگی شخصی و شغلی‌مان فراموش کرده‌ایم؛ چرا که خلاقیت نیازمند محیط رقابتی است و سخن گفتن از محیط رقابتی در ایران امروز شاید به یک شوخی بیش‌تر شبیه باشد!

دوست داشتم!
۱

نمونه آزمون استخدامی شرکت مشاوره Bain

خوب غر زدن بس است و به‌تر است به چیزهای مهم‌تر بپردازیم. یکی از زمینه‌های اصلی مورد علاقه من در حوزه کاری و مطالعات شخصی، صنعت مشاوره مدیریت است که قبلا هم چند یادداشت در این زمینه نوشته‌ام. سعی می‌کنم از این به بعد در این زمینه هم هر از چند گاهی بنویسم.

برای شروع فعلا این را داشته باشید تا بعدا بیش‌تر به این حوزه بپردازم: شرکت مشاوره Bain که یکی از شرکت‌های برتر مشاوره مدیریت در دنیا است، سایتی برای آشنایی کسانی که علاقه‌مند به همکاری با این شرکت هستند با سیستم استخدامی خود درست کرده و در آن سه تا کیس را برای تحلیل گذاشته است. قطعا این آزمون‌ها برای سنجش سطح دانش و تجربه آدم بسیار مفید خواهند بود. این آزمون‌ها را در سایت زیر ببینید:

http://www.joinbain.com/apply-to-bain/interview-preparation/default.asp

در این صفحه و در قسمت پایین آن سه کیس زیر را می‌بینید: Personal Care Co ،Office Vending Services و Utility marketing strategy: video practice case. در مورد هر کیس مسئله‌ای برای تصمیم‌گیری در یک شرکت مطرح می‌شود و سپس از شما چند سؤال در مورد آن مسئله پرسیده می‌شود. پس از پاسخ دادن به هر سؤال، جواب Bain به آن پرسش به صورت تشریحی ارایه می‌شود و در همان صفحه، پاسخی که شما به آن سؤال داده‌اید نیز نمایش داده می‌شود تا امکان مقایسه فراهم شود. سؤال نهایی نیز عبارت است از: انتخاب یک گزینه تصمیم‌گیری برای پیشنهاد به مشتری (یعنی همان هدف نهایی کار مشاوره.)

البته فرض بر این گذاشته شده است که چون شما امکان مقایسه پاسخ خودتان با پاسخ واقعی را دارید، ارزیابی مورد نظر را خودتان انجام خواهید داد. پس انتظار نداشته باشید در آخر این آزمون از شما تقدیر و تشکر شود و از شما برای کار کردن در شرکت بین دعوت به عمل بیاید! 🙂

نتیجه آزمون من نشان داد که در تحلیل مرحله به مرحله اطلاعات وضع‌ام بد نیست، ولی در جمع‌بندی تحلیل‌ها و کنار هم قرار دادن آن‌ها برای پیشنهاد گزینه نهایی به مشتری که مشاورش هستم ضعف دارم (هر چند شهودم جواب نهایی را درست تشخیص داد!) 🙂

دوست داشتم!
۰

در آرزوی یک محیط کار حرفه‌ای

این نوشته شاید به نوعی دنباله پست قبلی باشد! از همان روزهای اولی که کار کردن را تجربه کردم متوجه شدم آدم‌ها در محیط کار سه دسته‌اند: ۱- کسانی که کار را برای خود کار انجام می‌دهند، یعنی کار می‌کنند چون از کار لذت می‌برند. ۲- کسانی که کار را فقط برای کسب درآمد می‌خواهند و بس. ۳- کسانی که به خاطر تفریح و ایجاد تنوع در زندگی‌شان کار می‌کنند (ممکن است ترکیب این‌ها هم باشد؛ ولی به نظرم این‌جور افراز کردن آدم‌ها دقیق‌تر است.)

