متأسفانه بیابانزایی، نسبت به ساختن یک جنگل کار بسیار سادهتری است!
جیمز لاولاک
متأسفانه بیابانزایی، نسبت به ساختن یک جنگل کار بسیار سادهتری است!
جیمز لاولاک
گواردیولا در مورد دوران موفقیتآمیز حضورش در نوکمپ گفت:” من بسیار خوششانس بودم که مربی یک تیم فوقالعاده شدم؛ با فلسفهای که همه به آن اعتقاد داشتند و بازیکنانی بااستعداد فراوان که میخواستند هر روز بهتر از روز قبل کار کنند. این راز همهی موفقیتهای ما بود.” (پپ؛ اینجا)
گاهی واقعا فکر میکنم پپ عزیز، باید حتما درس مدیریت خوانده باشد! او اینجا هم در یک جملهی کوتاه بهزیبایی هر چه تمامتر، کل مدیریت استراتژیک را در یک جمله خلاصه کرده است. پپ بهدرستی میگوید که در هر سازمانی لازم است:
اولی روح برنامهی استراتژیک است و دومی و سومی هم مهمترین ابزارهای اجرای استراتژیها در عمل. و البته نباید فراموش کرد که همهی اینها تنها در کنار داشتن یک رهبر بزرگ مثل پپ هستند که موفقیتی شگفتانگیز را تضمین میکنند …
پ.ن. برای حضورش در فوتبال دلمان تنگ شده بود. بسیار خوشحالم که تا چند ماه دیگر او را روی نیمکت یک تیم بزرگ، اصیل و دوستداشتنی دیگر دوباره خواهیم دید!
یکی از معضلات دائمی زندگی ما انسانها، کمبود وقت است. همیشه وقت نداریم یا کم داریم و در مقابل، آدمهایی را میبینیم که اینقدر وقت اضافی دارند که کاش میشد وقت آنها را خرید! اما اگر کمی منصفانه نگاه کنیم، میبینیم که کم در زندگیمان وقت تلف نمیکنیم و از آن مهمتر، بسیاری از اوقات روی کارهایی انرژی و وقت صرف میکنیم (و طبیعتا از کارهای دیگری عقب میمانیم) که نباید. پس این سؤال مهم مطرح میشود که از کجا بفهمم چه کاری را باید همین الان انجام دهم؟ خانم الیزابت گریس ساندرز در پاسخ به همین سؤال اینجا روی سایت اینکداتکام سه قانون جالب را برای مدیریت زمان ارائه داده است:
اول ـ فیلتر اولویتها را تعریف کنید: “هر فردی اولویتهای خاص خودش را دارد. بنابراین اولین قدم در راه داشتن احساس خوب در مورد انتخابهایتان در زندگی، این است که صادقانه چیزهایی را برای شما از همه مهمترند مشخص کنید. مثلا اولویت من در زندگی اینگونه است:
زندگی معنوی —–> روابط انسانی —–> کسب و کار —–> سلامتی و شادی —–> نظم —–> تفریح
ممکن است ترتیب اولویتهای شما مثل من باشد. ممکن هم هست کاملا متفاوت باشد؛ مثلا:
سلامتی و شادی —–> استارتآپ —–> لذت بردن —–> روابط انسانی —–> خدمت به جامعه.”
دوم ـ برای هر یک از اولویتها، اقدامات لازم را فهرست کنید: “برای من، زندگی معنوی یعنی اینکه هر روز صبح کمی دعا کنم و مدیتیشن داشته باشم. اولویت روابط انسانی یعنی هر هفته حداقل سه بار دوستانم را ببینم. در مورد کسب و کار یا استارتآپ، ممکن است این اقدام اجرایی، کار کردن از ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر در پنج روز از هفته باشد.” و البته برای اولویت لذت بردن، من (مترجم) شخصا کتاب را پیشنهاد میکنم!
