روزهای آخر سال است و ممکن است خیلی از ما قصد داشته باشیم در سال جدید کار جدید یا محل کار جدیدی را تجربه کنیم. خود من ابتدای سال جدید بالاخره بعد از ۶ سال محل کارم را عوض کردم. اگر چه خروج از محیطی که آدم به آن عادت کرده است، کار سختی است؛ اما حتما تغییر مفید است. دلیل اصلی من هم همین ایجاد تغییر بود.
اما از همان روزهایی که سال گذشته دنبال کار جدید میگشتم، این سؤال برای من مطرح بود که چطور باید محل کارم را طوری ترک کنم که خودم و همکارانم با خوبی و خوشی از هم جدا شویم؟ اینجا اتفاقی جواب سؤالم را بهدست آوردم: از زمانی که تصمیم گرفتم محل کارم را عوض کنم؛ باید این پنج کار را انجام میدادم:
۱- در زمانی که دارید دنبال کار جدید میگردید، به همکارانتان ابدا هیچ چیزی نگویید: فرقی هم ندارد به بهترین و صمیمیترین دوستتان بگویید یا رئیستان! شایعات همیشه دردسرسازند. من این اشتباه را مرتکب شدم؛ شما این اشتباه را نکنید!
۲- از بد و بیراه گفتن در شبکههای اجتماعی به سازمان و رئیستان خودداری کنید! امروز دنیای آنلاین مثل دنیای آفلاین شده است. بنابراین اخبار خیلی زود به رئیستان میرسد … اگر هم قصد داشتید در این مورد بنویسید، علت تصمیمتان را بنویسید: مثلا من احساس میکردم که در زندگی حرفهایام دچار سکون شدهام (که این ربطی به سازمان محل کارم نداشت!) و برای همین باید با ایجاد یک تغییر بزرگ به خودم تلنگر بزنم.
۳- تصمیمتان را به جدایی از سازمان، علاوه بر نوشتن استعفانامهی مکتوب در جلسات رو در رو اعلام کنید: من هم با مدیرعامل محترم شرکتمان سه جلسه در مورد علل جداییام داشتم و هم در جشن آخر سال شرکت، رسما از همکارانم خداحافظی کردم و علت جداییام را هم به همه گفتم.
۴- پلهای پشت سرتان را خراب نکنید! از کجا معلوم که روزی دوباره گذارتان به همین سازمان نیافتد؟ از کجا معلوم که روزی در سازمانی دیگر با مدیران و کارشناسان همین سازمان دوباره همکار نشوید؟ اصلا چرا امکان کار پارهوقت و پروژهای را با این سازمان از خودتان بگیرید؟ من همچنان با شرکت قبلی در تعامل کاری نزدیک هستم.
۵- روز آخر احساساتی نشوید: احساساتی شدن (اعم از خشم یا تأسف و ناراحتی) میتواند تصمیمتان را خراب کند! بهجای آن به واقعیت توجه کنید. من روز آخر بسیار احساساتی شدم (داشت اشکم درمیآمد!)؛ اما روی تصمیمام ثابتقدم ماندم!
“من این فشار بازی کردن برای منچستریونایتد را دوست دارم. فوق العاده است که در دیدارهای بزرگ حضور داشته باشید. شما نمی دانید چه اتفاقی رقم خواهد خورد زیرا مرز باریکی بین پیروزی و شکست وجود دارد. من این گوش به زنگ بودن و هیجان را دوست دارم. نمیتوانم روزی که باید از فوتبال کنار بروم را تصور کنم. میدانم که دلم برای این هیجان و هیاهو تنگ خواهد شد.” (رابین فنپرسی؛ اینجا)
راستش تا حالا به این شاخص رضایت شغلی فکر نکرده بودم: هیجانانگیز بودن شغل! بسیار جالب است؛ چه مدیر باشید و از زاویهی دید سازمان به ماجرا نگاه کنید و چه از زاویهی دید شغل خودتان بهدنبال انگیزهای برای ادامه دادن یا ندادن و انتخاب کردن باشید.
