۱٫ خیلی خیلی بچه بودم که اگر اشتباه نکنم با گل آقا و شاغلام و آبدارخانهی همایونی در کتابخانهای که در آنجا بزرگ شدم آشنا شدم. پدرم هم هر از چند گاهی گل آقا میخرید و من هم با این که ۱۲۰ درصد (!) مطالباش را نمیفهمیدم با شوق ورقاش میزدم. چیزی که از گل آقای آن دوره در یاد من مانده یکی کاریکاتور همیشگی دکتر حبیبی روی جلد است و دیگری آن شعر معروف روی جلد: یک دهان دارم دو تا دندان لق / میزنم تا میتوانم حرف حق! (آن زمان ماهیت پهلوانانهی این یک بیت شعر را نمیفهمیدم و از آن بدتر نمیدانستم که زدن دو کلمه حرف حساب میتواند برای آدم چه تبعاتی به دنبال داشته باشد …) آن دو کلمه حرف حساب صفحهی اول و گیر دادنهای همیشگی گل آقا به اصحاب آبدارخانه و بهویژه شاغلام بنده خدا هم همیشه برایام جذاب و خواندنی بود. راستی چاییهای شاغلام توی آن استکانهای کمرباریک چقدر خواستنی بودند!
۲٫ سال ۸۱ که شنیدم گل آقا خودشان تصمیم به تعطیلی هفتهنامه گرفتهاند شوکه شدم. چرا؟ هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم هم که بفهمم.
۳٫ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۳: خبر بسیار تلخ بود. گلآقای ملت ایران آسمانی شد …
۴٫ شنیدم دور جدید هفتهنامهی گل آقا دارد توسط دخترشان ـ گلنسا ـ منتشر میشود. مشتری هفتگیاش شدم تا تعطیلی دوباره …
۵٫ و بالاخره ۲۲ شهریور ماه ۱۳۸۹: بالاخره به آرزویام رسیدم و منِ چایینخور، طعم چایی را در استکانهای کمر باریک شاغلام چشیدم. و اعتراف میکنم اینقدر خوشطعم بود که به اندازهی تقریبا یک سالام امروز چایی خوردم! (راستی شاغلام همین آقای عزیزی بود که امروز کلی به خاطر ما به زحمت افتاد؟)
امروز در اتاق گل آقا مهمان خانم پوپک صابری بودم. اتاقی ساده ولی زیبا با آن سماورهای بزرگ و چند گانهاش، با آن کمدهای پر از یادگاریهای گل آقا و با آن میز محکم و قشنگی که گل آقا هنوز پشتاش نشسته و دارد لبخند میزند (با خود گل آقا که متأسفانه نشد؛ میخواستم با اتاق گل آقا عکس یادگاری بگیرم و در رزومهام و همینجا بگذارم که فرصت نشد اجازهی این کار را بگیرم!) خوب در کنار این زیارت (که امیدوارم قبول باشد!) یک ساعت گفتگوی شوخی و جدی با گلنسای عزیز در مورد همان چیزهایی که دغدغهی این روزهای همه ماست و البته در مورد گودر و همین وبلاگ و نوشتههای بنده و طبعا گل انداختن لپهای من! 😉
از مهماننوازیتان و هدایایتان صمیمانه متشکرم خانم صابری عزیز!
دادا جان لحظات خوبی بود بله ولی بهترین لحظات عمرم نه. نگران نباش شاید چون بهترین لحظات عمر را تجربه نکردی، نمیدونی چی هستند! 😉
امین جان خیلی دوست داشتم شما هم بیایی که نشد متأسفانه. خیلی زود دوباره میروم و این بار حتما با هم میروی.
تبریک میگم، شاید زمانی که اونجا بودی بهترین لحظات عمرت تا حالا بوده، تنت به تن گل آقا خورده، خیلی باکلاس شدی :))
علی عزیز خیلی دوست داشتم منم میومدم ولی خب نشد، غم نون آدم رو از گل آقای خندان هم دور میکند.
🙂
البته به من گفتی برای عکاسی دوباره سری به دفتر ایشون میزنی. امیدوارم این بار همراهت باشم.
🙂