“من خودم را وقف تمرین کردن و بهتر شدن کردم تا بتوانم موقعی که ۳۵ یا ۳۶ هم است در سطح خوبی باشم. شما برای کسب موفقیت باید چیزهایی را از دست بدهید. در زندگی وسوسههای زیادی وجود دارد. هیچ چیزی بدون تلاش بدست نمیآید. تلاش و فداکاری چیزهای مهمی برای من هستند. زندگی مثل یک معما است. برای موفق شدن باید قانون و نظم داشته باشیم. استعداد بدون اراده و تعهد بیفایده است. میخواهم بهترین در حیطهی کاریم بشوم. تا زمانی که جاهطلب نباشید و خواهان بهترین شدن نباشید، نمیتوانید به جوایز برسید. چیزی برای ثابت کردن ندارم؛ ولی هنوز جاهطلب هستم.” (کریستیانو رونالدو؛ اینجا)
بدون شرح. کریس رونالدو به سادهترین زبان ممکن، تمام آنچه برای رسیدن به موفقیت به آنها نیاز داریم را بیان کرده است.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
بعد از پذیرفتن مسئولیت گلم (کسبوکارم) سعی کردم که حرکتی آهسته و پیوسته را شروع کنیم. همزمان با بهراه افتادنم از قضا با دوستانی برخورد داشتم که آنها هم قصد حرکت کردن در این مسیر را داشتند. قرار شد که با هم این مسیر را طی کنیم. من نمیخواستم این مسیر را تنها طی کنم، چون هم تنهایی به آدم بد میگذرد و هم اینکه مسیر تاریک پیش رو ترسناکتر است! بنابراین وقتی چند نفر از دوستان نزدیکم تصمیم گرفتند که با من همراه شوند، من هم با کمال میل از این همکاری استقبال کردم. کنار هم میشد این راه را با تردید کمتری طی کرد.
اما جدا از تجربیاتی که در طول ماههای طولانی همکاری با دوستانم بهدست آوردم و حالا دید من را به انتخاب مؤسس همکار (CoFunder) بازتر کرده ـ و حتما در مطلب مستقلی در مورد نکات مهمی که باید در انتخاب مؤسس همکار به آن توجه کرد خواهم نوشت ـ بعد از گذشت ماهها زمان متوجه موضوع مهم دیگری شدم که به داستان بخش قبل یعنی مسئولیتپذیری ارتباط پیدا میکند.
وقتی چند نفر برای راهاندازی یک کسبوکار دور هم جمع میشوند، هر یک از آنها با نیازها و هدفهای مشخصی وارد زمین بازی میشوند و یک تیم را کنار هم تشکیل میدهند. اگر این نیازها و هدفها با یکدیگر همخوانی حداقلی نداشته باشند، جدا از اختلافات احتمالی که ممکن است پیش بیاید، یک اتفاق مهمتر میافتد: اینکه معلوم نمیشود بالاخره این کسبوکار قرار است چه کار کند و به کجا برسد، چه بفروشد و به که بفروشد و مهمتر از همه قرار است چه کسی چه کار بکند و مسئولیت چه چیزی با چه کسی است؟
میگویند پیروزی هزار صاحب دارد و شکست یتیم است. من میخواهم اضافه کنم که حتا در شروع و زمان طی کردن هر کار بزرگی هم این اصل مهم برقرار است. زمانی که آینده معلوم نیست و البته تمامی آدمها هنوز درگیر دغدغههای گذشتهشان هستند. در زمانی که قرار است چند نفر با هم کسبوکاری را آغاز کنند، تکتک افراد باید مسیری که تا بهامروز در این سلسله نوشتهها در مورد آن سخن گفتهایم را طی کنند. افراد باید حاضر باشند که ترسها و تردیدها و شکستهای گذشته و امروزشان را رها کنند، چشم به آینده بدوزند، ریسک پای گذاشتن به درون اقیانوسی که میتواند توفانی باشد را بپذیرند و مسئولیت خودشان و کارشان و البته “گل”شان را بپذیرند. اما مسئله اینجاست که انتظارات و هدفها و تجربیات و ظرفیت و حتی دانش و اطلاعات افراد خیلی وقتها با هم برابر نیست و همین موضوع در طول مسیر برای همهی افراد چالش ایجاد میکند.