این آگهی مربوط به یکی از شرکتهایی است که من با آن همکاری دارم و به درخواست دوستان همکار منتشر میشود:
شرکت مهندسی مشاور حاسب سیستم برای همکاری در دفتر مدیریت پروژه (PMO) نیازمند مهندس صنایع مسلط به مباحث کنترل پروژه و نرمافزار MSP است. گفتنی است برای این فرصت شغلی سابقه کار ضروری نبوده ولی نظم و مسئولیتپذیری مزیت محسوب میشود.
لطفا رزومههایتان را به نشانی ایمیل info@hasebsystem.com ارسال فرمایید.
پ.ن. ضمن تشکر از دوستانی که برای آگهیهای اخیر رزومه فرستادهاند، لازم است بگویم که بهدلیل نیاز به حل پارهای مسائل اولیهی فیمابین با کارفرماهای پروژهها (مسائل مربوط به آغاز پروژه بعد از عقد قرارداد)، در دعوت از دوستان برای مصاحبه تأخیر بهوجود آمد. إنشالله بهزودی دوستان به مصاحبه دعوت خواهند شد.
یادم هست اولین مطلبم که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوشحال بودم و دیگر فکر میکردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجانزدگی از دیدن اسمم بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدتها عادت داشتم هر مقالهای که از من چاپ میشد، با شادی تمام نشانی مقاله را در جاهای مختلف مینوشتم و برای هر کسی هم که میرسیدم، با آب و تاب تعریف میکردم: ببینید چقدر من آدم موفقی هستم؟
اما … بهتدریج دامنهی همکاریام با مطبوعات گستردهتر شد و مقالاتم بهصورت ماهانه و این اواخر هفتگی در نشریات مختلفی به چاپ رسیدند. و با کم شدن فاصلهی زمان انتشار مقالات، از آن شادی درونی دیگر خبری نبود. دیگر دیدن نوشتهی چاپیام برایام تبدیل به یک اتفاق عادی شده است. ماجرا البته فقط این نبود. در واقع قصهی اصلی این بود که من احساس میکردم که لازم است شادی رسیدن به هر موفقیتی را در محیط اجتماعی دور و برم فریاد بزنم. اسم این را هم گذاشته بودم برندسازی شخصی! اینکه دیگران ببینند من چقدر کارهای بزرگی میکنم و به کجاها دارم میرسم، از نظر منِ آن روزها برای ارتقای جایگاهم در زندگی شغلی و حتا شخصیام بسیار مهم بود.
اما یک اتفاق مهمتر در همین گیر و دار برای من افتاد و آن هم تلنگرهایی بود که چند نفر از دوستان عزیزم به من زدند:
“خب که چی؟ چرا میخوای خودت را برای هزارمین بار اثبات کنی؟ فکر نمیکنی حال دیگران ممکنه به هم بخوره؟”
“هیچ دقت کردی که بقیه در موردت چی فکر میکنند؟ تو داری کاری میکنی که دیگران فکر کنند آدم بسیار کاملی هستی و نقطهی ضعفی نداری! خیلیها برای همین از تو میترسند!”
“عقدهی تحسین شدن داری؟”
و چیزهای دیگری شبیه اینها.
