- حکمتها (۸۶) - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
- و اینک چهل سالگی: ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم … - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
خدایا یا راه را به ما بنما یا مقصد را!
خدایا یا راه را به ما بنما یا مقصد را!
“هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما درون کلهی ما ـ دست کم این جایی است که من تصور میکنم ـ جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر همین کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم، بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم.»
هاروکی موراکامی؛ کافکا در کرانه
پ.ن.۱٫ کامل خواندماش و به جرأت میگویم که در فهرست بهترین رمانهایی که خواندهام جایی بین ۵ تای اول دارد. تفسیرهای نفسگیر و حیرتانگیز استاد از زندگی و داستان جذاب، پرتعلیق و پر رمز و کافکا در کرانه جا برای لذت بردن و به فکر فرو رفتن زیاد دارد. به این اضافه کنید ترجمهی بسیار عالی مهدی غبرائی و چاپ خوب انتشارات نیلوفر را که این لذت معنوی را مدیون زحمت آنها بودم. این کتاب را از دست ندهید؛ رمانی که حتما چند بار دیگر آن را خواهم خواند.
پ.ن.۲٫ حلول ماه مبارک رمضان ـ این ماه نور و رحمت و شادی ـ را تبریک عرض میکنم و آرزوی قبولی طاعات و عبادات دوستان عزیز را در درگاه حضرت حق دارم. التماس دعا.
چه زود خاطره میشویم و چه زودتر، فراموش …
از روزی که رضا بهرامی در وبلاگاش خانهی کتابدار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جیمیلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفتهای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبهی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانهی زیبا و پرمهر.
برای منی که سالهای کودکیام را در کتابخانه سر کردهام، هیچ جایی خارج از خانه دوستداشتنیتر از یک کتابخانه نیست؛ جایی که نعمت وصال عشق ابدی و ازلی من و امثال من ـ یعنی کتاب ـ دایمی است! و همین است که وقتی میبینم چند تا آدم مهربان با دست خالی دارند برای کتابخوان کردن بچههای یک محلهی متوسط رو به پایین پایتخت و از آن بالاتر، بچههای روستاهای کشور تلاش میکنند، بدیهی است که به این نتیجه میرسم که باید آستینها را بالا زد و کمکشان کرد.
خوب برگردیم به همان قرار شنبه؛ یک قرار به قولی گودری! من کمی (حدود یک ساعت البته) دیر رسیدم. کمی گشتم تا دیوارهای چوبی خانهی کتابدار به چشمم خورد و پلاک بیست را روی دیوارش دیدم. وقتی وارد شدم خانم اخوت تقریبا توضیحاتشان را دربارهی شورای کتاب کودک و فعالیتهای خانهی کتابدار تمام کرده بودند و عملا، من تنها در بخش بازدید از خانه حضور داشتم.
این هم یک گزارش تصویری از آنچه دیدم (هر چند به دلیل عجله، قابهای عکسهایام اشکال دارند!):
۱٫ از در که وارد شوید این تابلو را روبرویتان میبینید:
۲٫ خانهی کتابدار چهار طبقه دارد؛ این هم راهنمای این خانه:
۳٫ نقاشیهای بچهها را توی راهپله به نردهها زدهاند؛ این یک نمونهاش:
۴٫ طبقهی دوم، کتابخانهی بچهها است و اتاق قصهی زیبا و نوستالژیکاش:
و البته عروسکهای قصهگویی بانمکاش:
این هم درختی که گر بار دانش بگیرد …
دیدار از این خانهی پرمهر با آن سادگی زیبایاش و دلهای بزرگ و باصفای آدمهایاش یک تجربهی لذتبخش بود. اما مهم این است که همهی ما که آن روز آنجا بودیم تصمیم گرفتیم تا در کنار این آدمهای بزرگ، کارهای کوچکی بکنیم برای سبز کردن اندیشهی آیندهی کودکان امروز کشورمان. خانهی کتابدار به کمک من و شما در حوزههای زیر نیازمند است:
۱٫ اهدای کتاب!
۲٫ کمکهای نقدی.
۳٫ تبلیغ فعالیتها و کمک در فروش محصولات و بستههای فرهنگی خانه (چیزهایی را که ما دیدیم واقعا هیچ جای دیگری گیرتان نمیآید!)
۴٫ همکاری در کتابداری، قصهگویی و فعالیتهای فرهنگی.
۵٫ همکاری در سفرهای فرهنگی برای راهاندازی کتابخانههای روستاها.
۶٫ و خیلی چیزهای دیگر.
خوب بیایید شروع کنیم:
آدرس خانه کتابدار: خ ولیعصر، بالاتر از میدان منیریه، خ اسدی منش، ک دهستانی، پ بیست.