برای پیش نرفتن کارها همیشه میتوان مقصری یافت. اما نکتهی مهمتر اینجاست که چه کسی حاضر است سکان کشتی در حال حرکت در دریای پرتلاطم کسبوکار را در اقتصاد توفانزده و در حال رکود ایران بپذیرد؟ ایده همیشه هست و همهی افراد هم با ایدههای بزرگی وارد شراکت میشوند؛ اما بالاخره این ایدهها را هم کسی باید باشد که اجرا کند! اما اجرا کردن ایدهها سخت است! اصلا چه کسی میتواند بگوید کدام ایده بهتر است؟ چرا باید ایدهی فرد (الف) انتخاب شود و ایدهی فرد (ب) نه؟ بهفرض روشی برای اولویتبندی ایدهها هم پیدا شد، من وقتی آخر مسیر اجرای ایدهی برتر را ندانم، اگر متوجه نشوم که چه باید روی میز بگذارم و چه بردارم و آن هم چه زمانی، آنوقت است که اولویت کسبوکار مشترکمان برایم از آخرین اولویتهای زندگیم هم پایینتر میرود. همین میشود که دور باطلی آغاز میشود که در آن معلوم نیست چرا هیج اتفاقی نمیافتد و چرا هیچ کاری انجام نمیشود. عملا هیچ مسئولیتی توسط کسی پذیرفته نمیشود و همه هم همیشه در حال غر زدن در این زمینه هستند!
واقعیت این است که این روزها در پی چندین و چند همکاری ناموفق و موفق، معتقدم که یا باید یک ایدهی مشخص و ملموس آدمها را دور هم جمع کند و یا اینکه بهتر است افرادی که ایدهها و دنیاهایشان همخوانی خاصی با هم ندارد از ابتدا کنار هم قرار نگیرند. از آن مهمتر این است که اگر ایدهای دارید که به آن ایمان دارید و توانستهاید آن را به خودتان بفروشید، هیچوقت منتظر دیگران نمانید! اگر چه تنها شروع کردن کار بسیار سختی است؛ اما مزایای خاص خودش را دارد. در قسمت بعدی در اینباره سخن خواهیم گفت.
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
“من همیشه اینگونه فکر کردهام که تحت هر شرایطی صعود کردن بهتر از حذف شدن است. ما همیشه به آینده چشم داریم و سعی میکنیم رقابت کنیم. اتلتیکومادرید باید در تمام رقابتهایی که در آن حضور دارد، رقابت کند. این شیوهای است که ما بازیهای خود را مدیریت میکند و تغییری هم در آن نخواهد بود.” (دیهگو سیمئونه؛ اینجا)
هر تیمی برای رقابت در هر سطحی نیازمند یک ایدهی مرکزی است که استراتژی و تاکتیکهای تیمی براساس آن شکل میگیرند. احتمالا تا بهحال به این فکر کردهاید که چرا در ردههای مختلف رقابتهای ورزشی، تیمهای همسطح به شیوههای گوناگونی رقابت میکنند؟ چرا یک تیم دفاعی است و تیم دیگر هجومی؟ چرا برای یک تیم، لیگ اهمیت بیشتری از مسابقات بینالمللی دارد و بالعکس؟ چرا برخی تیمها جوری رقابت میکنند که در ردههای میانی جدول باقی بمانند و از آنجا بالاتر نمیآیند؟ همهی اینها و سؤالاتی دیگر شبیه آنها به همان ایدهی مرکزی اشاره میکنند که جایگاه و استراتژی و تاکتیکهای رقابتی تیم، براساس آن شکل داده شده است.
دیهگو سیمئونه به همین موضوع اشاره میکند. اتلتیکو مادرید او این روزها آنقدر بزرگ شده و جایگاه رقابتی مناسبی قرار گرفته است که بتواند در تمامی رقابتها با ایدهی رقابتی “بردن” وارد میدان شود. حالا البته “چگونه بردن” بحثی دیگر است که باعث شکلگیری فلسفهی رقابتی تیم اتلتیکو مادرید میشود: “بردن با سازمان تیمی و جنگندگی” که برآمده از روحیهی جنگنده (و احتمالا پست بازی او یعنی هافبک دفاعی) است. اما دیهگو سیمئونه در فلسفهی رقابتی “دفاع برای بردن” ویژگی دیگری را هم لحاظ کرده که باعث شده تیم او با دیگر تیمهای همیشه دفاعی فرقی داشته باشد: اتلتیکو مادرید سیمئونه اهل بردن به هر قیمتی نیست.