راستش را بخواهید باید اعتراف کنم که از یک جایی بهبعد واقعا تحسین شدن بابت بزرگترین موفقیتها هم لذت زیادی ندارد! همانطور که خودت احتمالا شانهای بالا میاندازی، دیگران هم همینگونه به تو و زندگیات نگاه میکنند. از آن مهمتر اینکه من امروز متوجه شدم آن روزها دو اتفاق بسیار بد دیگر هم افتاده بود که من از آنها بیخبر بودهام:
یک ـ بهتدریج تعریف موفقیت برای من عوض شد و دیگر نمیدانستم موفقیت یعنی چی؟
دو ـ خودم هم دیگر نمیتوانستم تشخیص بدهم، خودِ واقعیام کدام است؟ آن کسی که خودم میشناسمش یا آن کسی که تلاش دارد پشت یک مشت موفقیتهایی نسبی خودش را پنهان کند؟
و همینجا بود که با حقیقتی عریان روبرو شدم: من همان کسی نیستم که دیگران فکر میکنند. و از آن بدتر اینکه خودم هم دارم فراموش میکنم آن جملهی معروف بیهقی را: “و من، این همه نیستم …“
*******
“من، این همه نیستم.” این یکی از کلیدیترین جملههای زندگی من بوده است که برای سالها فراموشش کرده بودم. و با بهیاد آوردن این جمله، یکی از بزرگترین کشفهای امسال زندگی من اتفاق افتاد: اینکه نمایش دادن، کوچکترین رابطهای با برندسازی شخصی که ندارد، هیچ؛ از جایی بهبعد تبدیل میشود به بزرگترین حجاب پیش روی خود آدمی: اینکه دیگران، از یاد ببرند تو هم آدمی هستی شکننده با نقاطی ضعف بسیار. آدمی که همیشه نباید سرحال و پرانرژی و سرشار از ایده باشد. آدمی که حق دارد گاهی وقتها کم بیاورد و بخواهد برود در گوشهی تنهاییاش به آسمان زل بزند و اشک بریزد. آدمی که اشتباهاتش از انتخابهای درستش همیشه بیشتر است … و بدتر وقتی است که همین آدم خاکستری، خودش هم یادش برود کیست، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت!
*******
قصهی بالا میتواند کاملا واقعی باشد یا نباشد. میشود بخشی از آن واقعیت باشد و بخشی از آن هم داستانپردازی و خیال. اما هر کدام از اینها هم که باشد، نتیجهاش یکی از درسهای بزرگ زندگی برای من است: بگذارید عملکرد شما در انجام کارهای بزرگ از شما سخن بگوید؛ نه اینکه خودتان موفقیتهای خیالیتان را روایت کنید. برندسازی شخصی یک نمایش نیست: پرترهای است که از خودتان کشیدهاید و زندگی، آن را روی دیوارش بهنمایش گذاشته است تا دیگران ببینندش و از روی علاقه و میل و اشتیاق، کشفاش کنند.
یکی از مشکلات همیشگی ما در زندگی کاریمان این است که کاری که میکنیم یا کارهایی که انجام دادهایم با آن چیزی که دوست داشتهایم متفاوت بوده است. حالا بخشی از این مسئله برمیگردد به شانس و پیدا کردن فرصت؛ اما بخش اعظمش بهنظرم برمیگردد به انتخابهای نادرست شغلی یا چسبیدن به شغلی که فایدهای ندارد! اما بحث امشب من این نیست. شاید زمانی دیگر بهسراغ این بحث آمدم.
یک راهحل مشکل بالا عوض کردن شغل یا سازمان برای کار کردن در حوزهی مورد علاقه است. و هر دوی اینها (مخصوصا دومی) نیازمند رزومه نوشتن هستند. ما باید درخواستمان را برای سازمان جدید بفرستیم و به آنها ثابت کنیم که مناسب شغل مورد علاقهمان هستیم. اما خوب وقتی که تجربهای در آن شغل ندارم چطور باید این کار را انجام بدهم؟ یا اگر یک فارغالتحصیل جوان هستم که سابقهی کاری ندارم، چطور باید وارد حوزهی کاری مورد علاقهام شوم؟ بنابراین اولین راهکاری که در این شرایط به ذهن ما میرسد در بهترین حالت اغراق در رزومه نوشتن است و در بدترین حالت، دروغ گفتن. یادم هست دوست محترمی با چندین سال سابقهی کار برای تغییر حوزهی کاریاش از من دقیقا همین را پرسید که اگر کمی دروغ بگویم که اشکالی ندارد!؟ و البته از آنجایی که تصمیمش را گرفته بود، هر چقدر من برایش توضیح دادم دروغگویی کار درستی نیست و اگر فردا دستت رو شود چه میکنی و … گوشش بدهکار نبود و ضررش را هم کرد.