سوم ـ تمام تصمیمات را اول از فیلتر اولویتها رد کنید و بعد تصمیم بگیرید: “بسیاری از کارهای ما در زندگی، روتین و مطابق همان فهرست گام دوم هستند. اما همیشه کارهایی هم هستند که بهناگاه در برابر ما قرار میگیرند و لازم است در مورد آنها تصمیم بگیریم. لازم است این تصمیمات را از فیلتر اولویتها بگذرانید تا برای انجام دادن آنها یکی از سه گزینهی “بلی / “نه” / “الان نه” را انتخاب کنید.” مثلا فهرست دوم اولویتها را نگاه کنید: در این فهرست سلامتی و شادی بالاتر از استارتآپ قرار دارد. بنابراین اگر پاسخگویی به نیاز یک مشتری نیازمند چند شب نخوابیدن و کار کردن شبانهروزی باشد، هر چقدر هم که آن مشتری، سودآور باشد، لازم است گزینهی “نه” یا “الان نه” را انتخاب کنید!
نگاه جالبی است به زندگی و کار کردن. من خودم که همین الان دارم به نوشتن اولویتهای زندگی خودم فکر میکنم …
دو ماهی است که گزارهها بیرمق شده و یک هفتهای بود که کاملا تعطیل شده بود! این بیرمقی و تعطیلی بخشی برمیگشت به مشکلات پیشبینی نشدهای که برای سایت پیش آمد و حتمن در جریانید. اعتراف میکنم که بخشی هم برمیگشت به کمبود انگیزه و تنبلی و البته گرفتاریهای بیش از حد من!
اما خوب همیشه میشود باز شروع کرد. 🙂 بعد از حل مسائل زیرساختی (!) گزارهها، از امشب و امروز، دوباره تلاش میکنم گزارهها را مثل گذشته و حتا بهتر، فعال کنم. گزارهها قبل از مشکلات اخیر، برنامهی ثابتی در هفته داشت که از این بهبعد قرار است همان برنامه مجددا اجرایی شود:
در کنار پستهای ثابت هفتگی، سعی میکنم حداقل هر دو روز یک بار پستهای با موضوع آزادی هم داشته باشم در مورد موضوعات مورد علاقهام از جمله: مدیریت، آیتی، فرهنگ و هنر و جامعه هم چیزهایی بنویسم.
بنابراین گزارهها از امشب دوباره شروع میکند … خودم که بهشدت هیجانزدهام. 🙂
رهایی است حضورت که در حضور تو، دل
رها ز وسوسهی هر چه بود میآید
یکی شدن به دلم هست با تو ای دریا
تو سینه بگشای اینک که رود میآید …
****
دلم به آمدنت مشت زد به سینه که آه!
همان که خواهدم از تو ربود، میآید …
حسین منزوی
مدتها است که قصد دارم در مورد فضای نوشتن و ترجمه در حوزهی مدیریت در ایران بنویسم؛ اما هر دفعه به دلایلی منصرف شدم. حرفهای زیادی برای گفتن در این زمینه هست؛ اما یکی از نکاتی که در ذهنم بوده و هست، بهنظرم اینقدر مهم هست که اینجا در موردش بنویسم: انگیزهی نوشتن / ترجمه در حوزهی مدیریت. اینکه چرا در حوزهی مدیریت مینویسیم و ترجمه میکنیم؟
برای خود من، همه چیز از یک تعهد شخصی شروع شد. اوایلی که نوشتن در گزارهها را شروع کردم؛ بهدنبال داشتن مخاطب و یاد دادن نبودم: تنها کاربرد وبلاگنویسی برای من، متعهد شدن به خواندن و یاد گرفتن و کشف نکات جدید در زندگی و حوزهی تخصصام مدیریت و تحلیل کسب و کار بود. بهتدریج با گسترش دامنهی مخاطبین، “یاد دادن” هم به دغدغههایم برای نوشتن و ترجمه کردن افزوده شد و از اینجا بود که متوجه شدم برای نوشتن هر پست، چقدر باید مواظب باشم تا نکته یا ایدهی مهمی را برای نوشتن / ترجمه انتخاب کنم. خوانندهی عزیز نوشتهی من، نباید پس از خواندن آن، از وقتی که صرف کرده، چیزی بهدست نیاورد و بهاین ترتیب از این کار پشیمان شود (اینکه چقدر در این راه موفق بودهام البته بحثی دیگر است. همینجا از شما خوانندگان عزیز دعوت میکنم تا پای همین پست یا از طریق ایمیل نظراتتان را با من در میان بگذارید.)