وقتی وارد جایی که الان کار می‌کنم شدم، تعداد آدم‌هایی که در دسته اول بودند زیاد بود؛ هر چند تعداد آدم‌های دسته دوم به اندازه قابل توجهی بیش‌تر بود. مدتی در جای دیگری هم کار می‌کردم که خوشبختانه آن‌جا تقریبا همه از آدم‌های دسته اول بودند (متأسفانه به دلایلی ادامه همکاری با آن جا میسر نشد.) اما این روزها یکی از مشکلات اصلی من در محیط کار این است که با آدم‌های دسته دوم و دسته سوم احاطه شدم و آدم‌های دسته اول شاید دو سه نفر بیش‌تر نباشند. 🙁

یکی از آرزوهای بزرگ کاری من کار کردن در یک محیط حرفه‌ای است؛ جایی که اغلب همکاران‌ام از آدم‌های دسته اول باشند. این جور آدم‌ها هستند که باعث ایجاد انگیزه و پیشرفت آدم می‌شوند؛ چرا که وقتی انگیزه اصلی‌ات کار کردن باشد به دنبال خواندن و یاد گرفتن می‌روی. مدت‌ها است که انگیزه چندانی برای مطالعه حرفه‌ای ندارم؛ چرا که نه کسی دور و برم هست که به این مسائل اهمیت بدهد و بشود با او راجع به موضوعات عمیق علم مدیریت بحث و تبادل نظر کرد و چیز یاد گرفت و نه کارم آن چنان چالش‌برانگیز است که نیازمند  خواندن و به روز بودن داشته باشد. این است که به یک سطح آستانه‌ تحمل در مورد محیط کارم رسیده‌ام که وقتی اتفاقاتی مثل آن‌چه موضوع پست قبلی بود می‌افتد، سریعا به آن سمت مرز (!) پرتاب می‌‌شوم و بی‌انگیزگی‌ام به اوج می‌رسد.

این است که به یک تغییر آب و هوای شغلی برای انگیزه پیدا کردن نیاز شدیدی دارم. زندگی شغلی، این جور که پیش می‌رود، یک زندگی نه چندان با هدف است که قطعا دلخواه من نیست.

حالا از آن طرف کار پیدا کردن هم در این بازار کار در حال رکود، کار سختی است و این یعنی در هم تنیده شدن مشکلات پیش روی آدم!

دوست داشتم!
۲

جهل مرکب آدم‌های حقیر

یکی از تجربیات عمیق زنده‌گی من این بوده است که انسان‌ها هر چه حقیرتر باشند و هر چه از نظر دانش و فرهنگ و شعور از دیگران پایین‌تر، خودشان را بالاتر فرض می‌کنند. نکته اصلی این است که فرد در ابتدا از این روش برای قابل تحمل کردن دنیای اطراف‌اش استفاده می‌کند و به خودش، دروغ می‌گوید تا زخم‌هایی که به خاطر اشتباهات خودش از زندگی می‌خورد را اندکی التیام بخشد. اما وای به آن روزی که این آدم‌ها دروغ‌شان را خودشان هم باور کنند! (که متأسفانه اغلب‌شان خیلی زود به این مرحله می‌رسند .)

همیشه سعی کرده‌ام در برابر چنین موجوداتی بر مبنای همان مصرع معروف «آن کس که نداند و نداند که نداند …» عمل کنم، آن‌ها را نبینم و سعی کنم آن‌ها را از دایره تفکر و ذهنم خارج کنم. اما مشکل اصلی این‌جا است که این کار همیشه امکان‌پذیر نیست؛ مخصوصا در جایی مثل محل کار که آدم هر روز ممکن است از اشتباهات دیگران تأثیر منفی بپذیرد و تازه، با کمال تعجب شاهد مماشات و سستی مدیران شرکت در برخورد با آن عامل ایجاد “اغتشاش” ذهنی باشد!

یک سال تمام تلاش کردم تا شرایط را عوض کنم و نشد. امروز دوباره همان اتفاق همیشه‌گی افتاد و باز هم اعتراض من و قول دادن آن فرد برای تکرار نکردن کارش؛ چیزی که ظاهرا برای‌اش تبدیل به عادتی ترک نکردنی شده است!  حالا بگذریم از سفسطه‌ها و توجیه‌های همیشگی مدیران محترم شرکت که همیشه هم به ضرر من بوده است!