اما همین ماجرای ساده زمانی بسیار وحشتناکتر میشود که فرد قصد دارد از رزومه بهعنوان ابزاری برای پرسنال برندینگ خود استفاده کند. در اینجا فرد میخواهد خود را طوری معرفی کند که مخاطبیناش او را یک “متخصص حرفهای” فرض کنند. حالا مخاطبین این فرد، ممکن است بخواهند سر کلاس درس او در حوزهی آن تخصص بنشینند یا اینکه از او بهعنوان مشاور استفاده کنند. و همینجا است که بسیاری از افراد ظاهرالصلاح برای رسیدن به هدفهایشان سراغ دروغگویی میروند …
شیوههای اغراق و دروغگویی عامی که در هر دو مورد دیدهام، اینها بودهاند:
۱- نوشتن تجربیات کاری بیربط یا بسیار کمرنگ بهعنوان تجربیات کاری فوقالعاده ارزشمند و مرتبط: مثلا دوست من که بالاتر اشاره کردم کارش مدیریت تولید بود و میخواست وارد حوزهی مدیریت منابع انسانی شود. بنابراین در رزومهاش تمام تجربیات مدیریت تولید را با توجیه اینکه “خب تو کارم مدیریت نیروها هم با من بود” در نرمافزار محترم ورد Replace All کرد و بعد البته در مصاحبه با یک شرکت معظم گیر افتاد!
۲- رزومهسازی: در همین محیط وب فارسی، فردی را میشناسم که بدون داشتن تجربهی یک ثانیه کار در یک سازمان واقعی، مدعی است بهترین مشاور مدیریت دنیا است! و البته شما در رزومهی این فرد، نه نشانی از تحصیلات ایشان میبینید و نه نشانهای از تجربیات کاریشان. چیزی که وجود دارد، صرفا مجموعهای است از ویژگیهای یک مشاور خوب و باتجربه! حالا اینکه این ویژگیها چگونه بهدست آمدهاند، ظاهرا اهمیتی ندارد!
۳- اغراق در قسمت آموزشها: بارها در همین وبلاگ گفتهام که در قسمت آموزشها در رزومهتان، بهتر است صرفا دورههایی را بنویسید که برایشان مدرک معتبر دارید و تازه آن هم نه همهی دورهها. بهتر است دورههای مهمتر را بنویسید: دورههایی که واقعا شما را در یک حوزهی خاص متخصص کردهاند! مثلا کسی با گذراندن دورهی مبانی برنامهریزی استراتژیک، استراتژیست حرفهای نمیشود. علم تخصصی (که تازه در عمق آن هم حرف بسیار است) یک چیز است و تخصص چیز دیگر.
۴- اغراق در قسمت مهارتها: یادم هست همکار محترمی داشتیم که مطابق رزومهاش تمام زبانهای برنامهنویسی دنیا را بهصورت حرفهای بلد بود. حالا اینکه سهل است؛ ایشان در تمامی حوزههای علم مدیریت هم دانش و تخصص داشتند. اما در عمل … بگذریم. معمولا فاجعهترین بخش رزومههای ما همین بخش است. جایی که فکر میکنیم مهمترین بخش رزومه است و بنابراین به هر شکلی که شده، تلاش میکنیم خودمان را اینقدر آدم خفنی (!) جا بزنیم که کارفرما چارهای جز استخدام ما نداشته باشد. چه کسی بهدنبال یک آدم چند تخصصی نیست که از استراتژی، منابع انسانی، مدیریت تولید، مدیریت کیفیت، آیتی و هزار تا مهارت دیگر همزمان سر در میآورد!؟
خوب متأسفانه باید به عرضتان برسانم که برای کارفرماهای حرفهای، مثل روز مشخص است که چنین فردی در هیچ حوزهای متخصص نیست. اینجور کارفرماها بهجای نگاه کردن بخش مهارتهای رزومهی شما، به سایر بخشهای رزومهی شما (بهخصوص بخش تجربیات کاریتان) توچه بیشتری میکنند. این را مخصوصا به دوستان جوانترم توصیه میکنم که تازه قصد دارند وارد بازار کار شوند. نوشتن دهها مهارت مختلف و متناقض، به استخدام شدن هیچ کمکی نمیکند. بهتر است بهجای این کار، روی چند مهارت خاص متمرکز شوید و حتی اگر تجربهی کاری مشخصی در آن حوزه ندارید، سعی کنید از راههای دیگری که میشود، به کارفرما نشان دهید که در راه کسب یک تخصص، دانشجو هستید! مثلا برای یک فارغالتحصیل جوان، نوشتن پروژههای درسی دانشگاهی مهماش یا تجربیات دوران کارآموزیاش مهم است. یا اگر مقالهی تخصصی را در جای معتبری چاپ کردهاید، خوب است که در رزومهتان به آن اشاره کنید. ضمنا فراموش نکنید که برخی مهارتها در دل مهارتهای دیگر مستتر هستند؛ مثلا یک تحلیلگر کسب و کار خوب، طبیعتا باید مصاحبهکنندهی خوبی باشد یا در مستندسازی عالی باشد!