تلفن تماس: ۶۶۹۶۲۹۰۴ الی ۶
ساعات کار کتابخانه: همه روزه از شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ الی ۱۷
پست الکترونیکی: hlp_83@yahoo.com
پ.ن. از رضا بهرامی برای کشف این مکان دوستداشتنی صمیمانه متشکرم. از نجوای عزیز هم به خاطر تبلیغ ایمیلی عالیاش تشکر ویژه دارم. امیر هم قرار بود بیاید و بالاخره از نزدیک ببینیماش که متأسفانه نشد!
خدایا، خداوکیلی ما رو یادت میاد!؟
این پست، ادامهی این مطلب قبلی من است.
این یک داستان واقعی است. این مکالمه بین دو تا از دوستان من رد و بدل شده است:
« ـ چی کار میکنی؟
ـ هیچی. چی کار باید بکنم؟ کاری ندارم که.
ـ خوب لااقل بشین کمی فکر کن.
ـ به چی فکر کنم؟»
دقیقا. سختترین کار ممکن پیدا کردن چیزی است که باید به آن فکر کنیم. راستی به چه چیزی باید فکر کنیم؟ از کجا بدانیم که به چه چیزی باید فکر کنیم؟
قبل از فکر کردن این سؤال را باید جواب داد. تصور میکنم که علت عمده «فکر نکردن» ما همین باشد که نمیدانیم به چه فکر کنیم. در واقع این یک رابطهی دو طرفه ساده است:
فکر نمیکنیم <======> دادهای برای پردازش (= فکر کردن) نداریم.
مسئله اصلی نبودن آن «داده» است. دادهها را باید از کجا به دست آورد؟ راههای بسیاری وجود دارد: زندگی اجتماعی، حواس پنج گانه و حتی درون خودمان. اما مهمترین راهی که من میشناسم مطالعه است ـ یا حداقل برای خود من این گونه است. ـ ما فکر نمیکنیم چون نمیخوانیم. وضعیت اسفبار سرانهی مطالعه جدی در جامعه ایران این امر را به خوبی بازتاب میدهد. اگر چه در آمار رسمی معمولا تنها مطالعه روزنامهها و مجلات را مستثنی میکنند، اما به نظر من برای رسیدن به یک آمار دقیقتر باید مطالعه کتب درسی و کمک درسی و البته کتب پرفروش عامه پسند ـ مثل طالعبینی، فال، موفقیت، داستانهای عشقی مزخرف و … ـ را هم کنار گذاشت. واقعا در این حالت سرانه مطالعه اندک جامعه ایرانی چه قدر دیگر پایین خواهد رفت؟ کافی است ما کتابخوانها دور و بریهایمان را ببینیم تا بفهمیم اوضاع چقدر خراب است. در چند ماه اخیر من بارها در برابر این پرسش که “مگه شما وقت کتاب خوندن هم داری؟” قرار گرفتهام و از تعجب دهانم باز مانده! (چون اغلب طرف سؤالکننده آدمی بوده که گرفتاریهایاش از من خیلی کمتر است!)
به نظر من میان دو مشکل مذکور، در ایران یک همبستگی قوی وجود دارد. برای حل کردن هر یک باید به دیگری به همان اندازه اهمیت داد و برایاش راهکار پیدا کرد، هر چند راستش من هم هر چقدر فکر کردم چگونگیاش را نتوانستم کشف کنم!
شاید بعدا درباره پایین بودن سرانه مطالعه در ایران هم نوشتم.
بیهدف سر در گربیان تخیل میرویم
باز ما را جادهها در خویشتن گم کردهاند …
احمد عزیزی
پ.ن. برای سلامتیاش دعا کنیم …
امروز بهترین خبر دو سه سال اخیر زندگیام را شنیدم. نمیدانی چقدر خوشحال شدم. سالها آرزوی این لحظه را داشتم: آرزوی رسیدن تو به آرزویات و حالا از شنیدن خبر برآورده شدناش، شیرینی به دلم آمده که جای تمام غمها را تنگ کرده!
تو هم به زودی میروی و من میمانم و تنهاییهایام. من میمانم و جای خالی دو نفر در زندگیام که میدانم میلیونها کیلومتر آن طرفتر، دارند به علاقهشان در زندگی میپردازند و از آن لذت میبرند (و از این یادآوری، حسابی شاد میشوم.) و البته من میمانم و غرهای دایمی عزیزترین که هنوز که نرفتهای به اوجاش رسیده است!
سفرت به خیر و خوشی. شاد باشی برای همیشه.
گاهی شاید بهتر باشد احساسمان نسبت به آدمها را فراموش کنیم؛ نه خود آنها را.