چون ز خود بیگانه گشتی، رو، یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن، خواه رو بیگانه باش
***
دُرهای بیصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید! بیصدف دردانه باش …
غزلیات شمس ـ حضرت مولانا
چون ز خود بیگانه گشتی، رو، یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن، خواه رو بیگانه باش
***
دُرهای بیصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید! بیصدف دردانه باش …
غزلیات شمس ـ حضرت مولانا
امشب داشتم مثنوی میخواندم؛ دیدم که مولانا چه زیبا شرح حال این روزهای ما و آنها را داده است:
الحذر ای مؤمنان کان در شماست در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است وه که روزی آن بر آرد از تو دست
هر آه او را برگ آن ایمان بود همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو از آن خندیدهای که تو خود را نیک مردم دیدهای
چون کند جان باژگونه پوستین چند وا ویلا برآید ز اهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شده ست ز آنکه سنگ امتحان پنهان شده ست
پرده ای ستار از ما بر مگیر باش اندر امتحان ما مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین بود ز ابدال و امیرالمؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت …
فقط توضیح اینکه در بیت اول منظور، تکبر است.
مثنوی؛ دفتر اول