بهصورت همزمان، مدتها است در حال پایش مستمر وبلاگها، سایتها و نشریات مدیریتی در ایران هستم که نتیجهاش را در پست ثابت هفتگی لینکهای هفته میخوانید. در همین خواندنها و دنبال کردنها، متوجه انگیزهی پنهانی شدهام که در بسیاری از نویسندگان و مترجمان حوزهی مدیریت ـ از جمله خود من! ـ وجود دارد؛ اما برای خودمان نامکشوف است: ما احساس میکنیم که وظیفهی اخلاقی و حرفهای “یاد دادن” را چرخ فلک بر دوش ما گذاشته است و در نتیجهی همین احساسِ وظیفه است که فکر میکنیم که اگر من ننویسم یا ترجمه نکنم، دنیای اطرافم و مردمان خوباش، چیزی را از دست دادهاند! بنابراین من باید تحت هر شرایطی و با هر سطح توان، بنویسم تا به دیگران یاد بدهم درستِ چیزهای غلط چیست و چطور میتوانند بهتر زندگی و کار و مدیریت کنند.
زمانی فکر میکردم که چنین انگیزهای تنها برای توجیه وجود تعداد بالای وبلاگهای قارچگونهای که مثل کشکول حضرت شیخ بهایی، هر چه مطلب مفید در دنیای وب و غیروب وجود دارد در آنها یافت میشود، مهم است؛ اما متأسفم که بگویم متوجه شدم که این انگیزه ی پنهانی، دامن بسیاری از نویسندگان و مترجمان ظاهرا حرفهای حوزهی مدیریت را در دنیای آنلاین و آفلاین گرفته است و نتیجهاش هم شده همین تجربیات بدی که متأسفانه همهی ما علاقهمندان یاد گرفتن و آشنا شدن با مفاهیم و ایدههای جدید و روشهای اثربخشتر زندگی و کار کردن هستیم، با آنها دست و پنجه نرم میکنیم:
۱- بسیاری از مطالب را که میخوانم، باید به دوربین خیالی روبرویام خیره شوم و از خودم بپرسم چرا وقتم را هدر دادهام!؟
۲- مطالب دیگری هم هستند که هر چه میخوانم، متوجه نمیشوم. حالا یا نویسندهی محترم، خودش هم نفهمیده چه چیزی نوشته یا از آن بدتر، نوشته آنقدر از لحاظ انشایی و فاجعهآمیزتر، املایی ضعیف است که من از درکش عاجزم!
۳- ترجمهها که از همه بدترند. بسیار دیدهام که مترجم محترمی، سادهترین واژههای مصطلح در ادبیات فارسیزبان مدیریت را بهغلط ترجمه کرده است؛ از جمله چند وقت پیش جایی مطلبی میخواندم که مترجم محترم، برای CEO معادلی استفاده کرده بود که نقشی جدید در سازمانها بود که در تاریخ مدیریت و علم سازمان دیده نشده است! حالا یا مترجم محترم لطف کرده است و منبع را ذکر کرده و میشود به منبع اصلی مراجعه کرد و با خواندن آن، مفهوم نوشته را درک کرد یا اینکه منبعی وجود ندارد و باید عطای نوشته را به لقایاش بخشید!
۴- از همه بدتر، عدم صداقت و امانتداری در نوشتههای ماست. اگر کسانی داریم که حتا منبع عکسهای نوشتهشان را هم ذکر میکنند؛ کسان دیگری را هم داریم که … (اوضاع وقتی از حد یک بلای طبیعی هم فراتر میرود که یک وبلاگنویس معروف و یک استاد مشهور مدیریت در ایران، مطلبی را از وبلاگهای HBR ترجمه میکنند و بهعنوان نوشتهی خودشان در اختیار خوانندگان فارسیزبان قرار میدهند.)
و این ماجراها علاوه بر دغدغهی “وظیفهی اخلاقی”، ریشه در چیزهای دیگری هم دارد که تلاش برای پرسنال برندینگ و عرضهی دانش و تخصص خود، روی مثبت سکهاش است و ضعف اخلاق حرفهای و از آن بدتر بیسوادی، روی دیگر سکهاش (و این آخری را چقدر زیاد دیدهام که فردی از آشنایی با مفهوم / تئوری / ابزار جدیدی آنقدر به هیجان آمده که یا سالهاست غلط بودناش اثبات شده یا اینکه اساسا جزو مباحث ابتدایی مدیریت محسوب میشود!)