فرقی ندارد که در سطح فردی یا کسبوکاری بخواهیم رقابت کنیم. در هر حال برای خلق یک فلسفهی رقابتی متمایز و اثربخش ابتدا باید ایدهی رقابتیمان را بیابیم. اهل بردن هستید؟ ثبات را ترجیح میدهید؟ فقط دوست دارید نبازید؟ ایدهی رقابتی برگرفته از نگاه شما به دنیا است. آنطوری که با اثرگذاری و اثرپذیری از دنیای پیرامونتان راحتترید. آنگونه که میخواهید باشید و در ذهنها باقی بمانید. اما همه چیز در فلسفهی رقابتی خلاصه نمیشود. هنوز ۸۰% سختتر مسیر یعنی اجرا و رقابت در دنیای واقعی باقی مانده است!
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
حکایت ما همچنان حالا حالاها باقی است! به اینجا رسیدیم که کلید خوشبختی در دستان خود ماست تا با آن بتوانیم قفلهایی که بر ذهن و فکر و شایستگیهایمان زدهایم باز کنیم. تنها کافی است ریسک ـ چه از نوع مثبت و چه از نوع منفی ـ را بپذیریم و حرکت را بهسوی دستیابی به اهدافمان آغاز کنیم. اما حتا با پذیرش ریسک هم هنوز یک مشکل اساسی دیگر باقی مانده بود: من میخواستم، میدانستم که میتوانم و ریسکها را هم بهجان میخرم؛ اما حرکتم کند بود و آن کارهایی را که باید را انجام نمیدادم. مشکل بیعملی من را آزار میداد. باید از جایی شروع میکردم و کارهایی را انجام میدادم تا در مرحلهی بعد بتوانم بخشی از ایدهها را خودم اجرا کنم و بخشی دیگر را هم به افراد متخصص (مثلا برنامهنویس) واگذار کنم. اما خودم را همچنان گرفتار پروژه و مشاوره نگه داشته بودم و حتا زمانی که کار خاصی نداشتم هم بیشتر وقتم را به بطالت میگذارندم. چرا؟ این سؤالی بود که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود.
باید تعارف را کنار میگذاشتم و با خودم روراست و بیرحم میبودم. وقتی که بالاخره بر تعارف با خودم غلبه کردم، متوجه شدم که همزمان چند عامل مختلف روی کار من تأثیرگذار بودهاند:
تنبلی: کار کردن سخت است دیگر و تنبلی بسیار آسان! معمولا وقتی که بخواهی کاری جدی انجام بدهی، هزار و یک بهانه جور میکنی برای اینکه حتا آن کار را آغاز هم نکنی. شروع کردن انجام کارها، سختترین کار دنیا است.
اولویت قائل نبودن: من همچنان پروژههای مشاوره و فعالیتهای داوطلبانهی دیگری داشتم که زمان زیادی از وقت من را به خودشان اختصاص میدادند و از آنجایی که یا در کوتاهمدت برایم درآمدزا بودند یا اینکه حس خوبی برایم ایجاد میکردند، اولویت اول من، وقت گذاشتن روی این پروژهها بودد.
ضعف در مدیریت احساسات: من هر از گاهی دچار توفانهای احساسی میشوم. در این شرایط کار کردن برایم سخت است و ممکن است چند روزی واقعا نتوانم کاری بکنم.
من همچنان داشتم وانمود میکردم که کار بزرگی را آغاز کردهام و خودم را گول میزدم. هنوز هیچ کار جدی کلید نخورده بود. خوب سؤالی برایم پیش آمده بود که چرا؟ اما بعد از مدتی دیگر با کمی تأمل متوجه شدم در پس همهی این عوامل، یک عامل دیگر قرار دارد که سه عامل بالا تنها پوستهای برای آن محسوب میشدند. اصل داستان همانی است که در عنوان این پست خواندید. کسبوکار همانند یک گل و گیاه است که باید کاشته شود و از آن مراقبت شود تا به نتیجه برسد. شازده کوچولو که یادتان هست؟ شازده کوچولویی که تمام زندگیش را وقف مراقبت از گلش کرده بود و حتا زمانی که پای به زمین گذاشت هم تمام فکر و ذکرش گلش بود. من هم باید چنین باوری را در خودم بهوجود میآوردم.
