وقتی تخیلات حواساش نیست، نمیتوانی به چشمهایات اطمینان کنی …
مارک تواین
وقتی تخیلات حواساش نیست، نمیتوانی به چشمهایات اطمینان کنی …
مارک تواین
گفتگو دربارهی حقیقت دو طرف دارد: کسی که حقیقت را بگوید و کسی که حقیقت را بشنود.
همین درست بدترین دروغ ها است: وانمود کردن به اینکه آدم دارد راستاش را میگوید.
سیمون دوبوار ـ ماندارانها
بیاعتنایی چربی روح است، مانع میشود که آدم غرق بشود. وقتی به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه میشویم. و همچنین به خودمان.
کلود روا ـ نویسندهی فرانسوی
وقتی نمیدانم چه چیزی باید بگویم، همیشه میگویم: «اوهوم!»
جورج الک فیلدینگ ـ داستان مشاوری از فضا (همشهری داستان؛ شهریور ۸۹)
پ.ن. هر چند خواندن همشهری داستان جزو توصیههای اکید به همهی ادبیاتخوانهاست؛ ولی به صورت ویژه خواندن این داستان که طنز بسیار جالب و نتیجهگیری بسیار جذابی دارد را شدیدا توصیه میکنم.
درِ زندگانی را که گل نگرفتهاند!
محمود دولتآبادی ـ جای خالی سلوچ
پ.ن. برای آدمهای ناامید همروزگار ما.
این هم بخشهایی از گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی دربارهی رونوشت برابر اصل:
ـ تراژدی سرنوشت بشر است … این تراژدی بشری است که آدمها همدیگر را نمیفهمند و وقتی از دست میدهند باز معنایاش این نیست که فهمیدهاند بلکه میکوشند از دست دادهها را دوباره به دست بیاورند. مثل قماربازی که در یک کازینو میبازد اما ادامه میدهد چون تلاش میکند باختاش را جبران کند و به همین دلیل دوباره از دست میدهد و این یک بار اتفاق نمیافتد … تراژدی سرنوشت بشری است، بشر کاری نمیتواند بکند. اگر نشانهی بدبینی مفرط من نباشد، دارم میگویم که محتوم است. فهم اینکه ناگزیر یا محتوم است گاهی کمک میکند که مصایب آن را بهتر تحمل کنیم …
ـ میکوشم از از هر حدس و گمان و آیندهنگری فرار کنم. به فردا فکر نمیکنم. رؤیابافی نمیکنم. به دلیل شرایط سنیمان البته میطلبد که کمی رؤیابافی کنیم چون من، دست کم، آدم گذشته نیستم. گذشته را که گذشته میدانم و حال را هم که داریم از دست میدهیم، بنابراین، واقعیت این است که تنها چیزی که برایمان میماند همین آینده است، رؤیاست …
تا زمانی که کسی هست تا داستانی را باور کند، آن داستان نمیتواند واقعی نباشد.
پل آستر؛ داستان کریسمس اوگی رن
این بخش را به پارههایی از مصاحبهی منتشر نشدهی احمد شاملو با بهروژ ئاکرهیی اختصاص میدهم:
ـ عاشق بودن پشتوانهی پیروزی در هر کاری است. داستان آن کارگر ساختمانی را شنیدهاید که زیر آفتاب سوزان از ته دل آواز میخواند و خشت را بلندتر از همه میانداخت؟ بله. کریم خان فرستاد تحقیق کنند ببینند دلیل سرخوشیاش در این هوای سوزان چه میتواند باشد. آمدند خبر آوردند که عاشقی، بختیار است.
نه قلمرو نوشتن یگانه محل کارایی عشق است، نه عشق مفهوم مطلقی دارد. عشق به تمامی جانداران و عشق به شکار! عشق به آفرینندگی و عشق به ویرانگری! عشق فرهاد گونه و عشق تیمور و هیتلروار! ـ پس سؤال این است که آقای همینگوی [که گفت: تنها وقتی میتوانید خوب بنویسید که عاشق باشید] واقعا به چه چیزی میگفت «عشق»؟ ـ آیا توفیق او در نوشتن نتیجهی بختیاری او بود در عشق دیوانهوارش به ریختن خون شیر و ببر و فیل و آهو؟ نتیجهی کامیاریاش بود در علاقه به کشتن جانورانی که طبیعت همهی زیبایی و شکوهمندیاش را مدیون آنها است؟ ـ روانشناسان میگویند چنین عشق بیمارگونهای مستقیما معلول کمبودهای روانی است و از تردیدهایی آب میخورد که انکارشان در گروه این خودنماییها است، چرا که عشق نیازی کاملا انسانی و احساسی عمیقا حاکی از سلامت نفس است که مجموعهی هستی را در بر میگیرد و فقط به جنس مخالف نمیانجامد.
ـ در لایههایی از اجتماع که انسانها به غرایز تلطیف شده دست پیدا نکردهاند، جملهی «دوستت دارم» در اکثر موارد رشوهای است که برای گریز از تنهایی پرداخت میشود و یکی از دلایلی که عشق را به «تصاحب» تبدیل میکند به احتمال زیاد همین وحشت از تنهایی است … گفتهاند “انسان حیوانی اجتماعی است.” پس انسان ناگزیر از دوست داشتن دیگران است …
خوب نافهی شمارهی یک را بعد از شمارهی دو شروع کردهام به خواندن و این شماره هم مثل آن یکی پر است از گفتگوهای جذاب. چند تایاش را قبلا در گودر نوت کرده بودم که به نظرم رسید همه را در یک پست جمع کنم که برای خودم هم آرشیو شود! برای طولانی نشدن، این بخشها را در چند پست منتشر میکنم. این هم پست اول از بخشهای منتخب من:
ـ در طول سالها به تجربه دیدهام هر کس یا نهادی بیشتر از چیزی که ندارد صحبت میکند! (شمس لنگرودی)
ـ در جوامع ناموزون نیروهای انرژیک به راههایی کشیده میشوند که همواره مثبتاند، اما لزوما ضروری نیستند. (شمس لنگرودی در مورد دهخدا)
ـ جاهطلبی با خودنمایی فرق دارد. به نظر من خودنمایی چیزی است که وجود ندارد، اما فاعلش میخواهد آن را نشان دهد. (از گفتگو با محمد حسن شهسواری)
ـ به نظرم آدمها جایی نهایت ناامنی را احساس میکنند که باورهایشان ناامن شود. (از گفتگو با محمد حسن شهسواری)
ـ به یاد بیارید که پدرهای ما ، مادرهای ما، اشک بیش از آب صورتشون رو شسته … (مرحوم محمد بهمنبیگی ـ پدر آموزش عشایری ایران)
ـ من روی این مسئله تأکید دارم که تفکر و تعقل دو واژهی مجزا هستند و اتفاقا این دو، فصل تمایز کشورهای جهان اول و سوم هستند. (ماریو بارگاس یوسا)