بنابراین برای هزارمین بار: در رزومه نوشتن خالیبندی و اغراق نکنید. حواستان باشد که آرزوها و رؤیاها در رزومه جایی ندارند. رزومه، چیزی نیست جز خلاصهای از آن کارهایی که تا بهامروز بهشکل موفق انجام دادهاید و دستاوردهایی که به آنها رسیدهاید.
در این وبلاگ بارها و بارها دربارهی راه و روش موفق شدن حرف زدهایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری دربارهی راههای رسیدن به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس دربارهی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار میشوند. و از همه مهمتر، هر روز میلیونها نفر در سراسر جهان از موفقیتهایشان سرمست میشوند و بسیاری دیگر هم که اساسا موفق آفریده شدهاند. 🙂
همهی ما بارها با افرادی برخورد کردهایم که خودشان را موفق میدانستهاند؛ اما از نظر ما کوچکترین موفقیتی نداشتهاند. من همیشه در مواجهه با چنین آدمهایی به این فکر میکنم که چرا و چطور و طی چه فرایندی طرف مقابل به این نتیجه رسیده که احساس کند آدم موفقی است؟
متأسفانه در بسیاری موارد، آن فرد دچار بیماری توهم بوده است؛ یعنی خودِ مطلوبش را با خودِ موجودش اشتباه گرفته است! اما با فرض اینکه فرد چنین مشکلی ندارد، میشود منطقیتر به ماجرا نگاه کرد. مدتهاست که برای تعریفِ موفقیت و احساس موفقیت، سؤالات زیر بهصورت جدی برای من مطرحاند:
۱- موفقیت مطلق است یا نسبی؟ یعنی موفقیت در چارچوب زندگی شخصی من تعریف میشود یا در زندگی اجتماعی من با دیگران؟ بهعبارت دیگر من در مقایسه با خودم باید احساس موفقیت بکنم یا در مقایسه با دیگران؟
۲- اگر منِ امروز، در قیاس با خودِ دیروزم خودم را موفق بدانم، آیا فاصلهی طی شده و تفاوت نقطهی امروز با دیروز در تعریف این موفقیت مهم است؟
۳- آیا رسیدن به هدفی که از گذشته برای خودم تعریف کرده بودم، رسیده باشم، موفقیت است؛ آن هم وقتی که امروز میدانم میتوانستهام بسیار فراتر از آن هدف بروم؟ بهعبارت دیگر: آیا مقایسهی اینکه “چقدر میتوانستهام موفق باشم” با “جایگاه امروزم”، در احساس موفقیت مؤثر است؟
۴- اگر قرار شد موفقیت را در مقایسه با دیگران تعریف بکنم، آیا انتخاب مناسب افرادی که با آنها خودم را میسنجم، در ایجادِ احساسِ درست موفقیت و فرار از بیماری توهم مؤثرند؟
در پاسخ به سؤالات فوق، من به گزارههای زیر رسیدم:
۱- موفقیت هم مطلق است هم نسبی. من هم بهنسبت خودم میتوانم “موفق” باشم و هم در مقایسه با دیگران.