یکی از علتهای کم نوشتنام در چند وقت اخیر ـ بهجز مشکلات عجیب و غریبی که برای خود گزارهها پیش آمد و کمابیش در جریانید ـ همین دغدغهها بوده است: اینکه چقدر نوشتههایم با چنین معیارهایی همخوانی داشته و دارند. اینکه چند درصد از نوشتههای من، ایدهی کاربردی جدیدی را دارند که برای دیگران هم میتواند مفید باشد و چقدر از آنها، صرفا تلاشی است برای پاسخ دادن به آن ندای “تعهد اخلاقی درونی” یا “پرسنال برندینگ” و چیزهایی شبیه اینها.
این روزها که بهشدت در گیر و دار ارزیابی عملکرد شخصیام در این زمینه هستم، بد ندیدم که دغدغههایم را اینجا بنویسم و دعوتی بکنم از همهی کسانی که دست به قلماند تا کمی به انگیزههای واقعیشان از نوشتن و از آن مهمتر، کیفیت نوشتههایشان فکر کنند. هر چند من همیشه همه را به دست بردن به قلم برای یاد دادن در حوزهی تخصصشان تشویق میکنم؛ اما امیدوارم روزی همهی ما به این نتیجه برسیم که یک نوشتهی باکیفیت، برای بهتر کردن دنیای اطرافمان اثرگذاری بیشتری دارد تا صدها نوشتهی معمولی. بهامید آن روز!
پ.ن. ناگفته پیداست که تمامی این حرفها، در مورد تمامی حوزههایی که میتوان در آنها نوشت و ترجمه کرد ـ از جمله ادبیات و علوم انسانی و حتا علوم مهندسی ـ معنادار است.
نویسنده: تسون یان هسیه / مترجم: علی نعمتی شهاب
اوایل دورهی کاریام بهعنوان مشاور، ماروین باوئر معروف ـ یکی از پیشگامان و مردان افسانهای مشاورهی مدیریت ـ داستانی را برای من بیان کرد که به من الهام بخشید. او به من گفت که تصمیم گرفته تا نامهای را برای مدیرعاملی بنویسد که از او خواسته بود تا به عمق مشکلات عملکردی طولانی مدت شرکت او حمله ببرد. صراحت ماروین باعث شد او در شجاعت بخشیدن به آن مدیرعامل برای اجرای تغییرات مورد نظرش، موفق شود. از آن روز، من معمولا رکگویی ماروین را به یاد خودم میاندازم. طبیعت انسانی، اغلب ما را به اجتناب از تعارضات وامیدارد؛ اما ماروین به من شجاعت بیپرده سخن گفتن از مشکلات را هدیه داد؛ حتی اگر این کار باعث ایجاد ریسک در روابط من با مشتریان و همکارانام شود.
البته هر کسی هم که دربارهی کارهای ماروین بداند، احساس شجاعت نمیکند. برخی رفتار او را بیپروا، آشفتهکننده و غیرمؤدبانه میدانند. برای کسانی از ما که از ارزشهای او الهام میگیریم، پرسش اساسی این است: “با این الهام چه باید بکنم!؟”
الهام گرفتن تنها زمانی مفید است که از روح و روان ما به افکار و اعمال ما تسری یابد. هستی ما حاصل پیوند ضعیفی است میان منابع الهام ما و آن افکار و اعمالی که از آن الهامات نشأت گرفتهاند. ما وقتی از محیط پیرامونمان الهام نمیگیریم، نباید دیگران را سرزنش کنیم که برای ما الهام بخش نیستند. و خود ما هم اگر نتوانیم به خودمان الهام ببخشیم، نمیتوانیم برای دیگران هم الهامبخش باشیم.
برای خود ـ الهامبخشی، من سه فرایند تقویتکننده را در درون خودم مفید یافتهام: خودِ رشددهنده، خودِ وفقدهنده و خودِ شجاعتبخش.