امروز کاملا حجت بر من تمام شد که ادامه شعر بالا درست است؛ یعنی باید بگذاریم این جور آدم‌ها در جهل مرکب‌شان ابد الدهر بمانند. راه دیگری نیست؛ چون بیداری شدنی نیستند.

علاوه بر آن در تصمیم‌ام برای عوض کردن محل کارم، مصمم‌تر از قبل شدم.

دوست داشتم!
۲

عشق است …

یادم هست که تا حدود سال ۷۹ بود که هر وقت آهنگی از ناصر عبداللهی خدا بیامرز می‌شنیدم می‌گفتم: “کی به این گفته خواننده بشه؟” اما با شنیدن آلبوم «عشق است» بود که تازه ناصریا را با صدا و موسیقی خاص‌اش و البته شعرهای بی‌نظیر استاد محمد علی بهمنی کشف کردم. از آن زمان تا به حال، روزها و شب‌های بسیاری را با آهنگ‌های این آلبوم سر کردم، خیلی از اوقات در هنگامه دلتنگی‌ها و ناراحتی‌ها با ترانه‌های این آلبوم گریستم و بارها و بارها لذت شنیدن غزل‌های بی‌نظیر استاد بهمنی را با صدای دلنشین پرویز پرستویی عزیز تجربه کرده‌ام. چند دقیقه‌ای است که دوباره دارم این لذت‌ها را حس می‌کنم و منتظرم تا به این ترانه محبوب‌ام برسم؛ ترانه‌ای در وصف گم گشتن آن معشوق خیالی رؤیاهای انسان:

از  خانه  بیرون  می‌زنم  اما  کجا  امشب
شاید  تو  می‌خواهی  مرا  در  کوچه‌ها  امشب
پشت  ستون  سایه‌ها  روی  درخت  شب
می‌جویم  اما  نیستی  در  هیچ جا  امشب
می‌دانم  ،  آری  نیستی  اما  نمی‌دانم
بیهوده  می‌گردم  به  دنبال‌ات چرا  امشب ؟
هر  شب  ترا  بی‌جستجو  می‌یافتم  اما
نگذاشت  بی‌خوابی  به  دست  آرم  تو را  امشب
ها … سایه‌ای  دیدم !  شبیه‌ات  نیست  اما  حیف !
ای  کاش  می دیدم  به  چشمان‌ام  خطا  امشب
هر  شب  صدای  پای  تو  می‌آمد  از  هر  چیز
حتا  ز  برگی  هم  نمی‌آید  صدا  امشب
امشب  ز  پشت  ابرها  بیرون  نیامد  ماه
گشتم  تمام  کوچه‌ها  را  یک  نفس  هم  نیست
شاید  که  بخشیدند  دنیا  را  به  ما  امشب
طاقت  نمی‌آرم  تو  که  می دانی  از  دی‌شب
باید  چه  رنجی  برده  باشم  بی  تو  تا  امشب
ای  ماجرای  شعر و  شب‌های  جنون  من
آخر  چگونه  سر  کنم  بی‌ماجرا  امشب  ..