۲ و ۳- نقطهی امروز قطعا مهم است. موفقیت خیلی ساده میتواند اینجوری تعریف شود: “رضایت از بودن!” یعنی همین که من از بودنِ امروزم راضی باشم، خودش بزرگترین موفقیت است؛ چرا که جایگاه امروز من نتیجهی زنجیرهای از انتخابها و اقدامات من در زندگیام است. طبیعی است که در این مسیر اشتباهات بسیاری داشتهام؛ اما همین که بدانم سکان کشتی زندگیام در دست خودم بوده و در نتیجه میتوانم دوباره شروع کنم و اینبار حداقل اشتباهات قبلیام را مرتکب نشوم و در این مسیرِ جدید، میتوانم از لذت کشف کردن و پیش رفتن لذت ببرم، میتواند خودش بزرگترین لذت و در عین حال، بزرگترین انگیزه برای رسیدن به موفقیتهای بزرگ باشد. البته اینکه میتوانستهام کجا باشم هم مهم است؛ اما نه برای شکنجهی خود که برای راه یافتن و طی نکردن دوبارهی هزار راهِ رفته!
۴- اما تجربهی شخصی من در زندگی این بوده که اگر چه تعریف موفقیت در چارچوب زندگیِ خودم برای ایجاد احساس رضایت مهم است؛ اما نگاه کردن به دنیای اطراف و آدمهایی که دور و برم هستند، بسیار مهمتر است. بهویژه من درمانی بهتر از این مقایسهی بیرحمانه، برای بیماری “توهم” نمیشناسم. از آن مهمتر، یک راهِخوب اینکه من میتوانستهام کجا باشم و میتوانم به کجا برسم، همین مقایسه با دیگران است. البته وقتی از مقایسه با دیگران حرف میزنم، طبیعتا منظورم مقایسه با آدمهای پایینتر از خودم نیست؛ بلکه دقیقن منظورم مقایسه با کسانی است که از من هزار پله جلوترند. همین مقایسه در عین حال، بزرگترین انگیزه میتواند باشد برای رفتن و رسیدن …
بارها گفتهام که اگر بشود اسم جایگاه امروزی من را در زندگیام موفقیت گذاشت، مهمترین علتاش این بوده که همیشه دور و برم پر بوده از آدمهای بزرگ. کسانی که همیشه با فاصلهی بسیار زیادی از من جلوتر بودهاند. کسانی که به من آموختهاند که تا کجا میتوان پیش رفت و حد تصور من را از تعریف موفقیت، بسیار بالاتر بردهاند. آنها به من یاد دادهاند که: “موفقیت اصلا یعنی چی!” (تصویر بالایی را که دیدید!) بودن در کنار آنها من را از خوابِ خوشِ خیال، بیدار کرده و یک اضطراب همیشگی اما بسیار لذتبخش را در من ایجاد کرده است: “اینجا، جای من نیست!” از همه مهمتر اینکه آنها به من یاد دادهاند که برای رسیدن به جایگاههای بالاتر باید چه کنم و چه ویژگیهایی داشته باشم و حتی فراتر از آن، دست من را هم گرفتهاند و در مسیر جلو رفتن راهنماییام کردهاند. من همیشه خودم را وامدار راهنماییها و دوستیهای شهرام، علی، نیما، احسان، حامد، وفا و دوستان بزرگوار دیگری که در دنیای مجازی اثری از آنها نیست، میدانم.
شاید بد نباشد همین امروز و همین لحظه، نگاهی دوباره داشته باشیم به اینکه آیا احساس موفقیت میکنیم و پاسخاش چه مثبت باشد و چه منفی، با حداقل کردن نقش احساسات و پررنگ کردن نقش عقل، بفهمیم چرا اینگونه است و چه باید کرد؟ اصلا تعریف موفقیت برای من چیست؟ آیا دیگران هم مرا موفق میدانند؟ و سؤالاتی شبیه اینها. خلاصه اینکه: چقدر و چرا من موفقام!؟
من بارها این بازنگری را در زندگیام انجام دادهام و نتایج خوبی گرفتهام. پیشنهاد میکنم شما هم یک بار امتحانش کنید!
یک هفتهی بسیار پر و پیمان با مطالب بسیار ارزشمند!
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوان یا گودرتان دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
برای مرور سریعتر مطالب، لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
جامعهشناسی، سلامت و روانشناسی و کار حرفهای:
کولیهای سازمان(وفا کمالیان؛ رفتار سازمانی و کاربردهای آن در مدیریت) (این نکتهای که استاد نوشتند، بسیار بسیار مهم است و سابقهی کار و رزومهتان را حسابی خراب میکند. نکنید این کارها را جوانان!)