خودِ رشددهنده ـ اصطلاحی که توسط رابرت کگان یکی از بزرگان آموزش بزرگسالان بهکار میرود ـ اولین گام در فرایند الهام بخشیدن به خود است. خودِ رشددهنده وقتی بهوجود میآید که فرد انتظار دارد با کنار گذاشتن عناصرِ خودِ قبلی و قرار دادن عناصر جدید (و بهتر) در هستهی درونی خود به سوی تمام ظرفیتهای بالقوهی خود حرکت کند. از آدمهای ۵۰ سال به بالا بپرسید که چگونه برخی عناصر وجودیشان مهمشان را در سی سال گذشته تغییر دادهاند و در برخی ویژگیهای دیگر تغییری نکردهاند. تغییر برخی افراد نتیجهی واکنش آنها به رخدادهای زندگی است و برخی دیگر برای رشد خود به جایگاه یک انسان یا رهبر بهتر به سختی کار میکنند. با این حال بسیاری نیز به جایگاهی پایینتر از تمام ظرفیت وجودی خود میچسبند؛ چرا که تنشهای ناشی از تحمل درد شکافتن پوستهی که در درون آن رشد کرده و با آن انس گرفتهایم برای حرکت از وضعیت آشنا و آسودهی کنونی به وضعیت جدید اغلب غیرقابل تحمل است. خودِ رشددهنده بهمعنای شناخت، آرزو و حرکت مداوم در راستای یادگیری بیشتر در مورد خودتان است.
خودِ وفقدهنده با تلاش بیامان برای خودمان بودن آغاز میشود. این فرایند به خودآگاهی عمیق و حرکت پیوسته از بودن و اندیشیدن، به سوی احساس کردن و بیان کردن منجر میشود. به بیان دیگر: من میگویم که به چه میاندیشم، فکر میکنم چگونه احساس میکنم و احساس میکنم چه کسی هستم. وفق ندادن خود، واکنش احساسی کامل به یک الهام را در نطفه خفه میکند و انگیزهی انسان را برای اجرا کردن آن از بین میبرد. قدرت درونی و تلاش بسیاری لازم است تا بتوانیم تنشهای بین آرزوهای متعارض را حل کنیم و به اعتماد به خودمان دست یابیم.
خودِ شجاعتبخش راهحل ایجاد سازگاری میان اعمال ما و خودِ وفقدهندهمان است؛ حتی در موقعیتهایی که منجر به ریسکهای قابل توجهی میشوند. افرادی را که نسبت به اشتباهات عملکردی سازمان هشدار میدهند را در نظر بگیرید. آنها میدانند که با اینگونه سخن گفتن، در ریسک بیاعتبار شدن، تحت فشار قرار گرفتن و حتی بیکار شدن قرار میگیرند. اما اشتیاق آنها برای پیروی از ارزشهای شخصیشان در برابر نادرستی به آنها شجاعت پایداری برای تحقق آن امر خوبِ برتر را میبخشد.
الهام بخشیدن به خود، جزیی است از سفر بیپایان ما انسانها برای تبدیل شدن به انسانی بهتر. بدون آن، الهاماتی که از دیگران دریافت میکنیم هیچ اثری نخواهند داشت.
تسلیت گفتن، همیشه سختترین کار دنیا است؛ آن هم زمانی که خودت هنوز زخم داغ رفتن عزیزترینهایت را روی دلت احساس میکنی. سختی کار وقتی بیشتر میشود که لازم باشد به نزدیکترین و عزیزترین آدمهای زندگیت، تسلیت بگویی …
امروز اما با تمام سختی این ماجرا، لازم است به کسی تسلیت بگویم که ۱۲ سال است جای برادری که همیشه حسرت داشتنش را خورده بودم، برای من پر کرده است. برادر بزرگتری که اگر نبود، من شاید یک هزارم موفقیتهای امروز زندگیام را کسب نکرده بودم. برادری که همیشه برای گرفتن راهنمایی و مشاوره، اولین گزینهی من است. برادری که نقش قابل توجهی در شکلگیری اندیشهی من و رهایی از اشتباهات گذشتهام داشته است. برادری که برای همیشه به او مدیونم …
این روزها دوست عزیز همهی ما و برادر بزرگتر من، “شهرام کریمی” نویسندهی وبلاگ “یادداشتهای صنایعی” در سوگ پدر نشسته است. از صمیم قلب و با تمام وجود، این مصیبت را به شهرام عزیز و خانوادهی محترمش تسلیت عرض میکنم. خداوند روح آن مرد شریف و زحمتکش را ـ که چنین فرزندی را تحویل جامعه داده است ـ قرین رحمت و مغفرت خود قرار دهد.