“مسئولیتپذیری” کلیدواژهی گمشدهی زندگی جدید من بود. البته نه اینکه آدم مسئولیتپذیری نباشم؛ بلکه در مورد کسبوکارم چندان حس مسئولیتی احساس نمیکردم. میدانید چرا؟ چون وقتی چیزی در حد یک ایده است و هنوز تبدیل به تعهدی در دنیای بیرون از وجود انسان نشده، مجبور کردن خود به وقت گذاشتن روی آن، اصلا کار سادهای نیست. مغز انسان در انتخاب میان ملموس و ناملموس بهصورت پیشفرض و خودکار طرف چیزهای ملموس را میگیرد؛ چیزهایی شبیه: جلسات بیپایانی که در آنها فقط خوش میگذرد و نتیجهای بهدست نمیآید، جلو رفتن بدون داشتن هیچ هدف و انگیزهای تنها با این پیشفرض که “ما خیلی کارمان درست است و هنوز کشف نشدیم” (در حالی که خودمان هم هنوز نمیدانیم که هستیم و قرار است چه کار کنیم و چه بفروشیم و چرا مشتری باید از ما بخرد)، انداختن کارها و تقصیرها به دوش دیگران، قرار دادن کسبوکار خودمان در اولویت آخر همهی کارهای زندگی و بسیاری اتفاقات ناخوشایند دیگری از این دست.
نتیجه چه بود؟ اجازه بدهید صادقانه بگویم: ماهها وقت تلف کردن و دست آخر رسیدن به هیچ. من حتا یک قدم هم بهسوی هدفم برنداشته بودم (حالا اگر نگوییم که چند گام هم به عقب رفته بودم!) در عمل همه چیز همانی بود که بود و من همچنان اولویتم کار دیگران بود و نه کار خودم. و خوب طبیعی است که تا نخواهی مسئولیت کاری را بپذیری و خودت را بهشکل کامل وقف آن کنی، تنها نتیجهای که عایدت میشود هیچ است!
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (اینوریدر بهیاد مرحوم گودر!) دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
پوزش من را برای فاصلهی یک هفتهای ایجاد شده در این داستان پذیرا باشید. داستان به اینجا رسید که من قابلیت اجرای ایدههایام را در خودم میدیدم؛ اما باز هم وارد گود میدان اجرا نمیشدم. چرا؟ دلایل (بخوانید بهانههای) زیادی داشتم:
“من که نمیتوانم ایدههایم را اجرا کنم، پس باید بهدنبال یک تیم قوی و قابل اعتماد که بتواند ایدههایم را همانطوری که من میخواهم پیاده کند و مهمتر از آن حاضر باشد بدون پول کار را بهصورت شراکتی انجام دهد، بگردم.” حرفهای آقای مدیرعامل یادتان هست؟
“ایدههای من خیلی عالیاند و من باید از ارتباطاتی که دارم برای اجرایشان استفاده کنم. این همه سال زحمت کشیدن برای شبکهسازی حرفهای باید بالاخره جایی جواب دهد.” چرا دیگران باید به ایدهی من (که هنوز تا تبدیل شدن به محصول فاصلهی بسیاری دارد) علاقه نشان دهند؟
“من مگر چقدر پسانداز دارم که بخواهم بخشی از آن را روی ایدهام سرمایهگذاری کنم؟” سختترین بخش داستان همینجا بود. اینکه بخواهی پولی را که میدانی با چه سختی در طول سالها جمعآوری کردی روی ایدههایی سرمایهگذاری کنی که معلوم نیست دست آخر به چه نتیجهای میرسند، هر جوری نگاه کنی ترسناک است …
امروز باید اعتراف کنم که اگر چه میدانستم اما نمیخواستم قبول کنم که این استدلالها همگی در واقع برای پنهان کردن ترسی هستند که از وارد گود اجرا شدن دارم. بله. ترس. طبیعی بود که من از ترک خوشنشینی در برج عاجم و وارد شدن به دنیایی که در آن هیچ اصل قطعی و ثباتی وجود ندارد و “راه بینهایتی” که مسیرش تاریک و سنگلاخ است، بترسم.