دوست داشتم!
۲

کتاب توهمات شخصی

همیشه از دیدن توهمات انسان‌ها در مورد خودشان رنج برده‌ام. البته فکر می‌کنم این طور نیست که انسان‌ها حق ندارند در مورد آن‌چه واقعا نیستند فکر کنند (چون شاید فرد واقعا روزی به آن آرزو که امروز برای‌اش به صورت توهم متجلی شده برسد!)؛ بلکه مسئله اصلی وقتی پیش می‌آید که انسان بر مبنای همین توهمی که در مورد خودش دارد رفتارش را با دیگران شکل دهد و در نتیجه رفتارهای عجیب و غریبی باشیم که هر روز دور و برمان می‌بینیم: یک آدم کاملا تازه‌کار فکر می‌کند با یک کپی‌پیست ساده از ورد به اکسل چه شاهکاری زده و دیگر هیچ کس را قبول ندارد، از چند نفر که که از نظر دانش و تجربه و حتی تحصیل در سطوح پایینی هستند و با هم کار می‌کنند هیچ یک آن یکی و از آن بدتر کسی دیگر را که از آن‌ها بالاتر است قبول ندارد، آن یکی که از شنیدن پست مسئول تضمین کیفیت آن‌قدر ذوق‌زده شده که توهم این را دارد که در همه زمینه‌های فنی می‌تواند و باید اظهارنظر کند، مدیری که فکر می‌کند اوضاع واحد تحت مدیریت‌اش، شرکت‌اش، سازمان‌‌اش یا کشور زیردست‌اش روبه‌راه است و هیچ خبری نیست، همکلاسی که فکر می‌کند با نمره خوبی که از تقلب به دست آورده خیلی از تو بیش‌تر می‌فهمد، این یکی که از توهم صمیمت و دوستی نزدیک حرف‌هایی به آدم می‌زند و درخواست‌هایی از آدم می‌کند که حیران و درمانده می‌شوی، آن یکی که توهم دشمن بودن همه عالم و آدم با خودش را دارد، کس دیگری که فکر می‌کند باعث و بانی همه مشکلات خودخواسته و خودساخته‌اش دیگران‌اند و باید از آن‌ها انتقام بگیرد و … حالا توهمات خودم هم که به جای خودش!

یک جور دیگر توهم هم که بدتر است و من اسم‌اش را می‌گذارم “توهمات منفی” (در برابر “توهمات مثبت” که پاراگراف بالایی بود!) هم هست و آن هم توهم در مورد این‌که چه ویژگی‌های منفی را بقیه دارند و من ندارم: این‌که هیچ‌ کس نمی‌فهمد جز من، این‌که هیچ کس نمی‌داند جز من، این‌که همه اشتباه می‌کنند جز من، این‌که همه دروغ می‌گویند جز من و … (به جای آن “من‌”ها اگر ما را بگذاریم نتیجه‌اش می‌شود رادیکالیسم و انواع و اقسام فرقه‌ها و گروه‌ها و گروهک‌ها و … که همه می‌دانیم چه فجایعی را در طول تاریخ به بار آورده‌اند و می‌آورند!)

واقعا از دیدن این همه توهم در کنار همدیگر و در زندگی روزمره و شخصی خسته شده‌ام. چند بار تلاش کرده‌ام به بعضی آدم‌ها که فکر می‌کردم از درک و شعور مناسبی برخوردار هستند بفمانم که دارند اشتباه می‌کنند؛ اما دریغ … 

شاید به‌تر باشد همه ما برای زندگی خودمان یک “کتاب توهمات شخصی” بنویسیم؛ کتابی که پر باشد از انواع و اقسام توهماتی که در مورد خودمان داریم! توهماتی که خیلی‌های‌شان را خودمان می‌دانیم و خود را به ندیدن زده‌ایم. توهماتی که بقیه می‌دانند و خود آدم نمی‌داند. فکر می‌کنم که این‌جوری حداقل می‌فهمیم مرز واقعیت و آرزو و رؤیا کجاست (و شاید با چنین تلنگری برویم به دنبال اصلاحات و آموزش و یادگیری و کتاب خواندن و جدی‌خوانی و کم کردن تفریحات و تلاش برای به واقعیت درآوردن رؤیاها و “توهمات‌”‌مان!) از سوی دیگر رفتار اشتباه‌مان با دیگران را اصلاح می‌کنیم (و در نتیجه تصویر (Image) و “برند” شخصی‌مان را در ذهن دیگران بهبود می‌بخشیم.)

من می‌خواهم شروع کنم به نوشتن کتاب توهمات شخصی‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم از امروز شروع کنید. این‌جوری شاید دنیای به‌تری را در کنار هم ساختیم …

دوست داشتم!
۰
خروج از نسخه موبایل