دلم نخواست بگویم
هرگز
مرگ از طنین هرگز
میزاید
اما همیشه
از ریشهی همیشه میآید
رفتن
همیشه رفتن
حتی همیشه در نرسیدن
رفتن!
پ.ن. بهاحترام دوم اردیبهشت و ۵۵ سالگی قیصر امینپور.
ـ طوطک، زندگی مرا به من نشان بده.
ـ نیازی نیست از پیش بدانی. آن را زندگی خواهی کرد … (ساربان، سرگردان؛ ص ۱۳۳)
*****
بهاحترام اولین سالگرد پرواز “سیمین” داستان ایران.
یک: یادم نیست چه کسی “جزیرهی سرگردانی“ش را به من داد که بخوانم. آن روزها تازه بهصورت جدی رمانخوان شده بودم. شروعش که کردم، نتوانستم زمینش بگذارم. داستان “هستی” و “مراد”ش و البته “سلیم”، گیراتر از آنی بود که بشود تا پایانش صبر کرد.
دو: مطمئنم که همهی ما گوشهای از سرگشتگی هستی و ذرهای از ایمان “مراد” را داریم. اما من، همیشه “سلیم” بودهام …
سه: برای من “هستی” یکی از سه شخصیت برتر رمانهایی است که تا بهامروز خواندهام. در هستی، “آن”ی وجود دارد که نمیدانم چیست؛ اما جستجوی هستی بهدنبال “مراد” در “جزیرهی سرگردانی” و “ساربان سرگردان”، اینکه میداند زندگی اینی نیست که “مامان عشی” و “سلیم” و بقیه دارند اما نمیداند چیست و سرگردانی درونی و صداقت بیرونیش، برای من جذابیتی رازآلود داشته است.
چهار: و حضور مادرانه و مرشدگونهی خود “سیمین” داستان ایران در داستان و حرفهایش و آرامشی که به هستی میبخشد را مگر میشود فراموش کرد؟
پنج: جزیرهی سرگردانی را سه بار خواندهام و باز هم خواهم خواند. جزیرهی سرگردانی ـ که در ساربان سرگردان ـ تازه میفهمیم چه ناکجاآبادی است ـ داستان جوانهایی است که سرگردانِ راه “رسیدن”اند. پاکبازند و پاکزی. اما آیا پاداش تلاش برای رسیدن، کشیدن دردِ گرفتاریِ ماندن است؟ (ساربان سرگردان را بخوانید تا بفهمید چه میگویم …)
چند سالی بود و هست که هر بار به کتابفروشی انتشارات خوارزمی ـ ناشر کتابهای بانو سیمین ـ در انقلاب سری میزنم، جویای زمان انتشار “کوه سرگردان” میشوم. هر بار فروشندهی مسن و خوشاخلاق فروشگاه با لبخندی به من اطمینان میداد بهزودی تا اینکه روزی در جواب من با ناراحتی گفت که کتاب سوم سه گانهی بانو سیمین، گم شده و ما برای همیشه از فهمیدن سرانجامِ سرگشتگیها و دلدادگیهای هستی و مراد و سلیم محروم خواهیم ماند …
بهاحترام بانویی که “جزیرهی سرگردانی”ش حدیث زندگیمان بود و فرجام نرسیدن آدمهایش، شاید سرنوشتمان. روح بزرگ بانو “سیمین دانشور” شاد.
امشب داشتم مثنوی میخواندم؛ دیدم که مولانا چه زیبا شرح حال این روزهای ما و آنها را داده است:
الحذر ای مؤمنان کان در شماست در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است وه که روزی آن بر آرد از تو دست
هر آه او را برگ آن ایمان بود همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو از آن خندیدهای که تو خود را نیک مردم دیدهای
چون کند جان باژگونه پوستین چند وا ویلا برآید ز اهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شده ست ز آنکه سنگ امتحان پنهان شده ست
پرده ای ستار از ما بر مگیر باش اندر امتحان ما مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین بود ز ابدال و امیرالمؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت …
فقط توضیح اینکه در بیت اول منظور، تکبر است.
مثنوی؛ دفتر اول
”کار نکردن” خیلی بیشتر از ”کار کردن” بشر را خسته میکند!
گراتزیا دلددا / الیاس پورتولو
در مورد گراتزیا دلددا بهزودی مینویسم. فقط این نکته را داشته باشید که این نویسنده ایتالیایی، دومین برنده زن جایزه نوبل ادبیات است.
همین الان این شعر عمو شلبی مرحوم را خواندم و آنقدر زیبا بود که گفتم باید سریع بگذارماش توی وبلاگام:
یه شکل تازهای بکش که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه شعر تازهای بگو که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه چیز تازهای بخون که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
تو هم به کاری دس بزن ـ
تو هم تو دنیای بزرگ
یه چیزی یادگار بذار
که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
(نقل از:ماشین مشقشب نویس؛ شل سیلورستاین؛ ترجمهی: علیمراد حسینی؛ انتشارات ترفند)
شعر زیر از سالهایی که زیاد رادیو ورزش گوش میکردم به یادم مانده و یادم هست چهقدر هم از آن لذت میبردم. شعر منصوب به پوریای ولی است و ظاهرا همان موقعی که از پهلوان هندی شکست میخورد در جواب کسانی که علت را جویا میشوند، میگوید:
پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است ….
مصرع سوماش به نظرم یکی از مهمترین اصول اخلاقی است.