کشف همین ترس ـ و بهتر بگویم قبول کردن اینکه من میترسم! ـ گام مهمی رو به جلو بود. حالا حداقل میدانستم که مانع بزرگی روبرویم هست که نمیگذارد بهدنبال رؤیاهایم بروم. اما مگر میشود بر ترس به این سادگیها غلبه کرد؟ این ترس البته به تجربیات گذشته هم باز میگشت. قبلتر یکی دو باری تلاش کرده بودم تا کاری را خودم کلید بزنم و هر بار بهدلیلی با شکست روبرو شده بودم. همین ترس از گذشته باعث شده بود که من فراموش کنم آینده همان گذشته نیست؛ بلکه آینده تفاوتی با گذشته دارد و آن هم در دسترس بودن امروز است! من امروزی را دارم که با آن آینده را بسازم؛ اما اگر این فرصت را از دست بدهم، شاید دیگر هیچوقت فرصتی برای دنبال کردن رؤیایهایم بهدست نیاورم و چه کسی میتواند تضمین دهد که ده سال بعد از این، زمانی که به دوران میانسالی پای میگذارم، حسرت این را نخورم که چرا روزهایم را وقف رؤیایهای دیگران کردم؟ (و مهمتر از آن اصلا تضمینی هست ده سال دیگر من در این دنیای خاکی باشم؟) این استدلال اگر چه پایش همچنان چوبین بود؛ اما توانست اندکی ترس من را کم کند. حالا حداقل، انگیزهی بهتری برای رفتن بهدنبال اجرای ایدههایم را داشتم: اینکه جلوی حسرت خوردن سالهای آتی زندگیام را بگیرم! اما این هنوز کافی نبود.
ترس را میتوان در ادبیات علم مدیریت معادل ریسک در نظر گرفت. ریسک یعنی احتمال وقوع اتفاقات پیشبینی نشدهای که میتواند باعث بروز ضرر یا منفعت برای ما شود. همانطور که میبینید ما ریسک مثبت هم میتوانیم داشته باشیم. اما بهدلیل ویژگیهای شناختی ذهن بشر (و احتمالا برای حفظ بقا) جوری ساخته شدیم که معمولا فقط ریسکهای منفی و خطرها را میبینیم. من مدتها است بهدلیل علاقهی شخصیام، مباحث روانشناسی تصمیم و علم شناخت را دنبال میکنم. در این حوزهی دانشی ما با پیچیدگیهای فرایند شناخت و تصمیمگیری و اشتباهاتی که ممکن است در زمان تصمیمگیری بهصورت ناخودآگاه مرتکب شویم، آشنا میگردیم. این مطالعات به ممن کمک کرد تا بتوانم این موضوع را کشف کنم که درست است که در کار کردن روی ایدههایم با ریسک مواجهم؛ اما از کجا معلوم که این ریسک از جنس ریسکهای مثبت نباشد؟
وقتی متوجه شدم که شاید “این بار نوبت تو باشه”، ترسم از بهراه افتادن کمتر شد. حالا با استرس کمتر و چشمان بازتر به دنیا نگاه میکردم و اینکه “میتوانم پس هستم” معنادارتر بود. این شعر استاد محمدعلی بهمنی خلاصهی آن چیزی است که کشف کرده بودم:
دل من یه روز به دریا زد و رفت / پشت پا به رسم دنیا زد و رفت …
دنبال کلید خوشبختی میگشت / خودشم قفلی رو فقلا زد و رفت!
دیگر نمیخواستم بر زندگی خودم قفل بیشتری بزنم. وقت باز کردن قفلها رسیده بود!
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
در پست قبلی دربارهی اهمیت توسعهی فردی مشاوران مدیریت سخن گفتیم. در این پست میخواهیم به این سؤال پاسخ دهیم که توسعهی فردی مشاوران مدیریت در عمل چطور باید اتفاق بیفتد؟ نکاتی که در ادامه ذکر میشود برای ورود به این حوزه و موفقیت در آن مفید هستند:
مهارتهای خود را توسعه دهید: مشاوران مدیریت باید در زمینه حل مسئله، ارتباط برقرار کردن و مهارتهای مدیریتی (مانند: برنامهریزی و تفویض اختیار) با مهارت باشند. سایر مهارتها و ویژگیهایی که میتواند به شما در به دست آوردن شغلی در این حوزه کمک کند عبارتند از: مهارتهای پایهای کار با رایانه، رهبری و توانایی کار کردن زیر استرس شدید.
خودتان را آموزش دهید: برخلاف باور عمومی برای ورود به این حوزه شما نیازمند داشتن یک مدرک مدیریت، MBA و یا حتی هیچ مدرک دانشگاهی ندارید! (البته داشتن چنین مدرکی بد نیست و شما را در رقابت به دست آوردن شغل از دیگران جلو میاندازد.) اگر چه شما باید خود را در زمینه مسائل روز علم مدیریت از طریق ادامه تحصیل یا خواندن مطالب منتشر شده در زمینه مدیریت (مثل کتابها، مجلات و مقالات) بهروز نگاه دارید.
بدانید که از این شغل چه میخواهید: خودتان را با عناوین شغلی موجود، حوزههای تخصصی (از فناوری اطلاعات تا توسعه سازمانی) و چرخه عمومی حرفه مشاوره (تدوین پروپوزال، توفان مغزی، جمعآوری اطلاعات، تحلیل و ارایه) آشنا کنید. حتی بهتر است که چگونه نوشتن پروپوزال برای گرفتن کار مشاوره را یاد بگیرید.
تجربه کسب کنید: روشهای کسب تجربه مشاوره مدیریت عبارتند از: مجانی کار کردن (داوطلب شدن برای ارایه مشاوره به یک سازمان غیرانتفاعی)، کارآموزی یا همکاری نیمه وقت با یک شرکت مشاوره.
تصمیم بگیرید کجا میخواهید کار کنید: اگر هدف کاری شما کار کردن برای یک شرکت مشاوره است، تصمیم بگیرید که در کجا میخواهید تلاشهای خود را در جستجوی کار متمرکز کنید. شرکتهای مشاورهی مدیریتی که بهصورت تخصصی در حوزههای کاری مرتبط با علائق شما فعالیت میکنند را شناسایی و با آنها ارتباط برقرار کنید.
خودتان را با فرایند به دست آوردن شغل مشاوره آشنا کنید: عموما مراحل مصاحبه برای یک پست سازمانی مشاوره شامل: پرسشهای مربوط به شخصیت و رزومه فرد، پرسشهای مربوط به قابلیتهای ارتباطی فرد و پرسشهای مربوط به مسائل واقعی کسب و کار و تجربیات شما در این زمینه است. حتی ممکن است از شما خواسته شود یک “ارایه ” درست کنید.
اگر راهاندازی شرکت خودتان را در نظر دارید: اگر یک میل ذاتی به کارآفرینی دارید، گامهای اساسی برای آغاز یک کسب و کار مشاوره شامل: بازارشناسی، تصمیمگیری برای ورود به بازار و راهاندازی دفتر کارتان است. شما همچنین به قیمتگذاری خدماتتان (و اینکه کارفرما را به صورت ساعتی، روزانه، براساس پروژه یا قراردادی شارژ کنید) و جذب مشتری از طریق شبکهسازی، تبلیغات یا استفاده از شهرتتان نیازمندید.
“خیلی خوشحالم برندهی بازی با عمان شدیم. خوشحالتر اینکه مسابقات را با انجام دیداری بس سنگین مثل امروز آغاز کردیم. پیکاری که به ما این فرصت را میدهد که از اشتباهات، خیلی چیزها بیاموزیم و برای ادامهی جام مد نظر قرار بدهیم. شاید امروز ۵ بر صفر برنده میشدیم. اما من ترجیح میدهم تیمم مثل بازی امروز برنده شود و کسب تجربه کند تا این که ۵ بر صفر برنده شود اما اشتباهاتش را نبیند. اگر بردی پرگل کسب میکردیم، همه می گفتند کره حتما قهرمان جام میشود و همین جلوی تجربهاندوزی تیم را میگرفت.” (اولی اشتلیکه؛ مربی تیم کرهی جنوبی؛ اینجا)
معمولا گفته میشود باید از شکستها آموخت. پیروزی که صد مدعی دارد! اما اشتلیکه به نکتهای اشاره میکند که معمولا نادیده گرفته میشود: “کیفیت بردن” مهم است. یک مدیر برنده و یک متخصص حرفهای موفق حتا در بردهایشان هم بهدنبال یادگیری هستند: کجا میتوانستیم بهتر عمل کنیم؟ کجا اشتباه کردیم؟ کجا درست عمل کردیم؟ آیا صرفا برنده شدهایم یا با خوب بازی کردن در میدان رقابت برنده شدهایم؟ آیا ما بردهایم یا رقیب بازی را باخته است؟
این سؤالات و بسیاری سؤالات دیگر میتوانند در پی یک برد دلچسب مطرح شوند و راه را برای پیروزیهای بعدی هموارتر سازند. فراموش نکنید که هیچوقت قله پایان راه نیست!